📝محمدصدرا مازنی
💠بازار روزهای تحقیر!
🔸️اخیراً بهلطف آسمانی شدن قیمتها پایمان به بازارهای روز قم باز شد. گشتوگذاری در دو ناحیه قم که این بازار برپا میشود، داشتم. دوشنبه و پنجشنبه. این سیر و سلوک را در چند شهر دیگر نیز تجربه کرده بودم.
یکی دو شهر شمالی و نیز چندی قبل در حومه شهر نیوکاسل واقع در ایالت نیوساوت ولز استرالیا. به اتفاق آقای دکتر اخوان طاهری-همکار خوبم در آن روزهای غربت-، قبل از سفر گواهینامه بینالمللی رانندگی گرفته بود. در مسیر محل سکونت به محل کار بودیم و بساط حاشیه خیابان توجهمان را جلب کرد. با دیدن صحنه بازار روز در کشور مدرنی چون استرالیا خشکمان زد. ماشین را در محل مناسبی پارک کردیم و به سمتش روانه شدیم. خیلی بزرگ نبود. حدود بیست سی نفر از زن و مرد و نوجوان بساط پهن کرده بودند. از مربا تا ابزارآلات و سایر وسایل مورد نیاز نو و دست دوم یافت میشد. بماند که برخی از مشاهداتمان عجیب مینمود. ناباورانه چیزی دیدیم که هرگز انتظارش را حتی در ایران نداشتیم! یک نفر لوازم آرایش دست دوم مثل کرم قوطی میفروخت.
البته محل بحث من بیان ابزارهایی که در بازارهای روز میفروشند نیست؛ بلکه نکته محوری و نقد من درباره مکان بازار روزهای روز قم است.
هر سه مورد از بازارهای شهرهای شمالی و استرالیا مکان مناسب و قابل قبولی داشتند. زمین بازار روز شهرهای شمالی در خیابانی خلوت و آسفالته که تردد خودرو کم بود و مسیرهای جایگزین مناسبی داشت و زمین بازار روز واقع در استرالیا نیز چمن بود.
اما در شهر کریمه اهل بیت(ع) بازار روز دوشنبهها و پنجشنبهها را تجربه کردم. هردو در زمین خاکی و بسیار زشت و توهینآمیز و زننده. ای کاش زمین خاکیاش مسطح بود و مشتری صرفاً نگران ریههایش در این ایام اپیدمی درگیری ریه نبود. بایست مراقب پاهای خویش نیز باشی. گاهی با فراز و فرود زمین و چاله چولههایی مواجه میشوی که لحظهای غفلت باعث زمین خوردن و در رفتن یا شکسته شدن دست و پا میشود. از یکی از فروشندگان پرسیدم: شهرداری بابت بساطتان عوارضی هم میگیرد؟ قبل از اینکه جواب دهد جوانی که مشتریاش بود گفت: حاج آقا، شهرداری از آب کره میگیرد! انتظار داری از اینها عوارض نگیرد؟. خب اخذ عوارض در قبال چه خدمتی؟ وقتی به منزل آمدم کفش مشکیام از خاکوخل پوشیده شده بود. شلوارم تا زانو خاکی بود و میبایست به شکم ماشین لباسشویی میرفت!
مسئولین مربوطه اگر نتواند چنین مشکل سادهای را حل کنند، چگونه میتوانند از پس معادلات دشوار و پیچیده شهری بر آیند؟ وقتی در شهری مذهبی به بدیهیترین حق انسانی توجه نمیشود، چه اعتمادی به رعایت حقوق مهمتری که از چشم عامه مردم پنهان است میتوان داشت؟
زیبنده نیست مردمی که از هرطرف در محاصره مشکلاتند و برای صرفهجویی در هزینه ناچار به آمدن در بازارهای روز هستند چنین توهین و تحقیری را تحمل کنند.
به امید تدبیری برای رفع این مشکل.
@masaelepazuheshi
محمد صدرا مازنی
بیگانه و پنج ساعت بیوقفه روی مبل!(1)
حدود پنج ساعت کافی بود تا بیگانۀ آلبرکامو را بههمراه مقدمۀ تحلیلی ژرمن بره و کارلوس لینز بخوانم. پنج ساعت بیوقفه روی مبل! اما پنجاه ساعت تفکردربارهاش نیز کم است. نه برای بیگانه، بلکه برای انسانی که از خود بیگانه میشود و نه برای نسل آلبرکامو که برای نسل خودم! کافی است به زوایای پیدا و پنهان این اثر دقت شود. بیگانه پروژهای بر شکست دین در روزگار افول کلیسا است. و این هشداری برای من و صنف من است. در مصاف ظاهری خیر و شر قابیل پیروز شد، علی(ع) خانه نشین شد، حسین(ع) به قربانگاه رفت و مهدی(ع) پرده نشین شد. اما امید در من و خویشاندان روح من زنده است. به ظهورش و پیروزی ابدی خیر بر شر.
این اثر برنده جایزه نوبل ادبیات ۱۹۵۷ شد.
امیرجلالالدین اعلم آن را برای نشر نیلوفر ترجمه کرد. زیبا بود. کامو آن را در سال ۱۹۴۲ بههنگام دهشت جنگ جهانی دوم نوشت. زمانی که شاید بدبختی مردم، بسیاری را به مذهب بدبین و کورسوی امید به آینده و سرنوشت انسان و وعدۀ ادیان به واپسین زندگی را با چالش جدی مواجه کرده بود. در داستان خبری از جنگ نیست، اما پیداست که تفکرات قهرمان داستانش بسامدی از انسان جنگ زده است. آبشخور بیگانه به گفته ژرمن بره: «تجربه شخصی نویسنده از زندگی بود.» آلبرکامو با نسلی میزیست که دو جنگ جهانی را تجربه کرده بود و مگر برای مردمی که زندگی را با بیپدری، بیهمسری، بیفرزندی و دیگر آسیبهای جسمی و روانی جنگ و با رنج و غم نان سپری کرده باشند باوری باقی میماند؟.
کامو بازمانده جنگ بود. پدر فرانسویاش در ۱۹۱۴ در جبهه مُرد و مادر اسپانیایاش او و دودیگر فرزندش را به الجزایر برد. از کودکی کار میکرد تا نان خانواده را تأمین کند. و این نیز شاید برایش حجتی برناباوری به خدا و پوچی بود.
بیگانه سرگذشت کارمند جوانی فرانسوی بهنام مورسو در شهر الجزایر است که به رشته تصادفی از رویدادها گرفتار میشود. مورسو هنجار نمیشناسد و در دنیایی زندگی میکند که مفاهیمش با آنچه عامه میپسندند متفاوت است.
