#رهاییازشب
#پارت_صدوسی
به دم خانه رسیدیم. من آرامشی عجیب داشتم.
حاج مهدوی قبل از اینکه پیاده بشم صورتش رو متمایلم کرد و گفت:
- امشب رو بدون هیچ تنش و استرسی استراحت کنید. فردا صبح اول وقت بنده میام با همسایهها صحبت میکنم. شما فقط اسم و طبقهی همسایههای شاکی رو برام اساماس کنید.
نمیدونستم چطور باید جواب محبت و برادری او رو بدم.
گفتم:
- إن شاءالله خدا حفظتون کنه حاج آقا.. حلالم کنید بخاطر زحمتی که از من رو دوش شماست!
او پکر بود.. لحنش متغیر شد. علتش رو نمیدونم ولی مثل اول نبود. شاید او فکر میکرد من خیلی بیرحمم که کامران رو از خودم روندم ولی این حق من بود که سرنوشتم رو خودم انتخاب کنم. کامران مردی که من از خدا میخواستم نبود.. همونطور که من زن دلخواه حاج مهدوی نبودم. همونقدر که او حق داشت زنی پاک و مومن قسمتش بشه من هم حق داشتم دنبال مردی باشم که منو به حق و حقیقت دعوت کنه.
بی آنکه نگاهم کنه گفت:
- در امان خدا..
صبر کرد تا داخل ساختمون برم. پشت در ایستادم و وقتی مطمئن شدم دور شد در را کمی باز کردم و از دور، رفتنش رو تماشا کردم.
افسوس باران بند اومده بود!!
اون شب تا صبح خواب به چشمام نیومد. مدتها در آشپزخونه مشغول پیدا کردن دونههای تسبیح بودم و پاک کردن و شستن خون از روی فرش و سرامیک..
دونههای تسبیح همه پیدا شدن جز یکی!
هرچی گشتم و هرچی دقیق نگاه کردم چیزی ندیدم. وقتی ساعت به هفت رسید گوشهی پنجرهی اتاق نشستم و کوچه رو نگاه کردم. هرلحظه منتظر بودم تا ماشین حاج مهدوی رو ببینم و یادم بیفته که خدا منو تنها نگذاشته!
نزدیک هشت بود که ماشین حاج مهدوی مقابل خونه توقف کرد. دست و پام رو گم کردم و عقبتر رفتم. او تنها نبود. مردی میانسال با محاسنی گندمی همراهش بود.
حاج مهدوی زنگ همسایه رو زد و وارد ساختمون شد.
به سمت در دویدم و از پشت در گوشهام رو تیز کردم. صداهای نامفهموم و آهستهای بلند شد و به دنبال صدای بسته شدن در، سکوت در ساختمان مستولی شد. با اضطراب و ناراحتی پشت در نشستم. رحمتی مرد سخت و بیرحمی بنظر میرسید. میترسیدم همان حرفهایی که در کلانتری بیان کرده بود رو به حاج مهدوی بگه و من اندک آبرویی که داشتم از بین بره.
دقایقی بعد دوباره صداهای نامفهومی به گوشم رسید و در بسته شد. دویدم سمت پنجره. حاج مهدوی و مرد میانسال سوار ماشین شدن و راه افتادن. گوشی رو برداشتم و شمارهی حاج مهدوی رو گرفتم.
صدای آرامش بخشش آرومم کرد.
- سلام علیکم و رحمت الله.. گمون کردم باید خواب باشید..
با صدایی لرزون سلام کردم و پرسیدم:
- حاج آقا چیشد؟ صحبت کردید؟! من از دیشب خواب ندارم!
او با مهربانی گفت:
- راحت بخوابید سیده خانوم.
با کلافگی پرسیدم:
- تا نفهمم چیشده نمیتونم حاج آقا..
حاج مهدوی گفت:
- یک سری صحبتهای مردونه کردیم. ایشون تا حد زیادی توجیه شدن. إن شاءالله تا قبل از ارسال پرونده به دادگاه، شکایتشون رو پس میگیرن! نگران نباشید.
من واقعا برام هضم این موضوع خیلی دردناک بود که چرا باید عدهای منو به ناروا محکوم به کاری کنند که مرتکب نشدم و بعد نگران این باشم که آیا حاج مهدوی موفق شده رضایتشون رو جلب کنه یا خیر..
تو دلم گفتم:
- آره تو این دنیا اونها به ناحق شاکین ازم ولی قسم میخورم در اون دنیا اونی که شاکیه من باشم.. حساب تک تکشون رو خواهم رسید.. چه کسانی ک باعث این تهمتها شدن و چه کسانی که منو به ناحق به محکمه بردن!!
