فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ذکری از علامه حسن زاده برای زنده شدن دل
@Patoghedoostanha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۵ ربیع الاول سالروز #وفات_حضرت_سکینه سلام الله علیها تسلیت باد◾️◼️⬛️
کانال پاتـــــوق دوستـــــان
۵ ربیع الاول سالروز #وفات_حضرت_سکینه سلام الله علیها تسلیت باد◾️◼️⬛️
پیراهن سیاه بر این غم ادامه داد
در ختم فاطمیه به ماتم ادامه داد
پیراهن سیاه، سیاهِ سکینه شد
در فاطمیه هم به محرم ادامه داد
در کنج چشم، اشک به جوش و خروش خود
امشب به شکل چشمۀ زمزم ادامه داد
ما با گمان مُحبِّ تو بودیم و در عوض؛
دشمن به دشمنی تو محکم ادامه داد
تخریب شد حرم، تو ولی جاودانهای
دم را همیشه بازدم از دم ادامه داد
در مجلسش یزید دوباره به هتک لب؛
هم خیزران به دست شد و هم ادامه داد
زینب شروع روضه و ختمش سکینه شد
وقتی لهوف سوخت، مُقَرَّم ادامه داد
کانال پاتـــــوق دوستـــــان
پیراهن سیاه بر این غم ادامه داد در ختم فاطمیه به ماتم ادامه داد پیراهن سیاه، سیاهِ سکینه شد در فاطم
ای یادگار فاطمه ای دختر حسین
همگام زینبینی و هم سنگر حسین
در راه شام راهنمایت سر پدر
منزل به منزلی تو پیامآور حسین
هر خانه ای که هست رباب و سکینه اش
باشد صفای روضه شهر مدینه اش
✨﷽✨
✍لقمان حکیم، مدتی برده کسی بود که چندین غلام داشت، ولی از میان آنان، لقمان را بسیار دوست می داشت؛ تا آن جا که هرگاه می خواست غذا بخورد، ابتدا آن را برای لقمان می برد تا میل کند و بعد برای تبّرک، باقی مانده غذای او را با میل و اشتیاق می خورد.
در یکی از روزها خربزه ای برای ارباب لقمان هدیه آوردند. ارباب در محضر لقمان نشست و آن خربزه را قطعه قطعه نمود و به لقمان داد. لقمان قاچ های خربزه را از او می گرفت و با میل و اشتها می خورد و وانمود می کرد که بسیار شیرین است. وقتی ارباب مشاهده کرد که لقمان خربزه را با اشتها می خورد، همه خربزه را که هجده قارچ بود به او داد و یک قاچ برای خود برداشت.
هنگامی که ارباب آن یک قاچ خربزه را به دهان گذاشت، دریافت که مانند زهر، تلخ است و از تلخی آن گلویش سوخت و حالش به هم خورد. به لقمان گفت: چگونه این خربزه تلخ را خوردی، می خواستی عذر و بهانه ای بیاوری و آن را نخوری!؟
لقمان پاسخ داد: تو ماه ها و سال ها به من غذاهای شیرین و گوارا و مطبوع داده ای، اکنون که یک بار تلخ شده، آیا سزاوار است من آن را نخورم و به آن اعتراض کنم و نمک دان شکن گردم.
لقمان اینگونه بود ...
🍃🍃🍃🍃
بچه که بودیم
" دل دردها "
را به زبان گریه میگفتیم
همه میفهمیدن
اما الآن که بزرگ شدیم
" درد دلها "
را به هر زبانی میگوئیم
کسی نمیفهمد
@Patoghedoostanha
هرگاه خواستید کلمه ای ناخوشایند به زبان آورید به کسانی فکر کنید که قادر به تکلم نیستند
قبل از اینکه بخواهید از مزه ی غذایتان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که اصلا چیزی برای خوردن ندارد
پیش از آنکه از زندگیتان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که خیلی زود هنگام، از دنیا رفته
قبل از آنکه از فرزندانتان شکایت کنید ،به کسی فکر کنید که آرزوی بچه دار شدن دارد
پیش از نالیدن از مسافتی که مجبورید رانندگی کنید، به کسی فکر کنید که مجبور است همان مسیر را پیاده طی کند
و پیش از آنکه از شغلتان خسته شوید
و از آن شکایت کنید به افراد بیکار و ناتوان و کسانی که در آرزوی داشتن شغل شما هستند فکر کنید
زندگی، یک نعمت است با غر زدن و نالیدن به کام خودتان و اطرافیان تلخش نکنید
@Patoghedoostanha
یوسف زهرا کجایی شهر من آشوب شد
غیبتت انگار آقا یک کمی هم خوب شد
مدعی هایت کمی خود را نمایان کرده اند
طاقت و صبر و تحمل را ز، مردم برده اند
شد پریشان حال و درمانده مریدانت بیا
پیر شدند رفت طاقت عاشقانت پس بیا
«اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
#بهرامی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«حمید هیراد»
🌴🍁🌹🍁🌴
📚 داستان کوتاه
خیلی زیباست بخونید لطفا
♦️مرد میانسالی در محله ی ما زندگی میکند که من از بچگی او را میشناسم، آدم تو دار و خنده روییست...
همیشه صورتش سه تیغ و پیراهن شاد میپوشد...
او حتی محرم هم پیرهن سفید میپوشه،
من هرگز اونو توی هیات و مسجد و امامزاده ها ندیدم...
به قول بابام اصلا شاید کافر باشه...
ولی هیچوقت کسی ازش بدی ندیده سرش تو کار خودشه...
زنش هم تقریبا حجاب آنچنانی نداره خیلی عادی میپوشه، همیشه دوست داشتم بدونم که چرا اهل مسجد و هیات نیست...
تا اینکه یه روز دل و به دریا زدم و توی یه مسیر که با هم بودیم ازش پرسیدم آقا رضا دوست داری یه سفر بری خونه ی خدا...
با خنده گفت تو چی، دوست داری؟
گفتم اره چرا که نه...
بابام هم همیشه حسرت حج رفتن و کربلا رو داره، گفت انشالا نصیبش میشه...
گفتم جوابمو ندادی دوست داری بری؟
گفت من خونه ی خدا زیاد رفتم، اصلا هم حسرتش رو ندارم...
چشام داشت از کاسه در میومد پرسیدم شوخی میکنی؟ گفت شوخی چرا؟
گفتم اخه ندیدم کسی تو محل بگه شما حج رفته باشید: گفت شما پرسیدید خونه ی خدا ،منم گفتم اره زیاد رفتم، اگه بخوای تو رو هم میبرم...
خندم گرفت گفتم چطور، گفت کاری نداره فردا صب آماده باش ببرم خونه ی خدا..اونجا خیلیا هستن خدا هم منتظره دیدنمونه...
خلاصه شب تا صب خوابم نبرد، همش فکر میکردم جادوگره یا هم فکرایی تو سرشه...
خلاصه صبح که شد رفتم در خونشون و صداش زدم و اونم با صورت تراشیده و پیرهن شاد و موهای براق و سیگار وینستون روی لب اومد بیرون و با ماشینش رفتیم...
وسط راه پرسیدم میخای ببریم امامزاده درسته؟ گفت به زودی میبینی...
با هزاران سوال بی جواب توی سرم سکوت کردم تا اینکه رسیدیم به آسایشگاه بچه های بی سر پرست...
داشتم شاخ در میاوردم فقط نگاه میکردم، همینکه رفتیم داخل بچه ها دویدن بغل آقا رضا و اونو عمو صدا میزدن آقا رضا هم از وسایلی که تو مسیر خریده بود بهشون میداد وصدای خنده ی بچه ها بلند شد...
آقا رضا برگشت طرف من و گفت اینم خونه ی خدا ،دیدی که چقدر خونش نزدیکه، ادامه داد: خدا توی آسایشگاه معلولان ذهنی، توی بیمارستان محک، توی آسایشگاه سالمندان، و همیشه چشم به راهه...
چرا ملاک اعتقاد مردم را از ظاهر تشخیص میدهید، چرا همش فکر میکنید خدا توی امامزاده ها و مساجده...
خانه های خدا خیلی نزدیکتره اگه دقت کنیم...
🌴🍁💎🍁🌴