مرگ مادری که در آسایشگاه جان میدهد او را نمیآزارد. شب را در کنار جنازه مادر صبح میکند، بدون اینکه قطرهای اشک در فراقش خرج کند. در تشییع جنازهاش شرکت میکند و درست فردایش را به شنا میرود و با دختری آشنا میشود و با او به خانه میآید. بهگفته ژرمن بره« مورسو از این رو چنین مینماید که از ریا و وانمودکاری ناتوان است و بیاعتنا بههمرنگی با جماعت است.» به نظر میرسد همین تفرد او را به اگزیستانسیالیسم الحادی نزدیک میکند، اگرچه کامو گرایشی به نیچه، کییرکگارد، هایدگرو یاسپرسس دارد، اما اتهام تمایل به فلسفه وجودی را رد میکند. از نظر او داستانش صرفاً تبیینی از پوچی است.
بهگمان راوی داستان هیچ چیز معنایی ندارد با این حال رواقیگونه دم را غنیمت میشمرد و از فرصتهایش حتی با نسیمی لذت میبرد. زندگی برای مورسو درآغاز اینگونه نیست. او جلوههای هستی بخش(خدا) را نمیبیند. اساساً کسی نیست تا او را به حضور باری آشنا کند.( أَلَمْ يَأْتِكُمْ نَذِيرٌ) و آنجا که در آخرین ساعات زندگی قبل از اعدام- با گیوتین-، کشیشی برای دعا و طلب استغفار به سویش میآید، او را نمیپذیرد و سرسختانه ناامیدیاش را به زندگی پس از زندگی ابراز و با کشیش دست به یقه میشود، چرا که او کمکهای دین و فلسفه را فریب میشمرد!
با این حال درپایان به ارزش بیمانندی زندگی پی میبرد و همین برای دم غنیمت شمردن و لذت بردن از زندگی برایش کافی است.
رفتارش در لحظات پایانی زندگی نیز با عرف عام متفاوت است. اگر بدانیم چیزی به پایان عمر ما نمانده چه میکنیم؟ بسیاری از ما زودتر از زمان فرارسیدنش میمیریم. باقیمانده عمر را احساس خفگی میکنیم. بیاشتها میشویم و زندگی را برای خود و دیگران زهرمار میکنیم. اما مورسو بهرغم تُرد و شکنندهای زندگی در لحظات پایانیاش، آن را در آغوش میکشد! بهزعم او ارزش زندگی در لحظههای پایانی بیشتر میشود.
@masaelepazuheshi
محمد صدرا مازنی
بیگانه و پنج ساعت بیوقفه روی مبل!(۲)
داستان قتل نیز آنهم «به علت آفتاب» ما را به یاد ماجرای آیشمن در اورشلیم میاندازد و تعبیر زیبای هانا آرنت. با خواندنش ابتذال شر هانا آرنت برایم تداعی شد. چگونه میشود با دلیلی پیشپا افتاده مرتکب قتل مردی شد؟ خیلی ساده! نیازی به مرور پروندههای جنایی نیست!
ژان پل سارتر فیلسوف و نویسنده فرانسوی در مقدمهای بر این رمان مینویسد: بیگانه اثر آقای کامو تازه از چاپ بیرون آمده بود که توجه زیادی را به خود جلب کرد. این مطلب تکرار میشد که این اثر «بهترین کتابی است که از متارکه جنگ تاکنون منتشر شده». در میان آثار ادبی عصر ما این داستان، خودش هم یک بیگانه است. داستان از آن سوی سرحد برای ما آمدهاست، از آن سوی دریا؛ و برای ما از آفتاب، و از بهار خشن و بی سبزه آنجا سخن میراند؛ ولی در مقابل این بذل و بخشش؛ داستان به اندازه کافی مبهم و دو پهلو است: چگونه باید قهرمان این داستان را درک کرد که فردای مرگ مادرش «حمام دریا میگیرد، رابطه نامشروع با یک زن را شروع میکند و برای اینکه بخندد به تماشای یک فیلم خنده دار میرود.» و یک عرب را «به علت آفتاب» میکشد و در شب اعدامش در عین حال که ادعا میکند «شادمان است و باز هم شاد خواهد بود.» آرزو میکند که عده تماشاچیها در اطراف چوبه دارش هر چه زیادتر باشد تا «او را به فریادهای خشم و غضب خود پیشواز کنند...»
@masaelepazuheshi
محمد صدرا مازنی
خنده پاییز روی لبهای انار!
روند ناتمام افزایش لحظهای قیمتها سبک زندگی خیلیها را تحت تاثیر قرار داد. اینکه برخی از میوهها جزو خوراکیهای لوکس شده یا قیمت گوشت و مرغ و تخم مرغ و ماست و برنج و مانتد آنها مردم را به ستوه آورده، سویه منفی افزایش قیمتها بوده. اما برای من جنبههای مثبتی هم داشت! مثلا در منزل ما دوتا اتوی خراب بود که هفته گذشته تعمیرش کردم. بماند که هزینه تعمیر از قیمت خریدش بیشتر شده! اتوهایی که از هفت هشت سال قبل استفاده نشده بود و جایش را به اتوی نویی داده بود. یا جاروبرقیای داشتیم که نیاز به تعمیر داشت و رفتیم جارویی دیگر خریدیم. حدود پانزده سال پیش. یک ماهی میشود که فروتنانه سراغ جاروی قدیمی رفتیم و بعد از تعمیرش به کار گرفتیم. یا اینکه به یُمن همین آسمانی شدن قیمتها تلاش کردیم تا گوجه فرنگی تهیه کنیم و رب خانگی را به هوای صرفهجویی تجربه کنیم. صبح امروز هم سعادتی نصیب ما شد تا بیست و هفت هشت کیلو انار به قیمت کیلویی چهارهزار و پانصد تومان تهیه کنیم به امید تهیه رب انار.
ساعت چهار تا شش بعداز ظهر به اتفاق همسر و دخترم نشستیم بر گرد وجود انارها حلقه زدیم تا دانههای یاقوتی را از پوستش جدا کنیم. در یک دست قاشقی چوبی و در دست دیگر اناری که تکههای به هم متصلش با ضربههای قاشق چوبی منفصل میشد. یاقوتها هم قِل میخورد درون ظرف. بیاختیار پرت شدم به دوران کودکیام. خانه کاهگلی کوچکی در محله مازنیها در مرکز روستایی که اینک برای خودش شهری شده! تنها دو اتاق سه در چهار داشت و یک آشپزخانه که بعدها اضافه شده بود. به زبان محلی بهش کنتور میگفتیم.
