11.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
'🕊…
◗اگـه خـدا عاشقـت بشـھ . . .
خـوب تو رو خریـداری میکنـهـ❤️🩹:)
•
•
+شهید حججی🌿
#شهیدانه
•@patogh_targoll•ترگل
رادیو کلبه 004.mp3
5.96M
دوستش با یک نفر ارتباط داشته بعد که ترکش کرده دچار افسردگی شده❗️
+++ راهکار ":)
🎙سیدکاظمروحبخش
•@patogh_targoll•ترگل
17.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
'📽دوربین مخفی در امریکا
خانمی یک بار با حجاب و یک بار بدون حجاب مناسب در جامعه حضور پیدا میکنه
+واکنش مردم رو ببینید❗️
•
•
توجه داشته باشید که این اتفاق در جایی رخ میده که مهد آزادیست،
همان جایی که شما فکر میکنید چون زنها برهنه هستند، مردها چشم و دل سیرند...
#زن_در_غرب
#حجاب
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت300
تا رسیدن به خونه نه من حرفی زدم نه اون. دوباره اخم کرده بود.
شکلات هم همونطور تو دستم مونده بود. حالت تهوع داشتم.
جلوی در خونه ترمز کرد و نگاهی به شکلات انداخت و اخمش عمیقتر شد.
_قبلا حرف گوش کنتر بودیدها.
نگاهش کردم و گفتم:
_نمیتونم بخورم، حالم خوب نیست.
نگران گفت:
_از ترس و اضطرابه
بعد گوشیش رو از کنار دندهی ماشین برداشت .
_الان به حاج خانم زنگ میزنم بیاد پایین، ببریمتون درمانگاه. شاید با وصل کردن سرمی چیزی حالتون بهتر بشه.
در ماشین رو نیمه باز کردم و گفتم:
_نه، برم خونه، مامان خودش بلده چیکار کنه خوب بشم. شما زحمت نکشید.
فقط نگام کرد و حرفی نزد.
خداحافظی کردم و به طرف خونه راه افتادم.
در آسانسور که باز شد مامان رو گوشی به دست در حال صحبت دیدم. جلوی در ایستاده بود. با نگرانی نگام میکرد و با شخص پشت خط حرف میزد.
_نه، چیز خاصی نیست، یه کم فشار روشه، که به مرور زمان حل میشه.
...
_چی بگم والا، خدا انشاءالله هدایتش کنه که مزاحم ناموس مردم نشه. فقط منتظرم امتحاناتش تموم بشه، دیگه نمیزارم از خونه بره بیرون. وقتی میره بیرون دلم هزار راه میره...
با حرف مامان دوباره یاد فریدون افتادم. فوری گوشیم رو درآوردم و همونطور که به مامان سلام میدادم تو مخاطبینم دنبال شمارهی فنی زاده گشتم.
همون روزی که با کمیل به دفترش رفتیم شمارهش رو ذخیره کرده بودم.
بعد از این که خودم رو معرفی کردم براش نوشتم که من از شکایتم صرفنظر کردم، لطفا پیگیری نکنید. وارد اتاقم شدم. گوشی رو روی تخت انداختم. کنار پنجره ایستادم و بیرون رو از نظر گذروندم. کمیل تازه راه افتاد که بره. حتما مکالمهی تلفنیش با مامان تمام شده بود. از این که نگرانم بود و پیگیر حالم بود حس خوبی داشتم. حسی که نمیدونم اسمش چیه ولی انگار ته دلم کسی به من میگه اون میتونه همهی مشکلات رو حل کنه. یا بالاخره راهی براشون پیدا کنه.
مامان وارد اتاق شد و پرسید:
_از صبح چیزی نخوردی؟
_راستش نه، بعد از اتفاقی که افتاد حالت تهوع گرفتم، نمیتونم چیزی بخورم.
مامان رفت و بعد از چند دقیقه معجون بارهنگ و عسل و عرق نعنا رو برام درست کرد و آورد.
با خوردنش حالم بهتر شد و چند لقمه غذا خوردم.
روی تختم دراز کشیدم و گوشیم رو چک کردم.
فنی زاده نوشته بود:
_من کمیل رو در جریان گذاشتم به شدت با تصمیم شما مخالفن.
احساس کردم از روی عمد کلمهی شدت رو نوشته. البته میدونستم که کمیل مخالفه، ولی اون که جای من نیست. نمیتونه درک کنه از این که مدام استرس این که فریدون جلوی راهم سبز بشه یعنی چی. انقدر از دیدنش وحشت دارم که وقتی میبینمش فکر میکنم داعشیا کشور رو گرفتن و اون هم سر دستهشونه و ممکنه هر بلایی سرم بیاره. خودم رو تنها و بیپشتیبان احساس میکنم. البته قیافهی جدیدی که برای خودش درست کرده، باعث شده شبیهه اونا بشه و البته ترسناک. من به یک مرد احتیاج دارم برای حمایتم، مردی مثل کمیل مسئولیتپذیر و محکم. مردی که خودش برای مشکلات راه حل پیدا کنه. ولی مگر کمیل چقدر میتونه کمکم کنه. نمیشه که هر جا میرم با من بیاد. اون که شوهرم نیست. با این فکر جرقهای تو ذهنم زده شد. صدای پیام گوشیم منو از فکر و خیال بیرون آورد.