حاج مهدوی ذهن خوانی هم بلد بود؟؟!!!!
گفت:
- سیده خانوم.. همهی ما دچار قضاوت میشیم. بعضیمون کمتر، بعضیمون بیشتر.. همهمون ممکنه خطا کنیم. این بندهی خدا، هم خودش هم خانومش بیمارن.. برد اصلی رو شما میکنید اگه جای نفرین و کینه دعاشون کنید. دعایی که در حق دیگرون میکنید بازتابش برمیگرده به خودتون.
او از سکوتم فهمید که در چه حالیم.
دوباره گفت:
- برای من حقیر هم دعا بفرمایید..
با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفتم:
- اونی که محتاج دعای شماست منم.
- شما برای دیگرون دعا کنید حاجات خودتون هم برآورده بخیر میشه إن شاءالله..
باز در سکوت، کلماتش رو روی طاقچهی ذهنم چیدم.
او در میان افکارم خداحافظی کرد..
سرو صورتم انقدر متورم و کبود بود که تا چند روز از خونه خارج نشدم و از محل کارم مرخصی گرفتم. این چند روز، فرصت مناسبی بود برای خلوت کردن با خودم و خدا. جانماز من همیشه رو به قبله پهن بود و کنار مهرو تسبیح، دستمال حاج مهدوی و چفیهای که یادگار جنوب بود خودنمایی میکرد..
فاطمه فردای همان روز به ملاقاتم اومد و با شنیدن جریان خیلی ناراحت شد.
برای او تمام اتفاقات اونشب و خداحافظی کامران رو تعریف کردم.. او اشک در چشمانش جمع شد و برای او دعا کرد.
با تعجب پرسیدم:
- چرا براش گریه میکنی؟!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
6.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا #حجاب داشته باشیم⁉️
🎙 حجتالاسلام عالی
•@patogh_targoll•ترگل
‼️جایگاه زنان از زبان محمدرضاشاه
🎙محمدرضاشاه در مصاحبه با «اوریانا فلاچی» خبرنگار معروف ایتالیایی در مورد زنان میگوید:
- در زندگی یک مرد، زن به حساب نمیآید مگر وقتی که زیبا و دلربا باشد و خصوصیات زنانه خود را حفظ کرده باشد. شما زنان هرگز یک میکلآنژ یا یک باخ نداشتهاید یا حتی یک آشپز بزرگ. شما هیچچیز بزرگی نداشتهاید! شما زنان شیطانید! مکارید! همه شما!
#پهلوی
#تاریخ
#زن
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوسیویکم
برام عجیب بود که فاطمه برای کامران متأثر شد.
با تعجب پرسیدم:
- چرا براش گریه میکنی؟!
او خندهی تلخی کرد و گفت:
- دلم برای کامرانهای سرزمینم میسوزه.. انسانهایی که سرشتشون پاکه ولی نمیتونن خودشونو پیدا کنند..
بعد دستم رو گرفت و گفت:
- سرنمازهات برای عاقبت بخیری و هدایت کامران دعا کن.
در فکر رفتم.. سوال کامران از من چی بود که نپرسیده جوابش رو گرفت و رفت؟!
از صمیم قلب برای او طلب خوشبختی کردم و عهد کردم به پاس خوبیهای او تا چهل شب براش دو رکعت نماز حاجت بخونم و دعا کنم او هم مثل من طعم شیرین بندگی رو بچشه!
چند روزی گذشت و من با صورتی که کبودیهاش به سبزی میزد مجبور شدم به محل کارم برگردم. به موزهی شهدا رفتم و طبق عادت باهاشون خلوت کردم. در این چند روز دلم غوغا بود. از اون شب به این سمت، به نوعی شعور رسیده بودم که قبلا تجربهاش نکرده بودم. تازه داشتم اتفاقات افتاده شده رو تجزیه و تحلیل میکردم و به این نتیجه رسیدم که من واقعا هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم. بدترین اتفاقها و بیآبروییها در حضور حاج مهدوی به وقوع پیوسته بود و این واقعا امید منو ناامید میکرد. در دلم غم دنیا خونه داشت. و تنهایی و رسوایی بیشتر از همیشه آزارم میداد.
دیگه روم نمیشد حاج مهدوی رو ببینم. ولی دلم میخواست دورا دور صداش رو بشنوم. دوباره به مسجد رفتم. دوباره به او اقتدا کردم و دوباره با صوت آسمانیش آروم گرفتم.
تا یک ماه به همین منوال ادامه دادم و تنها از دور او را تماشا میکردم یا صوتش رو میشنیدم.