سقفش با چوب تزئین شده بود. دیوارهای کاهگلی هرچندوقت یک بار بهرنگ آبی آسمانی پوشیده میشد. افتخار این مسئولیت بزرگ بهعهده برادرم حاج محمد بود و من! کف اتاقها با کاهوگلهای مخصوص اندوده می شد. شیروانیاش انبار بزرگی بود برای خودش! اغلب سیر و پیاز و گردو و انار و کدو روی بام پهن بود. حفرهای روی سقف تعبیه شده بود که از طریق نردبان ما را به بام خانه میرساند. خانههای آن روزها عمدتا با سفال تزئین شده بود، خانه ما اما حلبی بود. روزهای بارانی بمباران صدا بود دانهها که نه، رشتههای ممتد باران وقتی به سقف حلبی خانه میخورد، انگار چند هواپیما در حال بمباران خانه هستند!
ایوانش اما جنس خاطرهها یمان را از ان خانه جور میکرد. با ستونها و نردههای چوبی روی ایوان حصیربافت پدرم بود. حیاط خانه کوچک بود، با این حال داخلش حوزچهای داشت. روی دیوار و نردههای ایوان پر بود از گلها. شمعدانیهای روی دیوار و نوعی گلهای زرد خودرو که بهش قُزِواش میگفتیم بیشتر به چشم میآمدند.
پاییز گرم انارها از درخت جدا میشد. روی ایوان که بهش تختسر میگفتیم انارها روی پارچهای روفرشیمانتد و سینیهای مدور بزرگ که بهش مجمع میگفتیم، گذاشته میشد. دور انارها حلقه میزدیم. من بودم و مادر و پدر بودند و برادرم محمدباقر و خواهرم صدیقه. اغلب همسایهها هم بودند. خیرالنساء همسر عمویم اصغر که بهش خیران عمه میگفتیم و اخیرا به رحمت خدا رفت. به همراه محمد علی که همسن و سال بودیم و اغلب باهم بودیم. زن عمو صفرعلی. و گاهی دخترش زهرا خانم و پسرش قاسمعلی. زن عمو غلامرضا و دخترها و پسرهایش. مخصوصا مسلم. خلاصه همسایهها کم نبودند. مدل زندگی اون روزها هم مثل امروز نبود. همسایهها باهم بودند. در کار خانه و مزرعه به هم کمک میکردند.
انارها را دون میکردیم. مقداری آب به قابلمه اضافه میشد و حدود دو ساعت روی اجاق هیزمی که بهش کِلِه میگفتند، میماند. در این مرحله دخترها و پسرها کاسه بهدست منتظر بودند تا ملاقهای از انار پخته شده بخورند. انار ترش و ملس. وای که چقدر میچسبید!
مرحله آخر هم فرایند فشردن و ابگیری شروع میشد. و در نهایت روی شعله کم حدود چهار پنج ساعت آبش بخار میشد و عصارهاش میماند.
بچهها فقط در مرحله دون کردن مشارکت تفننی داشتند و در مرحله دوم از انار پخته شده میخوردند. مراحل دیگر به عهده مادرها بود. نه برایشان جاذبهای داشت و نه اجازه داشتند به این مرحله خطرناک که با شعلههای آتش همراه بود نزدیک شوند.
در مرور صفای آن روزها بودم که خویش را در خانهای دیدم که دیگر کاهگلی نبود و خیلی چیزهای دیگر نیز جور دیگر شده بود!
@masaeleaklaqi
محمد صدرا مازنی
جهان زندان من است. من در خواب رؤیایی دیدم! (۱)
🔹️«اگر مدتی را در زندان مُردوویا نبودهای اصلا نمیدانی زندانی بودن یعنی چه». «زنان زندانی مجبور میشوند روزی شانزده تا هفتده ساعت کارکنند و هر هشت هفته تنها یک روز حق استراحت دارند!!!» این تنها بخشی از مجازاتِ نقد پوتین رئیس جمهور روسیه توسط گروهی پانک راک به نام پوسیرایت در روسیه بود. گروهی که خواننده اصلیاش خانم «نادژدا تولوکونیکووا» است. او را یکی از برجستهترین و رادیکالترین هنرمندان قرن بیستویکم دانستهاند که تعدادی از جنجالیترین و مهمترین اجراهای موسیقی این سالها را در ضدیت با سیاستهای پوتین، دولت چین، کلیسای ارتودوکس و البته سرمایهداری جهانی به سرپرستی آمریکا داشته است. امروز فرصتی دست داد تا کتاب «جهان زندان من است. من در خواب رؤیایی دیدم» را بخوانم. روایت گفتوگویی که بین اسلاوی ژیژک فیلسوف اسلوونیایی مشهور چپِ زنده جهان، با نادژدا تولوکونیکووا.
🔹️این زن وقتی به زندان مردوویا منتقل میشود با اردوگاهی کیفری که بیشترین موازین امنیتی، طولانیترین روزهای کار اجباری و وقیحانهترین میزان سرکوب حقوق زندانیان را دارد، مواجه میشود. قبل از تجربه مردوویا در زندان دیگری به نام پارتسا سرهنگی به نام گوپریانف به او میگوید: «بهتر است از همین حالا بدانید که وقتی موضوع سیاسی میشود، من بیشتر استالینیستم». برای فهم این جمله نیازی به خواندن تاریخ دوران سیاه استالین نیست. کافی است کمی منطق حکومتهای توتالیتر و الیگاریشی را بشناسی یا با آشویتس هیتلر آشنایی مختصری داشته باشید. استالینیسم برای یک سرهنگی که اداره اردوگاه کار اجباری را برعهده دارد یعنی گولاک! و کافی است نامش را بشنوی تا لرزه بر اندامت بیافتد! تاعطای سیاست را به لقایش ببخشی. تا عدالتطلبی یادت برود! گولاک سرواژۀ اداره کل اردوگاههای کار و اصلاح است که نواحی سردسیری نظیر سیبری و استپهای قزاقستان و بیابانهای ترکمنستان را در زمان ژوزف استالین اداره میکرد. نادژدا در اولین نامهاش به اسلاوی ژیژک مینویسد: «زندانیان مجبورند تا در گذرگاهی حصاربندی شده بنام لوکالکان میان دو منطقه اردوگاه تا خاموشی صبر کنند و حق مراجعه به محل اسکان خود را ندارند، حال میخواهد پاییز یا زمستان باشد، تفاوتی ندارد. در گروه معلولین و سالخوردگان، روزی زنی از فرط انتظار در گذرگاه لوکالکا به حدی دچار سرمازدگی شد که مسئولین مجبور شدند انگشتان یکی از پاهای وی را قطع کنند».
