eitaa logo
پاتوقِ فرشته ها .🏴 .
1.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
5.1هزار ویدیو
2 فایل
. ﷽ - __ * 🤍 رسانہ‌ي‌‌‌‌‌‌‌‌ فرهنگۍاجتماعی پاتوقِ فرشته ها شهرستان بیجار ؛ - ‌‌• این‌‌جا ناشناس بِحرفید https://6w9.ir/Harf_8602033 ارتباط با مدیر: انتقادات . پیشنهادات . نظرات : @admin_patogh1
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 ✍رسول دادخواه خیابانی تبریزی معروف به حاج رسول تُرک از عربده‌کش‌های تهران بود اما عاشق امام حسین علیه‌السلام بود. در ایام عزاداری ماه محرم شب اول بزرگان و صاحبان مجلس محترمانه بیرونش کردند و گفتند تو عرق‌خوری و آبروی ما را می‌بری! 🔸حاج رسول برگشت و داخل خانه رفت و خیلی گریه کرد و گفت: ناظم ترک‌ها جوابم کرد شما چه می‌گویی شما هم می‌گویی نیا اول صبح در خانه‌اش را زدند رفت در را باز کرد، دید ناظم ترک‌هاست روی پای حاج رسول تُرک افتاد و اصرار کرد بیا بریم، گفت کجا، 🔸گفت بریم هیئت حاج رسول گفت تو که من را بیرون کردی گفت اشتباه کردم حاج رسول گفت: اگر نگویی چرا؟ نمی‌آیم! ناظم گفت دیشب در عالم رؤیای صادقانه دیدم در کربلا هستم، خیمه‌ها برپاست آمدم سراغ خیمه سیدالشهداء علیه‌السلام بروم 🔸دیدم یک سگ از خیمه‌ها پاسداری می‌کند هر چه تلاش کردم نگذاشت نزدیک شوم دیدم بدن سگ است اما سر و کله حاج رسول است معلوم می‌شود امام حسین علیه‌السلام تو را قبول کرده است. 🔸ناگهان حاج رسول شروع کرد به گریه کردن آنقدر خودش را زد گفت حالا که آقام من را قبول کرده است دیگر گناه نمی‌کنم. توبه نصوح کرد از اولیای خدا شد. شبی عده‌ای از اهل دل جلسه‌ای داشتند آدرس را به او ندادند، 🔸ناگهان دیدند در می‌زنند رفتند در را باز کردند، دیدند حاج رسول است. گفتند از کجا فهمیدی کلی گریه کرد و گفت بی‌بی آدرس را به من داده است. شب آخر عمرش بود و رو به قبله بود گفتند. چگونه‌ای گفت عزرائیل آمده او را می‌بینم ولی منتظرم اربابم بیاید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•‌• ↻🍃 🖤 🍃 ⇨ @patoghe_fereshteha پاتوق فرشته ها
🏅 🔰 « نان و حلوا » ✍در یکی از شهرها زنی بود بسیار حسود و همسایه ای داشت به نام "خواجه سلمان" که مردی ثروتمند و محترم بود. زن به خواجه حسادت می کرد و می تلاش می کرد از دارایی ها و آبروی آن مرد شریف کم کند و نام نیک او را نیز از بین ببرد ولی موفق نمی شد. تا سرانجام کمر به کشتن او بست. 🔸روزی حلوایی پخت و در آن زهری ریخت . صبح وقتی خواجه خواست از خانه خارج شود زن حلوا را در نانی گذاشت و به خواجه داد و گفت "خیراتی" است ... خواجه چون عجله داشت آن را نخورده به راه افتاد و از شهر خارج شد و در راه به دو جوان بر خورد که خسته و گرسنه بودند او نان و حلوا را به آن ها داد . آن دو حلوا را با خوشنودی از خواجه گرفتند و به محض خوردن مردند . 🔹خبر به حاکم شهر رسید. دستور داد خواجه را دستگیر کردند هنگامی که از وی بازجویی کردند و خواجه داستان را بازگو کرد زن را حاضر کردند. چون چشم زن به آن جنازه ها افتاد شیون سر داد و فریاد و فغان به راه انداخت. 🔹معلوم شد که آن دو جوان یکی فرزند و دیکی برادر آن زن بودند . آن زن نیز از شدت تأثر و ناراحتی پس از دو روز مرد . 💎 حضرت علی (علیه السلام) : در روایتی زیبا می فرماید : کسی که چاه بکند تا برادر دینی او در آن بیفتد اول از همه خودش در آن می افتد" 🥀⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ⇨ @patoghe_fereshteha✨⃟🌱⌋•۰