هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
توی جاده آبادان به طرف فاو، تانکر آب بلندی بود. نیروهای اطلاعات ما تانکر را خالی کرده و در آن دوربینی رو به شهر فاو گذاشته بودند. پایم را روی پله زنگزده نردبان تانکر گذاشتم و بالا رفتم. نگاهم را به حاج اسماعیل چرخاندم و گفتم: من میرم موقعیت رو میبینم و میام بهت میگم. میله را گرفت و پشت سر من راه افتاد و گفت: تو واسه خودت میبینی. دارم میام بالا.
فاصله پلهها زیاد بود و باید از دو دست کمک می گرفتیم. حاج اسماعیل بی توجه به دستی که نداشت تن را جلو داد و آرنجش را به دیوار نردبان بند کرد و بالا آمد. چشمهایش دودو میزد که خودش منطقه را ببیند. در اغلب ماموریتهای شناسایی خودش به منطقه می رفت و سعی می کرد شخصا به نتیجه برسد تا در جلسات با فرمانده لشکر، با ذهن باز صحبت کند و اگر نظر مخالفی داشت با او به صحبت می نشست و قانعاش می میکرد.
وقتی دستش قطع شد فکر میکردیم نمی تواند از پس فرماندهی بر بیاید اما نه فقط برای ما، برای فرمانده لشکر هم جا انداخت که میتواند مثل گذشته و حتی بهتر از قبل هر ماموریت سختی را انجام دهد و حتی می تواند خطشکن باشد.
••••
#بی_آرام
#گزیده_کتاب
🔸پاتوق کتاب / ارسال رایگان به سراسر کشور. 09168000353
🔹 لینک خرید آنلاین
https://idpay.ir/posti/shop/584177
__
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