🔹️بهرغم همه سختیهای زندان، اما بزرگترین ناراحتی نادژدا مربوط به موضوع دیگری است؛ او از اینکه مسئولین اداره اردوگاه با توسل به شدیدترین ابزار سرکوب از درز هرگونه شکایت دربارۀ اردوگاه کیفری به بیرون از دیوارهای آن جلوگیری میکنند، گلایه میکند! تحمل همه مشکلات از جمله کار شبانهروزی شانزده تا هفده ساعته بهخاطر این است که اگر زبان به اعتراض بازکنی با انبوهی از مشکلات و آزار و اذیت مواجه میشوی. اعتراض، گلایه و درز اطلاعات زندان به بیرون نه تنها مشکل را حل نمیکند، بلکه شرایط زیست درون زندان را برای بقیه نیز سختترخواهد ساخت. برای انصراف شما از اعتراض از تهدید فشار جمعی استفاده میکنند: «تو از نبودن آب گرم کافی شاکی هستی، پس آب گرم را کاملاً و برای همه قطع میکنیم. تا جایی که آزار صرفاً به شخص برسد، تحمل آن ممکن است، ولی هنگامی که آزار جمعی میشود و تأثیرش را همه احساس میکنند، چیز دیگری است. بدین معنی که ممکن است تمام زندانیان اردوگاه به خاطر شما تنبیه شوند».
@masaelepazuheshi
محمد صدرا مازنی
جهان زندان من است. من در خواب رؤیایی دیدم! (۲)
🔹️در لابلای مکاتبات ژیژک و نادژدا نکات جالبی به چشم میخورد. ژیژک در نامه سوم از ول جان. جی. چپمن، مقالهنویس سیاسی آمریکایی، در سال1900 درباب رادیکالها نقل میکند: «مرغ آنها همیشه یک پا دارد تغییر نمیکنند؛ آنها زیر سیل جرائم و افتراها از قبیل خودخواهی، شهوت قدرت، بیتفاوتی به فرجام آرمانشان، فناتیسم-عصبیت و جموداندیشی به یک فرقه-، بیهودگی، بیمزگی، لودگی و بیاحترامی بسر میبرند. اما نوای آنها گوشهایی را خوش میآید. این است قدرت عظیم عملی رادیکالها، در ظاهر هیچکس پیروشان نیست، اما همه حرف آنها را باور میکنند. آنها با دیاپازونهایشان نتِ لا را مینوازند و همه میدانند که آن نت حقیقتاً لا است گرچه نوای مقدس دیرین، سُل بم است.»
و نادژدا در نامه چهارم مینویسد: «دوسال زندان پیشکشی به تقدیرمان بود و به سبب آن توانستیم نت لا را زمانی بشنویم که همه آن نت را سل بم میشنیدند.»
در نامه پنجم ژیژک به نادژدا ضمن نقد سرمایهداری معاصر از قول فیلسوف دلوزی، برایان ماسومی وضعیت سرمایه داری معاصر را تشریح میکند که چگونه از منطق هنجارسازی تمامیتخواهانه عبور کرده و منطق افراط در تنوع را درپیش گرفته است: «هرچه متنوعتر، حتی به گونهای افراطی، بهتر. زیرپای هنجار سست شده است، قوانین سست و سستتر میشوند و این بخشی از دینامیک سرمایهداری است.»
در مقابل نادژدا در نامه ششم مینویسد: «سرمایه داری مدرن میخواهد به ما بقبولاند که کارکردش بر مبنای اصول خلاقیت آزاد، توسعۀ نامحدود و متنوع است، روی دیگر سکهاش را پنهان میکند تا بر این واقعیت سرپوش بگذارد که میلیونها نفر بردۀ شیوۀ تولید ابرقدرت همیشگی هستند، ما میخواهیم این دروغ را برملا کنیم.»
🔹️و وقتی ژیژک از او میخواهد از وضعیتش در زندان بگوید و درباب روزمرگی زندگیاش و اینکه چقدر برای خواندن و نوشتن وقت دارد و رفتار زندانبانان با او چگونه است، با عزت نفسی مثالزدنی مینویسد: «تو نباید از اینکه من از سختی واقعی زجر میکشم ناراحت و نگران باشی، چرا که تو در حال برملاکردن دروغهای تئوریک سرمایهداری هستی، من ارزش محدودیتها و چالشهای پیشرو را میدانم و حقیقتاً دوست دارم که ببینم: چطور با آن کنار میآیم؟ و چگونه میتوانم این را به تجربهای سازنده برای خود و دوستانم تبدیل کنم؟...» این جملات موجب میشود که ژیژک در مقام یک فیلسوف نامه بعدیاش نه خطاب به یک هنرمند خوانندۀ پانک، بلکه خطاب به یک فیلسوفی دیگر بنویسد و آن را با این جمله شروع کند: «بعد از خواندن پاسخت شرمسار شدم، نوشته بودی تو نباید از اینکه من از سختی واقعی زجر می کشم ناراحت باشی...نامه اخیرت نشان داد که بیش از آنی [که درباره سختیهای زندان با توسخن بگویم]، تو یک شریک در بحث تئوریک هستی»
🔹️درباره این کتاب میخوانیم: «کتاب «جهان زندان من است؛ من در خواب رویایی دیدم...» روایت گفتوگوی اسلاوی ژیژک با نادژدا تولوکونیکووا در زمانیست که این خواننده در زندان روسیه و در انتظار روز محاکمهاش به سر میبرد. این گفتوگو که جرقهاش از روایت نادژدا دربارۀ رویای نامهنگاریاش با ژیژک زده شده، در واقعیت سرشار از گشودگی و باز شدن دریچههایی رو به سیاست و فرهنگ در جهان امروز است. ژیژک با همان وجد بیمانندش در جهان زندان من است برابر تولوکونیکووا قرار گرفته که با ذهن جوان، خلاق، باهوش، هوشیار و حملهورش، یکی از بهترین دیالوگهای این سالها را میان فیلسوف و هنرمند شکل داده است. جهان زندان من است اعلان جنگ علیه همه ساختار استثمار و بردگی صاحبان قدرت و سرمایه است که با شواهد و استدلالهای کمنظیرش افسانه دوگانههای چین/ روسیه و آمریکا را پایان میدهد و همۀ آنها را به درستی در یک سو و زمین و انسانهای گرفتار در چنگال آنها را در دیگر سو قرار میدهد»
پ. ن۱: در زمان استالین سه چهارم افسران و تمام پیشکسوتان کمونیست و یاران لنین بجز خود استالین محاکمه و به جرم خیانت اعدام شدند یا با یک درجه تخفیف محکوم به کار اجباری در گولاگ شدند. در ضمن تمام افراد خانواده محکومین به جرم خیانت زندانی میشدند، حتی کودکان و سالخوردگان را نیز شامل میشد. بسیاری از زندانیان از سرما، گرسنگی و خستگی جان باختند.