کمیل نوشته بود:
_چرا به فنی زاده گفتی شکایت رو پیگیری نکنه؟
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت301
نمیدونستم چی براش بنویسم. چطور تهدیدای فریدون رو براش توضیح بدم. اصلا مگر اون برنامهاش رو برای من توضیح داد که منم برای اون توضیح بدم. بیحالتر از اون بودم که بخوام باهاش بحث کنم.
گوشیم رو روی سایلنت گذاشتم و پتو رو روی سرم کشیدم.
جرقهای که تو ذهنم زده شده بود انقدر فکرم رو درگیر کرد که خوابم برد.
با صدای حرف زدنای مامان از خواب بیدار شدم.
_والا من خبر ندارم. به من چیزی نگفته، از وقتی اومده خوابیده.
نه دیگه خیلی وقته خوابیده باید بیدار بشه درس بخونه فردا امتحان داره. عه، خودش بیدار شد. من گوشی رو بهش میدم.
با چشمایی که به زور باز میشد استفهامی مامان رو نگاه کردم.
لب زد.
_کمیله.
گوشی رو به زور تو دستم جا داد و از اتاق بیرون رفت.
حتما درمورد فنیزاده میخواد بپرسه.
به زور صدام رو صاف کردم.
_الو، سلام.
سنگین و دلخور گفت:
_علیکالسلام. شما تو خواب به وکیل پیام دادید که بعدش من هر چی پیام و زنگ زدم جواب ندادید.
سکوت کردم و اون ادامه داد:
_حداقل میتونستید دلیل کارتون رو توضیح بدید. یعنی حتی در حد یه مشورت کوچیک هم منو قابل ندونستید که خودتون سر خود بهش پیام دادید. من باید از زبون دوستم بشنوم که شما چه تصمیمی گرفتید؟
دوباره عصبانی شده بود و من دیگه جرات توضیح نداشتم.
وقتی سکوتم رو دید خودش گفت:
_حتما فریدون امروز تهدیدتون کرده و شما رو ترسونده. نمیتونستید حداقل اینو بهم بگید. لابد پیش خودتون فکر میکنید دارم توی کارهاتون دخالت میکنم. باشه هر کاری دلتون میخواد انجام بدید. شما حتی مادرتون رو هم در جریان نزاشتین. مگه شما بزرگتر ندارید؟ همیشه انقدر سر خود عمل میکنید.
کمی مکث کرد و نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_فردا امتحانتون ساعت چنده؟
بازم سکوت کردم.
_گوشی رو بدید از حاج خانم میپرسم.
_بعدازظهره، ساعت سه.
_خوبه، ریحانه رو از مهد برمیدارم میایم دنبالتون. خداحافظ.
منتظر جواب من نشد و گوشی رو فوری قطع کرد.
بغض کرده بودم. ناراحتیش برام خیلی دردناک بود. ولی نباید اینجور با من حرف میزد. درست میگفت باید اول او یا مامان رو در جریان میگذاشتم. شاید چون تو این مدت دوستش وقت گذاشته و دنبال کار من بوده انقدر ناراحت شده که من وسط کارش گفتم که پشیمون شدم.
وقتی بیشتر فکر کردم کمی به اونم حق دادم. شاید پیش دوستش ضایعش کردم. راست میگفت حداقل باید در جریان قرار میگرفت. من حتی به مامان هم چیزی نگفتم. تصمیم عجولانه گرفتم. ولی اونم نباید سرزنشم میکرد.
دو سه دقیقهای به ساعت سه مونده بود که از پشت پنجره بیرون رو نگاه کردم. کمیل رسید. منم فوری پایین رفتم و پیش ریحانه نشستم و سلام کردم.
گره ریزی از اخم بین ابروهاش بود. از آینه نیم نگاهی به من انداخت و جواب سلامم رو داد.
_خداروشکر انگار حالتون بهتره؟
_بله ممنون.
ریحانه تو آغوشم بالا و پایین میپرید.
بغلش گرفتم و پرسیدم:
_کجا بودی ریحانه؟
همین یک جمله کافی بود تا ریحانه شروع به شیرین زبونی کنه.
_مهد بودم. بهبه خوردم، آب خوردم. با خاله بازی کردم
و کلی جمله سر هم کرد که نفهمیدم چی گفت.