یک شب وقتی از مسجد به خونه برمیگشتم. به شکل اتفاقی رحمتی رو در کوچه دیدم. او چند نان سنگک به دست داشت و برای اولین بار درحالیکه همچنان از دور نگاهم میکرد نزدیکم اومد.
من با دیدن این مرد حالم بد میشد. این اولین باری بود که بعد از اون حادثه با او مواجه میشدم و قصد نداشتم بهش سلام کنم.
او خودش پیش قدم شد و سلام کرد.
با اکراه جوابش رو دادم.
یک نان به طرفم دراز کرد و با مهربونی گفت:
- خدمت شما..
معنی کارش رو نمیفهمیدم. شاید به نوعی میخواست ازم دلجویی کنه..
گفتم:
- متشکرم.
کلید رو داخل در انداختم و به رسم ادب عقب رفتم تا او جلوتر از من وارد آپارتمان شه.
گفت:
- تو عالم همسایگی خوبیت نداره دستمونو رد کنی.. میخوای تلافی اون حلوا رو سرم در بیاری؟!
نگاهی کوتاه به صورت گرد و گوشت آلودش کردم و سرم رو پایین انداختم.
گفتم:
- من اهل تلافی نیستم. نون خونه دارم. سلام برسونید.
داشتم از پلهها بالا میرفتم که گفت:
- اگر کم و کثری داشتی من در خدمتم.
بدون اینکه برگردم نگاهش کنم تشکر کردم و با سرعت بیشتر داخل واحدم شدم.
نمیدونم چرا ولی چه اون زمان که رحمتی با من بداخلاق و سنگدل بود و چه حالا که سعی میکرد با من مهربون باشه احساس خوبی به او نداشتم.
سکونت در اون ساختمون روز به روز برام سختتر میشد. چندبار دیگه هم با رحمتی مواجه شدم که او با لحنی خودمونی سعی میکرد با من صمیمی بشه ولی من همچنان حس خوبی به او نداشتم. حاج احمدی در محلهی قدیمی برام خونهای پیدا کرده بود و من هم پسندیده بودم تا تخلیهی اون خونه یکماه باقی مونده بود و من لحظه شماری میکردم زودتر از این ساختمون و آدمهاش فرار کنم.
هرچند اگر بخاطر مسجد نبود دوست نداشتم در اون محله هم زندگی کنم. دلم میخواست جایی برم که هیچ کس از گذشتهام باخبر نباشه و من رو نشناسه تا تولدم رو باور کنم.
روزهای سپری شده روزهای سخت و مأیوس کنندهای بود. دلم یک دل سیر فاطمه تماشا کردن میخواست اما فاطمه بعد از ازدواج حضورش کمرنگتر شده بود..
دلم یک سبد پر از استشمام عطر حاج مهدوی رو میخواست ولی من مدتها بود از او به خاطر شرم میگریختم.. و احساس میکردم او هم با ندیدن من حال خوشی داره!
شب جمعه دلم گرفته بود. طبق روال این مدت برای پدر و مادرم و الهام و باقی اموات نماز خوندم و خیرات فرستادم و از خستگی کار خوابیدم.
خواب خونهی پدریم رو دیدم. من و علی و محمد گوشهای نشسته بودیم. اونها هنوز در شکل و شمایل بچگیهاشون بودن ولی من سی ساله بودم! یک دفعه در خونه باز شد و آقام با کلی خرید گوشت و مرغ و میوه وارد شد. به سمتش دویدم و با خوشحالی و تعجب پرسیدم:
- آقا اینهمه خرید برای چی کردید؟!
آقام با شادمانی گفت:
- امشب مهمون داریم..
از خواب بیدارشدم. در دلم شور خاصی جریان داشت. حس خوبی به این خواب داشتم.
اذان میگفتن. نماز خوندم و از خدا طلب خیر کردم.
همان روز شمارهای ناشناس باهام تماس گرفت. با شک و دودلی تلفن رو جواب دادم. صدای بم زنانهای سلام کرد. از طریقهی صحبت کردنش متوجه شدم با یک زن متدین و مذهبی صحبت میکنم. او بعد از مقدمه چینی گفت:
- برای امر خیر مزاحم شدم!!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوسیدوم
من سی سالم بود و این اولین بار بود که کسی به صورت رسمی و سنتی از من خواستگاری میکرد. دست و پاهام رو گم کردم.
حتی شک کردم که مبادا منو با کسی دیگه اشتباه گرفته باشه که خودش گفت شمارهی منو از حاج آقا احمدی گرفته!
