پاتوق محله (فرهنگ)🇵🇸
❣﷽❣ بسم الله الرحمن الرحیم ✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت 🔷#قسمت_سوم 💠تلاشهاي من بعد از مدتي محقق ش
❣﷽❣
بسم الله الرحمن الرحیم
✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت
🔷#قسمت_چهارم
💠عمليات به خوبي انجام شد و با شهادت چند تن از نيروهاي پاسدار، ارتفاعات و كل منطقه مرزي، از وجود عناصر گروهك تروريستي پژاك پاكسازي شد.
🔻من در آن عمليات حضور داشتم. يك نبرد نظامي واقعي را از نزديك تجربه كردم، حس خيلي خوبي بود.
🍃آرزوي شهادت نيز مانند ديگر رفقايم داشتم، اما با خودم ميگفتم: ما كجا و توفيق شهادت؟! ديگر آن روحيات دوران جواني و عشق به شهادت، در وجود ما كمرنگ شده بود.
🔷در آن عمليات، به خاطر گرد و غبار و آلودگي خاک منطقه و... چشمان من عفونت کرد. آلودگي محيط، باعث سوزش چشمانم شده بود. اين سوزش، حالت عادي نداشت.
⭕️پزشك واحد امداد، قطرهاي را در چشمان من ريخت و گفت: تا يك ساعت ديگه خوب ميشوي. ساعتي گذشت اما همينطور درد چشم، مرا اذيت ميكرد.
✨چند ماه از آن ماجرا گذشت. عمليات موفق رزمندگان مدافع وطن، باعث شد كه ارتفاعات شمال غربي به كلي پاكسازي شود.
🌀نيروها به واحدهاي خود برگشتند، اما من هنوز درگير چشمهايم بودم. بيشتر، چشم چپ من اذيت ميكرد. حدود سه سال با سختي روزگار گذراندم.
🔸در اين مدت صدها بار به دكترهاي مختلف مراجعه كردم اما جواب درستي نگرفتم. تا اينكه يك روز صبح، احساس كردم كه انگار چشم چپ من از حدقه بيرون زده!
🖋ادامه دارد...
#یارمهربان
@patoghe_mahale
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
#تنها_میان_داعش
#قسمت_چهارم
از #شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم #تشیّع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه #صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»
💠 زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!»
خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر #ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@patoghe_mahale