خندیدم و گفتم:
_ریحانه یه سوال پرسیدما.
کمیل از آینه نگام کرد و گفت:
_خدروشکر که ریحانه اهل حرف زدنه، چیزی رو قایم نمیکنه.
میدونستم منظورش به منه، ولی حرفی نزدم.
جلوی در دانشگاه که رسیدیم گفت:
_ما همینجا میمونیم تا شما بیاید.
شرمنده تشکر کردم و پیاده شدم.
سوگند هم اون روز با من امتحان داشت.
داخل سالن همدیگه رو دیدیم و من اتفاق دیروز رو براش تعریف کردم.
اونم عصبانی شد و گفت:
_ببین راحیل، اون صلاح تو رو میخواد. آخه کی این همه وقت واسه یکی دیگه میزاره. با بچش اومده وایستاده تا تو امتحانت تموم بشه ببرتت خونه. این یعنی نگرانته و دلش برات شور میزنه.
_خب، خودش میگه برای تلافی محبتایی که من به ریحانه...
سوگند حرفم رو برید:
_خب درست، ولی در قبال رسیدگی به ریحانه اونم شکایت نکرد دیگه، در حقیقت بابت کارت بهت حقوق داده اونم چندین برابر.
ببین الان نامزد من از کارش نزد که منو بیاره دانشگاه، گفت برگشتنی حالا میام دنبالت. ولی اون واقعا برای تو نقش بادیگارد رو پیدا کرده. این محبتا رو بفهم راحیل. فکرت رو خالی کن، تا این محبتا رو درک کنی.
_فکرم خالیه باور کن. فعلا فقط فکرم پر از فریدونه، آخه نمیدونی چه قیافهی وحشتناکی داره، فکر کنم از قصد خودش رو این ریختی کرده که من بیشتر بترسم.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت302
بعد از امتحان دیدم که سوگند تو محوطه نشسته. تا منو دید با ذوق به طرفم دوید و گفت:
_راحیل فهمیدم اون چشه.
مبهوت نگاهش کردم.
_چی شده؟ تو چرا اینجا نشستی؟ کیو میگی؟
سوگند دستم رو گرفت.
_منتظر تو بودم دیگه. میخواستم حرفم رو بهت بزنم و بعد برم. راحیل اون عاشقته، من مطمئنم. فقط یه عاشق این کارا رو واسه اون کسی که دوسش داره انجام میده. وگرنه بیکار که نیست. ببین چقدر مرده که تا حالا بهت چیزی نگفته، چقدر ملاحظت رو میکنه. اون یه مرد واقعیه.
نگاه عاقل اند سفیهی بهش انداختم و گفتم:
_اینجا نشستی همینو بگی؟ من چی میگم تو چی میگی. من بهت از کابوس فریدون میگم اونوقت تو چی میگی؟
"یکی میمُرد زِدرد بینوایی
یکی میگفت عمو، زردک میخواهی"
صورتم رو با دستاش قاب کرد و گفت:
_همین دیگه، الان تو برای نجات از این مخمصه به کمیل احتیاج داری. تازه عاشقتم که هست. اینجوری با یه تیر چند تا نشون میزنی و از درد بینوایی هم نجات پیدا میکنی.
دستانش رو گرفتم و گفتم:
_من باید برم بیچاره بیرون منتظره، الان ریحانه آسیش کرده.
به طرف در دانشگاه راه افتادیم.
سوگند آهی کشید و گفت:
_کاش یه کم بفهمیش، حداقل بهش فکر کن.
نگاهش کردم و گفتم:
_الان من بگم بهش فکر میکنم شما راضی میشی کوتاه بیای؟
لباش رو بیرون داد و گفت:
_واقعا راست میگن آدما خودشون باعث بدبختی خودشون میشن.
بیتفاوت به حرفش ازش خداحافظی کردم و به طرف ماشین کمیل رفتم.
سوار ماشین که شدم دیدم ریحانه در حال گریه کردنه. بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم:
_چرا گریه میکنی عزیزم؟ خسته شدی؟ گریه نکن اومدم دیگه.
ریحانه کمی آروم شد و گفت:
_بیا خونه، بیا خونه...
نگاهی به کمیل انداختم.
سکوت کوتاهی کرد و پرسید:
_مگه فردا امتحان ندارید؟
_نه، امتحان بعدیم دو روز دیگهس.
_اتفاقا کاری پیش اومده باید برگردم اداره. میتونید پیشش بمونید؟
_بله، حتما. ببرمش خونمون؟
_نه، میریم خونهی ما.
دلخوریش کاملا مشخص بود. اگر دلخور نبود حتما قبول میکرد ریحانه رو به خونهمون ببرم.
یک نایلون کوچیک نخودچی و کشمش تو کیفم داشتم. بیرون آوردمش و چند تا تو مشت ریحانه ریختم. مشغول خوردن شد. نایلون رو به طرف کمیل گرفتم و گفتم:
_بفرمایید.