پ.ن۲: دیاپازون وسیلهای فلزیست دارای دو شاخه که انتهای آنها به یک پایهٔ مشترک وصل شدهاست. با وارد شدن ضربه به شاخههای آن، دیاپازون به ارتعاش درمیآید و امواج صوتی در یک بسامد-فرکانس-، خاص تولید میکند.
دیاپازون کاربردهای مختلفی از جمله کنترلکردن نُتها و کوک کردن سازهای موسیقی دارد.
پ.ن۳: نت لا ششمین نُت از هفت نت اصلی موسیقی است.
@masaelepazuheshi
#اطلاعیه
🔸سلسله نشستهای علمی🔸
📍عنوان: پژوهش در حوزه
(ضرورت، راهکارها، لوازم)
🎙استاد مدعو: حجتالاسلام والمسلمین مازنی (دبیر جشنواره علامه حلی کل کشور )
📆 زمان: سه شنبه مورخ ۱۴۰۰/۰۷/۲۷
🕰 ساعت:۱۰ الی ۱۱:۳۰ صبح
🏢 مکان : حوزه علمیه ابوذر (رضی الله عنه)
🆔 @pazhuhesh_abuzar
@masaelepazuheshi
محمدصدرا مازنی
علم پزشکی، امکان کشف یک ابَر راز و دهشت آینده! (۱)
«میلیونها نفر از مردم، در حال مبارزه با اضافه وزن هستند و بهرغم تلاشهای فراوان و ورزش، موفق به کاهش وزن نمیشوند. بهتازگی دانشمندان متوجه شدهاند که باکتریهایی که تحت عنوان میکروبیوم در بدن ما زندگی میکنند ممکن است در کاهش یا افزایش وزن مؤثر باشند. به همین دلیل است که به فکر استفاده از روش جدیدی به نام لاغری با پیوند مدفوع و یا کپسول مدفوع افتادند.» دسترسی به این خبر دشوار نیست. با یک جستجوی ساده در اینترنت این خبر و خبرهای دیگری از این دست را میتوان یافت.
اینکه در درمان بعضی از بیماریها از مدفوع استفاده شود، احتمالاً برای بسیاری از خوانندگان تازگی دارد. برای من نیز این خبر چندان مسبوق به سابقه نبود. بهگمانم اولین بار خرداد سال1399 ویدئویی از دکتر ملکزاده وزیر اسبق بهداشت پخش شده بود. او گفته بود افرادی که لاغرند اگر مدفوعشون را پیوند بزنیم به افراد چاق آن افراد لاغر میشوند. و برعکس. به گفته دکتر ملکزاده این روش درمانی که به پیوند مدفوع شهرت دارد در ده سال گذشته متداول شده است.
در خبری دیگر خواندم: « شهروندان ماساچوست میتوانند از مدفوع خود کسب درآمد کنند! این مطلب خیلی عجیب به نظر میرسد تا اندازهای هم حال آدم را بد میکند. اما این مسئله واقعیت دارد و اهالی ماساچوست مدفوع تحویل میدهند و پول میگیرند.
بانک خون و بانک سلولهای بنیادی شنیده بودیم، اما «بانک مدفوع» نه. اما سازمانی به نام OpenBiome در ماساچوست هست که یک بانک مدفوع به شمار میرود و برای داوطلبانی که مدفوع خود را در اختیار آنها قرار میدهند، روزانه 40 دلار دستمزد پرداخت میکند.»
گویا سابقه این روش درمانی نیز چندان جدید نیست! در جستجویی دیگر دیدم: «اولین مثال پیوند مدفوع را میتوان در چین، در قرن چهارم میلادی جستجو کرد که نوشتارهای آن زمان به استفاده از پیوند مدفوع در درمان مسمومیت غذایی و اسهال اشاره میکنند. بعدها در قرن شانزدهم، گیاهشناس معروف لی شیزن بیماریهای گوارشی را با استفاده از دارویی به نام «سوپ زرد» یا «شربت طلایی» درمان میکرد. این ماده حاوی مدفوع تازه، خشک شده و یا تخمیر شده بود....طی جنگ جهانی دوم، سربازان آلمانی گزارش کردند که برای درمان اسهال خونی باکتریایی، به طور مؤثر از مدفوع تازه شتر استفاده میکردند». بهنظر میرسد علم پزشکی در این فقره دارد به جاهای جالبش نزدیک میشود. موضوعی که به آرزوی کهن انسانها درباره طول عمر انسان مرتبط است. شب گذشته خبری توجهم را جلب کرد: «محققان در شرایط آزمایشگاهی با جایگذاری مدفوع موشهای جوانتر در روده موشهای پیرتر، پروسه زوال شناختی مرتبط با فرآیند پیر شدن موشها را معکوس کردند. این مقاله در یک ژورنال علمی چاپ شده و در واقع اولین مقالهای است که ارتباطی بین سلامت روده و معکوس شدن سن در جوندگان را نشان میدهد. چنین اتفاقی مثل این است که دکمۀ به عقب بازگشتن در پروسه افزایش سن جانداری را فشار دهیم. مدفوع یک موش جوان رو 8 هفته دادن به یک موش پیر توانایی مغزی موش پیر برگشت به حالت جوانی ...» نامیرایی که نه، زیرا اگرچه درشرایط طبیعی امکان زندگی انسان به هزار هم برسد، اما عوامل دیگراخلاقی و طبیعی نظیر قتل و تصادفات جادهای و سیل و زلزله و مانند اینها همچنان تهدید جدی زندگی انسان بهشمار میرود. با این حال اگر انسانها امکان زندگی طولانی به مدت هزار و بیشتر را داشته باشند کمی ترسناک نمیشود؟ ما به همین مدت عمر و زندگی کوتاه عادت کردیم. دیدن یک پیرمرد نود ساله ما را به وجد میآورد. اما برای خودمان در شرایطِ «همه چیز عالی» بیش از هفتاد هشتاد سال را پیشبینی نمیکنیم! من در این مورد خیلی شانس داشته باشم شصت را تجربه کنم!
