eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
157 دنبال‌کننده
931 عکس
605 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‌  این تعریف اونقدر غیر منتظره بود که حادثه‌ی چند دقیقه‌ی پیش رو فراموش کردم و با گونه‌هایی سرخ از شرم سرم رو پایین انداختم! او خنده‌ی ریزی کرد و ماشین رو روشن کرد. نمی‌دونستم منو کجا میبره؟ دلمم نمی‌خواست بدونم من فقط به جملاتش فکر میکردم و جای بوسه‌ش رو در زیر چادر سیاهم نوازش میکردم. او بلند بلند برام تصنیف عاشقونه میخوند و مدهوش و مستانه نگاهم میکرد.. من هرگز باور نمی‌کردم این مرد همان حاج مهدوی سفت و سخت چندماه پیشه. انصافاً شنیدن جملات عاشقانه از لبهای حاج کمیل شیرین‌تر از شنیدن همان کلمات از زبان باقی مردها بود. نگاه‌های با حیا و سرد او بعد از محرمیت تبدیل به نگاه‌های عمیق و عاشقانه شد و من روز به روز از اینکه عاشقش شده بودم خوشحال‌تر و راضی‌تر میشدم. او برخلاف تصورم منو به درکه برد!!  من با تعجب می‌خندیدم و می‌گفتم: - اینجا چیکار می‌کنیم؟؟ اون هم تو این سرما؟!! او درحالیکه کمربندش رو باز میکرد گفت: - غر نزنید سادات خانووم.. پیاده شید.. من که با شما سردم نمیشه شما هم هروقت سردتون شد می‌تونید رو آتیش دل من حساب کنید.. از تعبیر زیبا و شاعرانه‌ش غرق غرور و شادی شدم و دست در دست او از کوه بالا رفتیم. من حتی درصدی فکر نمی‌کردم که حاج کمیل چنین محلی رو برای دعوت من در نظر گرفته باشه.  هرکس که ما رو می‌دید با تعجب نگاهی میکرد و کنار گوش دیگری می‌خندید!  عده‌ای هم دستمون می‌انداختند و میگفتن: حاجی مواظب باش عبات گیر نکنه به پات بیفتی... و فکر می‌کنید که حاج کمیل چه پاسخی می‌داد؟؟! با روی گشاده و خندان می‌گفت: - ممنون از یادآوری تون اخوی.. یکی به تمسخر گفت: - حاجی تقبل الله.. او خندید و گفت: - با این فشاری که روی زانو بنده هست و سرمای شدید قطعا قبوله، از شما هم تقبل الله.. من از صبر و حوصله‌ی او در حیرت بودم و گه‌گاهی از جواب‌های زیبا و شوخ طبعانش می‌خندیدم.. یاد اون روزی افتادم که با کامران در ماشین نشسته بودم و او ما رو دید. اون روز هم در مقابل گزافه گویی‌های کامران همینگونه رفتار میکرد بی‌آنکه خم به ابرو بیاره و دلخور  شه. گاهی اوقات از این همه صبر و بلند نظری او حیرت زده می‌شدم و از خودم می‌پرسیدم من چه عمل خوبی انجام داده بودم که خدا او رو به من هدیه داده بود!؟ وقتی به پیشنهاد او به یک رستوران سنتی در همون ناحیه رفتیم تا شام و چای بخوریم. ازش پرسیدم: - حاج کمیل واقعا این رفتارها و کنایه‌ها آزارتون نمیده؟  او که هنوز نفس نفس میزد دست‌هاش رو از شدت سرما زیر بغل گذاشت و با لبخندی گفت: - رقیه سادات خانوم این بنده خداها دنبال تیکه پرونی نیستن. جوونن.. دنبال شوخی و خنده‌ان. شاید یکی از علت‌های کارشون سر به سر گذاشتن ما باشه ولی ته‌ته دلشون خبری نیست.. اونا فقط یه کم بی‌اعتمادن. چون مدتیه ما رو اونطوری که باید نمی‌شناسند.