نگاهی به نایلون انداخت و گفت:
_ممنون میل ندارم.
دیگه تعارف نکردم و صاف نشستم. سعی کردم دیگه نگاهش نکنم. حالا کارم در این حد هم بد نبود که برای من قیافه میگیره. ریحانه تقریبا نیم بیشتر محتویات نایلون رو خورد و بعد تو آغوشم خوابش برد.
جلوی در خونهشون که رسیدیم چون ریحانه تو آغوشم خوابش برده بود پیاده شدن سختم بود.
فوری پیاده شد. یک پام که روی زمین قرار گرفت، خودش رو به من رسوند و کمی خم شد و دستاش رو دراز کرد.
_بدینش به من
منم مثل خودش خواستم که لج بازی کنم.
ریحانه رو به خودم بیشتر چسبوندم و گفتم:
_خودم میبرمش.
صاف ایستاد و با تعجب نگام کرد و گفت:
_برای شما سنگینه، با چادر سختتون میشه.
بیتوجه به حرفش به طرف در خونه راه افتادم.
واقعا سخت بود، ولی نباید کم میآوردم.
فوری کلید انداخت و در رو باز کرد. قفل ماشین رو زد و با من وارد حیاط شد. جلوتر رفت و در آپارتمان رو باز کرد و ایستاد تا من وارد بشم.
انگار سنگین بودن ریحانه از چهرهام مشخص بود، چون نگران نگام میکرد.
وارد که شدم در رو بست و رفت.
ریحانه رو رو تختش گذاشتم و روی مبل ولو شدم. حالم که جا اومد به مامان زنگ زدم و خبر دادم.
طولی نکشید که زهرا خانم با لباسایی تو دست پایین اومد.
از این که اومده بودم ابراز خوشحالی کرد و گفت:
_دختر تو مهره مار داری. یه هفته نمیبینمت انگار یه چیزی گم کردم. همش به کمیل میگفتم چرا راحیل نمیاد. آخر دیگه یه بار کلافه شد گفت اون میاد وابستگی ریحانه کم بشه، ولی مثل این که توام وابسته شدیا.
بعد همونطور که لباسای کمیل رو که اتو کرده بود به چوب لباسی میزد ادامه داد:
_راحیل اومدنت رو کم نکن. دلمون برات تنگ میشه.
نگاهی به پیراهنی که جا دکمهاش پاره شده بود انداختم و گفتم:
_منم همینطور، دیگه به خاطر ریحانس گفتم اومدنم رو کمکم کمش کنم. این که پارس؟
_آره خواستم اتوش کنم دیدم پاره شده، فکر کنم اون روز تو دعوا با فریدون اینجوری شده. میندازمش بره. چقدرم کمیل این پیراهن رو دوست داشت.
پیراهن رو تو کیفم گذاشتم و گفتم:
_من شاید بتونم مثل این پارچه رو پیدا کنم و براش بدوزم.
_واقعا راحیل. اگه بتونی که خیلی خوشحال میشه
_فقط شما بهش چیزی نگید، شاید نتونستم بدوزم یا پارچش رو پیدا کنم
لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
_من مطمئنم میتونی. داداشم خیلی خوشحال میشه
سرم رو پایین انداختم
_فعلا که شمشیر از رو بسته
زهرا با تاسف نگام کرد و گفت:
_راستش مثل این که دوستش به خاطر پرونده شما از یه پرونده مهم استعفا داده و فقط دنبال کار شما، که کمیل خیلی سفارشش رو کرده افتاده. خب اینجوری براش بد شده
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️اغلبِ جهنمیها آدمهای بدی نبودند😳‼️
+یک ویژگی مشترک، آنان را بدین عاقبت رساند…
•@patogh_targoll•ترگل
میگفت:
+ اگه با رلم کات کنم ناراحت میشه، دلش میشکنه❗️چیکارکنم..
•
•
بذاریدبریمسراغنظربزرگانراجعبهش.
اصلا ببینیم امامحسینمون در این باره، چی امر میکنن..، هوم؟!
⇣..
امامحسین'؏':
«هیچ وقت خوشنودی آدمها رو به خوشنودی خــدا ترجیح نده»...
نذار ابلیس با جملهی "دلش میشکنه و گناه داره"
تو مرداب کثیف گناه نگهت داره❗️
یادتباشهرفیق
خوشنودی خدا مهمتره،
دل امام زمان مهمتره.. :))
•@patogh_targoll•ترگل
33.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻لطفا این کلیپ رو با دقت مشاهده کنید!
•
•
دقت کنید:
گوینده این حرف ها نه ساکن قم است نه روحانی است
او یک نویسنده آمریکایی است‼️
•@patogh_targoll•ترگل