@masaelepazuheshi
محمدصدرا مازنی
علم پزشکی، امکان کشف یک ابَر راز و دهشت آینده! (۲)
به راستی اگر قرار بر تجربه هزارهها باشد، بشر با چه چالشهایی مواجه خواهد شد؟ انسانی که برای زندگی هفتاد هشتاد ساله-که دهۀ آخر عمرش را با بیماریهای رنگارنگ دست و پنجه نرم میکند_، به انواع کثافات از دروغ و دزدی و غارت بیتالمال و قتل و کشتار دست میزند، چه خواهد کرد؟ ناتوانی در درمان برخی از بیماریها موجب توسل عدهای از بیماران به اتانازی شده است، آیا اتانازی با پیشرفت علم پزشکی به موزه تاریخ ملحق میشود؟ یا این مشکل برای انسانهای هزارهای هم باقی است؟ بحران معنی چه حالی خواهد داشت؟ وضعیت خودکشیها و یأس و ناامیدیها چگونه میشود؟ مؤلفههای روانشناختیِ نرم امید به زندگی-نظیرشادکامی-، بالاتر میرود؟ جنس حکمرانی دنیای آینده به شکل پیشبینی جرج ارول در کتاب 1984 خواهد بود یا مانند آیندهنگری آلدوس هاکسلی در دنیای قشنگ نو؟ آیا دنیای آینده دنیای جنگ ابرقدرتها برای تصاحب زمین بیشتر خواهد بود؟ یا نبرد دیگری را باید به انتظار نشست؟ آیا زمین برای زندگی هزارهها تنگ نخواهد شد؟ آیا پیشبینی زندگی در مریخ و امکان خرید قطعاتی در آن سیاره توجیه پذیرتر نمیشود؟ آیا حکمرانان دنیا به جای کشورگشایی به فکر فتح سیارهها نخواهند افتاد؟ در وضعیتی اینچنین بعضی از صاحبنظران آیندهپژوهِ معاصر همچنان سرحرفشان میایستند که: «آینده از آن دیتا است و حذف انسان توسط هوش مصنوعی و دیگر گونههای دستسازش دور نیست»؟، چنانکه انسان خردمند گونههای دیگری را به تاریخ ملحق کرده است؟
این پرسشها بابی است برای پرسشهای فراوان دیگر. ربطی به روش درمانی ندارد. حتمی بودن مرگ دلهرهای تاریخی است که او را به جستجوی رازی برای مانایی مشغول کرد. دیر یا زود این ابَرراز کشف خواهد شد. جاودانگی آرزویی دیرین و معنی بخش است. دین این مشکل انسان طبیعتگرا را حل کرده بود. اما میل به زندگی بیشتر در این دنیا یک خواست طبیعی است که دیندار و بیدین نمی شناسد. باور معاد از جنس دینشناختی است، اما عشق به زندگی در دنیا یک مسئله روانشناختی است. مؤمنین نیز هزارسال زندگی عزیز را از صد سال و کمتر دوستتر دارند!
پ. ن: حدیث تردد گواه مطلب اخیرم است که مؤمنین نیز دوستدار زندگی در دنیایند: از امام صادق(ع) روایت شده است که پیامبرخدا(ص) فرمود: «قَالَاللَّهُ عَزَّوَجَلَّ: مَا تَرَدَّدْتُ فِی شَیْءٍ أَنَا فَاعِلُهُ کَتَرَدُّدِی فِی مَوْتِ عَبْدِیَ الْمُؤْمِنِ إِنَّنِی لَأُحِبُّ لِقَاءَهُ وَ یَکْرَهُ الْمَوْتَ فَأَصْرِفُهُ عَنْهُ ...تردید ندارم در چیزی که کنم؛ چون تردیدم در مرگ بنده مؤمنم که ملاقات او را خواهانم و او مرگ را نخواهد و آن را از او بگردانم ...».
@masaelepazuheshi
محمد صدرا مازنی
ضیافت باران
به هوای زیارت مادر چمدان را بستم و به راه افتادم. به اتفاق خانواده. نیمی از راه را بر جادهای خشک راندم. آسمان پاک و آبی بود. بدون لکهای ابر. خورشید میتابید. هوا گرم و لاجرم کولر خودرو روشن. حوالی فیروزکوه انبوه ابر را بر فراز ارتفاعات البرز دیدم. مشت بارش بود. آغوشش مرا به خویش میخواند! پیچ و خم گدوک مه به استقبال آمد. من نگین بودم و مه حلقهای که مرا در بر گرفته بود. بی صدا و مهربان برگردم حلقه زد و دستم را از قطرههایش پر کرد. با نوازشش بدرقه شدم. از تونل گذشتم. ماموریت مه به پایان رسیده بود. آنسوی تونل قیامت بود. تیم تشریفات طبیعت سنگ تمام گذاشته بود. دهانه شمالی پل ورسک گروه موزیک آسمان سمفونی چهار فصل ریوالدی را با مهارت مینواخت! از آنجا روز جدیدی آغاز شده بود، بدون اینکه آن روز غروب کرده باشد! تا مقصد باران بارید. بیتوقف.
سه ساعت آسمان بود و باران و باران و جادهای که تمام نمیشد. برف پاککن خودرو همراه غبراقی بود که بیدرنگ کار میکرد. قرار نداشت این شیءِ دستساز آدمیزاد. با دور تندش باران را کنار میزد. و خودرد میتاخت. لحظههای گرگ و میش هیجانیترین زمان سفر بود. هوشیاری مضاعف میطلبید. باران هم قصد کوتاه آمدن نداشت. من برای دیدن مسیر سرم را به شیشه نزدیک کرده بودم. شب از راه رسید. دوباره باران. چشمهایم سنگین شده بود. خواب کافی نداشتم. اما باید میرفتم. زیر باران هم باید رفت! برای چیره بر خواب میبایست در پی چاره میبودم. دشوار نیست. راننده جاده باید سرش گرم باشد تا چشمانش گرم نشود! رانندگی حواس جمع میخواهد و تناولیدن بهترین امکان جمعوجور شدن حواس. هرچه از خوردنی در دسترس باشد. خوب است. تنقلات بهتر است. اگر چیزی هم پیدا نشد به فروشگاههای کنار جاده و سوپرمارکتهای شهرهای شمالی که در فاصله کمی از هم قرار دارند، مراجعه کنید، آنجا به قدر کافی خوراکی پیدا میشود!
چاره دیگری هم برای مبارزه با خواب نداشتم و البته خوردن هم راهکار بدی نبود. بهعلاوه زیر چَکاچَک باران تند پاییزی مگر میشود خودرو را متوقف کرد و چرتی میهمان چشمها کرد؟ هوا هم صاف باشد و اسباب مهیا، من آدمش نیستم کنار جاده را برای چرت انتخاب کنم. مگر اینکه همه راهها مسدود باشد تا مختصر خوابی به چشمانم هدیه دهم! پس سراغ سادهترین و لذتبخشترینش رفتم. تخمه آفتابگردان، چای نبات، میوه. دوباره تخمه آفتابگردان و چای و میوه و شعر مرتضی ساعتچی و صدای حجت اشرفزاده: «باران ببارد میروی، باران نبارد میروی... » و نگاه به جاده و بارانی که کوتاه نمیآمد. همان بهتر که کوتاه نیاید! آخرین بارانی که در قم دیدم را یادم نیست. مگر اینکه شهرهای شمالی ما را به ضیافتی چنین سخاوتمندانه دعوت کند....دوباره خواب و دوباره چای و باران ممتد و مستمر. گاهی بارانِ مجتمع در کنارههای سمت چپ جاده که حالا برای خودش رودخانهای شده با اصابت چرخ خودرو سونامیوار پرواز میکرد و چون شلاق بر شیشه خورو میکوبید. چرتم میپرد و همچنان برف پاککن بهکار است. مانند دو دست نحیف و قوی باران راه گمکرده را به سمت دیگر جاده هدایت میکرد. گاهی طوفان باران برای من یکنواخت بود و آرامش بخش. چشمها گرم میشد و ناگاه چرخ خودوری جلویی ماشه را میچکاند و بارانهای مجتمع را به شیشه ماشینم شلیک میکرد. و صدای دکلمه رضا رشیدپور در لابلای ترانه اشرف زاده که شعر زنده یاد قیصر امین پور را میخواند: «قطار میرود، تو میروی تمام ایستگاه میرود و من چقدر سادهام که سالهای سال در انتظار تو کنار این قطار ایستادهام و همچنان به نردههای ایستگاه رفته تکیه دادهام.» و خودرو چون قطار شعر قیصر میرود. من میروم. تمام جاده با من میرود به مقصد میرسم. به مقصود... و به مادر.
@masaelepazuheshi
محمدصدرا مازنی
روزمرّگی
روی مبل نشتهام. بعد از یک روز کاری مثل همیشه، با کمی تفاوت. تا ساعت۱۶ کار بود. خواب عصرگاهی حدود نیم ساعت_پیش بیاید بعدازظهرها استراحت میکنم_. و تا ساعت ۱۹ و سی دقیقه مطالعه و نوشتن درسنامه آداب و روش نقد و تا ساعت ۲۱ گشتی در شهر به همراه خانواده. شامم را هم میل کردم.
با خواندن و نوشتن از روزمرّگی فاصله میگیرم. اعتراف تولستوی کتابی است که در دست مطالعه دارم. از نشر نو. در باب معنای زندگی. گاهی نیز چشمم به تلویزیون دوخته میشود. از اخبار تا سریال و تا دیدن بازی حساس لیگ برتر فوتبال بین تیمهای محبوب کشور. فضای مجازی هم قوت غالب شده است. همنسلهایم همگی کمابیش آلودهاند. از واتساپ به ایتا و از ایتا به اینستاگرام و تلگرام. این سیروسلوک گاهی متوالی و نوبتی متناوب انجام میشود. اگر به برنامههای اصلیات صدمه نزند، خوب است. اگرچه زده است! مقایسه راندمان مطالعه در سالهایی که فضای مجازی نبود با این روزها هم میتواند جالب باشد. در محیط کار هم. برای خودش مصیبتی شده است. زمانی در فرنگ به چشم خویش دیدم کارگری را که مدیرش برخورد سختی با او کرده بود. چرا؟ جوان ببچاره جرمش این بود که بهرغم اینکه به سختی درحال کار کردن بود_آنهم کار یدی که چندان به تفکر نیاز ندارد_، با هدفون درحال گوش کردن موزیک بود. من شگفتزده شدم. امروز اما پرسه در فضای مجازی در محل کار چالشی برای راندمان کاری شده. آنجا را نمیدانم که آیا برای حل این مشکل ضابطهای تدوین شده یاخیر، در ایرانمان که مقرراتی برای این فقره تنظیم نشده است.
خلاصه اینکه خبر هک پمپ بنزینها را میتوان هضم کرد. مخصوصا اگر باک بنزین خودروات را روز قبل پر کرده باشی! اما از دسترس خارج شدن فضای مجازی را نه. وقتی شرایط زندگیات عوض بشود و مدتی در شرایط بهتری زندگی کنی، بازگشت به شرایط سابق عذاب آور میشود
طرح صیانت میخواهد چجوری اجرا شود که مردم عصبانی نشوند؟.خدا میداند. میگفتم میشود بدون بنزین زیست، اما بدون فضای مجازی نه! به یک باره آدم احساس میکند قرنها به عقب برگشته.
بند آخر یادداشت را همینجوری نوشتم. آقای آقاتهرانی نخواند!
@masaelepazuheshi
محمد صدرا مازنی
فصل گس پاییز یا بیوریتم زندگیام چسبیده به محور افقی نمودار؟
ساعاتی است به تکمیل چند یادداشت نیمه تمام میاندیشم. حتی توان رفتن به اتاقم و روشن کردن لپتاپم را هم ندارم. اصلاً دستم به نوشتن نمیرود. مدتی است حتی خاطرات روزانهام را با عجله مینویسم. یعنی تقصیر بازی پاییز است؟
شاید بیوریتم زندگی این روزهایم در پایینترین سطح نمودارش قرار دارد. شاید هم از خط خارج شده! نمیدانم ممکن است متوقف شده باشد! مثلا به چیزی گیر کرده! وقتی اینگونهای چگونه میتوانی بنویسی؟ حافظ هم که باشی شعرت نمیآید! کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد؟
مولوی هم سخنش ناقص میماند:
این سخن ناقص بماند و بیقرار.
دل ندارم بی دلم معذور دار
با این همه باور دارم این حالت درماندگی برای انسان عادی است و گذرا. این حالم را جزئی از زندگیام تفسیر میکنم. احترام و جایگاه خودش را دارد. مثل پاییز و زمستان این نیز میگذرد. بهار میآید.
ای دل به سردمهری دوران صبور باش
کز پی رسد بهار چو پاییز بگذرد
@masarlepazuheshi
محمد صدرا مازنی
ایلان ماسک و آینده فرهنگ
ایلان ماسک ادعا میکند پروژهای را در دست بررسی دارد که در صورت موفقیت نیازی به یادگیری زبان یا مترجم و مانند آن برای فهم زبانهای غیر مادری نیست!
به گفته او با ادامه توسعه تراشه مغزی نورالینک تا ۱٠ سال دیگر یادگیری زبان منسوخ میشود.