فکر میکنن ما شبیه اون چیزی هستیم که رسانه‌های غربی نشون میدن.. البته بعضی‌هامونم به این حرف‌ها و حدیث‌ها دامن زدیم.. من وقتی این لباس و تنم کردم یعنی در خدمت همه‌ام.. این همه شامل این جوون‌ها هم میشه.. میخوام اونا بفهمن که من هم یکی از خودشونم.. شاید تو بعضی موارد مثل اونا فکر نکنم ولی درکشون میکنم.. می‌فهممشون.. همون موقع یکی از همون جوون‌ها به سمت تختمون اومد و درحالیکه نیشش تا بناگوشش باز بود گفت: - بههههه سلاااام حاج آقا راه گم کردی.. چه عجب از این طرفا. نبودی چند وقت.. حاج مهدوی به احترام او نیم خیز شد و دست‌های او رو گرفت و صورتش رو بوسید. اون جوون با دیدن من سرش رو پایین انداخت و با حجب و حیا سلام کرد و گفت: - ببخشید خانوم.. از ذوق دیدن ایشون بی‌ادبی کردم سلام نگفتم. من چادرم رو محکم‌تر گرفتم و با متانت جوابش رو دادم و سرم رو پایین انداختم.  جوون که اسمش آرش بود و تیپی کاملا امروزی داشت خطاب به حاج مهدوی نگاه معناداری کرد و پرسید: - حاجی بله؟؟ حاج کمیل سرش رو به حالت تأیید تکون داد و هر دو باهم خندیدن. جوون سروصورت او رو بوسید و گفت: - خیلی خوشحال شدم حاجی.. دست راستت رو سر ما بعد رو کرد به من و گفت: - خانوم یعنی خوش به سعادتتون.. خداوکیلی یه دونه‌ست.. ماهه.. إن شاءالله مبارکتون باشه.. و با عذرخواهی از کنار تختمون دور شد. من با کلی سوال به حاج کمیل نگاه کردم. او با لبخندی زیبا سرش رو به اطراف چرخوند و گفت: - دوسالی میشه می‌شناسمش.. همینجا با هم آشنا شدیم.. جوون خوبیه.. از هموناییه که ظاهرش با باطنش کلی فرق داره.. نگاهش کردم.. و دوباره فهمیدم چقدر درمقابل روح او روح ضعیفی دارم. او از بی‌حیایی نگاهم خنده‌ی محجوبانه‌ای کرد. ولی من همچنان نگاهش میکردم.. عاشقانه و بدون هراس!  من عاشق این مردم!! بگذار هرکس هرچی میخواد بگه.. میخوام تا ابدیت کنار او باشم.  میخوام تا همیشه نگاهش کنم.. ✍ به‌قلم‌ف‌.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در مکتب امام حسین علیه السلام عاشق شهادت می‌شویم و در این راستا جز زیبایی نمی‌بینیم... @monjiyaran313
سید حسن نصرالله : « من دعا نمی‌کنم خدایا از عمر من کم کن و به عمر ِحضرت آقا اضافه کن، نه! می‌گویم خدایا بقیه‌ی عمر ِمرا بگیر و به عمر ِایشان اضافه کن ؛ چرا که او عمود بلند خیمه است »
11.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لطفا بی‌‌حجاب شو...‼️ مخاطب این کلیپ، شیاطینی هستند که به زنان یاد میدن چطوری جلوی حق و حقیقت بایستند و باهاش مخالفت کنن! می‌دونید چطوری توی جامعه «بی‌حجابی» اجباری میشه؟ 🤔 حتما کلیپو ببینید ❌ •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ اگر در جامعه در برابر بی‌حجاب مماشات شود چه عواقبی دارد؟ 🎙 حجت‌الاسلام عالی •@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥گریه یک زن مسیحی لبنانی بعداز اعلام خبر شهادت سیدحسن نصرالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- همه‌ی کسانی که منتظر سقوط ما هستند، بدانند ما سقوط نمی‌کنیم مگر به امر خدا @patogh_targoll•ترگل