او اطلاعات شخصی منو میخواست و من با اکراه و بیمیلی پاسخ میدادم.
چون نمیتونستم به هیچ مردی فکر کنم.
لحظهای به خودم تلنگر زدم که پس چیشد اون حرفهات؟!! مگه نمیگفتی فقط یک مرد مؤمن باخدا میخوای پس چرا باز دلت درگیر یکی دیگهست؟!! خودت هم بهتر از هرکسی میدونی که حاج مهدوی با وجود حرفها و حدیثهایی که درموردت شنیده هرگز آبرو و اعتبار خودش رو زیر سوال نمیبره و درصدی هم فکرش متوجه تو نیست.
انقدر فکرم مشغول این افکار بود که حتی متوجه نمیشدم اون خانوم چی میگه. ناگهان با شنیدن یک لقب منقلب شدم و بدنم شل شد.
- پسر بنده روحانی هستند. سی و یک سالشونه و قبلا هم یکبار ازدواج کردن...
دیگه گوشهام چیزی نمیشنید.. نیازی هم به شنیدن نبود.. تا همینجای صحبتهاش کافی بود
تا پسر او رو بشناسم.!! ولی هنوز باور نمیکردم! حتی زبانم در دهانم نمیچرخید تا چیزی بگم..
او حرفهاش تموم شده بود و منتظر پاسخی از سوی من بود.
سکوتم انقدر طولانی شد که او گمان کرد تماس قطع شده. نفس زنان و با لکنت گفتم:
- مممننننن...
او هم فهمید که زبانم بند اومده.
محترمانه عذرخواهی کرد و گفت:
- عجله نکن دخترم. میدونم شرایط ایشون مقداری خاصه. شاید هرکسی نتونه با این شرایط کنار بیاد. بهتره خوب فکرهاتون رو کنید. من إن شاءالله عصر زنگ میزنم. هرچی قسمت باشه همون خیره إن شاءالله.
در دلم یک نفر فریاد میزد:
- کدوم فکر؟؟ من یک ساله دارم به این مرد فکر میکنم. من یک ساله بخاطر این مرد شبها خواب ندارم و روزها قرار!!! به چی فکر کنم؟!!! کدوم شرایط خااااص؟!!!! شرایط من از او خاصتره!! اونایی که باید نگران باشن شمایید نه من. اونایی که باید فکر کنن چه کسی قراره عروسشون بشه شمایید نه من!
او خداحافظی کرد و من عین احمقها پشت تلفن خشکم زد. حتی نتونستم با او خداحافظی کنم. هنوز گوشی دستم بود. دستم رو روی قلبم گذاشتم و تسبیح دور گردنم رو چنگ زدم. این رویا واقعی نبود!!! یا اگر بود قطعا کوتاه بود.
از شوق سر از پا نمیشناختم. خنده و گریهم باهم ادغام شده بود.. عین دیوونهها به این سر و اون سر اتاق میرفتم و بلند بلند خدا رو صدا میزدم. دقایقی بعد شک و اضطراب به جونم افتاد. اگه او دیگه زنگ نزنه چی؟؟ اگه رفتار منو پشت تلفن حمل بر بیادبیم کرده باشه و به این نتیجه رسیده باشه دیگه زنگ نزنه چی؟؟
در میان حالات جنون آمیزم فاطمه زنگ زد.
نفس زنان گوشی رو برداشتم.
او به محض شنیدن صدام با نگرانی پرسید:
- رقیه سادات خوبی؟ چرا صدات اینطوریه؟
من من کنان و نفس زنان گفتم:
- فاطمه.. دارممم میمیرم.. دعا کن تا بعدازظهر زنده بمونم!
او نگرانتر شد.
پرسید:
- چیشده؟ چه بلایی سرت اومده؟ الان میام میبرمت دکتر...
حرفش رو قطع کردم.
با صدایی که شوق و هیجان در اون موج میزد گفتم:
- فکر نکنم حالم با این چیزا خوب شه.. فاطمه.. منننن.. بگو من.. خوابم یا بیدار؟
استرس من به جان او هم افتاد.. با هیجان گفت:
- معلومه که بیداری.. جونم رو به لب رسوندی بگو چیشده؟
با اشک و شادی گفتم:
- ازم.. ازم..خواستگاری کرد..
فاطمه در حال سکته بود.
با من من گفت:
- ک..کی؟؟؟
نفسم رو بیرون دادم:
- حااااج مهدددوی...
او هم به لکنت افتاد:
- خخوو..خووودش؟؟
- نه...مادرش!!
او با شوق و ناباوری میخندید..
