سوال⁉️
اصلا چادر خوب! ولی چرا اجبار؟ من زیر بار حرف زور نمیروم؟
پاسخ‼️
وقتی مسئلهای، جنبهی اجتماعی و عمومی پیدا میکند، الزاماً باید قانونمند شود تا به بهترین شکل اجرا گردد، مثلاً در تمام دنیا، سرنشینان خودرو از طرف قانون و حاکمیت مجبور میشوند کمربند ایمنی خود را ببندند تا خطرات و سوانح رانندگی کاهش یابد، حالا اگر کسی گفت:
«من میدانم بستن کمربند بسیار مهم است، اما چون اجبار شده زیر بار حرف زور نمیروم»
اینجا معلوم میشود، آن شخص عقل درست و حسابی ندارد!
البته بماند که چادر در کشور ما الزام و اجباری ندارد و زنان ایران زمین با انتخاب خود از آن استفاده میکنند.
@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
Ziyarat-Ashura-ali-fani-232665.mp3
8.41M
روز بیست و ششم چـله زیارت ِ عـاشورا . . .
به نیابت از شهیده زینب کمایی
' التـماس دعـا
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت67
بعد از رفتن بچهها سعیده موند و من هم قضیهی کادو رو براش گفتم، فوری بلند شدو کادو رو آورد.
میخواست بازش کنه که خشکش زد. نگاهش رو دنبال کردم دیدم با خودکار روی کاغذ کادو نوشته شده، از طرف آرش.
خون به صورتم جهید، آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:
_ولی سارا که گفت از طرف خودشه.
با صدای پیام گوشیم، برداشتمش و بازش کردم.
سارا بود. بعد از عذرخواهی گفته بود که آرش خواهش کرده هرطور شده هدیه رو به دستم برسونه. اونم اول خونهی سوگند رفته و ازش خواسته منو دعوت کنه به خونهشون، ولی وقتی دیده نمیتونم برم خودش اومده. موقع دادن کادو حرفی نزده چون ترسیده قبول نکنم. هنوز پیام رو میخوندم که دیدم سعیده کادو رو باز کرد و هینی کشیدو گفت:
_وای چقدر نازه.
سه شاخه گل طلایی رنگ فلزی که درون قاب فلزی سیلوری جای داده شده بود. کنارش هم یک جاکلیدی که دوتا قلب پارچهای، که در هم تنیده بودن، آویزون بود.
کنارش هم یک پاکت بود. سعیده فوری پاکت رو باز کرد، نامه بود. به طرفم گرفت وگفت:
_بیا خودت بعدا بخون.
حالم بد بود، نامه رو گرفتم و با خودم گفتم نباید بخوانمش، ممکنه چیزی نوشته باشه که با خوندنش سست بشم. من که خودمو میشناسم، پس چرا کاری کنم که اوضاع بدتر و دل تنگیم بیشتر بشه. با این فکرها بغض راه گلوم رو گرفت و تنها کاری که اون لحظه به ذهنم رسید پاره کردن نامه بود.
سعیده هاج و واج به دستام نگاه میکرد.
_لااقل میذاشتی من بخونم ببینم چی نوشته، چرا پاره میکنی؟ بعد چشمکی زدو ادامه داد:
_شاید اصلا جزوه دانشگاه باشه، روزی که نرفتی رو برات نوشته فرستاده باشه بابا. چرا اینجوری میکنی؟ یعنی تو ذرهای حس کنجکاوی نداری؟ بعد تکهای از کاغذایی که تو دستم بود رو گرفت و شروع کرد به خوندن. "راحیل جان ما باید دوباره با هم حرف..."کاغذ رو از دستش گرفتمو با همون بغض گفتم:
_سعیده حوصله ندارما.
سعیده نچ نچی کرد.
_من فکر میکردم مثلث عشقی تو فیلماست، بعد کمی فکر کردو گفت:
_البته واسه شما از مثلث گذشته، دیگه شده مربع عشقی، راستی اون پسره که باهاش تصادف کردی بهت زنگ نزد؟
کلافه گفتم:
_چرا زد، گوشی رو دادم مامان، یه جور محترمانه دکش کرد.
