eitaa logo
❤️پاتـــــوقِ‌عـاشِـقـــ♡ـــانـــِھツ
104 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
2هزار ویدیو
26 فایل
👈یک دور همی دوستانه با جوان و نوجوان های گل ༊࿐𖡹❤️𖡹࿐༊ کانال بزرگسال ما : 💚سه شنبـه هایِ عاشقـــ♡ـــی🌥 @seshanbehayeasheghi کانال کودک ما: 🐣غنچه های مهدوی🐣 @ghonchehayeasheghi ارتباط با ادمین @Ya_saheb_azaman_adrekni @Spahbood_solaymani
مشاهده در ایتا
دانلود
بنظرتون میشه از این چند تا دانه ی لوبیا تعداد زیادی لوبیا در بیاریم؟؟؟!!!!🤔 برای امروز یا فردا بنظرتون میشه؟😁😁 🌱قطعا نه😊 🌱ولی برای چندین ماه دیگه بله میشه ☺☺ باید چندین ماه بگذره تا دانه های لوبیا جوونه بزنن، سبز بشن، بزرگ بشن و لوبیا بدن ☘☘ ༊࿐𖡹❤️𖡹࿐༊ ❤️پاتـــــوقِ‌عـاشِـقـــ♡ـــانـــِھツ @patogheasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌠 ویدئوی بالا از غروب خورشید تا وقتی صبح میشه و هوا روشن میشه رو نشون میده 👆👆 ✅ یه سری محدودیتهایی توی زندگی وجود داره مثلا هوا که روشن میشه و روز میشه یکدفعه هوا روشن نشده قبلش شب بوده و بعد یک سیری رو طی کرده تا به صبح برسه و هوا روشن بشه☀️ 🌱اینجا یه محدودیتی از نظر زمانی وجود داره تا اون زمانش سپری نشه شب، روز نمیشه 🌱پیروزیها در پی طی شدن شبها اتفاق میفته حتما بایستی انسان شب را سپری کنه تا به روز برسه 🌱انسان عاقل برای رسیدن به روز(پیروزی)عجله نمی کنه و شب را با صبوری طی می کنه و با حوصله و برنامه ریزی به موفقیت می رسه😊😊 ༊࿐𖡹❤️𖡹࿐༊ ❤️پاتـــــوقِ‌عـاشِـقـــ♡ـــانـــِھツ @patogheasheghaneh
🌱🌱🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱🌱🌱 در یکی از روزهای قشنگ خدا، اوستا مراد صبح زود از خواب بیدار شد و بعد از نماز و دعا، رفت یک سری به مرغ و خروسش بزند و برای آنها دانه بریزد. دید خانم مرغه که اسمش پر طلا بود، ۳ تا تخم گذاشته و روی آنها خوابیده. خیلی خوشحال شد و دستی روی سر پر طلا کشید. بعد می‌خواست بلند شود سر کارش برود که، ‌گلوگیر را دید. گلوگیر از اهالی روستا بود که همیشه یک غصه‌ در گلوش گیر کرده بود. برای همه چیز غصه می‌خورد. قیافه گلوگیر ناراحت بود. اوستا با خوشحالی و سرحالی سلام‌کرد ولی با جواب غم انگیز گلوگیر، پنچر شد. پرسید چی شده؟ الان چه غصه ای تو‌گلوت گیر کرده؟ گلوگیر گفت: دورو برت رو‌نگاه کن. این همه چیز برای غصه خوردن. این تخم مرغارو نگاه کن. آخی طفلی جوجه. توی این جای تنگ چی میکشه. چقدر سختی باید بکشه از تخمش بیاد بیرون. زمین رو‌ نگاه کرد یه جوانه داشت سر از خاک می‌اورد بیرون. گلوگیر خاکها و سنگها رو زد کنار و گفت الهی بمیرم! بیا بیرون یه نفس بکش. اوستا می‌خواست بحث رو عوض کنه و دل گلوگیر رو شاد کنه گفت: از خواهر زاده تپل مپلت چه خبر؟ حتما الان خیلی شیرین شده. گلوگیر آهی کشید و گفت: طفلی بچه هی میخواد راه بره، تالاپی میخوره زمین. دایی قربونش بره. منم همش بغلش میکنم راحت هر جا میخواد میبرمش که انقدر نخوره زمین. اوستا گفت: خب اون که هنوز یه سالشم نشده. باید بخوره زمین دیگه تا یواش یواش یاد بگیره درست راه بره. اصلا خواهر زاده‌ات رو ول کن. دیدی تو مسجد زدند سه هفته بعد مسابقه چوگان داریم بین روستای ما و روستای بغلی؟ میای با هم ثبت نام کنیم و از امروز تمرین کنیم؟ گلوگیر لبخندی زد و گفت آره خیلی وقته ورزش نکردم و بدنم کوفته‌ی کوفتس. اوستا خیلی خوشحال شد که تونسته لبخندی به لبان گلوگیر بیاره. با هم قرار گذاشتند بعد از نماز مغرب که کارهاشون رو کرده بودند، بیان و تمرین کنند. بعد از نماز، اوستا رفت کنار گلوگیر و گفت آماده‌ای بریم ورزش کنیم و اول بدنمون رو قوی کنیم؟ گلوگیر با ناراحتی گفت بریم. دوستا دوباره از ناراحتی گلوگیر پنچر شد و گفت باز چی شده؟ گلوگیر به پنجره نگاه کرد و گفت: ببین شب شده. همه جا تاریک شده. بنده خدا نصرت خان... چند وقته برای اهالی روستا با زحمت عینک آفتابی تهیه می‌کنه میاره اینجا می‌فروشه که چشم ما آسیب نبینه ولی الان که دیگه آفتاب نیست! الهی بمیرم براش چه جوری خرج زن و بچش رو بده‌. اوستا گفت: خب عزیزدلم فردا دوباره آفتاب میاد. قرار نیست شب همینطوری بمونه که. اوستا دستش رو دراز کرد و دست گلوگیر رو گرفت و گفت پاشو پاشو بیخود انقدر غصه های الکی نخور. دنیا فقط صد سال اولش سخته. خلاصه اوستا مراد و گلوگیر و چند نفر دیگه بسم الله گفتند و تمرینات رو شروع کردند و خودشون رو برای مسابقه چوگان آماده کردند. روز مسابقه، اوستا شاد و قبراق با صدای خروس از خواب بلند شد. گوشاش رو‌ تیز کرد دید صدای جوجه میاد. سریع رفت دید ۲ تا از جوجه ها از تخم بیرون اومدند. خیلی خوشحال شد و خدارو شکر کرد. خلاصه زمان مسابقه فرا رسید. اهالی دو تا روستا همه جمع شده بودند. نصرت خان هم فرصت رو غنیمت شمرده بودو بساط عینک آفتابی فروشیش رو پهن کرده بود و حسابی سرش شلوغ بود‌. مسابقه شروع شد. همه هر چی در توان داشتند سعی کردند ولییییی تیم اوستا مراد بازنده شد. بعد از بازی، گلوگیر مثل باد بهار بلند بلند گریه می‌کرد. اوستا و بقیه اعضای تیم پکر بودند. حاج آقای مسجد با لبخند جلو اومد و گفت دستمریزاد. آفرین. خیلیی خوب بازی کردید. گلوگیر بین هق هق هاش گفت: کجاش خوب بود حاج آقا؟ دیدید باختیم؟ حاج آقا گفت: شاید شما به ظاهر باختید ولی می‌دونید چیکار کردید؟ بعد از سالها، چوگان، این ورزش باستانی رو توی روستا زنده کردید. بچه های روستا رو با این ورزش آشنا کردید. این ورزش داشت فراموش می‌شد. گلوگیر گفت: ایکاش برنده می‌شدیم. حاج آقا گفتند: شما برای میدان زندگیتون برنده شدید. ببین این چند وقت بجای غصه خوردن فقط به فکر ورزش بودی؟ ببینید بدنهاتون تو این مدت که ورزش کردید قویتر شده و سرحالتر شدید. حاج آقا همینطور می‌گفتند و حال بچه ها بهتر می‌شد‌. در آخر حاج اقا گفتند: زندگی بالا و پایین داره. این بازی دست گرمی بود و انشالله دفعه بعد با تمرینات بیشتر شما برنده می‌شید. دیگه لبخند به لبهای گلوگیر اومده بود و در همین موقع: خواهر زاده‌اش تاتی تاتی بدون اینکه بخوره زمین از دور اومد به سمت گلوگیر و می‌گفت دییی دییی. اوستا مراد هم لبخندی زد و گفت: گلوگیر دیدی هر چیز برای به نتیجه رسیدن زمان خودش رو لازم داره✅ ༊࿐𖡹❤️𖡹࿐༊ ❤️پاتـــــوقِ‌عـاشِـقـــ♡ـــانـــِھツ @patogheasheghaneh
12.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿🌿🌿کاشت آناناس از دانه های روی میوه و چگونگی جوانه زنی دانه🍍🍍🍍 👆👆👆👆👆 🍃بچه ها توی زندگی یه سری محدودیتهایی وجود داره مثل محدودیت های زمانی که باعث میشه اون چیزی که دوست داریم سریع اتفاق نیفته 🍍مثلا همین آناناس رو اگر بخوایم دانه ش رو تبدیل به یک بوته ی آناناس کنیم باید صبر داشته باشیم، یک مدت زمانی بگذره تا گیاه کم کم رشد کنه و بزرگ بشه ༊࿐𖡹❤️𖡹࿐༊ ❤️پاتـــــوقِ‌عـاشِـقـــ♡ـــانـــِھツ @patogheasheghaneh