eitaa logo
پاتوق محله (فرهنگ)🇵🇸
281 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
297 ویدیو
8 فایل
پاتوق محله، یک پایگاه مجازی برای تمامی افراد علاقمند به مسائل فرهنگی می باشد. جهت ارتباط، ثبت نام، انتقادات، پیشنهادات:
مشاهده در ایتا
دانلود
وَمَا‌لَنَا‌أَلَّا‌نَتَوَكَّلَ‌عَلَى‌اللَّهِ‌وَقَدْ‌هَدَانَا‌سُبُلَنَا ﹝وچرا‌ما‌بر‌خدا‌توکل‌نکنیم‌در‌صورتی‌که خدامارابه‌راه‌راستمان‌هدایت‌فرموده؟﹞ 🌱| سورھ @patoghe_mahale
🔸🔸🔸🔸﷽🔸🔸🔸🔸 ✍️ 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ای بود که هر چشمی را نوازش می‌داد. خورشید پس از یک روز آتش‌بازی در این روزهای گرم آخر ، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه می‌کشید. دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را می‌دیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد می‌شد، عطر او را در هوا رها می‌کرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم می‌کرد! 💠 دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت می‌گذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگی‌ام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد. همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر می‌دانستم اوست که خانه قلبم را دقّ‌الباب می‌کند و بی‌آنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟» 💠 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ می‌چرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم می‌کردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...» هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطه‌ای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟» 💠 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار می‌کند :«الو... الو...» از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو می‌شناسی؟؟؟» 💠 ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟» از اینکه اسمم را می‌دانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خنده‌ای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب می‌شناسم عزیزم!» و دوباره همان خنده‌های شیرینش گوشم را پُر کرد. 💠 دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدن‌مان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من به‌شدت مهارت داشت. چشمانم را نمی‌دید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول می‌زنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقی‌مان در گرمای ، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! 💠 خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم. از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دست‌بردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. 💠 دیگر فریب شیطنتش را نمی‌خوردم که با خنده‌ای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می‌برمت! ـ عَدنان ـ » برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمی‌دانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟... ✍️نویسنده: @patoghe_mahale
یه‌شخصے از امام رضا(ع) خواسٺن یه‌دعآیے بہشون یـاٰد بدن، حضرٺ اینـ دعآ رو فرمودند: { یآ من دَلََّنے علے نفسِہِ و ذَلَّلَـ قلبے بٺصدیقِہِ اسئلُڪَ الأمنَـ و الایمآنـ } { اۍ ڪسے ڪہ مرآ رهنمودۍ بـر خود و رام ڪردۍ دلمـ را بہ باورٺ مےخواهمـ از ٺو آسودگے و ایمانـ💚 } @patoghe_mahale
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مردان غیور قصه‌ها برگردید یکبار‌ دگر به‌شهر‌ما برگردید دیروز‌ به‌ خاطر‌ خدا‌ میرفتید امروز‌ به‌ خاطر‌ خدا‌ برگردید...! 💔 @patoghe_mahale
05148888 به‌این‌شماره‌زنگ‌بزنید بعد‌از‌صلوات‌خاصه‌یه‌صداهایی‌میاد... اون‌صدا از میکروفون‌کنار‌ضریح میاد خلاصش اینکه... شنونده بهتر از این:))))!؟ حرف بزنید... @patoghe_mahale
در شب فتنه شب فتنه شب خنجرها باز هم چاره علی بود نه آن دیگرها ... @patoghe_mahale
وَ مِنَ النّاسِ مَنْ یَشْرِى نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ الله، وَ اللهُ رَءُوفٌ بِالْعِباد. بقره ـ ۲۰۷ خدا چه خوب می‌خرد ؛ آن را که سپر می‌شود ، تا زمین، داغ کامل‌ترین جلوه‌ی رحمت خدا را نبیند... 🌱 بهار ( ) با پاگشا می‌شود! تا اهل یقین بدانند: برای پاگشای "ربیع‌الأنام" باید بیاموزند برایش سپر شوند ... 🌞 @patoghe_mahale
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 به مناسبت این بار کتابی معرفی می کنیم برای گروه سنی نام: چرا؟ چرا؟ چرا؟ موضوع: این کتاب حاوی داستانی است پیرامون عاشورا نویسنده: سرکار خانم کلر ژوبرت و خانم ها حوراء میلانی و مژگان برخورداری آن را به زبان های عربی و انگلیسی ترجمه کرده اند. و شما با خرید این کتاب در اصل یک کتاب با سه زبان زنده ی دنیا تهیه می کنید ترجمه و ویرایش این کتاب زیر نظر مرکز ترجمه ی حوزه هنری انجام شده است. @patoghe_mahale
✍️ 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم. 💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از پشت پلک‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب می‌کرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می‌کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. 💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند. از که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. 💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟» 💠 زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!» خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. 💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم. 💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد. با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ و بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. 💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید! 💠 دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!» 💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد... ✍️نویسنده: @patoghe_mahale
✍️ 💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب می‌گفتم تا نجاتم دهد. با هر نفسی که با وحشت از سینه‌ام بیرون می‌آمد (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم و دیگر می‌خواستم جیغ بزنم که با دستان نجاتم داد! 💠 به‌خدا امداد امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟» از طنین صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش می‌کند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشت‌تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟» 💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم می‌کرد، می‌توانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!» حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و خوبی بابت بستن راه من بود! 💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزده‌ام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ می‌کُشمت!!!» ضرب دستش به‌ حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه‌اش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمون‌کُشی می‌کنی؟؟؟» 💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت می‌دیدم که انگار گردنش را می‌بُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بی‌غیرت! تو مهمونی یا دزد ؟؟؟» از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمی‌دانستم همین نگرانی خواهرانه‌، بهانه به دست آن حرامی می‌دهد که با دستان لاغر و استخوانی‌اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف می‌زدیم!» 💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمی‌داشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفته‌ام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته‌نشین شد و ساکت شدم. مبهوت پسرعموی مهربانم که بی‌رحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظه‌ای که روی چشمانم را پرده‌ای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدم‌هایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم. 💠 احساس می‌کردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سخت‌تر، که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیه‌گاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس می‌کردم این تکیه‌گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد. 💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که می‌خواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدن‌مان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع می‌شدیم، نگاهش را از چشمانم می‌گرفت و دل من بیشتر می‌شکست. انگار فراموشش هم نمی‌شد که هر بار با هم روبرو می‌شدیم، گونه‌هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان می‌کرد. من به کسی چیزی نگفتم و می‌دانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را می‌گرفت و حیدر به روی خودش نمی‌آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است. 💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان می‌نشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمی‌کردم و دست خودم نبود که دلم از همچنان می‌سوخت. شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شب‌ها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینه‌ام کوبید و بی‌اختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه می‌کرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند... ✍️نویسنده: @patoghe_mahale
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 سلام خانومای فعال و پرانرژی🧕🏻 خوب هستید همگی؟ ما دوباره اومدیم با کلاس محبوب و دوست داشتنی شما😍 کدوم کلاس؟؟ 💢 کلاس آئین همسرداری (ویژه متأهلین) 💍💞 🌿 استاد: سرکار خانم ابوالی کارشناس و مشاور خانواده ✳️دوستان قدیمی که حتما میدونن اما یه کوچولو تیتروار میگم برای عزیزانی که تازه میخوان وارد کلاس بشن 📚📝 موضوعات چیه؟ 💝 بهبود روابط همسران 🎁 زندگی شاد 🍎 خانواده بهشتی کوچک 💌 آئین همسرداری 💐 شناخت زوجین در سایه ی آرامش 💎 تحکیم خانواده 💗 ایجاد شرایط روحی بهتر و...... خیلی موضوعات شیرین و جذاب دیگه 📍مکان: حسینیه قهرودی ها ( کلاس حضوری) 👛 هزینه: ۵۰ هزار تومن 🗓 تعداد جلسات: 10 جلسه 🛎 زمان برگزاری کلاس: شنبه ها ⏰ از ساعت ۱۵ الی ۱۶:۱۵ بعد از ظهر ⏳ آخرین مهلت ثبت نام: ۲۰ مهرماه دوستان علاقمند به شرکت در این کلاس جذاب می تونند نام و نام خانوادگی خود، به همراه فیش واریزی به آیدی @hamihoma ارسال کنند تا ثبت نامشون قطعی بشه و وارد کلاس بشن. 📢 @patoghe_mahale
🍁 سلام و خداقوت خدمت خانومای محترم درتلاش هستیم کلاسی برگزار کنیم که شما عزیزان به راحتی کلام خداوند متعال را بخوانید و لذت ببرید باموضوعیت تجوید ۴ زمان: روزهای شنبه ساعت: ۱۵الی ۱۷ با استاد محترم خانم کلاته جهت ثبت نام به آیدی @zahramohamadi75 مراجعه فرمایید. @patoghe_mahale
📣📣📣 سلاااااام به دخترای باهوش و با استعدادمون🤗🤩 میدونید که چقدر خدای مهربون حافظان قرانو دوست داره و توی قران گفته هرکسی که حافظان قران را دوست داشته باشه رحمت و مهربونی من شاملش میشه😍😍 حالا یه مسابقه مجازی و هیجان انگیز داریم برای سنین مختلف که خوبیش اینه که خودتون انتخاب میکنین که چه جزئیو میخوایین حفظ کنید🤩 📌 مثلا دخترای باهوش کوچولومون که زیر ۷سال هستن فقطو فقط ۲۰تا سوره یا یک جز قرآن 👧 تاریخ مسابقه:۱۴۰۰/۸/۸ 📌 دخترای قشنگمون که ۷تا۹سال دارن دیگه مدرسه میرن و توی مدرسه هم با قرآن بیشتر آشناشدن یک جز یا ۳جز یا ۵جز👱‍♀️ تاریخ مسابقه:۱۴۰۰/۸/۹ شکوفه های قشنگ با این ادرس در سامانه سروش می توانند ثبت نام کنند (sapp.ir/alhafezon9) 📌 دخترامون که دیگه به سن تکلیف رسیدن ۱۰تا۱۵سالشون هست تاریخ مسابقه:۱۴۰۰/۸/۱۵ 📌 بالاتراز ۱۶سال هم یک جز یا ۳جز یا ۵ جز یا ۱۰ جز یا ۱۵جز یا ۲۰ جز یا حافظ کل قران هستن 🧕 تاریخ مسابقه:۱۴۰۰/۸/۱۵ گل دخترامونم نیاز به ثبت نام ندارن فقط عضو کانالی که لینکشو فرستادیم بشن و تاریخ مسابقه رو اطلاع پیدا کنند موفق باشید🤩🤩 @patoghe_mahale
☀️ امیرالمؤمنین علی علیه السلام فرمودند: به احترام پدر و معلم از جای برخیز هرچند فرمان روا باشی. 📚منبع: غررالحکم، ح۲۳۴۱ 🌱 🌱 🌱 🌱 @patoghe_mahale
سلام 🌻 خیلیا وقتی حرف از می‌شه، پای رو وسط می‌کشن. بیاید چند تا سؤال جدی از خودمون بپرسیم و بدون تعصّب به جوابشون فکر کنیم: _ مگه روزی رسون نیست؟ _ مگه خودش نمی‌گه روزی شما و بچه‌هاتون رو من می‌دم؟ _ مگه از خدا راستگوترم هست؟ _ چرا به وعدۀ خدا نمی‌کنیم؟ ⁉️ _ چطور می‌شه که این قدر چشممون دوخته شده به این و اون تا یه وعده‌ای بدن و دلمون رو خوش کنن؛ اما دلمون به وعدۀ خدا خوش نیست؟ _ وقتی یه پدری که از نظر مالی در حد متوسط جامعه‌است به پسرش می‌گه تو بچه‌دار شو، من خرجش رو می‌دم، دل پسر گرم می‌شه؛ اما چرا دل این پسر به وعدۀ خدا گرم نمی‌شه؟ _ فرق ما و یه آدمی که نگاه مادی به عالم داره، چیه؟ اونم تو دو دو تا چارتای زندگیش، جز عوامل مادی چیز دیگه‌ای رو به حساب نمی آره. ما هم همین طور ❗️ ✅ یه مقدار با خودمون خلوت کنیم و بدون این که بخوایم سر خودمون رو شیره بمالیم، به کمک این سؤالا، ایمانمون رو بزنیم. ولی همین قدر بگم بهتون: آدمی که به خدا اعتماد می‌کنه، در اوج فقر هم می‌کنه و آدمی که به خدا اعتماد نمی‌کنه، در اوج ثروتم همیشه از فقر می‌ترسه. مشکل اصلی پول داشتن و نداشتن نیست؛ مشکل ریشه‌ای اعتماد داشتن و نداشتن به خداست. 🌱 @patoghe_mahale