کاغذای پاره شده رو مچاله کردم و به دستش دادم و گفتم:
_اینا رو ببر بنداز سطل آشغال، یه نایلون رنگ تیره هم بیار این خرت و پرتا رو بریز داخلش تا بعدا پسش بدم.
کاغذا رو گرفت و گفت:
_چه سنگ دل. بعد دوباره زیرو روی کاغذا رو نگاه کرد.
_یعنی جزوه نبوده؟ ولی راحیل پسره زرنگهها، هدیه فرستاده که تو تعطیلات هی نگاش کنی تا یه وقت فراموشش نکنی.
بعد نگاه گنگش رو به چشمام چسب کرد.
_ما که نفهمیدیم تو چته، یهبار به خاطرش خودت رو میندازی زیر موتور، یه بارم برمیداری جزوه پاره میکنی. این پسره هم یه چیزیش میشهها، مثل زمانای قدیم، که چاپارها نامه میبردن. نشسته نامه نوشته، داده یکی بیاره. به نظر من که جفتتون خولید با هم دیگه خوشبخت میشید.
انقدر منقلب بودم که انگار حرفای سعیده رو متوجه نمیشدم.
_بدو سعیده یه وقت اسراء میاد تو اتاقااا.
بعد از رفتن سعیده، جاکلیدی قلبی رو دستم گرفتم، چقدر عاشقانه بود.
حس میکردم ذهنم بدون اینکه خودم متوجه باشم کمکم وارد استخری از یاد آرش شده، برای نجات نیاز به یک غریق ماهر و قوی داشتم.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت68
یک هفتهای از تعطیلات نوروز گذشته بود که کمیل زنگ زد و بعد از سلام و احوالپرسی و تبریک سال جدید با لحن بامزهای گفت:
_جامون عوض شدهها، حالا دیگه من پام بهتر شده، شما میلنگی.
با خنده گفتم:
_شاید اینطور شده که بتونم درکتون کنم، ولی واقعا سختهها، حالا میفهمم شما چقدر صبور بودید.
آهی کشیدو گفت:
_وقتی خدا دردی رو بده صبرشم میده، کاش همهی دردا مثل درد شکستگی باشه.
نفهمیدم یقهی کدوم درد رو گرفته و با زبان بی زبانی شکایتش رو میکنه. بیاعتنا به دردی که آزارش میده گفتم:
_یه سوال؟
آرام مثل یک معلم دلسوز گفت:
_شما دوتا بپرسید.
_پس چرا بعضیا وقتی مشکلی براشون پیش میاد تحمل نمیکنن و خیلی بیتابی میکنن؟ حتی بعضیا خودکشی هم میکنن میگن طاقت نداریم. یعنی خدا به اونا صبر نداده؟
_خب چون راضی نیستن. البته بعضی مشکلات که عاملش خودمون هستیم و باید خودمون رو مواخذه کنیم. ولی اونایی که عاملش خداست، باید بگیم خدایا راضیم و شکرت و امیدوارم به درگاهت، که اگه تو بدترین شرایط هم باشم خودت حواست بهم هست.
همین رضایته باعث صبر انسان میشه.
فوری گفتم:
_خب گاهی این رضایت داشتنه سخته دیگه.
_بله قبول دارم. برای راضی بودن باید به خدا اعتماد کرد مثل یه کودک که به پدرومادرش اعتماد داره ...
راستی پاتون رو دوباره به دکتر نشون دادید؟
_قرار بود امروز بریم نشون بدیم، ولی دختر خالم کاری براش پیش اومد دیگه گفت فردا بریم.
_چرا فردا، من الان میام دنبالتون بریم.
_نه، زحمت نکشید، حالا عجلهای نیست.
_خدا دختر خالتون رو خیر بده که نتونسته بیاد. با هم میریم دیگه... یعنی شما دلتون واسه ریحانه تنگ نشده؟
مکثی کردم و گفتم:
_چرا خب، خیلی زیاد.