و من درمیان خندههای او تکرار میکردم. اگه من خواب باشم چی؟؟! انقدر تو زندگیم ناکامی دیدم که باورم نمیشه این اتفاق در بیداری افتاده باشه!
او گفت:
- باورم نمیشه!! حاج مهدوی؟؟ نمیدونی چقدر خوشحالم. میبینی رقیه سادات؟ دیدی گفتم خدا یه روزی پاداش صبرتو میده..
باهم پشت تلفن گریه کردیم.. خندیدیم.. ذوق کردیم.. حتی ترسیدیم..
تا عصر دل توی دلم نبود.. نه میلی به خوردن داشتم نه حال انجام دادن کاری!
فقط روی سجادهم سجدهی شکر بجا میاوردم و اشک شوق میریختم.
نزدیک اذان مغرب بود که تلفن همراهم زنگ خورد.. باز همان شماره بود.. قبل از برداشتن گوشی چندبار نفس عمیق کشیدم تا مثل تماس قبلی با لال شدنم بیادبی نکنم.
تسبیح رو در دستم فشار دادم و سلام کردم.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
35.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺کاشت ناخن؛ بازی با سرنوشت فرزند!
با وضو جبیره نمیتوان طهارت به دست
آورد؛ وضو، غسل، عبادتها و طهارتها
با کاشت ناخن دچـار مشکل میشوند.
اگر نطفهی جنینی بدون غسل حیض یا
غسل استحاضه یا غسل جنابت یا
نفاس یا هر غسل واجب دیگر بسته
شود؛ این نطفه چه حکمی دارد؟
اگر به دنبال رقم زدن نسلی باکیفیت میباشید از کاشت ناخن پرهیز نمایید؛
عدم طهارت در هنگام انعقاد نطفه روی سرنوشت فرزندان تاثیرات مخربی دارد.
#کاشت_ناخن
#حلال_زادگی
#حتما_ببینید
#نشر_دهید
•@patogh_targoll•ترگل
♨️ پخش این کار امام زمانی با شما‼️
🔻سلام علیکم ممنون میشم عکس این راننده اتوبوس محترم رو تو کانالتون بزارین ایشون از دخترخانمهای باحجاب کرایه نمیگرفتن برای شادی امام زمان خواستم ازشون عکس بگیرم راضی نمیشدن میگفتن ریا میشه به اصرار ازشون گرفتم باید یه جوری از اینها حمایت کنیم
هر چقدر لذت بردی تو گروها پخش کنید..
راننده ورامینی
🙄 راستی من و شما چقدر وقف امام زمانمون هستیم⁉️
#حجاب
7.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙استاد اخلاق آیت الله مویدی:
- ای خانمهای بدحجاب؛ بدی شما در این
بیحجابی این است که دم به دم گرفتار
حقالناس میشوید! با این پوشش که در
انظار حضور پیدا میکنید بنیان خانوادهها
را به آتش میکشید؛ بدبختها لحظهی
مرگتان که فرا برسد میبینید راه فراری
ندارید!
#حجاب
#خانواده
•@patogh_targoll•ترگل
حجاباستایلی که کارش کاسبی از حجابه و ادعاش ترویج فرهنگ #حجاب ، #غیرت رو میکوبه
اونی که عِرق وطن و دین نداره هم غیرت رو میکوبه
حجاباستایله با تأثیر زیادی که در پوشش مذهبی و محجبه داره، غیرت رو دخالت و چشمچرونی مرد نشون میده
میگه اگه مردی رگ غیرتش جوشید و حرفی زد بیغیرته، اصلا چرا نگاه کرده و بیحجاب رو دیده؟ باید چشمش رو ببنده، تو کار مردم فضولی نکنه، سرش به کار و زندگی خودش باشه، بیخیال فساد و سلامت جامعه باشه و...
اینجوری غیرت رو بدنام و بیآبرو میکنه تا دیگه کسی جرأت غیرتورزی نکنه
روش دیگه کوبیدن غیرت اینه که نشونه عقبموندگی و بیسوادی و سنتی بودن نشون میدن. مثل ویدئوی دوم.
درحالی که غیرت تو فرهنگ ما مهمترین ویژگی مرد بوده.
مردی که غیرت داشته باشه با شناختی که از جنس خودش داره آسیبپذیری زن رو میفهمه و ازش حفاظت میکنه و اینم میفهمه که اگر از همین زن آسیبپذیر محافظت نشه، میتونه چه آسیب بزرگی به جامعه بزنه
خدا هم تو قرآن فرموده که «الرجال قوامون علی النساء»
#حجاب_استایل
•@patogh_targoll•ترگل