✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_پنجم
💠 عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
میدانستم از #شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد.
💠 از پلههای ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نهتنها #پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟»
بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل #همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت.
دستان زن بینوا از #شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بیهیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در #آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب رفتنش شدم.
دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با #گریهای که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!»
💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان #آسمانیاش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با #حاج_قاسم قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را #مشتاقانه به سمت معرکه میکشید.
در را که پشت سرش بستم، حس کردم #قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بیخبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد.
💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!»
او #دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد.
💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :«#حاج_قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی #داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت #سید_علی_خامنهای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!»
سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم #سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش #داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!»
💠 با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرماندههای شهر بازم #اماننامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از #آمرلی بره بیرون!»
او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما #نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید.
💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس #اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود.
اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت #ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش میآورد، عذاب میکشید و اگر #شهید شده بود، دلش حتی در #بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود!
💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم #آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد.
نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را #سیر کند. بهسرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد.
💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به #شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم.
همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی #رزمندهای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :«حاجی خونهاس؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@patoghe_mahale
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_ششم
💠 گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشکهایش #مقاومت میکند که مستقیم نگاهش کردم و بیپرده پرسیدم :«چی شده؟»
از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچهها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوشخیالی میتواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش #زخمی شده!»
💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو #خاکریز.»
از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زنعمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم.
💠 دیگر نمیشنیدم رزمنده از حال عباس چه میگوید و زنعمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه میدویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با #بیقراری دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدمهایم رمقی مانده بود نه به قلبم.
دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس میکردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم.
💠 تختهای حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. بهقدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر #خونی به رگهایش نمانده است.
چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده میشد و بالای سرش از #نفس افتادم.
💠 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمیزد. رگهایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، #علقمه عباس من شده است.
زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این #جراحت به چشمم نمیآمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود.
💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی بهقدری #خون روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد.
شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه میدیدم #باور نگاهم نمیشد.
💠 دلم میخواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع میکردم و زیر لب التماسش میکردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند.
با همین چشمهای به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما #نارنجک را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود.
💠 با هر دو دستم به صورتش دست میکشیدم و نمیخواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس میزدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!»
دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن #صبوریام را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس میدونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، #اسیرش کردن، الان نمیدونم زندهاس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم میخواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت میکشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق میکنم!»
💠 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره #مظلومش برای کشتن دل من کافی بود.
#حیایم اجازه نمیداد نغمه نالههایم را #نامحرم بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار میدادم و بیصدا ضجه میزدم.
💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث میشد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در #آغوشش جا شدهام که ناله مردی سرم را بلند کرد.
عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی #قلب دست روی سینه گرفته و قدمهایش را دنبال خودش میکشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر نالهای برایش نمانده بود که با نفسهایی بریده نجوا میکرد.
💠 نمیشنیدم چه میگوید اما میدیدم با هر کلمه رنگ #زندگی از صورتش میپَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد.
پیکر پاره پاره عباس، عمو که از درد به خودش میپیچید و درمانگاهی که جز #پایداری پرستارانش وسیلهای برای مداوا نداشت.
💠 بیش از دو ماه درد #غیرت و مراقبت از #ناموس در برابر #داعش و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و #شهادت عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود.
هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی میخواستند احیایش کنند، پَرپَر میزدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت #درد کشیدن جان داد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@patoghe_mahale
☘️دعای هفتم صحیفه سجادیه
#به_مدد_الهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
@patoghe_mahale
🌷 🌷 🌷
☀️السلام علیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام
🌷 🌷 🌷
شش روز از جنگ گذشته بود که...🌱
#پنجشنبه_های_شهدائی
#امام_حسین_ع
@Patoghe_mahale
#تابلو_اعلانات
#فصل_پاییز 🍁
#اطلاعیه
کلاس تجوید ٢ از تاریخ ٨ آبان برگزار میگردد.
زمان: روزهای شنبه
ساعت: ۱۴ الی ١۵:٣٠
با استاد محترم خانم کلاته
@patoghe_mahale
🤗 سلام سلام سلام 🤗
🌺سلاااااام به همهههههه ی دختر گلی های خودمون🌺
حالتون چطوره؟؟😍🙃
خبر دارید براتون یه کلاس جذااااااب تدارک دیدیم؟؟😁
یه کلاس ویژه ی شما مهربونای کلاس سوم، چهارم و پنجمی و ششمی🤩
توی این کلاس متفاوت با کمک قصه📚 ، کاردستی ✂️، بازی🎈، مسابقه🎁 و یه عاااااالمه کارای هیجان انگیز دیگه🛍، با کتاب قرآنمون آشنا میشیم💖 و چندتا سوره و موضوعشو با هم مرور میکنیم📖
جونم براتون بگه کهههههه بزرگترا به این کلاس میگن 🌱 #تدبر_در_قرآن 🌱
تدبر درقرآن نوعی دیگه از شناخت قرآن با مفاهیم و داستان ها و ماجراهاییه که خدای مهربون توی این کتاب دوستداشتنی برامون فرستاده🤗🤗
این کلاس برای بزرگترا جزء شیرین ترین کلاسهای مرتبط با قرآنه که مطمئنم شما هم عاشقش میشید.😍😇
راستی تا یادم نرفته بهتون بگم😅😋
کلاسمون روزهای دوشنبه از ساعت ۱۵ تا ۱۶ بصورت مجازی برگزار میشه اماااااا جلسه ی اول که میشه روز دوشنبه ۱۰ آبان ماه برای آشنایی با هم حضوریه🤓😍
👛هزینه ی کلاس: رایگاااان
📌مکان : پیام رسان ایتا
ساعت و زمان شروع کلاسم که گفتم🤔
🔔اگر میخواید تو این کلاس شرکت کنید به آیدی @zahramohamadi75 مراجعه فرمایید.
منتظرتون هستیم😘
@patoghe_mahale
#معرفی_کتاب 🌱
نام کتاب: #تن_تن_و_سندباد
نویسنده: محمد میرکیانی
✅درباره ی کتاب:
کتاب «تنتن و سندباد» اثری خیالی و استعاری از تقابل دو شخصیت تنتن و سندباد به نمایندگی از دو فرهنگ غرب و شرق است. این کتاب سالها پس از پایان مجموعه داستانهای تنتن، توسط «محمد میرکیانی» خلق و نگارش شده است.
کتاب داستان تقابل افسانههای کهن مشرق زمین و داستانهای خیالی غرب با زبانی استعاری و در قالب واقعگرایانه است.
کتاب تنتن و سندباد را میتوان یک کتاب استراتژیک در حوزهی ادبیات نوجوان بهشمار آورد. این کتاب که در سال ۱۳۷۰ نگارش شده است، با نگاهی دقیق و نافذ مسئلهی نوظهور زمان خود را به عنوان موضوع و هستهی اصلی داستان برگزیده است.
✳️ گویا مطالعهی این کتاب، موجب خوشحالی و مسرت رهبرانقلاب شد که لااقل در گوشهای از این کشور، نویسندهای در آن سالها خطر تهاجم فرهنگی را حس کرده و چنین کتابی را نوشته است. به همین دلیل رهبرانقلاب در یادداشت کوتاه خود بر این کتاب چنین نوشتهاند: «من هم همین قصه را همیشه تعریف میکردم! حیف که خیلیها آن را باور نداشتند... حالا دیگر کار من آسان شد! همین بس است که نسخهی این کتاب را به همهی بچهها بدهم.»
@Patoghe_mahale
☘️دعای هفتم صحیفه سجادیه
#به_مدد_الهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
@patoghe_mahale
#نکات_خانه_داری 🌱
🍽 نام غذا: #تخم_مرغ_ابری
🛒 مواد لازم:
🥚 تخم مرغ ۴ عدد
🧀پنیر پارمزان ۱/۴ پیمانه
📝 دستور پخت:
اول از همه کاسه همزن یا یک کاسه فلزی بزرگ را همراه با پره های همزن در یخچال قرار دهید تا خنک شوند.🥣❄️
فر را با دمای ۲۳۰ درجه سانتیگراد روشن کنید و اجازه بدهید گرم شود.🔥⏲
کف سینی فر کاغذ روغنی بکشید و آن را کنار بگذارید.🤷🏻♀
حال وقت آن است که تخم مرغها را بشکنید و سفیدهها و زردهها را از هم جدا کنید.🐣
سفیده ها را در کاسه خنک شده بریزید و هر کدام از زردهها را در یک فنجان جدا از هم بریزید، یعنی در چهار فنجان.🐣 🥣
سپس با استفاده از دور تند همزن سفیدهها را بزنید.🌪🥣
این کار را میتوانید با همزن دستی هم انجام دهید ولی مدت بیشتری طول میکشد و باید خیلی تند هم بزنید. ⏳
هدف این است که سفیده به قدری سفت شود که وقتی همزن را بیرون میآورید قلهی تیزی مشاهده کنید.👀
وقتی سفیده آماده شد بلافاصله پنیر پارمزان را اضافه کنید و مواد رابا قاشق زیر و رو کنید تا مخلوط شوند.🧀🥣
حالا سفیده ر ا به چهار قسمت تقسیم کنید و به شکل چهار ابر کوچک روی کاغذ روغنی بریزید.☁️
وسط هر ابر یک گودال برای خورشیدش ایجاد کنید.⛅️
اگر میخواهید زردهها نسبتاً سفت باشند در همین مرحله آنها را وسط ابرها بگذارید و سینی را به مدت ۶ دقیقه در فر قرار دهید تا تخم مرغ ابری آماده شود.🌤🎛⏳
اگر میخواهید زرده نسبتاً شل باشد سفیده را ۳ دقیقه به تنهایی در فر بگذارید.☁️🔥
آن را از فر خارج کنید و بعد از گذاشتن زردهها ۳ دقیقه دیگر در فر قرار دهید.☀️🔥
@Patoghe_mahale