با همون تحکم جذاب همیشگیش گفت:
_تا یه ساعت دیگه میام، فعلا خداحافظ.
اصلا منتظر خداحافظی من نشد.
وقتی به مامان گفتم زیاد موافق نبود، با اصرار من رضایت داد. چون دلم نمیخواست معلم قهرمانم رو ناامید کنم.
مامان گفت:
_خودم تا دم در ماشین میبرمت و بهش سفارشت رو میکنم، اینجوری بهتره. نمیدونم مامان از چی نگران بود. شاید چون شناخت کافی از کمیل نداشت.
وقتی کمیل مامان رو دید از ماشین پیاده شد. ماشین رو دور زد و منتظر ایستاد تا ما نزدیکش بشیم. دیگه بدونه کمک کسی، فقط با عصا میتونستم راه برم.
بعد از سفارشای مامان حرکت کردیم.
ریحانه با دیدنم از صندلیش پایین اومد و خودش رو توی بغلم انداخت. محکم تو بغلم گرفتمش و بوسه بارونش کردم اونم سرش رو روی شونم گذاشت و دیگه تکان نخورد ولی گاهی چیزایی با خودش میگفت.
دوباره بوسیدمش و گفتم:
_چی میگی ریحانم.
پدرش گفت:
_جدیدا یه چیزایی میگه، داره به حرف میوفته. صورتش رو تو دستام قاب کردم و گفتم:
_چقدر زود بزرگ شدی تو.
کمیل نفسش رو عمیق بیرون دادو حرفی نزد.
آهی که کشید، چقدر حرف ناگفته بود، حتما با خودش فکر میکنه که آخه دختر تو چی میدونی تنها موندن، اونم با یک بچه یعنی چی...
شایدم تو دلش میگه، این دختر چه دل خجستهای داره، زود بزرگ شدن برای بچههاییِ که مادر بالای سرشونِ ، "مادر"، چه واژهی نایابیِ برای ریحانم. کاش میمردم و اون شب با سعیده بیرون نمیرفتیم. کاش همهی اون اتفاق یک کابوس وحشتناک بودو با باز شدن چشمام همه چی تموم میشد. کاش هردفعه با دیدن ریحانه شرمندهاش نبودم...
صدای آروم و گرم آقا معلم دست افکارم رو گرفت و از اون حال و هوا بیرونش آورد.
_راستش واسه عید دیدنی با زهرا میخواستم بیام، ولی اونا رفتن شهرستان پیش مامان و بابا، دیگه نشد. گفتم اگه تنهایی بیام ممکنه خانواده معذب باشن.
زهرا اینا تازه دیشب اومدن.
با تعجب گفتم:
_شما چرا نرفتید؟
من و ریحان فردا میریم. ما که کسی رو اینجا نداریم. خیلی قبل از عید رفتیم با ریحانه وسایل سفره هفت سین و آجیل و ... خریدیم، به هوای شما، گفتم عید دیدنی میایید، بعد اشاره به پام کردو گفت:
_شماهم که اینجوری شدید.
دلم براش سوخت. چقدر تنها بود.
بدون فکر گفتم:
_حالا نمیشه با همین پام بیام؟
نگاه مهربونی خرجم کردو گفت:
_قدمتون رو چشم. کی إن شاءالله؟
فوری گفتم:
_امروز، بعد از دکتر.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
5.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 ستاره هایی که محجبه شدند
⁉️ به نظر شما چرا برخی ستاره ها و سلبریتی های غربی و شرقی در اوج زیبایی، جوانی و شهرت محجبه می شوند ؟
#حجاب
•@patogh_targoll•ترگل
سوال⁉️
آیا از سختیهای چادر آگاهید که آن را پیشنهاد میدهید؟
پاسخ‼️
قبول دارید همهی زندگی با نوعی سختی و دشواری همراه است؟ جوانی که میخواهد به مراتب والای علمی برسد باید سالها شهر و دیار خود را ترک کند و به شهر دیگری برود، چندین سال در غربت زندگی کند تا بتواند به سطح علمی مطلوب خود برسد.
کارگری که در آفتاب سوزان و در سرمای زمستان مشغول کار است، آیا سختی نمیبیند؟ قطعا میبیند، اما برای اینکه میخواهد امرارمعاش کند، این سختی را به جان میخرد. حتی مسافرت هم که برای تفریح است با برخی سختیها همراه است، انسان آن سختیها را تحمل میکند تا بتواند به تفریح خود بپردازد، اصلا هرکاری سختیهای خود را دارد، خب حجاب و پوشش هم همینطو...
از طرفی همانطور که آرایش کردن و ارایش را حفظ کردن سختی دارد، چادر هم نیز...
#حجاب
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت69
دکتر گفت:
_دوباره باید عکس بندازم تا بتونم تشخیص بدم.
بعد از عکس انداختن، دوباره مطب رفتیم، دکتر چشماش رو کمی جمع کردو همونطور که به عکس نگاه میکرد گفت:
_خیلی بهتر شده، چون جوون هستید زود جوش خورده، ولی هنوز هم باید مراقبت کنید و به پاتون فشار نیارید تا کاملا خوب بشه.
بعد از اینکه از بیمارستان بیرون اومدیم. کمیل در حال جابهجا کردن ریحانه روی صندلی عقب ماشین گفت:
_اول بریم یه بستنی بخوریم بعد بریم خونه.
با تعجب گفتم:
_با این پام که من روم نمیشه.
فکری کردو گفت:
_خوب پیاده نشید داخل نمیریم، تو ماشین میخوریم.
با بیمیلی گفتم:
_زودتر بریم خونه بهتر نیست؟ آخه من باید زود برگردم.
اخم نمایشی کردو گفت:
_حرف از رفتن نزنید دیگه، حالا بریم خونه یه ساعتی بشینید بعد بگید باید زود برگردم. حالا که دارم فکر میکنم یادم نمیاد، مادرتون موقعی که داشت سفارشتون رو میکرد گفته باشه زود برگردونش.
لبخندی زدم و گفتم:
_از بس بهتون اعتماد داره میدونه حواس خودتون هست.
سرش رو تکان دادو زیر لبی چیزی گفت که من متوجه نشدم.
بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
_باشه، هر چی شما بگید، نمیریم بستنی بخوریم.
یه راست میبرمت خونمون.
حرفی نزدم، برگشتم نگاهی به ریحانه انداختم اونم ماتش برده بود به من.
دستام رو دراز کردم و اشاره کردم که بیاد بغلم. اونم سریع از صندلیش پایین اومدو پرید توی بغلم و یهو بیهوا گفت:
_مامان.
از این کلمه هم خجالت کشیدم، هم خوشم اومد، ریحانه رو داشتن، لذت بخشه.
با حرف ریحانه، کمیل هم یک لحظه زل زد به من و حیران شد، ولی حرفی نزدو به روبهرو خیره شد.
سر ریحانه رو روی شونهام گذاشتم و شروع کردم به نوازش کردنش، اونم بیحرکت با گوشهی چشمش نگام میکرد. احساس کردم این بچه با تمام سلولهای بدنش طالب این نوازشِ مثل کویری که طالب آبِ،
کویری که روزی برای خودش گلستانی بود به لطف مادرش، ما باعث تشنگی بیحدش شدیم، من و سعیده...
شاید اگر مواظبت بیشتری میکردیم این اتفاق نمیافتاد. ما با سبک سریمون یک خانواده رو از هم پاشیدیم.
کاش اون شب سر سعیده فریاد میزدم و اجازه نمیدادم با سرعت رانندگی کنه.
اصلا کاش اون روز مثل حالا پام میشکست و نمیتونستم تکان بخورم.
با این فکرها دلم گرفت، نمیدونم آقا معلم تو چهرهام چی دید که، پرسید:
_حالتون خوبه؟
سعی کردم غمم رو پشت لبخندم پنهان کنم. سرم رو به علامت مثبت تکان دادم.
_بریم از رستوران غذا بگیریم ببریم خونه بخوریم.
_نه، رسیدیم خونه، خودم یه چیزی درست میکنم.
با چشمای گرد شده گفت:
_شما؟ با این پاتون؟ اونم حالا که بعد از مدتها مهمون ما شدید؟ اصلا حرفشم نزنید.
فوری جلوی رستوران پیاده شدو بعد از یک ربع، غذا به دست اومد.
در طرف من رو باز کردو گفت:
_خسته شدید، ریحانه رو بدید به من بزارمش عقب.
وقتی رسیدیم خونه، ریحانه بالا و پایین میپریدو حرفایی میزد که من نمیفهمیدم.
کمیل با حسرت نگاش کردو گفت:
_ببینید چقدر خوشحالی میکنه، حداقل به خاطر این بچه گاهی بیایید اینجا.
چطوری میگفتم که مامان به اومدنم زیاد راضی نیست.
با فکر کردن به مامانم یادم افتاد اینجا اومدنم رو بهش خبر ندادم. گوشی رو برداشتم و پیام دادم.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت70
گوشی رو که باز کردم چند پیام از آرش داشتم.
بعد از اینکه برای مامان پیام فرستادم.
پیامای آرش رو باز کردم... از اینکه نامهاش رو خونده بودم و هیچ عکس العملی نشون نداده بودم ناراحت شده بودو نوشته بود:
_اون حرفایی که تو نامه نوشته بودم دل سنگ رو آب میکرد، اونوقت تو حتی یه پیامم نفرستادی؟
تو دلم خداروشکر کردم که نامه رو نخواندم.
_خیلی خوش اومدید.
صدای کمیل بود.
لبخندی زدم و گفتم:
_ممنون، إنشاءالله سال خوبی داشته باشید.
_سالی که اولین مهمونمون شما باشید حتما خوبه.
با تعجب گفتم:
_یعنی خواهرتون نیومدن؟
_قرار امشب بیان، ما قبل از مسافرتشون رفتیم خونشون، دیگه وقت نشد اونا بیان.
روی مبل نشستم، ریحانه فوری خودش رو تو آغوشم جا داد.
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که کمیل میز رو چیدو گفت:
_تشریف بیارید.
همونطور که ریحانه بغلم بود پشت میز نشستم و شروع کردم به ریحانه غذا دادن.
کمیل اشاره کرد به چند طعم دلستری که خریده بودو گفت:
_نمیدونستم چه طعمی دوست دارید واسه همین همهی طعمها رو خریدم. بعد یک لیوان رو گذاشت کنار بشقابم و ادامه داد:
_کدوم رو براتون بریزم.
_راستش هیچ کدوم.
با تعجب گفت:
_کلا دلستر دوست ندارید.
قاشق دیگهای تو دهان ریحانه گذاشتم و گفتم:
_نه که دوست نداشته باشم، به خاطر ضررهاش اصلا نمیخوریم.
یعنی کلا ما عادت نداریم بین غذا نوشیدنی، حتی آب بخوریم، اصلا مامانم سر سفره آب نمیزاره.
بعد لبخندی زدم وگفتم:
_اولش برامون سخت بود ولی سختتر از اون این بود که خودمون از سر سفره بلند شیم بریم آب بیاریم. چون نه من حالش رو داشتم نه خواهرم، دیگه کمکم عادت کردیم.
بعد یک تکه جوجه گذاشتم دهنم و ادامه دادم:
_کلا نوشابه خوردن که جرم نابخشودنیه تو خونهی ما.
خندهی بلندی کرد از همون خندههای آقا معلمیش و گفت:
_آفرین به مادرتون. چه ترفند خوبی استفاده کرده و آفرین به شما که انقدر مقاومت کردید. یعنی اصلا دلتون نمیخواد بخورید؟
_گاهی دلم میخواد ولی خب وقتی به ضررهاش فکر میکنم، صرفه نظر میکنم.
نچی کردو گفت:
_با این حساب، پس من یه دوست نابابم که این چیزا رو بهتون تعارف میزنم.
_من همیشه خوبی از شما یاد گرفتم، برام بریزید حالا با یه بار چیزی نمیشه...
بلند خندید.
_اتفاقا همه چی ازهمون بار اول شروع میشه...
زنگ گوشیم نگاه هر دومون رو به طرف میزِمبل کشوند. چون ریحانه بغلم بود، کمیل بلند شدو گفت:
_من براتون میارم.
گوشی رو برداشت، با دیدن صفحهاش رنگش تغییر کردو اخماش درهم شد.
از کارش تعجب کردم. گوشی رو گذاشت کنار لیوانم و سرجاش نشست، حتی سرش رو بالا نیاورد. تشکر کردم و او زیر لبی جواب داد.
با دیدن اسم آرش روی گوشی وارفتم. خیره موندم به صفحه. با خودم گفتم حداقل فامیلیش رو ذخیره میکردی دختر...
ولی برای این فکرها دیر بود. پاهام یخ کرده بود و چقدر یک لحظه این سردی رو تو تمام بدنم احساس کردم.
گوشی رو برداشتم که بیصداش کنم. قبل از اینکه دکمه کنارش رو بزنم خودش قطع شد.
ترسیدم دوباره زنگ بزنه، گذاشتمش رو حالت هواپیما.
کمیل با اصرار ریحانه رو از من گرفت، تا راحتتر غذا بخورم، ولی من دیگر از اشتها افتاده بودم. به این فکر میکردم که نکنه کمیل فکر بدی درمورد من بکنه.
غذا رو با سکوت خوردیم. تشکر کردم و بلند شدم تا کمک کنم، میز رو جمع کنیم. اجازه ندادو
بدون اینکه نگام کنه گفت:
_شما که چیزی نخوردید. حداقل بشینید با آجیل خودتون رو مشغول کنید.
گوشیم رو روی سایلنت گذاشتم و از حالت هواپیما خارجش کردم. آرش چند بار دیگه هم زنگ زده بوده. نگاهی به کمیل انداختم. غرق فکر بود، شیشه شیر ریحانه رو دستش داد و اونم اومد کنارم روی کاناپه دراز کشیدو شروع کرد به خوردن.
هنوز شیشه شیرش تموم نشده بود که چشماش غرق خواب شد.
کمیل با دوتا دمنوش اومدو روی مبل روبهرویی من نشست و یکی از فنجونها رو جلوی من گذاشت و برای اینکه جو رو عوض کنه گفت:
_از این به بعد منم سعی میکنم وسط غذا آب نخورم، ببینم میتونم.
_البته تا دو ساعت بعد از غذا هم خورده نشه بهتره، اولش شما با همون فقط سر سفره آب نیاوردن شروع کنید، کمکم بقیش رو انجام بدید.
سرش رو به علامت تایید تکون دادو همونطور که سرش پایین بود خیلی متفکر گفت:
_هر کاری اولش سخته...
از حرفش احساس خوبی پیدا نکردم واسه همین گفتم:
_اگه اجازه بدید من دیگه برم.
با تعجب گفت:
_به این زودی؟ حداقل دمنوشتون رو بخورید.
_میل ندارم، ممنون. میشه یه آژانس برام خبر کنید.
این بار نگام کردو گفت:
_خودم میرسونمتون.
_نه، ریحانه خوابه، زا به راه میشه.
_به خواهرم میگم بیاد پیشش.
_دوباره مخالفت کردم و گفتم:
به اندازه کافی امروز زحمت...
نذاشت حرفم رو تموم کنم.
_مادرتون شما رو به من سپرده باید خودم ببرمتون.
سویچ رو برداشت و کنار در منتظرم ایستاد.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
Ziyarat-Ashura-ali-fani-232665.mp3
8.41M
روز بیست و هفتم چـله زیارت ِ عـاشورا . . .
به نیابت از شهید محمد رضا دهقان امیری
' التـماس دعـا