eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
158 دنبال‌کننده
930 عکس
604 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
من سی سالم بود و این اولین بار بود که کسی به صورت رسمی و سنتی از من خواستگاری میکرد. دست و پاهام رو گم کردم. حتی شک کردم که مبادا منو با کسی دیگه اشتباه گرفته باشه که خودش گفت شماره‌ی منو از حاج آقا احمدی گرفته! او اطلاعات شخصی منو می‌خواست و من با اکراه و بی‌میلی پاسخ می‌دادم. چون نمی‌تونستم به هیچ مردی فکر کنم. لحظه‌ای به خودم تلنگر زدم که پس چی‌شد اون حرف‌هات؟!! مگه نمی‌گفتی فقط یک مرد مؤمن باخدا میخوای پس چرا باز دلت درگیر یکی دیگه‌ست؟!! خودت هم بهتر از هرکسی میدونی که حاج مهدوی با وجود حرفها و حدیث‌هایی که درموردت شنیده هرگز آبرو و اعتبار خودش رو زیر سوال نمیبره و درصدی هم فکرش متوجه تو نیست. انقدر فکرم مشغول این افکار بود که حتی متوجه نمی‌شدم اون خانوم چی میگه. ناگهان با شنیدن یک لقب منقلب شدم و بدنم شل شد. - پسر بنده روحانی هستند. سی و یک سالشونه و قبلا هم یکبار ازدواج کردن... دیگه گوش‌هام چیزی نمی‌شنید.. نیازی هم به شنیدن نبود.. تا همینجای صحبتهاش کافی بود  تا پسر او رو بشناسم.!! ولی هنوز باور نمی‌کردم! حتی زبانم در دهانم نمی‌چرخید تا چیزی بگم.. او حرف‌هاش تموم شده بود و منتظر پاسخی از سوی من بود. سکوتم انقدر طولانی شد که او گمان کرد تماس قطع شده. نفس زنان و با لکنت گفتم: - مممننننن... او هم فهمید که زبانم بند اومده.  محترمانه عذرخواهی کرد و گفت: - عجله نکن دخترم. میدونم شرایط ایشون مقداری خاصه. شاید هرکسی نتونه با این شرایط کنار بیاد. بهتره خوب فکرهاتون رو کنید. من إن شاءالله عصر زنگ میزنم. هرچی قسمت باشه همون خیره إن شاءالله. در دلم یک نفر فریاد میزد: - کدوم فکر؟؟ من یک ساله دارم به این مرد فکر میکنم. من یک ساله بخاطر این مرد شبها خواب ندارم و روزها قرار!!! به چی فکر کنم؟!!! کدوم شرایط خااااص؟!!!! شرایط من از او خاص‌تره!! اونایی که باید نگران باشن شمایید نه من. اونایی که باید فکر کنن چه کسی قراره عروسشون بشه شمایید نه من!  او خداحافظی کرد و من عین احمق‌ها پشت تلفن خشکم زد. حتی نتونستم با او خداحافظی کنم. هنوز گوشی دستم بود. دستم رو روی قلبم گذاشتم و تسبیح دور گردنم رو چنگ زدم. این رویا واقعی نبود!!! یا اگر بود قطعا کوتاه بود. از شوق سر از پا نمی‌شناختم. خنده و گریه‌م باهم ادغام شده بود.. عین دیوونه‌ها به این سر و اون سر اتاق میرفتم و بلند بلند خدا رو صدا میزدم. دقایقی بعد شک و اضطراب به جونم افتاد. اگه او دیگه زنگ نزنه چی؟؟ اگه رفتار منو پشت تلفن حمل بر بی‌ادبیم کرده باشه و به این نتیجه رسیده باشه دیگه زنگ نزنه چی؟؟ در میان حالات جنون آمیزم فاطمه زنگ زد. نفس زنان گوشی رو برداشتم. او به محض شنیدن صدام با نگرانی پرسید: - رقیه سادات خوبی؟ چرا صدات اینطوریه؟  من من کنان و نفس زنان گفتم: - فاطمه.. دارممم میمیرم.. دعا کن تا بعدازظهر زنده بمونم!  او نگران‌تر شد.  پرسید: - چیشده؟ چه بلایی سرت اومده؟ الان میام می‌برمت دکتر... حرفش رو قطع کردم. با صدایی که شوق و هیجان در اون موج میزد گفتم: - فکر نکنم حالم با این چیزا خوب شه.. فاطمه.. منننن.. بگو من.. خوابم یا بیدار؟ استرس من به جان او هم افتاد.. با هیجان گفت: - معلومه که بیداری.. جونم رو به لب رسوندی بگو چی‌شده؟  با اشک و شادی گفتم: - ازم.. ازم..خواستگاری کرد.. فاطمه در حال سکته بود. با من من گفت: - ک..کی؟؟؟ نفسم رو بیرون دادم: - حااااج مهدددوی... او هم به لکنت افتاد: - خخوو..خووودش؟؟ - نه...مادرش!! او با شوق و ناباوری می‌خندید.. و من درمیان خنده‌های او تکرار میکردم. اگه من خواب باشم چی؟؟! انقدر تو زندگیم ناکامی دیدم که باورم نمیشه این اتفاق در بیداری افتاده باشه!  او گفت: - باورم نمیشه!! حاج مهدوی؟؟ نمیدونی چقدر خوشحالم. میبینی رقیه سادات؟ دیدی گفتم خدا یه روزی پاداش صبرتو میده.. باهم پشت تلفن گریه کردیم.. خندیدیم.. ذوق کردیم.. حتی ترسیدیم.. تا عصر دل توی دلم نبود.. نه میلی به خوردن داشتم نه حال انجام دادن کاری! فقط روی سجاده‌م سجده‌ی شکر بجا میاوردم و اشک شوق می‌ریختم. نزدیک اذان مغرب بود که تلفن همراهم زنگ خورد.. باز همان شماره بود.. قبل از برداشتن گوشی چندبار نفس عمیق کشیدم تا مثل تماس قبلی با لال شدنم بی‌ادبی نکنم. تسبیح رو در دستم فشار دادم و سلام کردم. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
35.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺کاشت ناخن؛ بازی با سرنوشت فرزند! با وضو جبیره نمی‌توان طهارت به دست آورد؛ وضو، غسل، عبادت‌ها و طهارت‌ها با کاشت ناخن دچـار مشکل می‌شوند. اگر نطفه‌ی جنینی بدون غسل حیض یا غسل استحاضه یا غسل جنابت یا نفاس یا هر غسل واجب دیگر بسته شود؛ این نطفه چه حکمی دارد؟ اگر به دنبال رقم زدن نسلی باکیفیت می‌باشید از کاشت ناخن پرهیز نمایید؛ عدم طهارت در هنگام انعقاد نطفه روی سرنوشت فرزندان تاثیرات‌ مخربی دارد. @patogh_targoll•ترگل
♨️ پخش این کار امام زمانی با شما‼️ 🔻سلام علیکم ممنون میشم عکس این راننده اتوبوس محترم رو تو کانالتون بزارین ایشون از دخترخانم‌های باحجاب کرایه نمی‌گرفتن برای شادی امام زمان خواستم ازشون عکس بگیرم راضی نمی‌شدن می‌گفتن ریا میشه به اصرار ازشون گرفتم باید یه جوری از این‌ها حمایت کنیم هر چقدر لذت بردی تو گروها پخش کنید.. راننده ورامینی 🙄 راستی من و شما چقدر وقف امام زمانمون هستیم⁉️
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
7.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙استاد اخلاق آیت الله مویدی: - ای خانم‌های بدحجاب؛ بدی شما در این بی‌حجابی این است که دم به دم گرفتار حق‌الناس می‌شوید! با این پوشش که در انظار حضور پیدا می‌کنید بنیان خانواده‌ها را به آتش می‌کشید؛ بدبخت‌ها لحظه‌ی مرگتان که فرا برسد می‌بینید راه فراری ندارید! @patogh_targoll•ترگل
