eitaa logo
❤️پاتـــــوقِ‌عـاشِـقـــ♡ـــانـــِھツ
106 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
26 فایل
👈یک دور همی دوستانه با جوان و نوجوان های گل ༊࿐𖡹❤️𖡹࿐༊ کانال بزرگسال ما : 💚سه شنبـه هایِ عاشقـــ♡ـــی🌥 @seshanbehayeasheghi کانال کودک ما: 🐣غنچه های مهدوی🐣 @ghonchehayeasheghi ارتباط با ادمین @Ya_saheb_azaman_adrekni @Spahbood_solaymani
مشاهده در ایتا
دانلود
📙خوانش کتاب دکل😍 بابت مطالبی که باید سر کلاس میگفتم بدجور توی فکر بودم به آخرین پله ی طبقه ی دوم که رسیدم صدای کشیده شدن ته کفش یکی از دانش آموزان به کف سالن مرا به خودم آورد صدا آن قدری بود که غده های فوق کلیوی‌ام را به زحمت انداخت و بیچاره ها مجبور شدند آدرنالین ترشح کنند. چشمهایم را گرد کردم سمت خط ترمزش؛ تقریباً یکی- دو متری کشیده شده بود کمی ابروهایم را درهم کشیدم نگاهش کردم و خیلی رسمی پرسیدم ترمزت ای بی اس نیست؟ طفلی وقتی دید مثل اَجَل معلّق سر راهش سبز شدم، جا خورد، اما دیگر انتظار چنین سؤالی را نداشت و نزدیک بود از پرسشم شاخ در بیاورد؛ آخر، یک حاج آقا معمولاً اصول دین میپرسد چه کارش به ترمز ای بی اس! قشنگ پیدا بود که آخوند باحال ندیده است همین طور هاج و واج به من زل زده بود؛ مثل آدم برق گرفته یا جن دیده خشک و بی حرکت ماند. دستم را گذاشتم روی سینه ام و با تقلید از بازیگر فرشته‌ی وحی در سریال یوسف پیامبر ،گفتم: سلام خدا بر شما! دست و پایش را گم کرد و گفت اِ حاج آقا شمایید، ببخشید! لبخند زدم و با لحن داش مشدی گفتم داداش این سری بخشیدمت ولی دیگر این جوری تخته گاز نرو تا مجبور نشی خط ترمز بکشی. هم لنتهایت صاف میشوند و هم عابر پیاده از ترس کُپ میکند. حس کردم موعظه لاتی‌ام زمینه‌ی تحول اساسی را در وجودش رقم زده، اما احتمال دادم در تشخیص شخصیت من دچار تحیر شده و از اساس بین آخوند یا مکانیک بودن بنده‌ی حقیر بدجور گیر کرده. گمانم این دفعه دچار مشکل هنگ کردن سیستم مغزی شده بود حالا برای اینکه زیاد فسفر نسوزاند دستم را بردم جلوی صورتش و بشکن صداداری حواله‌اش کردم. لبخندی از شرم روی صورتش یخ زد برای این که یخش آب شود، دستم را بردم پشت سرش آرام به سمت خود کشاندم و سرش را بوسیدم. با لحنى مهربان گفتم: ما مخلص پهلوونا هستیم اگر کاری، باری دارید با کمال میل در خدمتم، اصلاً پول نمیگیرم از واکس زدن کفش میتوانی روی من حساب کنی تا جلد گرفتن کتاب و دفتر به هر حال ما چاکر شما هستیم. بالاخره لبخند شیرینش را دیدم، گفتم: خب پهلوون حالا باید حق رفاقتمان را ادا کنی، بگو ببینم کلاس یازدهم تجربی کجاست؟ سمت راست سالن را نشانم داد و گفت حاج آقا آنجاست، آخرین کلاس. به او دست مریزاد گفتم و راهی انتهای سالن شدم. چند قدم بعد پشت در کلاس بودم «بسم الله گفتم و در زدم. دستگیره را پایین کشیدم و وارد شدم سلام کردم ولی از بس همهمه بود صدای من نتوانست عرض اندام کند هرکی هرکی بود از صدای سوت بلبلی گرفته تا کوبیدن روی نیمکت و صوت جانسوز پس‌کله‌ای. بعضی‌ها مشخص بود برای خالی کردن دق و دلشان از آخوند و نظام چنان کف دستشان را شلاق وار، روانه‌ی پس گردن جلویی میکردند که طرف برق از چشمانش میپرید و مرا دوتا میدید. مبصر تپل کلاس هم که از آمدن بی‌خبر من، یکه خورده بود و معلوم بود کسی برایش تره هم خُرد نمیکند بعد از تأخیر چند ثانیه‌ای و دستپاچگی، گلویی صاف کرد و بلند گفت: برپا! فریاد مبصر، چندان هم بی‌تأثیر نبود؛ چند نفر از جایشان پریدند بالا، دو سه نفر هم با حرکت آهسته از جا بلند شدند دلم به حالشان سوخت که چرا دارند به خودشان زحمت‌ میدهند. تعداد ایستاده‌ها خیلی کم بود؛ چیزی شبیه تعداد درختهای صحرای آفریقا روی هم رفته تقریباً به اندازه‌ی بازیکنانی که کنار زمین فوتبال گرم میکنند، از جایشان بلند شده بودند. جالب این بود که نود درصد از این مقدار قلیل، کتِشون باز و سینه کفتری بودند؛ تیپ و تریپشان به لاتی میزد و معلوم بود که نمیشود به راحتی با آنها هم‌کلام شد. اوضاع قمر در عقربی بود. بعضیها هم الحق و الانصاف اعصاب معصاب نداشتند. انگار نه انگار که بنده سر کلاسم یکی به راحتی از جناح چپ کلاس بلند میشد و با ادبیات جالیزی سر دوستش هوار میکشید چند نفری هم سرشان را گذاشته بودند روی میز و مثل آدمهای بی دغدغه بِرّوبِرّ نگاهم میکردند. گویا منتظر عکس العمل من بودند. در همین هیس و بیس، یکی از آخر کلاس که به حساب خودش میخواست به من خط بدهد، صدایش را برد بالا و گفت: حاج آقا! تا آستین نزنید بالا و چندتایشان را چپ و راست نکنید، رام نمی‌شوند. همین طور که روبه روی بچه‌ها ایستاده بودم برای آنهایی که با برپای مبصر بلند شده بودند سری تکان دادم و همراه با تبسم و اشاره‌ی دستم گفتم: بفرمایید تجربه‌ی این جور کلاسها را زیاد داشتم ... ༊࿐𖡹❤️𖡹࿐༊ ❤️پاتـــــوقِ‌عـاشِـقـــ♡ـــانـــِھツ @patogheasheghaneh
📙 خوانش کتاب دکل گاه با چند دقیقه سکوت می‌ایستادم و نگاهشان میکردم تا از هیجانشان بیفتد. صدایی گفت: چاکریم حاج آقا! یکی از ته کلاس سرک کشید و گفت حاج آقا آمدی ما را موعظه کنی؟ کم کم از هر طرف تیر ارادتها یا زبان متلک به سمتم پرتاب میشد. جملات کاملاً تکراری و بیات شده که بارها شنیده بودم: حاج آقا! مسألةٌ. حاج آقا! چرا آخوندها زیر بغل لباسشان سوراخ است؟ حاج آقا! شما قرار است معلّم ما باشید؟ حاج آقا شما از قم آمدید؟ پسر عمه‌ی من هم در قم درس آخوندی میخواند حاج آقا جایزه هم میدهید؟ حاج آقا! عمامه‌ی شما فچند متر است؟ حاج آقا چرا همه چیز را گران کردید؟ حاج آقا! جیب آخوندها چرا این قدر بزرگ است؟ یکی از بچه‌ها وسط کلاس بلند شد و مثلاً برای دفاع از من داد زد و از خودش مایه گذاشت که بابا خفه شوید زشت است جلوی حاج آقا. همچنان بالای سکوی جلوی تخته رو به بچه‌ها، ساکت ایستاده بودم با تبسّم نگاهم را به بچه‌ها دوخته بودم آرام سرم را تکان میدادم و اینگونه وانمود میکردم که از دیدارتان خرسندم با خاموشی دو سه دقیقه‌ای و لبخند معنادارم سروصدای اولیه‌ی کلاس، تبدیل به خنده‌های ریز شده بود. آقای نادری، مدیر مدرسه گفته بود این بچه‌ها به «گروه اخراجیها» معروف هستند. من هم برای این که مثلاً کم نیاورم، در جوابش به شوخی گفتم: بنده هم جومونگ هستم. به هر حال تا آمد اوضاع قاراشمیش کلاس راست و ریس شود، چهار- پنج دقیقه‌ای طول کشید البته به مشقّتش می‌ارزید. چون در همین فرصت، توی نخ چند نفرشان رفتم و برانداز خوبی از جو کلاس و لیدرها و رهبران اصلی کردم دیدم که بعضیشان ،خدایی تیز و زرنگ هستند و به اصطلاح پشه را توی هوا نعل می کردند تجربه‌های قبلی نشانم داده بود که برخی‌شان در عین شرّ و شوری، خیلی بامرام هستند. فضا به گونه‌ای شده بود که باید وارد مرحله بعدی عملیات میشدم رفتم سمت میز معلم، زیپ کیفم را کشیدم و لبتاب را بیرون آوردم. دکمه پاور را زدم و در فاصله‌ی بالا آمدن ویندوز سیم ویدئوپروژکتور را وصل کردم. در همین اثنا باز کمی پارازیت انداختن شروع شد؛ آرش! پرده‌ها را بکش حاج آقا میخواهد برایمان فیلم مارمولک بگذارد. حاج آقا! فیلم خفن ندارید؟ بابا دهانت را ببند میخواهی حاج آقا آمارمان را بدهد آقای نادری؟ هوس گونی کردی؟ پرده‌ها را کشیدند که مصادف شد با بالا آمدن اولین صفحه و اسلاید پاورپویینت که تصویر امام خمینی به روی پله هواپیما بود و بالای آن، جمله‌ی انقلاب ما انفجار نور بود به چشم میخورد یکی از ردیف وسط گفت عجب ضدّ حالی ما را بگو فکر کردیم حاج آقا میخواهد به ما فیلم نشان بدهد. فضای کمی تاریک کلاس بعضی‌ها را برای تکه پرانی، راحت‌تر کرده بود انقلاب کیلو چند؟ حاج آقا انقلاب مردم را از گرانی، منفجر کرده. حاج آقا! اصلاً برای چه آخوندها انقلاب کردند؟ چقدر به شما پول میدهند تا از انقلاب دفاع کنید؟ نم نمک موج رادیو فردا و حرفهایی از جنس آمد نیوز و ایران اینترنشنال خودی نشان میداد. البته تعداد آنهایی که این حرفها را طوطی‌وار در فضای کلاس رها میکردند خیلی کم بود؛ سه یا چهار نفر، یک عده هم آتش بیار معرکه بودند بعضی‌ها هم در این وضعیت برای اینکه اوضاع به ظاهر نافرم و بدجور کلاس را کنترل کنند، گاهی نقش سوت قطار را بازی میکردند و صدای «هیسشان پرده‌ی گوش آدم را می لرزاند. # کتاب ༊࿐𖡹❤️𖡹࿐༊ ❤️پاتـــــوقِ‌عـاشِـقـــ♡ـــانـــِھツ @patogheasheghaneh
📙 خوانش کتاب دکل برگشتم سمت پرده‌ی ویدئوپروژکتور سمت راست یک قسمت از تخته‌ی کلاس پیدا بود ماژیک را برداشتم و با حوصله و سر صبر نوشتم «بسم الله الرحمن الرحیم از اوّلِ «بای» بسم الله طبق روال همیشگی، در دلم به امام عصر متوسل شدم و از حضرت خواستم آنچه را رضایت دارد بر زبانم جاری کند و بهترین دعاهای خود را شامل حال این بچه‌ها نماید به «میم» رحیم که رسیدم، به ذهنم جرقه‌ای زد برگشتم سمت بچه‌ها و بادی به گلو انداختم و با صدای بلند و شمرده شمرده گفتم: «بسم الله الرحمن الرحيم صوت بلندم نگاه‌ها را متوجه من کرد. سکوت غیر قابل پیش بینی‌ای بر کلاس حاکم شد بهترین موقع برای استفاده‌ی حداکثری از این فضای زودگذر بود سه سوته با همان صدای رسا و محکم و با گره به ابروها گفتم: آقای عزیز ببین چه میگویم آنهایی که مثل من به انقلاب آخوندها انتقاد دارند خیلی سریع از جایشان بلند شوند! بچه‌ها که انتظار شنیدن چنین حرفی را از من نداشتند، گوششان را تیز کردند. میشد از چشمان بهت زده‌شان فهمید که هنوز پیام به مغزشان نرسیده یا اگر رسیده چنان محکم اصابت کرده که به سیستم مغزی‌شان ضربه‌ی ناجوری زده تصمیم گرفتم یک بار دیگر آن پیام را مخابره کنم؛ این سری برای این که بعضی‌ها از خواب بیدار شوند، دستهایم را محکم به هم کوبیدم نمیدانستم اینقدر صدا میدهد طفلکی بچه‌های ردیف اول از صدای دستانم جا خوردند .گفتم آقا مگر نشنیدی؟ عرض کردم آنهایی که مثل من مانند من و شبیه من منتقد انقلاب آخوندها هستند، قیام کنند. نکند جا زدید؟ نه گونی در کار است و نه آمار دادن مرد باشید و بلند شوید، بایستید! گویا این حرف آخری من رگ غیرتشان را نشانه گرفت. از سی نفر بیست و پنج نفرشان آرام آرام سر پا ایستادند صدای پچ پچ به گوش میرسید. مشخص بود ایستاده‌ها بدجور در برزخ هستند. نمیدانستند الان چه اتفاقی قرار است بیفتد دو سه نفر از انتهای کلاس با زیرکی نشستند. صدایم را بردم بالا و گفتم آنهایی که نشستند، بلند شوند. چرا دو دره میکنی؟ یک مرد نباید سست عنصر باشد. سریع مثل فنر دوباره خبردار ایستادند پیدا بود دل بعضی‌شان دارد مثل سیر و سرکه میجوشد چند نفرشان واضح بود برای اینکه حق رفاقت را ادا کنند به خاطر دوستانشان ایستاده بودند نفسها در سینه حبس شده بود. هر زمزمه‌ای که گهگداری از گوشه و کنار کلاس به گوش می‌رسید، با نگاه زیرچشمی من در دم خفه میشد شاید فکر می‌کردند میخواهم زهر چشم بگیرم یکیشان که قیافه‌اش در مایه‌های آرنولد فشرده و کمی سینه‌اش جلو بود ذره‌ای جرأت به خودش داد و برای اینکه بگوید لوتی را نباخته گفت: حاج آقا چه کار میخواهید بکنید؟ چشم غره‌ای رفتم. انگشتم را گذاشتم روی بینی؛ آرام و کشدار گفتم: هیس! می‌دانستم اگر یک نفرشان سکوت را میشکست، بقیه هم مثل بازی دومینو، دست خودشان نبود و مجبور بودند لب بجنبانند. لذا بی درنگ با صدای قوی گفتم خب حالا گوش کن آنهایی که نشسته‌اند، به سرعت بیرون بیایند و روبه روی تخته بایستند! چهار پنج نفر بیشتر نبودند. آن بیچاره‌ها هم جاخوردند. باز تکرار کردم با شما بزرگواران هستم سریع تشریف بیاورید بیرون و اینجا بایستید! بالاخره آمدند و کنار هم صف کشیدند. گفتم بقیه سر جایشان بنشینند، من هم بلافاصله رفتم آخر کلاس. کسی برنگردد همه روبه‌رو را نگاه کنید! پچ پچ هم ممنوع ༊࿐𖡹❤️𖡹࿐༊ ❤️پاتـــــوقِ‌عـاشِـقـــ♡ـــانـــِھツ @patogheasheghaneh