‍ ‌ اون شب قبل از قرار، هوا خیلی سرد بود ولی این بالا با وجود برف و سوز شدید من احساس سرما نمی‌کردم. دست‌های او تمام وجودم رو گرم میکرد و دلم رو از غم و تاریکی بیرون می‌کشید. بعد از شام، گوشه‌ای دنج پیدا کردیم و در سرمای دل گرم کننده‌ی اونجا کنار هم نشستیم بی‌مقدمه گفت: - رقیه سادات خانوم اجازه هست یک چیزی بگم؟ نگاهش کردم: - جانم؟  او دست‌هاش رو روی زانوانش گذاشت و در حالیکه کف دست‌ها رو به هم چسبانده بود خیره به نقطه‌ای گفت: - من میدونم شما خیلی اذیت میشید. خودم بعضی از رفتارها رو دیدم. میفهمم چقدر براتون سخته. اینم میدونم که بخش اعظمی از دلخوری‌های شما بخاطر تهمت‌هایی هست که معطوف بنده‌ست. ولی از من می‌شنوید میگم این هم نوعی امتحانه. شما شرایطی بدتر از این رو داشتید و باز مسجد رو ترک نکردید. نباید اجازه بدید این حرف و حدیث‌ها پای شما رو سست کنه.. من نمیگم حتما به اون مسجد بیاین ولی ... با اینکه از دیدن نیم رخ زیبای او سیر نمی‌شدم و دوست داشتم به بهانه‌ی شنیدن حرف‌هاش این تصویر رو ببینم جمله‌ش رو قطع کردم و گفتم: - حق با شماست.. من ضعیفم. اینو همین امشب فهمیدم. منو ببخشید! میترسم با این بچه بازی‌هام شما رو خسته و ناامید کنم. او سرش رو چرخوند سمتم و طبق عادت یک ابروش رو بالا انداخت و با نگاهی که تا عمق جانم رو می‌سوزاند تماشام کرد. من باز هیپنوتیزم اون چشم‌ها شدم و به معمای اون چشم‌ها خیره بودم. گفت: - هرگز نه از شما خسته میشم نه ناامید. مگر در یک صورت.. آب دهانم رو قورت دادم. پس یک مگر هم وجود داشت. منتظر شدم تا جمله‌اش رو کامل کند ولی سکوت کرد و بجای تکمیل حرفش شانه‌هام رو بغل گرفت و زیر گوشم زمزمه کرد: - می‌دونستی من عاشق بچه‌ام؟! با تعجب نگاهش کردم.  مبادا این مگر او هشدار برای روزی بود که من نتونم برای او بچه‌ای بیارم؟ سوالم رو در چشم‌هام دید. ریز خندید و در حالیکه شانه‌ام رو فشار می‌داد گفت: - پس تا میتونی بچه بازی در بیار!! حاج کمیل مهدوی اینقدر با روح و روان من بازی نکن. تو چقدر خوب بلدی حالم رو خوب کنی.. تو شیوه‌ی خودت رو داری.. از راه خودت به قلب‌ها نفوذ میکنی و من حالا که تو رو دارم باز هم دارم به نحوی دیگه میمیرم. تو از همونایی هستی که از دور دیدنت یک جور عاشق میکشه و از نزدیک دیدنت یک جور.. او می‌خندید و سرمای مهربان زمستان بخار معطر و گرما بخش او را به من هدیه میداد.. و من باز هم عمیق نفس می‌کشیدم و عطرو گرمای او رو به جان می‌خریدم. چشم‌هام رو بستم و برای اولین بار تمام شهامتم رو جمع کردم و با پر رویی نجوا کردم: - دوووستت دااارم.. او خنده‌اش قطع شد. شرم داشتم چشم‌هام رو باز کنم. دندون‌هام رو روی هم فشردم. اینبار نه از خشم بلکه به این خاطر که مبادا موجب لرزش فکم شه. پس چرا ساکت بود؟؟!! چرا چیزی نمی‌گفت؟؟ چشم‌هام رو باز کردم. او با چشمانی سرخ از اشک نگاهم میکرد. پس چرا این عکس العمل رو داشت؟! نکنه نباید احساسم رو ابراز می‌کردم؟ نکنه یاد الهام افتاده بود؟! نکنه.. نکنه.. نکنه.. بالاخره لب وا کرد: - منم دووووستت دااارم.. دیوانه وار.. مجنون وار.. تا ابد.. اضطرابم مبدل شد به شوک!! اشک‌هام بی‌اختیار از چشمم جاری شد. گفتم: - پس چرا فکر کردید؟ او گل لبخندش شکفت! دوباره دیوانه‌ام کرد.. زیر گوشم نجوا کرد: - ما مثل بعضی‌ها متقلب نیستیم چشممونو ببندیم دهنمونو وا کنیم!! تا چشم کسی هم باز نباشه دهنمونو باز نمی‌کنیم.. خواستم چشم‌هات باز بشه بعد حسم رو بگم.. چرا من و او آدم و حوا نیستیم؟!! چرا بشر در اطراف ماست؟!! من دوست دارم در این لحظه‌ی ناب فقط من باشم و او و البته خدا!! اینجا ظاهراً کسی نیست.. ولی هراس این رو دارم که سرو کله‌ی کسی پیدا بشه وگرنه سرم رو روی سینه‌اش می‌گذاشتم و فقط از شوق گریه میکردم!!! قبلا هم گفته بودم.. او ذهن خوانی بلد بود!! چشمانش برقی عاشقانه زد و گفت: - بریم خونه!!! *** فردای روز بعد دیگه از چیزی نمی‌ترسیدم. اغلب روزهایی که حاج کمیل بهم عشق میداد وحشت و ناامیدی ازم دور میشد. اون شب من هم مثل او مشتاق آغاز زندگی مشترک شدم. بدون اینکه حرف‌ها و حدیث‌ها دلسردم کنه. بقول خودش مهم رضایت پروردگار است و بس. برای مبارزه‌ی جدید با نفسم آماده شدم و هرشب به مسجد میرفتم. آپارتمان جدیدم تنها یک کوچه با مسجد محله‌ی قدیمی فاصله داشت و صوت اذان از داخل گلدسته‌های سبز رنگ مسجد بی‌تابم میکرد. با خودم گفتم یا من روی شایعات رو کم میکنم یا خدا.. و تا اون روز عهد بستم که برای مبارزه با نفسانیاتم و بقول حاج کمیل تهذیب نفسم اراده‌ام سست نشه. و هروقت کم میاوردم پناه میبردم به آغوش حاج کمیل که عطر خدا رو میداد!  ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
‍ ‌  بعد از محرم و صفر در شب تاج گذاری حضرت مهدی جشن مختصر و ساده‌ای گرفتیم و با دعای خیر دیگران سر خونه زندگی خودمون رفتیم. فاطمه که دیگه نمیتونم بگم همچون خواهر.. چون واقعا در حقم خواهر بود در تمام این دوران یارو همراهم بود و تمام زحمتم روی دوش او بود شب عروسی، او در حالیکه منو بوسه بارانم میکرد گفت: - خب الوعده وفااا.. با تعجب پرسیدم: - کدوم وعده؟ او چشمکی زد و گفت: - معلومه!! یادت رفته چندماه پیش عهد کردیم هرکی زودتر حاجتش رو گرفت برای برآورده شدن حاجت اون یکی نماز شب بخونه؟؟ گفتم: - آره یادمه!! او گفت: - من تا دیشب به عهدم وفا کردم و خداروشکر حس میکنم تو هم مثل من مسیر زندگیت مشخص شد. او را دوباره در آغوش کشیدم و از ته دلم لبخند زدم. - ممنونم ممنونم دوست خوبم.. آره منم حاجتم رو گرفتم... او پیشونیم رو بوسید و گفت: - از امشب برا خوشبختیتون دعا میکنم. به شرطی که قول بدی تو هم در این شب خاص دعام کنی. با تمام وجودم گفتم: - حتماااا.. از ته دلم.. وقتی با حاج کمیل از مهمان‌ها دل کندیم و سوار رکاب خوشبختیمون شدیم او عاشقانه خندید و گفت: - مبارک باشه رقیه سادااات خانووم.. امیدوارم هرگز از وصلتمون پشیمون نشی.. چه فکرها میکرد او!!! من کی می‌تونستم از بودن با او خسته و پشیمون بشم؟! گفتم: - شما دعای قنوت ما بودی حاج کمیل.. چطور پشیمون بشم؟! إن شاءالله شما پشیمون نشی او همیشه یک جوابی در آستین داشت: با خنده گفت: - فراموش نکن شما نمازت رو به من اقتدا میکردی!! خیره به نیم رخ زیبای او از اعماق قلبم خندیدم. او هم می‌خندید.. مثل همیشه!! ریز و شیرین!!  