‌‌حجاب‌استایلی که کارش کاسبی از حجابه و ادعاش ترویج فرهنگ ، رو می‌کوبه اونی که عِرق وطن و دین نداره هم غیرت رو می‌کوبه حجاب‌استایله با تأثیر زیادی که در پوشش مذهبی و محجبه داره، غیرت رو دخالت و چشم‌چرونی مرد نشون میده میگه اگه مردی رگ غیرتش جوشید و حرفی زد بی‌غیرته، اصلا چرا نگاه کرده و بی‌حجاب رو دیده؟ باید چشمش رو ببنده، تو کار مردم فضولی نکنه، سرش به کار و زندگی خودش باشه، بی‌خیال فساد و سلامت جامعه باشه و... اینجوری غیرت رو بدنام و بی‌آبرو می‌کنه تا دیگه کسی جرأت غیرت‌ورزی نکنه روش دیگه کوبیدن غیرت اینه که نشونه عقب‌موندگی و بی‌سوادی و سنتی بودن نشون میدن. مثل ویدئوی دوم. درحالی که غیرت تو فرهنگ ما مهم‌ترین ویژگی مرد بوده. مردی که غیرت داشته باشه با شناختی که از جنس خودش داره آسیب‌پذیری زن رو می‌فهمه و ازش حفاظت می‌کنه و اینم می‌فهمه که اگر از همین زن آسیب‌پذیر محافظت نشه، می‌تونه چه آسیب بزرگی به جامعه بزنه خدا هم تو قرآن فرموده که «الرجال قوامون علی النساء» @patogh_targoll•ترگل
. ⚠️ چرا سکوت؟! . خواننده مشهور، در دوران شاه چند نوبت بخاطر آهنگ‌هایی جنگل، بن‌بست، بوی گندم، گل بارون‌زده که از آنها برداشت سیاسی می‌شد زندانی شد. دقت کنید؛ فقط برداشت سیاسی از متن شعر آهنگ‌ها وجود داشت آن هم در نقد اصلاحات ارضی که شاه اجرا کرد. پرویز ثابتی می گوید: نخستین بار به دستور مستقیم شاه، داریوش بازداشت و ۶ ماه انفرادی بود. در مجموع بیست و شش ماه زندانی بوده است. ساواک شایعه پخش کرده بود که علت بازداشت، نداشتن گواهینامه و مصرف مواد مخدر است! درحالیکه این جرم‌ها در حیطه برخورد و مسولیت ساواک نبود تا برخورد کنند! امثال داریوش در جریان هنری و روشنفکری کم نبودند. آن طرف داستان است. چگونه مشهور شد؟ توسط برنامه صدا و سیما جمهوری اسلامی، فرصت ناب و رایگان در اختیار این جوان ایرانی قرار داده شد و به شهرت رسید. آهنگ او صراحتا سیاسی بود. لفافه و غیرمستقیم نبود. تحریک کننده بود. شورآفرین بود. قطعا موثر بود. آن جوان با عفو رهبر جمهوری اسلامی، بخشیده میشود. دو نکته وجود دارد: کسی در مدح سیره رهبر انقلاب در برخورد با مخالفان سیاسی سخنی نگفت!! خبر برجسته نشد! سر و صدا نشد! به اصطلاح وایرال نکردند! دوم اینکه براساس تاریخ معاصر و فرهنگ سیاسی کشور و حکمرانی خودمان(ایران معاصر) و منطقه ای که در آن زندگی میکنیم این نوع رفتار سابقه دارد؟ چرا به این منش پرداخته نمیشود! اگر برعکس بود مهدی نصیری ها چه می گفتند!؟ @patogh_targoll•ترگل
نزدیک اذان مغرب بود که تلفن همراهم زنگ خورد. باز همان شماره بود. قبل از برداشتن گوشی چندبار نفس عمیق کشیدم تا مثل تماس قبلی با لال شدنم بی‌ادبی نکنم. تسبیح رو در دستم فشار دادم و سلام کردم. خانوم مهدوی گفت: - ببخشید عزیزم دوباره مزاحمتون شدم. امیدوارم در این مدت فکرها و مشورت‌هاتون رو کرده باشید! سعی کردم صدام رو کنترل کنم! با خجالت گفتم: - بله.. - خب اگر موافقید یک روز که شرایطش رو دارید خدمت برسیم.  من واقعا نمی‌دونستم باید چی بگم! چون نه بزرگتری داشتم که با اونها روبه رو بشه و نه حتی با کیفیت مراسم خواستگاری آشنایی داشتم!  با حجب و حیا گفتم: - من حقیقتش والدینم به رحمت خدا رفتن و بزرگتری ندارم... او جمله‌م رو قطع کرد. - بله در جریان هستم. خدا رحمتشون کنه. مهم خودتون هستید. إن شاءالله رضایت اونها هم هرچی باشه همون بشه. پس او از زندگی من  کم و بیش اطلاع داشت. دعا کردم که از گذشته‌ی سیاهم خبر نداشته باشه.  