📙 خوانش کتاب دکل یک نگاه به این چهار پنج نفری که مثلاً انقلابی بودند، انداختم. انگار پای جوخه اعدام منتظر دستور شلیک بودند همه منتظرند بدانند ادامه‌ی این ماجرای هیجانی و اکشن چیست برای چندمین بار از کوپن صدای بلندم استفاده کردم - هیچ کس جیکّش در نیاید من حالا حالاها با این دوستانتان کار دارم. بعد رو کردم به نفر اوّل و گفتم خب شما که عینک داری اسمت چیست؟ کمی این پا و اون پا کرد و گفت: احسان - خب، آقا احسان شما و دوستانت طرفدار انقلاب هستید. درست است؟ یک مقدار گلویش را صاف کرد و گفت بله حاج آقا. دوستانش نیز همزمان با جواب مثبت احسان سرشان را به علامت تأیید تکان دادند. - جناب آقا احسان گُل شما به عنوان نماینده‌ی این جمع انقلابی، با دقت گوش کن چند سؤال کلیدی و اساسی از تو دارم که با شور و مشورت رفقای خودت میتوانی پاسخ بدهی شما که دم از انقلاب و نظام میزنید و سنگ این رژیم آخوندی را به سینه میکوبید بگو ببینم این چه آشی است که انقلاب شما برای مردم درست کرده؟ چرا این قدر گرانی است؟ چرا قیمت‌ها روز به روز تصاعدی و آسانسوری بالا میرود؟ مردم از کجا بیاورند ۶۰۰ هزار تومان پول یک کیلو گوشت بدهند؟ ما انقلاب کردیم که مردم توی فلاکت بیفتند؟ این چه نظامی است که نمیتواند به زندگیها سروسامان بدهد؟ این چه مملکتی است که هر روز باید مردهایی که یک لقمه نان سر سفره‌ی زن و بچه ببرند چون شغل درست و درمانی ندارند، عرق شرم روی پیشانیشان بنشیند؟ چرا چشم و گوش خود را به روی این واقعیتها بسته‌اید و متعصبانه از این انقلاب دفاع میکنید؟ آیا شما این همه فشاری که به مردم می‌آید را نمی‌بینید؟ سکوت کردم و نگاهی به جناح چپ و راست کلاس انداختم. کسی لام تاکام حرف نمیزد به پرسشهای مسلسل وار خود ادامه دادم. آقا احسان! خیلی از مردم در این شرایط اقتصادی آشفته و زوار دررفته پوستشان دارد قلفتی کنده می‌شود دخل خیلی‌ها آمده. چرا این همه جوان بیکار داریم؟ چرا این همه معتاد دارد در کوچه و خیابان، وول میخورد؟ آیا زشت نیست هر موقع تلویزیون را روشن میکنیم خبر اختلاس میشنویم؟ هر دم از این باغ بری میرسد. چه فرقی کرد با زمان پهلوی؟ جالب این است که دست میکنند توی جیب مردم مثل آب خوردن دزدی میکنند و بعد از مدتی، فلنگ را میبندند و متواری میشوند و به ریش ما میخندند. با شما هستم آقا احسان! آیا این برای مملکت اسلامی افت ندارد؟ آیا برای انقلابی که از آن پشتیبانی میکنید ننگ و عار نیست که در اداره و سازمانش این همه رشوه و پارتی بازی و رفیق بازی رایج باشد؟ چرا باید به جای ضابطه رابطه بازی در کار باشد؟ مگر مسئولین ما نباید اسلامی باشند؟ پس چرا خانه‌های مجلل سر به فلک کشیده‌ی آنچنانی و ماشین‌های شیک و مدل بالای میلیاردی دارند؟ سالی چندبار هم که کفش و کلاه میکنند و با خانواده‌ی محترم تشریف میبرند کانادا برای دَدَر دودور، ولی ما بدبخت بیچاره‌ها باید هشتمان گروی نُه‌مان باشد به نظرتان آیا جانبداری از چنین نظامی که هوای مردمش را ندارد عاقلانه است؟ این از اوضاع درب و داغون و آشفته‌ی داخلی. از آن طرف، در سیاست خارجی هم تا آمریکا و کشورهای اروپایی میخواهند با ما یک خُرده گرم بگیرند و روابطمان حسنه شود و اوضاع اقتصادی‌مان ذره‌ای جمع و جور شود و رونق بگیرد، یک مشت آدم تندرو و افراطی که فکر میکنند قیم این مردم هستند، ساز مخالف میزنند و مانع میشوند تا با دنیا تعامل داشته باشیم. همین طور که توی کلاس آرام قدم میزدم آمدم کنار آن چهار-پنج نفر روی سکوی جلوی تخته ایستادم ... # کتاب ༊࿐𖡹❤️𖡹࿐༊ ❤️پاتـــــوقِ‌عـاشِـقـــ♡ـــانـــِھツ @patogheasheghaneh
📙 خوانش کتاب دکل گلدسته‌ی مسجد از قاب پنجره‌ی کلاس پیدا بود. گفتم: آقا احسان چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است چرا باید کشور ما وقتی این همه تنگدست و نیازمند دارد، دسته دسته اسکناس بشمارد و بریزد در جیب گشاد مردم سوریه، یمن عراق، لبنان و فلسطین؟ کلاس به قدری در سکوت بود که صدای بال مگس را هم میشد شنید. گفتم: آقا احسان موقتاً دستم را از روی ماشه برمیدارم و دست از شلیک انتقادها می‌کشم فقط خواستم بخش کوچکی از اوضاع بی در و پیکر جامعه را بازگو کنم اینها بدون رودربایستی مشکلات نظام و انقلاب ماست و اگر بخواهم میتوانم تا شب برایتان از این دست معضلات بشمارم. حالا شما آقا احسان عزیز به کمک رفقای خودت من و بچه‌ها را قانع کن ما منتظریم تا ببینیم میتوانید یا نه. به تدریج درگوشی حرف زدن بچه‌ها شروع شد. با دست زدم روی میز . - ساكت لطفاً. منتظر جواب این آقایان انقلابی هستم. احسان که کمی دستپاچه شده بود و گوش‌ها و یک طرف لپش از استرس سرخ شده بود نگاه ناامیدانه‌ای به هم قطاری‌هایش کرد. آب دهانش را قورت داد و با کمی لرزش صدا گفت: حاج آقا! سؤالات شما زیاد بود و هم از این شاخه به آن شاخه رفتید کدامش را جواب بدهیم؟ - ببین آقا احسان من نمیدانم، این مشکل شماست. اگر خدا وکیلی این نظام و انقلاب بر حق است و کارش درست است باید برای من و بچه‌ها ثابت کنی حداقل یک چیز بگو تا ما دلمان به این نظام، کمی گرم شود یا به آینده امیدوار شویم. دستم را گذاشتم روی شانه احسان و رو به کلاس گفتم بچه‌های عزيز قبل از اینکه پاسخ آقا احسان و دوستانش را بشنویم، باید به یک نکته اقرار کنم؛ بعضی وقتها نباید از مرز انصاف رد بشویم. آقا احسان و رفقایش با این که تعدادشان انگشت شمار است اما صلابت در اعتقاد و شجاعتشان قابل تقدیر است گاه پیش می‌آید در یک اداره یا مثلاً در مسجد و یا حتی جایی مثل صف نانوایی حقی پایمال میشود اما اگر احساس کنیم طرفدار و حامی نداریم و در اقلیت هستیم، نُطُق نمیکشیم و جُربزه‌ی انتقاد و مطالبه‌گری نداریم پس انصاف این است که از آقا احسان و دوستانش تشکر ویژه کنم چرا که بخاطر تعداد کمشان جا نزدند. کلاس در سکوت معناداری فرو رفت. همین طور که دستم روی شانه‌ی احسان بود گفتم: اما برگردیم سر اصل ماجرا ببینید بچه‌های عزیز بنده نقش بازی نکردم گلایه و انتقادهایی که به این نظام ردیف کردم، بازار گرمی نبود. نمی‌شود از روی تعصب گفت که این وصله‌ها به انقلاب ما نمی‌چسبد. نه، واقعاً خیلی از این ایرادها به مملکت ما وارد است. من هم به عنوان یک روحانی در دل جامعه مشکلات و گرفتاریها را لمس میکنم و میچشم، دارم میبینم که خیلی از مردم ما به اصطلاح صورتشان را با سیلی سرخ نگه می‌دارند. با این حرف یکی از بچه‌ها به صورتش سیلی زد و سرخی آن را به بغل دستی‌اش نشان داد کلاس پر از خنده شد من هم خندیدم و در ادامه گفتم: این جا یک پرسش بسیار مهم از شما دوستانم دارم ولی قبل از اینکه سؤالم را مطرح کنم لطفاً برای سلامتی آقا احسان و دوستانش یک صلوات بفرستید تا بنشینند. انقلابی‌های کلاس با صلوات بچه‌ها بدرقه شدند و همگی سر جایشان نشستند. گفتم: قبل از آن سؤال اساسی، یک مژده هم باید به شما بدهم، ان‌شاء‌الله کلاس شما قرار است روی آنتن برود البته نه آنتن ماهواره و تلویزیون، بلکه قرار است به امید خدا و عنایت اهل بیت ع مطالبی که این جا باهم گفت وگو میکنیم در قالب یک کتاب داستانی چاپ شود، البته قرار نیست اگر کسی اینجا سؤالی میپرسد نام واقعی او را داخل کتاب بیاوریم بلکه یک اسم مستعار برایش درج میکنیم تا آزادانه بتوانید سؤالات خود را مطرح کنید با این مژده‌ای که به بچه‌ها دادم کمی خودشان را جمع و جور کردند و از فاز متلک انداختن و هذله‌گویی تغییر موضع دادند، بعضی‌شان که انگار دارند آماده‌ی مصاحبه تلویزیونی میشوند شروع کردند به صاف کردن گلو. بعضی‌ها هم گویا آماده پرواز می‌شدند، کمی داخل نیمکت جابه جا شدند و سیخ نشستند. - خب بچه‌ها حالا شش دانگ حواستان جمع باشد. با انتقادهایی که از انقلاب کردم خواستم آب پاکی را روی دستتان بریزم و خیال نکنید من آمده‌ام اینجا تا بگویم نظام ما عیب و نقصی ندارد و همه چیزش گل و بلبل است. بگی‌نگی داشت همان چیزی میشد که دوست داشتم باشد؛ بچه‌ها حضورم را باور کرده بودند لحنم را مهربان‌تر کردم و گفتم: در این ۶ یا ۷ جلسه‌ای که مهمان شما هستم امیدوارم بدور از جنگ و جدل، گفتوگویی صمیمانه داشته باشیم و بدون تعارف، از نظرات، پیشنهادها یا انتقادات شما بهره ببرم. هنوز کمی جوّ کلاس گرفته و خشک بود باید ترفندی به کار میبستم تا یخ بچه‌ها باز شود. گفتم: خب بنده الان که روی قلبم دست میگذارم میبینم قلبم دارد بامحبّت شما تاپ تاپ میکند اما نسبت به قلب شما کمی ته دلم قرص نیست و فقط در یک صورت مطمئن میشوم. ❤️پاتـــــوقِ‌عـاشِـقـــ♡ـــانـــِھツ @patogheasheghaneh
📙 خوانش کتاب دکل ... که آیا حضورم را دوست دارید یا نه؛ و آن این است که همین الان برای سلامتی من یک صلوات مشدی بفرستید. همه خنده‌کنان صلوات فرستادند و گارد بسته‌ی بعضی‌ها باز شد. کف دستهایم را محکم به هم زدم و گفتم خب رفقای با صفای من کمربندها را سفت ببندید میخواهیم راه بیفتیم. به این سؤال من خوب دقت کنید؛ اگر منِ آخوند یا یک محصل و یا هر فرد دیگری نسبت به مسئولین این نظام انتقاد شدید دارد آیا معنایش این است که این نظام انقلاب به هیچ‌وجه به درد نمیخورد و باید بیخیالش شویم و دشمن نظام خود باشیم؟ آیا باید درش را تخته کنیم؟ آیا میتوانیم نتیجه بگیریم که من باید دشمن انقلاب و نظام باشم و نباید هیچ میل و علاقه‌ای به کشور و مملکتم داشته باشم؟ صدای آن چند نفر انقلابی ،کلاس فضا را پر کرد که «نه». سرها به طرفشان برگشت گفتم بگذارید یک مثال ساده بزنم؛ اگر تیم ملی فوتبال کشورمان دارد برای مقدماتی جام جهانی آماده میشود، اما من به عنوان کسی که به عملکرد مربی یا برخی بازیکنان تیم ملی انتقاد شدید دارم، آیا آرزوی شکست تیم ملی را میکنم؟ آیا هنگامی که تیم ملی دارد بازی مهمی انجام میدهد با اینکه دل خوشی از کادر تیم ملی ندارم، علاقه و عرق ملی من باعث نمیشود داخل استادیوم یا پای تلویزیون، تیم ملی را تشویق کرده و برای پیروزی‌اش دعا کنم؟ آیا موقع بازی حرص نمیخورم؟ آیا با صعود تیم ملی به جام جهانی به وجد نمی‌آیم و اشک شوق نمیریزم؟ تعداد زیادی سر خود را به نشانه تأیید تکان دادند. گفتم سرنوشت تیم ملی برای همه‌ی ما مهم است خب حالا ملاحظه کنید اگر منِ نوعی، به عملکرد برخی مسئولین این نظام اِن‌قُلت دارم آیا میتوانم نتیجه بگیرم پس سرنوشت و سرانجام نظام و کشورم برایم مهم نیست و با پیروزی یا شکست کشورم در عرصه‌های مختلف جهانی رگ غرور و غیرتم تکان نمی‌خورد؟ کلاس بدجور خاموش شده بود در چشمان چند نفر خیره شدم. صدایم را بالاتر بردم و پرسیدم آیا منتقد بودنِ من معنایش این است که دشمن و معاند نظام هستم؟ جواب بدهید این را قبول دارید یا نه؟ چند نفر از بچه‌ها به نوبت اظهار نظر کردند و خلاصه‌ی حرفشان این بود که حق با شماست. ما اگر انتقادی هم داریم اما علاقه و حبّ وطن هم داریم و دشمن انقلاب و نظام نیستیم. این اقرار و اعتراف به عنوان زیربنای مرحله‌ی بعدی بحثمان خیلی لازم بود لذا با تأکید فراوان پرسیدم آیا در این مطلبی که دوستانتان اشاره کردند نظر مخالفی دارید یا نه؟ بچه‌ها مُتّفق القول گفتند نه حاج آقا ما همگی بالاتفاق، کشور و وطنمان را دوست داریم؛ اگرچه به برخی سیاستهایش انتقاد جدی داریم. نگاهی به مبصر کلاس انداختم و گفتم خب آقا! خوشبختانه در مرحله‌ی اول مذاکرات پنج به اضافه‌ی یک بدون اینکه به سر وکله‌ی هم بزنیم و گیس و گیس‌کشی راه بیاندازیم و یقه‌ی همدیگر را پاره کنیم، به نقطه‌ی اشتراک خوبی دست یافتیم. لبخندی کوتاه زدم و گفتم بنده خصلت و دأبم این است که به هر نقطه‌ی مشترکی رسیدیم آن را روی تخته، سیاهه میکنم تا بعداً کسی دَبّه نکند به امید خدا پله پله و گام به گام میرویم جلو تا ببینیم سر از کجا در می‌آوریم. شیرفهم شد؟ پاسخ «بله» را از بچه‌ها گرفتم و چرخیدم به سمت تخته. ماژیک را برداشتم و گفتم پس بگذارید مطلب اوّلِ توافق شده را اینجا بنویسیم. نوشتم مطلب اوّل: اگرچه ما به عملکرد برخی مسئولین انتقاد داریم اما به کشور و انقلاب خود علاقه‌مندیم و طرفدار آن هستیم. - بچه‌ها! پیشنهادم این است که از همین اوّل بسم الله و شروع کار مطالبی را که روی تخته درج میشود داخل دفترتان بنویسید. قرار است در آینده اتفاق خیلی خوبی بیفتد. منتها فعلاً ترجیح می‌دهم این اتفاق مبارک، مکتوم و پوشیده بماند تا انگیزه‌ی نوشتن داشته باشید. فقط سربسته بگویم، آنهایی که نمی‌نویسند مطمئناً در آینده تأسف خواهند خورد. خیلی‌ها با این حرفم دفتر و قلمشان را درآوردند و به حالت آماده باش نشستند. - بچه‌های خوب! میخواهیم گام بعدی مذاکرات را شروع کنیم؛ حالا به سؤال بعدی این حقیر دقت کنید؛ ما پذیرفتیم که اگر به طور مثال، منتقد تیم ملی کشورمان هستیم اما در بزنگاهها و مسابقات حسّاس، طرفدار پروپاقرص و مشوّق آن هستیم. خب آیا این طرفداری، معنایش این نیست که دوست داریم تیم ملی کشورمان پیشرفت کند و تیم قَدَری شود؟ حتماً جواب هر ایرانی غیرتمند مثبت است؛ اما بچه‌ها! پرسش محوری من در اینجا این است اگر تمایل داریم که تیم ملی پیشرفت کند آیا این علاقه و میل ما به پیشرفت و قدرتمند شدن تیم ملی، برای ما ایجاد مسئولیت نیز میکند یا نه؟ چند نفر جسته گریخته «بله» گفتند. من هم با علامت سر، تأییدشان کردم گفتم ممکن است کسی بپرسد چه مسئولیتی؟ سؤال خوب و قشنگی است ... ༊࿐𖡹❤️𖡹࿐༊ ❤️پاتـــــوقِ‌عـاشِـقـــ♡ـــانـــِھツ @patogheasheghaneh
📙 خوانش کتاب دکل خب اگر بگویند شما میتوانید نقشی ولو به ظاهر کوچک در قوی شدن و ترقی تیم ملی داشته باشید آیا حاضرید آن نقش را ایفا کنید یا میگویید به من ارتباطی ندارد؟ سمت نقشه‌ی ایران که کنار تخته‌ی کلاس نصب شده بود، رفتم و ادامه دادم اگر بگویی به من چه مُحرز و معلوم میشود که علاقه‌ای به تیم ملی نداری، اما چون همگی میدانیم ته دلمان وابستگی و علاقه‌ی خاصی به تیم ملی داریم حتماً در جواب این سؤال با کمال افتخار میگوییم بله، ما حاضریم هرکاری که در توانمان هست و آن کار در قوی شدن تیم ملی اثر دارد، انجام دهیم. صدایم را بالاتر بردم و پرسیدم درسته؟ قبول دارید؟ خیلیها با صدای بلند و کشیده گفتند: ب.... له. خب، اینجا ممکن است یک نفر بگوید آخه من یه لا قبا چه کاری میتوانم انجام بدهم که تأثیری در توانمند شدن تیم ملی داشته باشد؟ من که عددی نیستم دوباره پرسیدم: درسته؟ قبول دارید؟ این بار جواب ،کلاس با تردید بود همه سکوت کرده بودند. گفتم: باید در پاسخ گفت که عزیزم (!) یکی از عواملی که باعث تقویت تیم ملی است، حمایت و تشویق پرشور و گرم امثال من و تو از تیم ملی در ورزشگاه آزادی است و ما میدانیم شارژ روحیه، یکی از اساسی ترین عوامل ایجاد انگیزه و شجاعت در بازیکن و حتی مربی تیم است. شاهد این مطلب هم این است که همیشه تیمهایی که در خانه‌ی خود بازی میکنند شانس بردشان به خاطر همین قضیه بیشتر است چرا که به قول معروف در خانه‌ی خودشان شیر هستند و روحیه‌ی مبارزه و درگیری و ریسک پذیری بازیکنان مضاعف می‌شود لذا یکی از جریمه‌های تیمهای میزبان این است که بدون حضور تماشاچی مسابقه را برگزار کنند معلوم است صرف حضور تماشاچی و حمایت پرشور و حماسی آنان باعث زائل شدن ترس و ایجاد روحیه‌ی رزم و مقاومت در بازیکن ما می‌شود پس اگر فقط حضور فیزیکی من در استادیوم و سوت و کف و هورای من نقش سرنوشت سازی در موفقیت تیم ملی کشورم دارد، وظیفه دارم کم نگذارم. - خب دوستان پس این مطلب را نیز همگی پذیرفتیم که درست است منتقد نظام و انقلابیم اما علاقه‌مند و دوستدار نظام و کشورمان هستیم و معنای این علاقه مندی این است که ما از پیشرفت و توانمند شدن کشورمان در همه‌ی میدانها مثلاً میدان اقتصاد، علم، سیاست، فرهنگ، اخلاق، ورزش و دیگر عرصه‌ها خیلی خرسند میشویم. به ساعتم نگاه کردم هنوز وقت داشتیم گفتم: خب یکی دو تا «بله»ی دیگر هم باید از شما بگیرم؛ آیا همه تصدیق میکنید که تک تک ما پیشروی و نیرومند شدن کشورمان را دوست داریم؟ آیا می‌پذیرید که اگر قادر باشیم حرکتی بزنیم یا قدمی برداریم که در قوی شدن مملکت ما نقش داشته باشد باید به خاطر عشقی که به سرزمین ایران داریم، احساس وظیفه کنیم؟ - بله. - درست است؟ - بله. تا اینجا را قبول دارید؟ - بله. برای بار چندم «بله ی مهم و سرنوشت سازی را از کلاس گرفتم یکی از بچه‌ها گفت: حاج آقا ما که ته یک محله‌ای در یک شهر کوچک و زیر پونز نقشه قرار داریم و نسبت به این همه عظمت و وسعتی که مملکت ما دارد اصلاً به چشم نمی‌آییم آخه چه نقشی میتوانیم برای قوی شدن کشورمان داشته باشیم؟ گفتم احسنت من در به در دنبال این جنس سؤالات میگردم و از همین جا اعلام میکنم هرچه قدر پرسشهای شما بیشتر مطرح شود و با من یکی به دو کنید بحث ما داغ‌تر و در نتیجه کامل‌تر میشود. ان شاء الله از این به بعد نیز شاهد پرسشگری دقیق شما باشم. دوستتان جرقه را زد. یکی دو نفر از گوشه و کنار کلاس به دوستشان تیکه انداختند که چه حرف مهمی زده است!! خودم را به نشنیدن زدم و گفتم: احساسم این است که کلاس شما به خلاف ظاهرش که اسم چندان خوبی در این مدرسه ندارد از نظر من کلاس خوبی است و فکر و ذهن فعّال و پویایی دارد. من سؤال زیبای رفیقتان را حتماً جواب خواهم داد. لبخند زدم و گفتم: بگذارید ابتدا مطلب دوّم و سوم را که به توافق رسیدیم، تا زیرش نزدید و قویاً تکذیب نکردید، روی تخته بنویسم. نوشتم: مطلب دوم: معنای علاقه به کشورمان این است که ما ترقی و قدرتمند شدن آن را دوست داریم. مطلب سوم: اگر بتوانیم نسبت به پیشرفت و قوی شدن کشورمان اقدامی انجام دهیم بی‌تفاوت بودن معنا ندارد و باید احساس تکلیف کنیم. - خب بچه‌ها در این چند دقیقه‌ای که با هم بحث و گفت وگو کردیم خدا را شکر به چند نکته‌ی خوب رسیدیم. یکی از بچه‌ها دستش را بلند کرد و قبل از اینکه به او اجازه‌ی حرف زدن بدهم، گفت: مثلاً ما فهمیدیم انتقاد کردن کار بدی نیست و ... ༊࿐𖡹❤️𖡹࿐༊ ❤️پاتـــــوقِ‌عـاشِـقـــ♡ـــانـــِھツ @patogheasheghaneh
📙 خوانش کتاب دکل حرفش را تأیید کردم و ادامه دادم حالا نوبت به پرسش جالب دوستتان میرسد؛ سؤال این بود که ما چه نقشی برای قوی شدن و پیشرفت کشور میتوانیم داشته باشیم؟ مملکت ما دست رهبر و رئیس جمهور و مسئولین است ما نه سر پیازیم نه ته پیاز این بار همان دانش آموز دستش را بالا برد ولی قبل از اینکه حرفی بزند، اشاره کردم فعلا چیزی نگوید. او گفت: چشم آقا. خنده‌ام گرفت و بقیه‌ی بچه‌ها هم خندیدند. گفتم برای پاسخ این سؤال نیاز به یک مقدمه داریم؛ ببینید بچه‌ها یک اصل و قانون کلّی داریم که برای تحقق رشد و پیشروی در هر کاری نخست باید هدف و سرمنزل ما مشخص باشد تا جلوی برخی از فعالیتهای غیر ضروری گرفته شده و به قول معروف از پِرتی کار جلوگیری شود بگذارید یک مثال ساده بزنم؛ اگر شما میخواهید به سفر زیارتی بروید ابتدا هدف و مقصد خود را که مثلاً شهر مشهد است مشخص میکنید پس هدف و مقصد من رسیدن به مشهد است خب از این به بعد شما برای پیشروی در مسیر رسیدن به مشهد باید طوری برنامه‌ریزی کنید که در رساندن شما به شهر مشهد نقش داشته و کمک کند. وقتی هدف ما معلوم است مقدمات مربوط به آن را دنبال میکنیم؛ به فرض بلیط قطار تهران به مشهد را خریداری می‌کنیم نه بلیط تهران بندرعباس را همچنین برای محل اسکان، با یک مسافرخانه نزدیک حرم تماس میگیریم نه مسافرخانه‌ای در اطراف مشهد که مثلاً ۳۰ کیلومتر تا حرم فاصله دارد اگر با ماشین شخصی خود میخواهیم سفر کنیم وضعیت جاده را از راهداری پرس وجو میکنیم یا آب و هوای مسیر و شهر مشهد را بررسی میکنیم تا هم روز حرکت هوا مناسب باشد و هم بدانیم در شهر مشهد چه لباس و پوششی لازم است. یکی از بچه‌ها گفت: چه سوسول بازیااا. همه خندیدند با بچه‌ها خندیدم اما به سرعت رشته‌ی بحث را در دست گرفتم و گفتم ببینید بچه‌ها تمام برنامه‌ها و تلاشهای شما، بعد از تعيين هدف، همگی در راستای رسیدن به آن مقصد طراحی و اجرا میشود و معنای این اقدامات یعنی کمک به پیشرفت و رسیدن به هدف. پس هدف گذاری ما باعث شد تا فعالیتهای ما دارای چهارچوب مشخص و برنامه باشد. - یک مثال دیگر برایتان میزنم؛ فرض کنید وارد مدرسه میشوید. مدیر مدرسه میگوید شما چند نفر، جَلدی بپرید داخل نمازخانه و دستی برسانید و به معاون مدرسه کمک کنید وقتی وارد نمازخانه میشوید می‌بینید که آنجا همه چیز به هم ریخته است؛ قسمتی از فرشها جمع شده تعدادی صندلی و میز هرکدام یک گوشه رهاست، چند تا چهارپایه جارو، سیستم صوتی پرچم و بنر، کمد، پارتیشن، سیستم کامپیوتر و دهها وسیله‌ی دیگر به صورت پراکنده در نمازخانه به چشم میخورد. خب شما به محض ورود به نمازخانه آیا سریع مشغول جارو کردن میشوید یا مثلاً کمد را جابجا میکنید؟ یعنی شما ابتدا به ساکن برای اینکه به پیشرفت کار کمک کنید چه کاری انجام میدهید؟ یکی گفت: ما فرار میکنیم باز همه خندیدند - یقیناً اوّل چیزی که به ذهن میخورد این است که باید بدانیم معاون مدرسه چه هدفی دارد و به قول معروف میخواهد سر چه کسی را بتراشد؟ یکی دیگر گفت: مگه سلمونیه؟ خندیدم و گفتم یعنی با مشخص شدن هدف، تمام اقدامات شما در راستای رسیدن به آن هدف انجام میگیرد پس نمی‌آیید بی‌جهت یک صندلی یا کمد را بردارید و با سلیقه و تشخیص خودتان بگذارید فلان گوشه چرا که معاون مدرسه سرتان داد میکشد که «بابا! چرا دارید کشکی و بی‌هدف کار میکنید؟». - موقعی نقش خودت را ایفا کرده‌ای که همسو و هم جهت با هدف معین شده دست به سیاه و سفید بزنی مثلاً معاون مدرسه میگوید: می‌خواهیم آن گوشه نمازخانه یک سِن برپا کنیم، محل نشستن مهمان‌ها هم میخواهیم این قسمت باشد و یک به یک مشخص میکند که هدف ما چیست. لذا ،دیگر زحمات شما پس از آگاهی و علم به هدف، هرز نمی‌رود. نتیجه و ماحصل این مثالها این شد که تعیین هدف و مشخص بودن قله‌ای که میخواهیم به آن برسیم در نوع و مقدار فعالیتهای ما نقش بسزایی دارد. اگر به ما بگویند هدف قله دماوند است، تمام حرکتها و جابه‌جایی‌های ما باید به سمت این قله ،باشد، نه به سمت سبلان. - خب ما هنوز جواب اصلی سؤال قبلی را ندادیم، فقط به یک مقدمه و پیش نیاز مهم پرداختیم؛ منتها طبق قرارمان بهتر است این دستاورد و توافقی را که در این قسمت از بحث به آن رسیدیم و به نظر میرسد کسی به آن اشکالی وارد نمی‌بیند مکتوب کنیم تا ان شاء الله قدم به قدم برویم برای جواب اصلی. روی تابلوی کلاس نوشتم -مطلب چهارم: هدف گذاری، تعیین کننده‌ی نوع و اولویت تلاشها و برنامه‌ریزیهای ما برای پیشرفت خواهد بود. ༊࿐𖡹❤️𖡹࿐༊ ❤️پاتـــــوقِ‌عـاشِـقـــ♡ـــانـــِھツ @patogheasheghaneh
📙 خوانش کتاب دکل خب بچه‌ها برای این که رشته‌ی بحث از دستمان نرود، سؤال قبلی را بازگو میکنم؛ منِ دانش آموز در یک مدرسه‌ی دور افتاده چه نقشی میتوانم در پیشرفت و قوی شدن کشورم داشته باشم؟ بخشی از جواب را بیان کردیم و آن هم این بود که ابتدا باید هدف را تعیین کنیم و ببینیم هدف انقلاب و نظام ما چیست تا پس از آن، جنس کمک و نوع نقش ما شناخته شود. - الان جا دارد که ما به آرمان و هدف اصلی انقلاب بپردازیم، یعنی آن قله‌ای که انقلاب ما هدف گرفته چیست؟ - بچه‌ها به نقطه‌ی حسّاس و راهبردی رسیدیم حواستان را جمع کنید که اگر این قسمت از بحثمان جا بیفتد، بخش مهم و گسترده ای از نقاط مبهم که نسبت به انقلاب در ذهن ما نقش بسته روشن خواهد شد. نظرم این است در این بخش کمی بحث را ریشه‌ای تر مطرح کنیم؛ توصیه میکنم قبل از این که به هدف انقلاب بپردازیم چند قدم برویم عقبتر و نگاهی کلانتر و وسیع تر نسبت به بحث داشته باشیم؛ بیاییم ببینیم اصلاً طبق آموزه های دینی هدف از خلقت ما چیست، سپس بیاییم و نگاه کنیم سازوکار اهداف و آرمانهای انقلاب با در نظر گرفتن اصلی ترین هدف عالم هستی که همان هدف آفرینش است چگونه است. - بچه ها! اگر دقت کنید کم کم متوجه میشوید که بحث ها و موضوعات سیاسی، ریشه در اعتقادات و باورهای دینی ما دارد و این نکته خیلی مهم است که کسی سیاست را از دیانت و دینداری جدا فرض نکند. البته منظور ما از سیاست سیاسی بازی و حرفهای جناحی، حزبی