به خانه رفتیم. خانه‌ای که از در و دیوارهای اون عشق و انسانیت می‌بارید. وقتی وارد اتاق خواب شدم. چشمم افتاد به عکس روی پاتختی.. یادم اومد چندوقت پیش که برای چیدن وسایلم اومده بودم روی همین پاتختی‌ها عکس الهام و حاج کمیل گذاشته شده بود. مرضیه خانوم عکس رو برداشتن و گفتن ببخشید یادم رفته بود اینو بردارم.. عکس رو ازش گرفتم و گفتم: - نه برش ندارید مرضیه خانووم.. دوست دارم تا وقتی من هستم این عکس هم اینجا باشه.. تا یادم بیفته که من قراره جای خالی چه کسی رو پرکنم.. من هرگز به الهام خاتون حسادت نمیکنم.. زیر لب به الهام سلام کردم. - سلام الهام.. من از دعای تو به حاجتم رسیدم.. ولی فکر نکن دست از خوندن تسبیحات برمی‌دارم.. من تا زمانی که زنده‌ام به عهدم وفا میکنم.  تسبیح رو از داخل کشو برداشتم و با چشم اشکبار نگاهش کردم. بی‌اختیار یاد خوابم افتادم.. یاد اون لحظه که الهام تسبیح رو دستم داد و گفت برام دعا میکنه اگر براش تسبیحات بفرستم.. به دنبال اون خواب لحظه‌ی پاره شدن تسبیح به خاطرم اومد و گم شدن یک دانه از اون.. همه‌ی اتفاقات رو کنار هم چیدم و یقین داشتم که هیچ اتفاقی بی‌حکمت نبود.!! روزی که با حاج کمیل آپارتمان سابقم رو تخلیه می‌کردم او صدام کرد. به سمتش رفتم و او دانه‌ی تسبیح رو نشونم داد. با خوشحالی به طرف دستش خیز برداشتم ولی او دستش رو کنار کشید.. - خودم پیداش کردم برای خودمه... با خنده گفتم: - تسبیح ناقص میشه.. این یک دونه مهره به چه دردتون میخوره؟؟ گفت: - نود و نه تا از اون دونه‌ها ها برای شماست. این یه دونه برای من باشه. من مونده بودم که چی بگم!! خندیدم و گفتم قبول!! او دانه‌ی تسبیح رو بوسید و در حالیکه داخل جیب پیراهنش می‌گذاشت گفت: آخیییش.. همین یه دونه‌ش هم حالم رو خوب میکنه!   من به احساس او نسبت به الهام اون هم بعد از گذشت این سالها غبطه می‌خوردم. احساس حاج کمیل به این زن یک نوع دیگه بود. فکر میکنم نوع احساس او به الهام از جنس احساس من به خودش بود.. یک احساس مقدس و نورانی!! - به چی نگاه می‌کنید رقیه سادات خانوم؟! صدای حاج کمیل از افکارم بیرونم آورد.  او کنار من روی تخت نشسته بود و به قاب عکس روی دستانم نگاه میکرد. اشکم رو پاک کردم و با لبخندی گفتم: - معلوم نیست؟!! گفت: - چرا معلومه!! عکسش ناراحتتون میکنه؟ یا باهاش خلوت کرده بودین؟ صورت الهام رو نوازش کردم و گفتم: - یک خلوت خالص و دوستانه.. الهام رو ندیدم ولی احساس میکنم صد ساله می‌شناسمش. او آهی سر داد و روی تخت دراز کشید! با حسرت نجوا کرد: - الهام خاتون حتی بعد از رفتنش هم فراموشم نکرد. همیشه دلواپس منه. خدا رو شاکرم بخاطر همون چندسالی که هم نفسش بودم. او هدیه‌ی خدا بود به من گنهکار.. در دلم گفتم: و شما حاج کمیل مهدوی، شما هم هدیه‌ی خدا به من هستی! عجب خدای عادل و کریمی داریم. دنیای من و حاج کمیل روز به روز رنگین‌تر و زیباتر میشد. هر یک روزی که با او زندگی میکردم از ایشون درس‌ها و پندها می‌آموختم. بارها با رفتارات نسنجیده، ایشون رو مورد اذیت قرار دادم ولی او همیشه با صبر و بردباری شرمنده‌ام میکرد. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل