سوال⁉️
من چادریهایی را دیدهام که آدمهای خوبی نبودهاند، بداخلاق بودهاند، بیادب بودهاند و... برای همین از چادر بدم میآید، هرچند خوبیهای آن را میدانم!
پاسخ‼️
فرض کنید قصد دارید پزشک شوید، در رشتهی پزشکی قبول میشوید و برای آیندهتان شغل پزشکی را در نظر میگیرید، بعد چند پزشک را میبینید که رفتار خوبی ندارند، در مواجه با بیمار، تند و زننده صحبت میکنند، مغرورند، بداخلاقاند و... آیا رفتار این چند پزشک باید روی تصمیم شما که قرار است پزشکی بخوانید تأثیر بگذارد؟ قطعاً نه! پیش خودتان میگویید من میروم پزشک میشوم و با بیماران خوب برخورد میکنم، پزشک میشوم و غرور را کنار خواهم گذاشت، نه مثل این پزشک نماهایی که اداب اولیه برخورد با دیگران را نمیدانند!
مثلا اگر چند راننده را ببینید که بدون دعایت فرهنگ رانندگی، با شتابزدگی رانندگی میکنند و در مقابل کوچیکترین اشتباهات دیگران، بدرفتاری میکنند، شما دیگر از ماشین استفاده نخواهید کرد؟
طبیعتاً در هر نوع انسانها، خوب و بد وجود دارند، شما اگر چند چادری دیدهاید که رفتار خوبی نداشتهاند، اگر واقعا به خوب بودن چادر ایمان دارید، چادر سر کنید، خوش برخورد باشید، کار اشتباه انجام ندهید و الگو شوید، تا دیگران از دیدن شما لذت ببرند.
#حجاب
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت71
از اتاق ریحانه رو اندازش رو آوردم و روش کشیدم. خم شدم و بوسهای از لپ نرمش کردم، لپش نوچ بود. برگشتم نگاهی به کمیل که تکیه زده بود به قاب درو ما رو نگاه میکرد انداختم و گفتم:
_کاش بعد از غذا صورتش رو میشستیم. بچه نباید با صورت کثیف بخوابه.
با تعجب گفت:
_چرا؟
_چون خدایی نکرده اجنه ممکنه به بچهها نزدیک بشن.
بچه که بودیم، مادرم همیشه میگفت بعد از غذا دست و صورتمون رو بشوریم، حتی گاهی شبها قبل از خواب چک میکرد دست و صورتمون کثیف نباشه. بزرگتر که شدم یه روز ازش دلیل کارش رو پرسیدم اونم این جواب رو داد.
اون فقط نگام کرد، حس شاگردی رو پیدا کردم که مقابل معلمش درس پس میده، برای تکمیل حرفام ادامه دادم:
_پاد زهرش یه آیت الکرسیه که الان براش میخونم.
نگاه تشکر آمیزی بهم انداخت و گفت:
_اون که درمان همهی دردهاست...
من میرم به زهرا بسپارم. بعدش بیرون منتظرتون میمونم. کلید رو برداشت، لطفا در رو ببندیدو بیایید. وقتی ماشین رو روشن کرد پرسید:
_گوشیتون رو برداشتید؟
داخل کیفم رو نگاهی انداختم و گفتم:
_بله هست.
مدتی به سکوت گذشت. نگاهی به گوشیم انداختم تا ببینم مامانم زنگ نزده که دیدم دوباره اسم آرش، رو صفحهی گوشیم خودنمایی میکنه.. فوری دکمهی کناریش رو زدم و داخل کیفم انداختمش. روزی رو یادم اومد که سوار ماشین آرش بودم و کمیل زنگ زد تا بگه ریحانه تب کرده. آرش بلافاصله بعد از تموم شدن تلفنم، پرسید کی بود؟ ومن تا توضیح ندادم و همه چیز رو براش نگفتم کوتاه نیومد.
اما امروز چرا کمیل با دیدن اسم آرش چیزی نپرسید.
سکوتش نشون از این داره که فکرش رو مشغول کرده ولی به خودش این اجازه رو نمیده که سوالی بپرسه.
هر چی فکر کردم فقط به یک جواب رسیدم، شاید آرش خودش رو محقتر میدونه.
چقدر دلم میخواست الان درمورد آرش حداقل یک توضیح مختصری بدم تا حداقل فکر بدی درموردم نکنه.
سکوت رو شکست و با اخم پرسید:
_چرا جوابش رو نمیدید؟
گنگ نگاهش کردم و اون اشاره به کیفم کردو گفت:
_همون که داره خودش رو میکشه.
سرم رو پایین انداختم و چقدر خداروشکر کردم که این سوال رو پرسید.
آروم گفتم:
_قبلا جوابش رو دادم.
_خب... یعنی مزاحمه؟
_نه، همکلاسیمه.
با این حرف بدونه فکرم، همونطور که خیره به جلو بود لباش کش اومدو خودش رو منتظر نشون داد برای توضیحات بیشتر، ولی وقتی ادامه ندادم، با تردید و خیلی آروم پرسید:
_خواستگاره؟
با علامت سر جواب مثبت دادم.
دوباره به روبهرو خیره شدو گفت:
_خب؟
خجالت میکشیدم براش توضیح بدم، ولی برای اینکه نسبت به رابطهی من و آرش بد بین نباشه خجالت رو کنار گذاشتم و گفتم:
_من بهش جواب منفی دادم ولی اون دست بردار نیست.
برگشت طرفم و خیلی جدی گفت:
_پس چرا میگید مزاحم نیست؟
هول شدم از این کارش و گفتم:
_خب، نیست، فقط اصرار داره دوباره حرف بزنیم شاید نظرم عوض بشه.
این بار با خشمی که تو صداش بود و سعی در کنترلش داشت گفت مادرتون در جریان هستن؟
_بله، تقریبا.
_میخواید من باهاش حرف بزنم؟
_نه ممنون، چیز مهمی نیست، خودم حل میکنم.
بقیه راه به سکوت گذشت و تا آخر راه اخماش رو باز نکرد.
وقتی رسیدیم تشکر کردم و پیاده شدم. به سرعت دور شد.
تا خواستم دستم رو روی زنگ بگذارم با شنیدن صدای آرش خشکم زد.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت72
_چند لحظه صبر کنید.
هاج و واج نگاش کردم، قلبم بعد از چند لحظه به کار افتاد و دیوانه وار خودش رو به قفسهی سینهام کوبوند، بالاخره نگام رو ازش گرفتم و پخش زمین کردم.
با قدمای بلند خودش رو به من رسوند. صدای قدماش اکو شد تو سرم.
زانو زد جلوی پاهام و نگران گفت:
_چی شده؟ تصادف کردید؟ یا زمین خوردید؟
با این کارش تپش قلبم بیشتر شد، صورتم داغ شد، یک قدم عقب رفتم ولی تعادلم رو نتونستم حفظ کنم، برای نیفتادن، خودم رو به دیوار چسبوندم و عصام به زمین افتاد. فوری عصا رو دستم دادو با غم نگام کرد. سعی کردم نگاش نکنم، با صدایی که لرزشش پیدا بود گفتم:
_نامه بَرتون بهتون نگفته؟
کنارم ایستادو گفت:
_حتی نمیخوای نگام کنی؟ منظورت ساراست؟ مگه اون اومدنی تو اینجوری بودی؟
سرم رو بالا آوردم، ماتش شدم، لاغرتر شده بود. ولی مثل همیشه خوش لباس و خوش تیپ بود. یک قدم ازش فاصله گرفتم و بیتوجه به سوالش من هم پرسیدم:
_چطوری اینجا رو پیدا کردید؟
چشماش نم شدو گفت:
_دلتنگ که باشی، هیچی آرومت نمیکنه، جز دیدنش یا شنیدن صداش. تو که گوشیت رو جواب ندادی. منم از سارا به زور آدرس گرفتم و تصمیم گرفتم اونقدر بمونم اینجا تا بالاخره از خونه بیای بیرون، ولی دیدم تو اصلا خونه نیستی... انگار میخواست طعنهای چاشنی حرفش کنه ولی حرفش رو خورد.
از حرفاش دلم ضعف رفت، واقعا چقدر درسته که میگن دل به دل راه داره.
احساس سرما میکردم، درحالی که هوا خوب بود، تمام انرژی که داشتم رو جمع کردم و گفتم:
_سارا کار درستی نکرده آدرس اینجا رو بهتون داده. لطفا الانم زودتر از اینجا برید.
سعی کردم لرزش لبام رو کنترل کنم برای همین به داخل دهانم جمعشون کردم و ادامه دادم:
_اینجا مارو میشناسن.
چشماش تمنا رو فریاد میزدن. خیلی مهربون گفت:
_پس خواهش میکنم چند دقیقه بیایید داخل ماشین بشینید با هم حرف بزنیم.
چطور میتونستم قبول نکنم، دلم سرکش شده بود، یقهی قفسهی سینهام رو گرفته بودو براش قلدری میکرد.
سرم رو پایین انداختم و فکری کردم، یک آن، انگار تمام قول و قرارهایی که با خودم گذاشته بودم یادم اومد، به خودم نهیبی زدم، که "مگر نمیخوای تمامش کنی، پس دیگه حرفی نمونده". تو دلم از خدا کمک خواستم.
به چشمایی که با محبت نگام میکرد چشم دوختم و نمیدونم این همه قدرت رو از کجا آوردم، سیلی محکمی به دلم زدم. یقهی قفسهی سینهام رو رها کردو در گوشهای سنگ شد.
_من حرفام رو قبلا به شما گفتم، دیگه حرفی نمونده، لطفا مزاحم نشید.کاری نکنید که به خاطر مزاحمتای شما ترک تحصیل کنم و دیگه دانشگاه هم نیام. لطفا از اینجا بریدو دیگهام سراغم نیایید. شما یه خواستگاری کردید منم جواب منفی دادم تموم شد رفت، چرا انقدر پیله میکنید. بعد زنگ رو فشار دادم. خودم هم میدونستم که تمام نشده، میدونستم که دل منم پیله کرده...
انگار خرد شد، مبهوت نگام میکرد، از جاش تکان نخورد. مثل مجسمه شده بود.
در رو که زدن، فوری داخل شدم و محکم بستمش. با صدای بسته شدن در چیزی تو قلبم فرو ریخت، پشت در نشستم و بغض نشسته تو گلوم رو آروم آروم رها کردم و از خدا خواستم که بتونم فراموشش کنم.
صدای رفتنش رو نشنیدم، حتی صدای روشن شدن ماشینش رو. یعنی هنوز نرفته بود؟!
با خودم گفتم برم بالا و از پنجره نگاهی بندازم.
به پاگرد که رسیدم از پنجره نگاه کردم همونجا نشسته بودو سرش پایین بود...
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
7.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه تشبیه قشنگی کرد
درباره حجاب زنها ...
#حجاب
•@patogh_targoll•ترگل
سوال⁉️
چه بسیار چادریهایی که از صد بدحجاب بدترند چادر سرشان هست، اما...
پاسخ‼️
ما وقتی میگوییم چادر، منظورمان هر چادری نیست! چادر با مشخصات و ویژگیهای خاص خودش! مثلاً بعضیها چادر ملی اندامی به سر میکنند؛ خب اگر قرار است چادر هم اندامی باشد، پس چه نیازی است به چادر؟ چادر سر میشود تا اندام و برجستگیهای بدن پیدا نباشد.
یا بعضیها چادر سر میکنند، که صد رحمت به چادر سر نکردنشان! زیر چادر لباسهای تنگ و چادر و زننده و چادرشان هم که همیشه باز؛ هدف از چادر این است که زن در معرض نگاه نامحرمان قرار نگرفته و از میدان مغناطیسیِ دیدشان خارج شود. به نظر شما خانمی چادری با یک آرایشی غلیظ، از نگاه نامحرمان و تبعات احتمالی آن محفوظ است؟ خب به این شخص دیگر نمیتوان گفت چادری! در کنار چادر، باید حیا هم باشد تا هدف پوشش تأمین شود.
#حجاب
•@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
Ziyarat-Ashura-ali-fani-232665.mp3
8.41M
روز بیست و نهم چـله زیارت ِ عـاشورا . . .
به نیابت از شهید اللهیار جابری
' التـماس دعـا
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت73
اسراء نگران جلوی در آپارتمان ایستاده بود، تا من رو دید. با چشمای گرد شده پرسید:
_کجا موندی پس؟ دیگه داشتم میومدم پایین. نگاهی به سرو وضعم انداخت.
_حالت خوبه؟
سعی کردم با خونسردی جواب بدم.
_چیز مهمی نیست ، یه کم دم در معطل شدم.
چادرم رو از روی سرم برداشت.
_چرا انقدر خاکیه؟ باید بندازمش لباسشویی. زمین خوردی؟
چشمام رو از نگاهش دزدیدم و گفتم:
_دستت درد نکنه، نشستم زمین خاکی شد.
_رفته بودید شهدای گمنام؟
به طرف اتاق راه گرفتم و خودم رو به نشنیدن زدم. اونم به طرف آشپزخونه رفت. مامان نبود، احتمالا یه سر خونهی خاله رفته بود.
با این فکر استرس گرفتم نکنه موقع برگشت آرش رو جلوی در ببینه، چون همیشه با سعیده بر میگرده. سعیده هم که آرش رو میشناسه.
تسبیحم رو برداشتم و شروع کردم صلوات فرستادن.
****
*آرش*
میخواستم، برم داخل ماشین ولی پاهام بیحس شده بودن. ترجیح دادم همونجا بشینم تا جون به پاهام برگرده. باورم نمیشد راحیل اینطور با من حرف بزنه و اسم مزاحم رو درمورد من به کار ببره.
وقتی برای ندیدنم از ترک تحصیلش گفت، انگار قلبم رو لای منگنه گذاشتن.
یعنی واقعا منظورش این بود که فراموشش کنم؟ مگه میتونم؟ چطوری؟ تو این دو هفته که ندیدمش نتونستم طاقت بیارم.
باید فکری میکردم، من به جز راحیل به کس دیگهای نمیتونم فکر کنم.
با صدای زنگ گوشیم از فکرو خیال بیرون اومدم.
سارا بود.
_الوو.
_سلام، خونشونو پیدا کردی؟
خیلی بیحال گفتم:
_آره، الان جلو در خونشونم.
نچ نچی کردو گفت:
_از صدات معلومه حالتو گرفتهها... بابا این راحیل کلا نازش زیاده، بیخیالش.
از حرفش جون گرفتم، بلند شدم و به طرف ماشینم راه افتادم و پرسیدم:
_یعنی به نظر تو داره ناز میکنه؟
_چی بگم... من که از روز اول بهت گفتم راحیل با بقیهی دخترا فرق داره، حالا توام چه گیری دادیها.
_ولی من اونو واسه رفاقت نمیخوام، واسه ازدواج ...
حرفم رو بریدو صداش رو بلندتر کردو گفت:
_چییی؟ ازش خواستگاری کردی و جواب منفی داد؟
_سارا بین خودمون میمونه، مگه نه؟
انگار از این خبر ناراحت شدو گفت: _باشه، کاری نداری؟ خداحافظ.
اصلا منتظر جواب من نشدو قطع کرد.
سوار ماشین شدم. حرفای سارا کمی امیدوارم کرد. تا ماشین رو روشن کردم. ماشین دختر خالهی راحیل رو دیدم که پارک کردو خودش با یه خانم از ماشین پیاده شدن.
کاش خودش تنها بود و میتونستم چند دقیقهای درمورد راحیل باهاش صحبت کنم. همونجا منتظر موندم به این امید که تنها برگرده. دوباره ماشین رو خاموش کردم.
اونقدر منتظر موندم که پاهام خشک شدن، پیاده شدم تا کمی راه برم، هوا گرگ و میش شده بود.
با خودم گفتم اونقدر منتظر میمونم تا بیاد اگه باز هم تنها نبود، تعقیبش میکنم و آدرس خونهشون رو یاد میگیرم. تا تو یه روز مناسب ازش کمک بگیرم.
تو همین فکرا بودم که صدای بسته شدن در رو شنیدم. قیافهاش خیلی گرفته بود. سرش پایین و تو فکر بود، به طرفش رفتم.
همین که خواست قفل ماشین رو بزنه چشمش به من افتادو ایستاد.
سلام کردم.
چند لحظه مکث کردو گفت:
_سلام، شما اینجا چیکار میکنید؟ یعنی از اون موقع نرفتید؟
چقدر خوشحال شدم که راحیل همه چیز رو براش تعریف کرده.
_اومده بودم باهاش حرف بزنم ولی قبول نکرد.
مِنو مِنی کردو گفت:
_خب... اونکه جواب منفی داده، دیگه چه حرفی؟
اخمام رو درهم کردم و گفتم:
_آخه چرا؟
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت74
_دلیلش رو هم که بهتون گفته.
_بله، ولی قانع کننده نیست.
_ببینید آقا آرش، من شما رو درک میکنم ولی ازتون میخوام به نظر راحیل احترام بزارید. اگه شما دوستش دارید باید به میلش عمل کنید. اینکه شما به زور بخواید به خواستتون برسید که علاقه نیست. پس اون چی؟ من اصلا کاری به دلیل راحیل ندارم. ولی هر چی که باشه تشخیصش اینه.
تو چشماش نگاه کردم و گفتم:
_مگه به این آسونیه؟
اونم زل زد تو چشمام و گفت:
_از کجا میدونید واسه اون آسونه؟
حرفش خوشحالم کرد و انگار متوجه شدو ادامه داد:
_حرفهایی که میزنم اکثرش حرفای خود راحیله، برای زندگی مشترک فقط علاقه کافی نیست. دو نفر مثل شما دوتا، گاهی حتی تفریحاتشونم با هم فرق داره.
پوزخندی زدم و اون ادامه داد:
شاید الان از نظر شما مضحک بیاد ولی وقتی وارد زندگی بشید همین مسائل پیش پا افتاده باعث اختلافای بزرگ میشه.
با پام با سنگ ریزهای که جلوی کفشم بود بازی میکردم. تو دلم گفتم:
_خانوادگی واسه من شدن معلم اخلاق.
فکر کنم فهمید نسبت به حرفاش بیاهمیتم دیگه ادامه ندادو گفت:
_اگه اجازه بدید من دیگه برم.
با لبخند تلخی گفتم:
_فکر کردم کمکم میکنید ولی انگار...
حرفم رو بریدو گفت:
_حرفایی که بهتون زدم نظر راحیله.
راستش من خودم بارها بهش گفتم که سخت گیره. ولی فقط میتونم نظرمو بهش بگم، در آخر باید به تصمیمش احترام گذاشت. البته اینم بگم من آرزوم بود که میتونستم مثل راحیل انقدر روی عقایدم پافشاری کنم. ولی من قدرتش رو ندارم.
دستام رو تو جیبم فرو کردم و دوباره نگاش کردم. "کلا انگار زیباییشون ارثیه، ولی هیچکس راحیل نمیشد"
حرفاش عصبانیم میکرد. برای همین نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
_به نظرم کارش درست نیست، اون حتی برای چند دقیقه هم نیومد بشینِ توی ماشین حرف بزنیم. ولی با این آقایی که پرستار بچشه همش اینورو اونور میره...
با تعجب گفت:
_چون ایشون رو به چشم یه صاحب کار میدونه. حتما براتون توضیح داده دلیل کار کردنش رو. راحیل خودش رو یه جورایی مسئول اون بچه میدونه، با اینکه من عامل تصادف بودم ولی اون خودش رو مقصر میدونه.
گرهای انداخت به ابروهاش و ادامه داد:
_راحیل دیگه اونجا کار نمیکنه. فقط گاهی سر میزنه، اونم به خاطر اون دختر بچه درضمن آقای معصومی تو این یک سال رفتار غیرمعقولی از خودشون نشون ندادن که راحیل اذیت بشه.
گرهی ابروهاش رو بیشتر کردو گفت:
_زود قضاوت کردن...
نذاشتم حرفش رو تموم کنه و گفتم:
_نه، من قضاوتی نکردم. فقط برام سوال بود.
سرش رو پایین انداخت و گفت:
_من دیگه باید برم دیرم شده. بدون خداحافظی رفت و پشت فرمون ماشینش نشست.
"چرا ناراحت شد، من که حرفی نزدم."
بعد از رفتنش سوار ماشینم شدم و به خونه برگشتم.
برادرم و خانمش اومده بودن دنبالمون تا برای چند روز با هم دیگه برای تفریح به شمال بریم.
ولی من گفتم که حوصلهی مسافرت ندارم و نمیتونم بیام و سفارش کردم که حتما مامان رو با خودشون ببرن.
روی تختم دراز کشیدم. کیارش وارد اتاقم شدو کنارم روی تخت نشست و پرسید:
_چته تو؟ مامان میگفت رو به راه نیستی.
بلند شدم نشستم و گفتم:
_چیز مهمی نیست، خوبم.
لبخند کجی زدو گفت:
_نکنه عاشق شدی؟
سرم رو پایین انداختم و بیتوجه به سوالش گفتم:
_میشه مامان رو با خودتون ببرید؟ احتیاج به تنهایی دارم.
با کف دستش محکم به پشتم زدو گفت:
_نپیچون، میریم خواستگاری برات میگیریمش بابا، اینکه غصه نداره. فقط اینو بدون عاشقی یعنی بدبختی، یعنی کوری و کری، زندگی منو ببین عبرت بگیر.
از اینکه انقدر همه چی رو راحت گرفته بودو در عوض از زندگیش ناراضی بود تعجب کردم. آهی کشیدم وگفتم:
_داداش به این راحتیا نیست. بعد براش افکار راحیل رو توضیح دادم.
اخمی کردو گفت:
_توام عاشق چه کسی شدیا، مگه دختر قحط بود. اون اگه جواب مثبت هم میداد مگه میتونستی باهاش زندگی کنی؟ هی میخواد ایراد بگیره اینجا نریم گناه میشه اونجا نریم محیطش مناسب نیست.
دختره خیلی عاقل بوده جواب منفی بهت داده. وگرنه واسه حتی یه عروسی رفتنتون هم باید عذاب میکشیدی. اونا که عروسی مختلط و اینجور جاها نمیان، خیلی خودشون رو محدود میکنن. باید بری خداروشکر کنی که دختره فهمیده بوده. حتما نشسته با خودش به همهی اینا فکر کرده و دیده نمیشه، که گفته نه. وگرنه هر دختری آرزوشه زن تو بشه. پوفی کردم و گفتم:
_خودت داری میگی دختر عاقل و فهمیدهاییه، بعد میگی خودشونو محدود میکنن. خب کسی که عاقله، حتما این محدودیت هم لازمه دیگه، آدم عاقل خب کارای عاقلانه هم میکنه دیگه...
بیحوصله گفت:
_ول کن آرش، دو روز دنیا، نیازی به این همه مته به خشخاش زدن نیست. آدم باید از زندگیش لذت ببره.
توام با ما میای شمال، خانوادهی
مژگانم هستن. همین خواهر مژگان که کشته مردته محلش نمیزاری، بعد افتادی دنبال یکی که هیچیش بهت نمیخوره؟
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
🔴نقش زنان مسلمان در بیعت غدیر
🔻شواهد موجود در کتب تاریخی گویای این حقیقت است که پیامبر اکرم از همان اغاز رسالت هم با استقبال زنان به دین اسلام مواجه گردید،هم خود ایشان زمینه مشارکت بانوان در امور جامعه اسلامی و گسترش اسلام را فراهم نمودند
🔻یکی از رویدادهای بسیار مهم جهان اسلام غدیر بود که بانوان حاضر در حج در بیعت و نشر آن نقش مهمی ایفا کرده اند.انها به طور مستقیم از پیامبر اکرم دستور بیعت، تبلیغ و تشویق مردان اشان به بیعت با امیر المومنین را دریافت و اجرا کردند (۱)
🔻به دستور پیامبر صلی الله علیه وآله، خیمه ای برای امیرالمؤمنین ساختند؛ تا مردم راحت تر برای بیعت بیایند. مردها اول بیعت کردند و برای بیعت زنان، پرده ای زدند و ظرفی بزرگ آوردند و پر از آب کردند و امام علیه السلام از آن سوی پرده، دست در ظرف نهاد و زنان از سویی دیگر دست در آب فرو می بردند و این گونه، تسلیم بودن در برابر امر خدا و رسول را بیان میکردند.
⏪باید گفت اسلام در حالی به خاطر دستور عفاف و حجاب مورد هجمه های ناجوانمردانه ی رسانه های جریان غرب گرایی قرار گرفته است که اسلام پیشتاز کرامت بخشی به زن و بستر سازی عفیفانه مشارکت اجتماعی زنان در طول تاریخ بوده است.
منبع:
۱_سنن الترمذی، ج 5، ص591
✍عالیه سادات
•@patogh_targoll•ترگل
زنها هستند که ملتهارا
تقویت و شجاع میکنند🕶 !
عنایتی که اسلام بر بانوان دارد ،
بیشتر از عنایتی است که بر مردان دارد !
_خمینی ِکبیر_