و خاله زنکی نیست مراد ما از سیاست همان مجموعه‌ی تدابیر، مصلحت اندیشی‌ها و دوراندیشی هایی است که یک نظام یا حکومت برای اداره ی مردم و جامعه در پیش میگیرد و مصالح و منافع جامعه را به وسیله ی این تدابیر و مصلحت اندیشی ها تأمین میکند. - خب برگردیم به بحث. ببینید بچه‌ها اینکه چرا خدا ما را خلق کرد و هدفش از آفرینش ما چه بوده از بحثهای بسیار جذاب و شیرین و البته مفصل است اما در این جا همین اندازه به شما دوستان خودم عرض میکنم؛ هدف نهایی و اصلی خدا از خلقت ما تعالی و تکامل انسان و نزدیک شدن به خداست؛ یعنی همان قُرب الهی که البته خیلی جای بحث دارد. همین قدر بدانیم که این قُرب و نزدیک شدن به خدا در بهشت، شیرین ترین و با لذت ترین چیزی است که مؤمن و بنده ی خوب خدا در بهشت می‌چشد؛ یعنی نعمتهای بهشت در برابر این لذت، قطعاً از درجه‌ی خیلی پایین‌تری برخوردارند. با یک مثال از این قسمت عبور میکنم؛ ببینید بچه‌ها شما فرض کنید مدیر مدرسه چهار یا پنج نفر از کلاس شما را انتخاب میکند و میگوید به مدت یک هفته با شخصی که خیلی خیلی او را دوست دارید و یکی از آرزوهای شما دیدن ،اوست قرار است سفر خصوصی داشته باشید. فرض کنید مثلاً با مقام معظم رهبری یا شهید حاج قاسم سلیمانی یا یک الگوی سینمایی یا ورزشی که واقعاً آرزوی دیدارش را دارید، همسفر می‌شوید آن هم در یک جمع اندک و خصوصی ،خب، من از شما سؤال میکنم که در چنین شرایطی که به خاطر ملاقات با آن فرد، ذوق مرگ شده ایم و از خوشحالی سر از پا نمیشناسیم آیا کسی حاضر است بپرسد و بگوید در این چند روزی که با حاج قاسم سلیمانی همسفر هستیم، برنامه‌ی غذایی چیست؟ کباب میدهید یا قیمه؟ دوغی که میدهید، عالیس است یا دوغ میهن؟ اصلاً دسر و میوه و چای در برنامه‌های شما دیده شده یا نه؟ مطمئناً این دست از سؤالات برای شما مسخره است. آیا به نظر شما کسی ذهنش را مشغول چنین چیزهایی که در شرایط عادی زندگی است میکند یا اینکه اینها را مسائل جزئی و فرعی و پیش پا افتاده تلقی میکند؟ خب علّت بی‌اهمیت شمردن این امور در این سفر چیست؟ چرا قیدِ بسیاری از این چیزها را در این سفر میزنید؟ حتماً شما می‌گوید: چون من عاشق دیدن حاج قاسمم و آرزویم این است چند روزی با او همسفر باشم یقیناً اصل دیدار و بودن در کنار حاج قاسم برای آدم این قدر مزه دارد که سختی سفر، به هیچ وجه به چشمش نمی‌آید و بعد از سفر فقط از شیرینی حضور در کنار حاج قاسم تعریف میکند. - بچه ها من فقط یک مثال ساده زدم تا اصل قرب الهی و شیرینی آن را برای شما ملموس کنم و البته تجلّی قُرب الهی و نزدیکی به خدا در بهشت، در همنشینی و دمخور بودن با اهل بیت الله است چرا که اهل بیت علیهم السلام نزدیک ترین افراد به خدا هستند و همنشینی با آنها در دنیا و آخرت، همان قرب الهی و بزرگترین لذت عالم است. حالا کمی دنده عقب بگیریم و برگردیم به موضوع اصلی کجا بودیم بچه ها؟ اینجا بودیم که میخواستیم هدف انقلاب را مشخص کنیم تا بدانیم چه فعالیتهایی از طرف ما میتواند در پیشرفت و قوی شدن کشور کمک کند. - ابتدا هدف خلقت را گفتیم بگذارید این توافق حاصل شده را نیز بنویسیم تا سیر بحث، حفظ شود. روی تخته و نوشتم: مطلب پنجم: قبل از بررسی هدف انقلاب به هدف خلقت پرداختیم؛ هدف از آفرینش، نزدیک شدن ما به خدا و قرب الهی است. ༊࿐𖡹❤️𖡹࿐༊ ❤️پاتـــــوقِ‌عـاشِـقـــ♡ـــانـــِھツ @patogheasheghaneh
📙 خوانش کتاب دکل رو کردم به بچه‌ها و گفتم فکر کنم خسته شدید. دیدم اکثر بچه‌ها میگویند نه حاج آقا خیلی بحثتان شیرین است. ادامه بدهید. یکی از بچه‌ها صدایش را برد بالا و گفت: حاج آقا من که تازه مغزم داره از حالت آکبند بودن خارج میشه همه به او نگاه کردند و خندیدند، گفتم معلوم است من کارم را دارم درست انجام میدهم چون شغل اصلی من باز کردن پیچ و مهرههای مغز است یک باد میگیرم توی مغز، گرد و خاکش را پاک میکنم و دوباره روی هم سوار میکنم. نگاهی به ساعت کلاس انداختم و پرسیدم ساعت چند زنگ تفریح می‌خورد؟ گفتند: یک ربع دیگر. - خب بچه‌ها طبق برنامه ای که داریم کلاً شش یا هفت جلسه بیشتر در خدمت شما نیستم پس بگذارید کمی به جلسه‌ی امروز، سروسامان بدهیم و به یک جایی برسانیم. خب، ظاهراً نفسی چاق کردید و آماده حرکت هستید یک نکته هم داخل پرانتز عرض کنم؛ بچه ها چون بین جلسات ما یک هفته فاصله می‌افتد زحمت بکشید و مطالبی را که روی تخته نوشتم، حتماً برای هفته ی آینده مرور کنید تا ذهنتان آمادهی ادامه ی بحث شود. جنب وجوش برای آماده کردن قلم و کاغذ شروع شد. من هم کمی صبر کردم تا بچه ها آماده ی نوشتن شوند لحظاتی بعد گفتم: خب، حرکت میکنیم؛ ببینید بچه های گل یقیناً اگر کسی بخواهد به هدف نهایی خلقت که قرب الهی است برسد باید برای رسیدن به این قله، تربیت و ساخته شود تمام انبیاء و پیامبران الهی، تمام همّ و غمشان این بود که برای رسیدن انسانها به هدف خلقت آنها را تربیت کنند. پس انسان سازی یکی از اهداف عالی انبیاء بوده که پیش نیاز رسیدن به هدف نهایی یعنی قرب الهی است یعنی تا سنگر انسان سازی فتح نشود نمیتوانیم پرچم خود را بر بلندای قله‌ی اصلی به اهتزاز درآوریم. تمام دستورات الهی در دین برای تربیت و ساخته شدن روح ماست تا به هدف اصلی آفرینش برسیم این هم مطلب ششم که باید شما داخل دفترتان و من هم روی تخته بنویسم. بلافاصله روی تخته نوشتم: مطلب ششم: مقدّمه رسیدن به هدف نهایی و قرب الهی، انسان سازی است که انبیاء الهی عهده دار این اتفاق مهم بودند. - و اما مطلب آخری که امروز در خدمت شما بچه های عزیز هستم نکته ی بسیار دقیقی است که خیلی به ما کمک میکند تا بتوانیم از هدف و آرمان بزرگ انقلاب رونمایی کنیم. یک سؤال از شما می پرسم؛ اگر وظیفه ی انبیاء الهی، انسان سازی است آیا چنانچه میخواستند برای تربیت هر نفر، جداگانه وقت بگذارند و یکی یکی سراغ آدمها بروند تا آنها را تربیت کنند زمان و عمرشان کفاف میداد؟ مسلّماً جوابتان منفی است. اگر میخواستند دانه دانه بروند سراغ اشخاص حتماً عده ای به خاطر کمبود وقت، از این فرایند تربیتی جا می ماندند مثل این است که معلم بخواهد داخل کلاس نفر به نفر سراغ دانش آموزها برود و جداگانه به تک تک آنها درس بدهد. پس یقیناً با کمبود وقت مواجه میشود و یک عده دانش آموز، سرشان بیکلاه میماند. - دقت کنید اینجا به یک مطلب بسیار اساسی میخواهم اشاره کنم که زاویه ی دید شما را نسبت به مسائل سیاسی و اعتقادی عوض میکند. انبیاء برای حل این مشکل یعنی کمبود وقت برای تربیت جداگانه ی افراد چه کرده اند و چه برنامه‌ای پیاده نموده‌اند تا بتوانند برای همه ی انسانها برنامه ی انسان سازی و تربیت داشته باشند؛ یعنی روش تربیتی آنها برای حل این معضل چه بود؟ جواب این است که انبیاء برای تربیت انسانها گفتند ما به جامعه و نظام نیاز داریم؛ یعنی باید در منگنه‌ی یک نظام، انسانها به شکل دلخواه ساخته شوند پس انبیاء برای ساختن انسانها مدرسه سازی نکردند، عبادتگاه نساختند بلکه پیامبر برای ساختن انسان کارخانه ی انسان سازی درست کرد که همان جامعه و نظام اسلامی است و با این کارخانه میتوان به تمام اهداف تربیتی ،انسان بدون اتلاف و کمبود وقت پرداخت و به شکل معجزه آسایی مسئله‌ی رشد و تربیت تک تک مردم را پوشش داد. لبخند زنان به بچه ها نگاهی کردم و گفتم خب خدارا شکر از این مرحله هم جان سالم به در بردیم و در یک محفل صمیمی و بدون تنش یک ماده به توافقاتمان اضافه شد که فکر نکنم کسی ایراد یا اشکالی به این مطلب اخیر داشته باشد. درست است؟ بچه ها با تکان دادن سر، حرف بنده را تأیید کردند. یکی از بچه ها از ته کلاس گفت: حاج آقا! اینجوری که برای من جا افتاد حتماً میخواهید بگویید هدف انقلاب ساختن جامعه اسلامی است. درست است؟ گفتم: احسنت به شما اما اجازه بدهید اینجا یکی از بزنگاه های بحث است که جلسه آتی باید مفصل چکش کاری شود، جلسه ی بعد موضوع ما همین است و خواهیم گفت آرمان بزرگ و هدف اصلی انقلاب ما چیست. - خب دستها را ببرید به سمت خودکار و مطلب هفتم را مثل من بنویسید! مطلب هفتم: انبیاء برای تربیت انسانها و رساندن آنها به هدف نهایی یعنی قرب الهی نیاز به جامعه و نظام دارند چرا که تربیت فرد به فرد زمان بر است. ༊࿐𖡹❤️𖡹࿐༊ ❤️پاتـــــوقِ‌عـاشِـقـــ♡ـــانـــِھツ @patogheasheghaneh
مطلب یازدهم: پذیرا بودن مردم به این معنا نیست که قلباً منتظر ظهور ایشان باشند بلکه باید برای زمینه سازی ظهور فعالیت و تلاش کرد. - خب میبینم که همگی از این همه سواد و علم بنده مبهوت شده و سرگیجه گرفته‌اید. صدای خنده ی بچه ها بلند شد. یکی از بچه ها گفت: حاج آقا، کاش شما معلّم ما بودید، آخه معلمهای ما ... نگذاشتم حرفش را ادامه دهد بلافاصله سخنش را قطع کردم و گفتم خب، کافی است. دیگر نمیخواهد زود پسر خاله شوید. درست است که از من خوشتان آمده ولی دلیل نمیشود پشت سر معلمتان حرف بزنید. حتی اگر معلم شما گاهی هم خُلقش تنگ میشود و تندی میکند وظیفه ی شما این است که احترام بگذارید. حق ندارید خدای ناکرده، زبانم لال با بی احترامی یا توهین و غیبت برکت عمر و علمتان را ضایع کنید. اتفاقاً معلمی که اخلاقش را نمی پسندید، بخشی از تعلیم و تربیت شماست تا سعه صدر پیدا کنید و آستانه‌ی صبرتان بالا رود. احترام گذاشتن به معلمی که همه جور مورد پسند من باشد هنر نیست هنر این است که با تمام خُلق و خوی نچسبی که معلمم دارد و خوشایند من نیست باز به او احترام بگذارم. بگذارید آب پاکی را روی دستتان بریزم، در یک جمله میگویم؛ بداخلاقی معلم، چیزی از وظیفه‌ی شما در قبال او کم نمیکند و البته معلّم هم در برابر شما مسئول است و بابت کم کاری و یا بدخُلقی خود باید در دادگاه عدل الهی پاسخگو باشد؛ اما شما در حفظ حرمت او و انجام وظیفه‌تان نباید ملاکتان رفتار یا اخلاق او باشد. درست مثل مسئله‌ی پدر و مادر است آنجا هم اسلام همین حرف را میزند. یعنى خدا احترام به والدینی را واجب کرده که معصوم نیستند و حق نداریم با این ذهنیت پیش برویم که اگر آنها خوب بودند پس به آنها احترام میگذاریم اصلاً اسلام این را قبول ندارد. ادامه دارد ...🍃 ༊࿐𖡹❤️𖡹࿐༊ ❤️پاتـــــوقِ‌عـاشِـقـــ♡ـــانـــِھツ @patogheasheghaneh
بچه ها شروع کردند به پاسخ دادن یکی گفت اوّل باید این آدمهایی که زمین ما را غصب کردند، بیرون بیاندازیم. یکی گفت: برای ساخت شهرک مجوّز شهرداری لازم است. گفتم: احسنت و در تأیید کلامش گفتم و شاید همین مجوز را ماه ها یا یکی دو سال طول بکشد به شما بدهند. دیگری گفت نقشه مهندسی هم نیاز داریم. یکی دیگر از بچه ها گفت حاج آقا سرمایه و پول، اصل کار است و تا اسکناس نباشد کاری نمی شود کرد. از ته کلاس یک نفر گفت اوّل باید زمین را برای ساخت شهرک مسکونی هموار کنیم. ماژیک به دست رفتم پای تخته و شروع کردم به نوشتن: هدف: ساخت شهرک مسکونی مراحل رسیدن به هدف ۱_ رفع موانع مثل آزاد سازی زمین از دست غاصبان ۲- اخذ مجوز شهرداری ۳_ تأمین سرمایه و بودجه مثل گرفتن تسهیلات از بانک ۴- تخصیص بودجه و سرمایه برای هر مرحله ۵- نقشه مهندسی۶- مصالح ساختمانی و نیروی انسانی ساخت و ساز ۸- اخذ مجوز انشعابات آب، برق، گاز و تلفن ۹ - فروش سهام و به مزایده گذاشتن منازل مسکونی و تجاری ١٠- سیستم مدیریت شهری و خدمات رسانی عمومی در شهرک مثل شهرداری ،ادارات درمانگاه ،بیمارستان ،فروشگاه، مسجد، مدرسه، دانشگاه راهنمایی رانندگی فضای ورزشی و تفریحی و غیره ببینید بچه‌ها این یک مثال ساده و قابل فهم برای همه ی شماست. اگر به این مثال دقت کنید میبینید که برای اتمام ساخت این شهرک شاید ۵ سال یا ۱۰ سال زمان نیاز داشته باشیم. پس اگر مثلاً در مرحله طراحی نقشه مهندسی هستیم نمیتوانیم توقع داشته باشیم که چرا تا الان شهرک ساخته نشده است چون سیر طبیعی و زمان لازم برای ساخته شدن شهرک همین است. ادامه دارد ...🌱 ༊࿐𖡹❤️𖡹࿐༊ ❤️پاتـــــوقِ‌عـاشِـقـــ♡ـــانـــِھツ @patogheasheghaneh