گفت: - نفرمودید کی خدمت برسیم؟  زبانم گفت: - هر زمان خودتون صلاح می‌دونید.  دلم تاکید کرد: محض رضای خدا زودتر.. او هم مثل پسرش دل و ذهن آدم‌ها رو می‌خوند. گفت: - خب پس ما فردا شب خدمت می‌رسیم. تا فردا شب من هزار بار مردم و زنده شدم! هزار بار گریه کردم و خندیدم.. هزار بار ترسیدم و یک دل شدم!!! و تا فردا شب هزار بار از تنهایی و بی‌کسیم دلم گرفت. دوست داشتم آقام و مادرم بودن و با صدای اونها از اتاق با چادر گلدار بیرون میومدم و مادرشوهر آینده‌م یک نگاه خریدارانه به من و یک نگاه رضایتمندانه به پدر و مادرم می‌انداخت و من از نگاهش می‌خوندم که خشنوده از این وصلت!!! اما من تنها بودم!!! تنها باید از اونها پذیرایی میکردم... تنهایی از مهریه حرف میزدم و تنهایی می‌گفتم بله!!! فقط یک یتیم میفهمه که این شرایط چقدر سخت و دردناکه.. فقط یک یتیم میفهمه چقدر دلگیره اون مجلس شاد. اما من یادم رفته بود که آغوش خدا محکم‌تر و مهربان‌تر از همیشه وجودم رو می‌فشرد. چون صبح روز شنبه فاطمه زنگ زد و گفت با پدرومادرش به اینجا میاد تا من تنها نباشم!  حلقه‌ی دست خدا اونقدر تنگ‌تر و کریم‌تر شد که حاج احمدی هم هم همان روز تماس گرفت و اجازه خواست به نیابت از خونواده‌ام با همسرش در مجلس حضور داشته باشه! بله!!! باید در آغوش خدا باشی تا معنی این اتفاق‌ها رو درک کنی! حالا به نیابت از پدرومادرم چهار بزرگتر و یک خواهر داشتم!!! فاطمه از ظهر اومد و به من که از شدت استرس و شوک ناشی از این حادثه‌ی خوب مثل مرغ پرکنده این سمت و اون سمت می‌رفتم کمک کرد.. من هنوز می‌ترسیدم و او خواهرانه آرومم میکرد و برام تصنیف‌های عاشقونه و شاد می‌خوند تا بخندم!!! خونه بوی شادی و عید به خودش گرفته بود! حتی روشن‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. نماز مغرب رو در کنار فاطمه خوندم.. موقع فرستادن تسبیحات بود که فاطمه بی‌اختیار دستش رو دراز کرد و دستمال گلدوزی شده رو از روی سجاده برداشت. من به او که با حیرت و پرسش به دستمال نگاه میکرد چشم دوختم و  ذکر می‌گفتم. او یک ابروش رو بالا انداخت و نگاهم کرد. ذکرم که تموم شد پرسیدم: - چیزی شده؟ او گفت: - این دستمال رو از کجا آوردی؟  خیلی عادی گفتم: - قصه‌ش مفصله برات تعریف نکردم. مربوط میشه به همون شبی که حاج مهدوی رو دنبال کردم و راز دلم رو بهش گفتم. توضیحاتم برای او که هیچ چیزی از اون شب نمی‌دونست کافی نبود. باز همچنان چشم به دهانم دوخته بود تا جزییات بیشتری از اون شب بشنوه. پرسید: - این دستمال دست تو چیکار میکنه؟ گفتم: - اون شب یک درگیری بین من و یک لاتی پیش اومد و فک و بینیم آسیب دید. حاج مهدوی اینو بهم داد که باهاش صورتم رو پاک کنم. او چشمش گرد شد و دستش رو مقابل دهانش برد. من با تعجب نگاهش کردم. پرسیدم: - جریان چیه؟ نباید بهم این دستمال رو میداد؟ او برق اشک در چشم‌هاش جمع شد و نجوا کرد: - چقدر احمق بودم که تا حالا نفهمیدم!! دستم رو روی دستش گذاشتم و با نگرانی نگاهش کردم. - از چی حرف میزنی؟! فاطمه اشکش رو پاک کرد و گفت: - این دستمال رو الهام تو دوران نامزدی برای حاج مهدوی گلدوزی کرده بود. این طرحی که روی دستماله در حقیقت همون طرح سبد گلیه که حاج مهدوی روز خواستگاری براش آورده بود. خود الهام این طرح رو کشید روی دستمال پیاده کرد. دستمال رو دوخته بود تا حاجی روی منبر عرق پیشونیش رو پاک کنه. بعد از فوت الهام این دستمال و اون تسبیح شد همه چیز حاج آقا! همونطوری تا کرده توی جیب مخفی قباش می‌گذاشت. جایی که دستمال درست در کنار قلبش باشه. حاج مهدوی دوتا از بهترین یادگاری‌های الهام رو به تو داده.. این به نظرت یعنی چی؟؟ ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
من زبانم بند اومده بود. به سختی گفتم: - تسبیح رو که من به زور ازش گرفتم.. ایشون دلش نمی‌خواست بهم بده.. یادم افتاد که خیلی چیزها رو فاطمه نمیدونه! براش خواب الهام و هرچی بین من و حاج مهدوی بود تعریف کردم. او با ناباوری و شوق بی‌اندازه حرف‌هامو گوش میکرد.. اونقدر محو حرف زدن بودیم که نفهمیدیم زمان چطوری گذشت!  زنگ خونه به صدا در اومد. پدرومادر فاطمه به همراه حاج احمدی و همسرش اومده بودن. اونها با دیدن ما که هردو با چادرنماز به استقبالشون رفتیم با تعجب نگاهمون کردن. اشرف خانوم مادر فاطمه پرسید: - هنوز آماده نشدید چرا؟!! ما با شرمندگی خندیدیم. اونها رو با احترام به سمت پذیرایی مشایعت کردم و با عذرخواهی به اتاق رفتیم و لباس مناسب پوشیدیم. همونطور که در مقابل آینه روسری و چادرم رو درست می‌کردم فاطمه از پشت بغلم کرد و در آینه بهم گفت: - بهت حسودیم میشه!  پرسیدم: - چرا؟! او گفت: - چون بعد از پنج سال تو تنها کسی بودی که تونستی جای خالی الهام رو تو دل حاج مهدوی پر کنی.. و تنها کسی بودی که الهام دوست داره جاش رو بهت بده.. واقعا خیلی کارهای خدا عجیبه! تو.. باید یک دفعه سرو کله‌ت پیدا میشد و منو از غصه‌ی الهام نجات می‌دادی و رخت حاج مهدوی رو از عزا می‌کندی! تو چی داشتی و چه کردی که لایق این همه اتفاق خوب بودی نمیدونم! فقط میدونم برای ما خیر بودی.. خیر داشتی! به سمتش چرخیدم و او رو عاشقانه در آغوشم فشردم. با اضطراب پرسیدم: - بنظرت حاج مهدوی خودش هم به این ازدواج رغبت داره یا فقط بخاطر حاج احمدی داره به خواستگاریم میاد؟  او خنده‌ی شیطنت آمیزی کرد و گفت: - اگه به من باشه میگم هیچ‌کدوم! اون فقط اومده دستمال و تسبیحش رو ازت پس بگیره!!پس تا این دوتا گرو رو ازش داری ولش نکن عقدت کنه! بلند خندیدم.. او هم می‌خندید.. با روی شاد و گشاده به پذیرایی رفتیم. اونها با دیدنم صلوات فرستادن. اشرف خانوم دور سرم پول چرخوند و برام آرزوی خوشبختی کرد. حاج احمدی هرچند دقیقه یک بار به بهانه‌های مختلف روح پدرومادرم رو با صلواتی همراه جمع میکرد!  رأس ساعت هشت شب زنگ خونه رو زدن. من دست و پام رو گم کرده بودم. با هول و ولا از خانم‌ها پرسیدم: - من چیکار کنم؟ الان باید همینجا باشم؟ خانم احمدی یک خانم مهربون و خوش اخلاق بود. او با دیدن حالم خندید و گفت: - برو تو اتاق مادر. صدات کردیم بیا.. حاج احمدی با او مخالف بود. - نه خانوووم.. چه کاریه؟!! دیگه الان مثل قدیم نیست که.. در میان بگو مگوی حاج احمدی و همسرش پدرومادر حاج مهدوی وارد شدن.تازه فهمیدم که اون مردی که همراه حاج مهدوی برای گرفتن رضایت اومده بود چه کسی بود. ادب حکم میکرد من به عنوان میزبان واقعی این خونه جلو برم و به اونها خوش آمد بگم ولی من پاهام فلج بودن و نمی‌تونستم قدم از قدم بردارم. مادر حاج مهدوی زنی با قد متوسط بود که فقط دو تا چشمش از زیر چادر پیدا بود و از طرز قدم برداشتنش پیدا بود که پا درد داره.. و حاج مهدوی پدر، مردی بلند قامت با محاسنی گندمی بود که چهره‌ای آرام و دوست داشتنی داشت.. اما رویای دور از دسترس من با دسته گلی زیبا پشت سر اونها سر به زیر و محجوب وارد شد. او قبایی کرم رنگ و نو برتن داشت که بسیار خوش دوخت و زیبا بود.. رویای دور از دسترس من، در درون اون لباس می‌درخشید و مرا دیوانه میکرد. فاطمه به فریاد پاهای سستم رسید و هلم داد جلو.. یک قدم نزدیک‌تر برداشتم و به مادر حاج مهدوی دست دادم و به اونها سلام کردم. حاج مهدوی با گونه‌های سرخ از شرم، نگاهی گذرا به صورتم انداخت و سبد گل رو دستم داد. دست‌هام قدرت نگه داشتن سبد رو نداشتن. دنبال فاطمه گشتم. چطور حواسم نبود او کنارمه.. سبد گل رو دست او دادم و مات و مبهوت گوشه‌ای ایستادم تا فاطمه باز به کمکم بیاد. خانم احمدی با دستش اشاره کرد که کنارش بنشینم. همه مشغول گفت و گو و تعارف پراکنی‌های معمول بودن و من در زیر چادر گلدارم دنیایی از احساس و عشق پنهان بود. هر از گاهی از غفلت دیگران استفاده می‌کردم و نگاهی دزدکی به چهره‌ی حاج مهدوی می‌انداختم و زیر لب قربان صدقه‌اش میرفتم.  او اما سر به زیر و محجوب در کنج مبل فرو رفته بود و وانمود میکرد حواسش به صحبت‌های اطرافیانه. این شک لعنتی دست بردارم نبود. مبادا او از روی اجبار و بی‌رغبتی اومده بود؟! مبادا اومده بود تا روی حاج احمدی رو زمین نندازه؟! ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
در این افکار بودم که پدر حاج مهدوی خطاب به من گفت: - خب سادات عزیز، این حاج کمیل ما، پسر ارشد و البته تاج سر ما هستن. در خوبی و اخلاق که به لطف خدا شهره‌اند.. من ازش راضی‌ام إن شاءالله خدا ازشون راضی باشه. همینطور داشت تعریف میکرد که در دلم خطاب بهش گفتم: - برای کی داری از پسرت میگی؟ من همینطوری مجنون و شیدای او هستم دیوونه‌ترم نکن حاج آقا.  گفت: - حتما مطلع هستید که ایشون یک بار ازدواج کردن ولی متاسفانه قسمت نبود فرشته‌ای که خدا بهمون داد زیاد کنارمون باشه. از اون روز تا حالا هم که پنج سال و نیم میگذره اسم ازدواج مجدد رو نمیشد در حضورشون آورد تا به امشب که خدمت شماییم. نیم نگاهی به حاج مهدوی انداختم که روی پیشونیش دونه‌های درشت عرق نشسته بود. یعنی او واقعا منو پذیرفته بود؟؟ اون هم با وجود اینهمه اتفاقات بد؟؟! نمی‌ترسید آبروش رو به خطر بندازم؟؟ اصلا نمی‌ترسید که من چندوقت دیگه دوباره برگردم به گذشته‌م؟!!! اشرف خانوم به عنوان نماینده‌ای از جانب ما شروع کرد به تمجید از خوبی‌هام و حاج احمدی در لابه‌لای هر سخنی یک خاطره از آقام تعریف میکرد و باز هم روح او رو مهمان یک صلوات میکرد. حرفها ادامه داشت که حاج مهدوی پدر، رو به جمع گفت: - اگر موافق باشید این دوتا جوون برن گوشه‌ای بشینن حرفهاشون رو بزنن.. اینطوری فقط ما داریم صحبت می‌کنیم. بعد رو کرد به پسرش و گفت: - موافقید حاج آقا؟! حاج کمیل گردنش رو خم کرد و در حالیکه عرق روی پیشونیش رو پاک میکرد گفت: - تا نظر خود سیده خانوم چی باشه.. من با اشاره‌ی اشرف خانوم بلند شدم و رو به حاج کمیل با شرم و حیا گفتم: - بفرمایید.. رفتیم به اتاقم. حاج کمیل گوشه‌ای از اتاق نشست و دوباره با دستمال تا شده‌ش عرق پیشانیش رو پاک کرد. قبل از اینکه او را ببینم کلی سوال ازش داشتم ولی حالا که مقابلم نشسته بود هیچ چیزی نمی‌تونستم بگم. فقط دلم می‌خواست نگاهش کنم و عطرش رو بو بکشم. تنها کلامی که تونستم بگم این بود: - باورم نمیشه.. او خنده‌ی محجوبی کرد.  - میتونم بپرسم چی رو باور نمی‌کنید؟ دست و صدام می‌لرزید! گفتم: - اینکه شما.. شرم از او مانع تموم شدن جمله‌م شد. الهام حق داشت که برای او دستمال بدوزه چقدر پیشونی او عرق میکرد!  پرسید: - خب من درخدمت شمام سیده خانوم.. من واقعا نمی‌تونستم چیزی بگم.. گفتم: - میشه اول شما صحبت کنید.. او دوباره خندید.. نگاهم کرد.. با کمی مکث شروع کرد به دادن شرح حال مختصری از خودش و پرسیدن سوالات رایجی که هر مردی از زن دلخواهش می‌پرسه و من یکی یکی پاسخ سوالات رو می‌دادم. نوبت به من که رسید هیچ سوالی نداشتم! او اونقدر خوب و کامل بود که من هیچ سوالی از رفتار و اخلاقش برام ایجاد نشد. جز چند سوال که نمی‌دونستم آیا پرسیدنش کار درستیه یا خیر. پرسیدم: - شما دوست دارید همسر آینده‌تون چطوری باشه؟  جمله‌م رو قطع کرد. - من دوست دارم هم خودم و هم ایشون طوری زندگی کنیم که خدا دوست داره. اگر ملاک رو رضایت پروردگار در نظر بگیریم رضایت ما هم به دنبال داره.. که البته این خیلی سخته ولی با کمک همدیگه و لطف پروردگار ممکنه.. جواب او خیلی هوشمندانه و کامل بود. تا جاییکه سوال دیگری باقی نمی‌گذاشت. همونجا با صدای بلند عهد کردم که تمام سعیم رو میکنم اونطور که خداوند انتظار داره زندگی کنم. حرفهامون تموم شد و او حتی کوچکترین اشاره‌ای به گذشته‌ی من نکرد! چرا او به من اعتماد داشت؟! اگر کامران به من قول می‌داد که تغییر میکنه و دست از گذشته‌ش برمیداره من هرگز به او اعتماد نمی‌کردم. حاج کمیل چطور به من تا این حد اعتماد داشت؟ می‌خواست بحث رو ببنده که همه‌ی شهامتم رو جمع کردم و پرسیدم: - چرا به من اعتماد کردید؟ شما تقریبا همه چیز رو درمورد گذشته‌ی من می‌دونید. من حتی با آبروی شما هم در مسجد بازی کردم. این شما رو نمی‌ترسونه؟! او حالت صورتش تغییر کرد. به گل قالی خیره شد و گفت: - وقتی خدا به بنده‌ش فرصت جبران میده من کی باشم که این فرصت رو ازش بگیرم؟ وقتی خدا با شنیدن یک العفو کل کارها و گناهان بنده شو فراموش میکنه من کی باشم که اونو یادآوری کنم؟ او انگشت سبابه‌اش رو بالا آورد و با جدیت گفت: - همون حرفی که در جواب سوالتون دادم.. وقتی میگم ملاکم خدایی زندگی کردنه یعنی اونطوری که او دوست داره.. نه اونطوری که من میخوام یا عقل و عرف حکم میکنه... یک چیزی در قلبم تکون خورد.. مو بر اندامم سیخ شد.. این مرد واقعا انسان بود؟؟ ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل