❣﷽❣
بسم الله الرحمن الرحیم
✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت
🔷# قسمت_اول
💠گذر ايام:
پسري بودم كه در مسجد و پاي منبرها بزرگ شدم. در خانوادهاي مذهبي رشد كردم و در پايگاه بسيج يكي از مساجد شهر فعاليت داشتم.
🔻در دوران مدرسه و سالهاي پاياني دفاع مقدس، شب و روز ما حضور در مسجد بود.
🔷سالهاي آخر دفاع مقدس، با اصرار و التماس و دعا و ناله به درگاه خداوند، سرانجام توانستم براي مدتي كوتاه، حضور در جمع رزمندگان اسلام و فضاي معنوي جبهه را تجربه كنم.
🍃راستي، من در آن زمان در يكي از شهرستانهاي كوچك استان اصفهان زندگي ميكردم. دوران جبهه و جهاد براي من خيلي زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند. اما از آن روز، تمام تلاش خودم را در راه كسب معنويت انجام ميدادم.
🌀ميدانستم كه شهدا، قبل از جهاد اصغر، در جهاد اكبر موفق بودند، لذا در نوجواني تمام همت من اين بود كه گناه نكنم. وقتي به مسجد ميرفتم، سرم پايين بود كه نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد.
💫يك شب با خدا خلوت كردم و خيلي گريه كردم. در همان حال و هواي هفده سالگي از خدا خواستم تا من آلوده به اين دنيا و زشتيها و گناهان نشوم.
✨بعد با التماس از خدا خواستم كه مرگم را زودتر برساند. گفتم: من نميخواهم باطن آلوده داشته باشم. من ميترسم به روزمرگي دنيا مبتلا شوم و عاقبت خودم را تباه كنم. لذا به حضرت عزرائيل التماس ميكردم كه زودتر به سراغم بيايد!
🔅چند روز بعد، با دوستان مسجدي پيگيري كرديم تا يك كاروان مشهد براي اهالي محل و خانواده شهدا راهاندازي كنيم. با سختي فراوان، كارهاي اين سفر را انجام دادم و قرار شد، قبل از ظهر پنجشنبه، كاروان ما حركت كند.
🔷روز چهارشنبه، با خستگي زياد از مسجد به خانه آمدم. قبل از خواب، دوباره به ياد حضرت عزرائيل افتادم و شروع به دعا براي نزديكي مرگ كردم. البته آن زمان سن من كم بود و فكر ميكردم كار خوبي ميكنم. نميدانستم كه اهلبيت(ع) ما هيچگاه چنين دعايي نكردهاند. آنها دنيا را پلي براي رسيدن به مقامات عاليه ميدانستند.
🌱خسته بودم و سريع خوابم برد. نيمههاي شب بيدار شدم و نمازشب خواندم و خوابيدم. بلافاصله ديدم جواني بسيار زيبا بالاي سرم ايستاده.
⭐️از هيبت و زيبايي او از جا بلند شدم. با ادب سلام كردم. ايشان فرمود: «با من چهكار داري؟ چرا اينقدر طلب مرگ ميكني؟ هنوز نوبت شما نرسيده.» فهميدم ايشان حضرت عزرائيل است. ترسيده بودم. اما با خودم گفتم: اگر ايشان اينقدر زيبا و دوست داشتني است، پس چرا مردم از او ميترسند؟!
🌾ميخواستند بروند كه با التماس جلو رفتم و خواهش كردم مرا ببرند. التماسهاي من بيفايده بود. با اشاره حضرت عزرائيل برگشتم به سرجايم و گويي محكم به زمين خوردم! در همان عالم خواب ساعتم را نگاه كردم. رأس ساعت 12 ظهر بود. هوا هم روشن بود!
🖋ادامه دارد...
#یارمهربان
@patoghe_mahale
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
پاتوق محله (فرهنگ)🇵🇸
❣﷽❣ بسم الله الرحمن الرحیم ✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت 🔷# قسمت_اول 💠گذر ايام: پسري بودم كه در مسج
❣﷽❣
بسم الله الرحمن الرحیم
✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت
🔷#قسمت_دوم
💠موقع زمين خوردن، نيمه چپ بدن من به شدت درد گرفت. در همان لحظات از خواب پريدم. نيمه شب بود. ميخواستم بلند شوم اما نيمۀ چپ بدن من شديداً درد ميكرد!!
🌀خواب از چشمانم رفت. اين چه رؤيايي بود؟ واقعاً من حضرت عزرائيل را ديدم!؟ ايشان چهقدر زيبا بود!؟
🔻روز بعد از صبح دنبال كار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوسها بودند كه متوجه شدم رفقاي من، حكم سفر را از سپاه شهرستان نگرفتهاند. سريع موتور پايگاه را روشن كردم و باسرعت به سمت سپاه رفتم.
🔸در مسير برگشت، سر يك چهارراه، راننده پيكان بدون توجه به چراغ قرمز، جلو آمد و از سمت چپ با من برخورد كرد.
⭕️ آنقدر حادثه شديد بود كه من پرت شدم روي كاپوت و سقف ماشين و پشت پيكان روي زمين افتادم. نيمۀ چپ بدنم به شدت درد ميكرد. راننده پيكان پياده شد و بدنش مثل بيد ميلرزيد. فكر كرد من حتماً مردهام.
🔅 يك لحظه با خودم گفتم: پس جناب عزرائيل به سراغ ما هم آمد! آنقدر تصادف شديد بود كه فكر كردم الآن روح از بدنم خارج ميشود. به ساعت مچي روي دستم نگاه كردم. ساعت دقيقاً 12 ظهر بود. نيمه چپ بدنم خيلي درد ميكرد!
✅ يكباره ياد خواب ديشب افتادم. با خودم گفتم: «اين تعبير خواب ديشب من است. من سالم ميمانم. حضرت عزرائيل گفت كه وقت رفتنم نرسيده. زائران امامرضا(ع) منتظرند. بايد سريع بروم.» از جا بلند شدم.
🍃راننده پيكان گفت: شما سالمي! گفتم: بله. موتور را از جلوي پيكان بلند كردم و روشنش كردم. با اينكه خيلي درد داشتم به سمت مسجد حركت كردم. راننده پيكان داد زد: آهاي، مطمئني سالمي؟ بعد با ماشين دنبال من آمد. او فكر ميكرد هر لحظه ممكن است كه من زمين بخورم.
🔆كاروان زائران مشهد حركت كردند. درد آن تصادف و كوفتگي عضلات من تا دو هفته ادامه داشت. بعد از آن فهميدم كه تا در دنيا فرصت هست بايد براي رضاي خدا كار انجام دهم و ديگر حرفي از مرگ نزنم. هر زمان صلاح باشد خودشان به سراغ ما خواهند آمد، اما هميشه دعا ميكردم كه مرگ ما با شهادت باشد.
🌱در آن ايام، تلاش بسياري كردم تا مانند برخي رفقايم، وارد تشكيلات سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم كه لباس سبز سپاه، همان لباس ياران آخرالزماني امام غائب از نظر است.
🖋ادامه دارد...
#یارمهربان
@patoghe_mahale
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
پاتوق محله (فرهنگ)🇵🇸
❣﷽❣ بسم الله الرحمن الرحیم ✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت 🔷#قسمت_دوم 💠موقع زمين خوردن، نيمه چپ بدن م
❣﷽❣
بسم الله الرحمن الرحیم
✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت
🔷#قسمت_سوم
💠تلاشهاي من بعد از مدتي محقق شد و پس از گذراندن دورههاي آموزشي، در اوايل دهه هفتاد وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم.
🔻اين را هم بايد اضافه كنم كه؛ من از نظر دوستان و همكارانم، يك شخصيت شوخ، ولي پركار دارم. يعني سعي ميكنم، كاري كه به من واگذار شده را درست انجام دهم، اما همۀ رفقا ميدانند كه حسابي اهل شوخي و بگو بخند و سركار گذاشتن و... هستم.
🌱رفقا ميگفتند كه هيچكس از همنشيني با من خسته نميشود. در مانورهاي عملياتي و در اردوهاي آموزشي، هميشه صداي خنده از چادر ما به گوش ميرسيد.
🔆مدتي بعد، ازدواج كردم و مشغول فعاليت روزمره شدم. خلاصه اينكه روزگار ما، مثل خيلي از مردم، به روزمرگي دچار شد و طي ميشد. روزها محل كار بودم و معمولاً شبها با خانواده. برخي شبها نيز در مسجد و يا هيئت محل حضور داشتيم.
🌀سالها از حضور من در ميان اعضاي سپاه گذشت. يك روز اعلام شد كه براي يك مأموريت جنگي آماده شويد.
⭕️سال 1390 بود و مزدوران و تروريستهاي وابسته به آمريكا، در شمال غرب كشور و در حوالي پيرانشهر، مردم مظلوم منطقه را به خاك و خون كشيده بودند.
🔻آنها چند ارتفاع مهم منطقه را تصرف كرده و از آنجا به خودروهاي عبوري و نيروهاي نظامي حمله ميكردند، هر بار كه سپاه و نيروهاي نظامي براي مقابله آماده ميشدند، نيروهاي اين گروهك تروريستي به شمال عراق فرار ميكردند.
🔸شهريور همان سال و به دنبال شهادت سردار جان نثاري و جمعي از پرسنل توپخانه سپاه، نيروهاي ويژه به منطقه آمده و عمليات بزرگي را براي پاكسازي كل منطقه تدارك ديدند.
🖋ادامه دارد...
#یارمهربان
@patoghe_mahale
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
پاتوق محله (فرهنگ)🇵🇸
❣﷽❣ بسم الله الرحمن الرحیم ✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت 🔷#قسمت_سوم 💠تلاشهاي من بعد از مدتي محقق ش
❣﷽❣
بسم الله الرحمن الرحیم
✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت
🔷#قسمت_چهارم
💠عمليات به خوبي انجام شد و با شهادت چند تن از نيروهاي پاسدار، ارتفاعات و كل منطقه مرزي، از وجود عناصر گروهك تروريستي پژاك پاكسازي شد.
🔻من در آن عمليات حضور داشتم. يك نبرد نظامي واقعي را از نزديك تجربه كردم، حس خيلي خوبي بود.
🍃آرزوي شهادت نيز مانند ديگر رفقايم داشتم، اما با خودم ميگفتم: ما كجا و توفيق شهادت؟! ديگر آن روحيات دوران جواني و عشق به شهادت، در وجود ما كمرنگ شده بود.
🔷در آن عمليات، به خاطر گرد و غبار و آلودگي خاک منطقه و... چشمان من عفونت کرد. آلودگي محيط، باعث سوزش چشمانم شده بود. اين سوزش، حالت عادي نداشت.
⭕️پزشك واحد امداد، قطرهاي را در چشمان من ريخت و گفت: تا يك ساعت ديگه خوب ميشوي. ساعتي گذشت اما همينطور درد چشم، مرا اذيت ميكرد.
✨چند ماه از آن ماجرا گذشت. عمليات موفق رزمندگان مدافع وطن، باعث شد كه ارتفاعات شمال غربي به كلي پاكسازي شود.
🌀نيروها به واحدهاي خود برگشتند، اما من هنوز درگير چشمهايم بودم. بيشتر، چشم چپ من اذيت ميكرد. حدود سه سال با سختي روزگار گذراندم.
🔸در اين مدت صدها بار به دكترهاي مختلف مراجعه كردم اما جواب درستي نگرفتم. تا اينكه يك روز صبح، احساس كردم كه انگار چشم چپ من از حدقه بيرون زده!
🖋ادامه دارد...
#یارمهربان
@patoghe_mahale
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
پاتوق محله (فرهنگ)🇵🇸
❣﷽❣ بسم الله الرحمن الرحیم ✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت 🔷#قسمت_چهارم 💠عمليات به خوبي انجام شد و با
❣﷽❣
بسم الله الرحمن الرحیم
✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت
🔷#قسمت_پنجم
💠درست بود در مقابل آينه كه قرار گرفتم، ديدم چشم من از مكان خودش خارج شده! حالت عجيبي بود. از طرفي درد شديدي داشتم. همان روز به بيمارستان مراجعه كردم و التماس ميكردم كه مرا عمل كنيد. ديگر قابل تحمل نيست.
🔻كميسيون پزشكي تشكيل شد. عكسها و آزمايشهاي متعدد از من گرفتند. در نهايت تيم پزشكي كه متشكل از يك جراح مغز و يك جراح چشم و چند متخصص بود، اعلام كردند: يك غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم تو ايجاد شده، فشار اين غده باعث جلو آمدن چشم گرديده.
🌀به علت چسبيدگي اين غده به مغز، كار جداسازي آن بسيار سخت است. و اگر عمل صورت بگيرد، يا چشمان بيمار از بين ميرود و يا مغز او آسيب خواهد ديد.
⭕️كميسيون پزشكي، خطر عمل جراحي را بالاي 60 درصد ميدانست و موافق عمل نبود. اما با اصرار من و با حضور يك جراح از تهران، كميسيون بار ديگر تشكيل و تصميم بر اين شد كه قسمتي از ابروي من را شكافته و با برداشتن استخوان بالاي چشم، به سراغ غده در پشت چشم بروند.
🔸عمل جراحي من در اوايل ارديبهشت ماه 1394 در يكي از بيمارستانهاي اصفهان انجام شد. عملي كه شش ساعت به طول انجاميد.
🍃تيم پزشكي قبل از عمل، بار ديگر به من و همراهان اعلام كرد: به علت نزديكي محل عمل به مغز و چشم، احتمال نابينايي و يا احتمال آسيب به مغز و مرگ وجود دارد. براي همين احتمال موفقيت عمل، كم است و فقط با اصرار بيمار، عمل انجام ميشود.
🔵با همه دوستان و آشنايان خداحافظي كردم. با همسرم كه باردار بود و در اين سالها سختيهاي بسيار كشيده بود وداع كردم. از همه حلاليت طلبيدم و با توكل به خدا راهي بيمارستان شدم.
✅وارد اتاق عمل شدم. حس خاصي داشتم. احساس ميكردم كه از اين اتاق عمل ديگر برنميگردم. تيم پزشكي با دقت بسياري كارش را شروع كرد. من در همان اول كار بيهوش شدم.
🖋ادامه دارد...
#یارمهربان
@patoghe_mahale
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
پاتوق محله (فرهنگ)🇵🇸
❣﷽❣ بسم الله الرحمن الرحیم ✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت 🔷#قسمت_پنجم 💠درست بود در مقابل آينه كه قرا
❣﷽❣
بسم الله الرحمن الرحیم
✔️ کتاب سه دقیقه در قیامت
🔷#قسمت_ششم
💠عمل جراحي طولاني شد و برداشتن غده پشت چشم، با مشكل مواجه شد. پزشكان تلاش خود را مضاعف كردند. برداشتن غده همانطور كه پيشبيني ميشد با مشكل جدي همراه شد.
🔻آنها كار را ادامه دادند و در آخرين مراحل عمل بود كه يكباره همه چيز عوض شد...
🌀احساس كردم آنها كار را به خوبي انجام دادند. ديگر هيچ مشكلي نداشتم. آرام و سبك شدم. چهقدر حس زيبايي بود! درد از تمام بدنم جدا شد. يكباره احساس راحتي كردم. سبك شدم.
🔅با خودم گفتم: خدا رو شكر. از اين همه درد چشم و سردرد راحت شدم. چهقدر عمل خوبي بود. با اينكه كلي دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روي تخت جراحي بلند شدم و نشستم.
🍃براي يك لحظه، زماني را ديدم كه نوزاد و در آغوش مادر بودم! از لحظه كودكي تا لحظهاي كه وارد بيمارستان شدم، براي لحظاتي با تمام جزئيات در مقابل من قرار گرفت! چهقدر حس و حال شيريني داشتم.در يك لحظه تمام زندگي و اعمالم را ديدم!
🔸در همين حال و هوا بودم كه جواني بسيار زيبا، با لباسي سفيد و نوراني در سمت راست خودم ديدم او بسيار زيبا و دوست داشتني بود.
✅ نميدانم چرا اينقدر او را دوست داشتم. ميخواستم بلند شوم و او را در آغوش بگيرم. او كنار من ايستاده بود و به صورت من لبخند ميزد. محو چهره او بودم. با خودم ميگفتم: چهقدر چهرهاش زيباست! چهقدر آشناست. من او را كجا ديدهام!؟
🔹سمت چپم را نگاه كردم. ديدم عمو و پسر عمهام و آقاجان سيد (پدربزرگم) و ... ايستادهاند. عمويم مدتي قبل از دنيا رفته بود. پسر عمهام نيز از شهداي دوران دفاع مقدس بود. از اينكه بعد از سالها آنها را ميديدم خيلي خوشحال شدم.
🌱زير چشمي به جوان زيبارويي كه در كنارم بود دوباره نگاه كردم. من چهقدر او را دوست دارم. چهقدر چهرهاش برايم آشناست. يكباره يادم آمد. حدود 25 سال پيش... شب قبل از سفر مشهد... عالم خواب... حضرت عزرائيل... با ادب سلام كردم. حضرت عزرائيل جواب دادند.
💫محو جمال ايشان بودم كه با لبخندي بر لب به من گفتند: برويم؟ باتعجب گفتم: كجا؟ بعد دوباره نگاهي به اطراف انداختم. دكتر جراح، ماسك روي صورتش را درآورد و به اعضاي تيم جراحي گفت: ديگه فايده نداره. مريض از دست رفت...
🖋ادامه دارد...
#یارمهربان
@patoghe_mahale
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