این یعنی اتفاقاتی بزرگ در راه آینده! یعنی احتمالا ورشکست شدن بازارهای ترجمه، مترجمان آثار مکتوب، مترجمان مجالس، لیدرهای تورهای گردشگری، یعنی به جهانی شدن نزدیکتر شدن! اگر این پرژه موفق شود_که میشود_، تفاوت فرهنگی و زبان و بوم با تهدید جدی مواجه خواهند شد، فرهنگها واسطهها را حذف میکنند و این نه به معنی حفظ فرهنگها بلکه بهمنزلۀ ادغام فرهنگها است. چالش جدید خطر التقاط فرهنگی است. بازار علم مطمئنتر ، فهم متن نیز برای اندیشمندان سادهتر و صرفهجویی در حوزه نشر و مانند آن بیشتر خواهد شد. نخبگانی که اصالت فرهنگی خویش را حفظ میکنند سادهتر میتوانند بهفهم و تحلیل و تفسیر و ارزیابی دیدگاهها و نظریههای رقیب بپردازند، اما مسئلههایشان بیشتر و دشوارتر میشود. چرا که عامۀ مردم از نخبگان پیروی نمیکنند، نخبگان و صاحبنظران برای آنها ناآشنایند! و این عجیب نیست. اینک نیز جوانان ما سلبریتیها و شاخهای فضای مجازی را بهتر از بزرگان علم و ادب میشناسند، آنزمان شرایط بدترخواهد شد. بجای مطالعۀ کتاب با ابزارهای نوین فناوری مأنوسند. فرصتی برای خواندن کتاب ندارند، حتی احساس نیاز به خواندنش نمیکنند. همه چیز با یک جستجوی ساده فراهم است و همه آنچیزهایی که فراهم است در بازارهای روزانه و شبانهای یافت میشود که کالایش را دانشمند و نخبۀ بومی که برخاسته از فرهنگ و جغرافیای فرهنگی کشورمان باشد، فراهم نکرده است. این چالش که فرهنگهای اصیل و خردهفرهنگها تبدیل به یک یا چندابرفرهنگ شوند تهدیدی جدی است.
@masaelepazuheshi
محمد صدرا مازنی
از چشمانداز ابدیت(۱)
هرگاه میخواستم هزینه فایده زندگی را برای دانشجویان تشریح کنم خط ممتد افقی بر تخته رسم میکردم که ته خط از تخته بیرون میزد! از نقطۀ شروع خط چند سانت جلو میرفتم و بیرحمانه آن را قطع میکردم. میگفتم این خط که تا بینهایت امتداد دارد خط زندگی است. نقطۀ آغاز خط بهمعنی تولد هر یک از من و شما است و این محدوده؛ یعنی «از نقطۀ شروع خط تا نقطهای که قطع شد»، محدودۀ زندگی دنیایی من و شما است. قطع شدن خط به مثابه قطع شدن وابستگی روح از بدن بود. یعنی زندگی در دنیا به خط پایان رسیده است. اما خط ابدیت ادامه داشت. زندگی جاری بود. سپس میگفتم زندگی را از چشمانداز ابدیت بنگرید. که اگر با اینچنین چشمی به زندگی نگاه کنید لحظههای زندگی به طرز شگفتانگیزی آسانتر سپری میشود هرچند سختودشوار باشد. این چشم به ما میآموزاند که انسان با همه غمهاوشادیها، بیمهاوامیدها، اضطرابهاوآرمشها تنها به اندازه یک وجب از زندگیاش را اینجا سپری میکند. و اگر از چشمانداز ابدیت نگریسته شود، یکوجب در مقابل خطی که تا بینهایت ادامه دارد، چیزی نیست. خوش باشیم، میگذرد. در رنج هم زندگی کنیم، میگذرد. خوب یا بد هم باشیم باید گذاشت و گذشت. پایداری ابدیت و فایده و لذتهای ابدی زندگی، هزینه و رنجهای زندگی این دنیا را توجیه میکند. «لقد خلقنا الانسان فی کبد.» اينكه انسان در دل رنج و سختى آفريده شده، يعنى كاميابىهاى دنيوى آميخته با رنج و زحمت است. «و ان الدار الاخره هی دارالقرار» [بیثباتی و بیوفایی برای زندگی دنیایی نوشته شده] و آنچه بادوام و پایدار است زندگی در ابدیت است. وقتی از این دریچه نگاه میشود زندگی معنای دیگری میگیرد. اگر آلبر کامو زندگی را از این منظر میدید در آغازین کلمات کتاب افسانه سیزیف نمیگفت: «فقط یک مسئله واقعاً جدی در زندگی وجود دارد و آنهم خودکشی است.» اگرچه او در ادامه، زندگی را پیشنهاد میدهد، اما بر پوچی و بیمعناییاش اصرار داشت و در نتیجه زندگی را فاقد ارزش زندگی دانسته و با طرح این سؤال که چرا باید زحمت زندگی کردن به خودمان را بدهیم میگوید: باید زمنیه پوچ وجود را تصدیق کنیم، و آنگاه بر احتمال همیشگی ناامیدی چیره شویم. او ارزش زندگی را نه به خاطر ابدیتی پیش رو که به دلیل اینکه میان زندگی و خودکشی، زندگی با ارزشتر است بر میگزیند. گویی میان بد و بدتر یا میان یک نوشیدنی ترش و تلخ مجبور به انتخاب باشیم!
@masaelepazuheshi
محمد صدرا مازنی
از چشمانداز ابدیت(۲)
امروز با عبارتی از اسپینوزا (1632-1677م) مواجه شدم که شبیه نگاهم به زندگی و ابدیت بود. او آموزههای سنتی و رسمی یهودیت، را به چالش میکشید و سرانجام در بیست و چهار سالگی(1677م) از جامعۀ یهودی طرد شد. اسپینوزا میگفت: «وظیفۀ فلسفه این استکه به ما بیاموزد چگونه به چیزها، مخصوصاً به رنجها و ناامیدیهایمان، از چشمانداز ابدیت نگاه کنیم، یعنی گویی از فاصلهای بسیار دور و یا از سیارهای دیگر به زمین نگاه میکنیم. از این چشمانداز رفیع، حوادثی که ما را به دردسر میاندازند دیگر آنقدر تکاندهنده یا بزرگ به نظر نمیرسند.»
اسپینوزا موحد بود. از دکارت الهام میگرفت، از او اما فراتر میاندیشید. دکارت میخواست تمام جهان مادی را بجز خدا و ارواح انسانی با قوانین مکانیکی و ریاضی تفسیر کند؛ اما اسپینوزا قصد داشت این روش را در مورد خدا و روح و رفتار و اعمال انسان هم تعمیم دهد. اسپینوزا هم مانند آلبرکامو دریافته بود که غالب چیزهایی که در زندگانی عادی به آن بر میخوریم، پوچ و بیفایده است، اما پیشنهاد او با پیشنهاد کامو متفاوت بود. آلبرکامو زندگی کردن را واجد ارزش میدانست، اما نه برای مفهومی والاتر، بلکه برای طی شدن تا نیستی محض. اما اسپینوزا در پیِ یافتن معنای زندگی در ابدیت بود. در جستجوی خدا.
میگفت: به تجربه دریافتم که غالب چیزهایی که در زندگانی عادی به آن بر میخوریم، پوچ و بیفایده است و چیزهایی که من بدانان دلبستهام یا گریزانم، به خودی خود نه خوب و نه بد هستند و نیک و بدها همه نسبیاند. اگر دلبستگی انسان به چیزهای ناپایدار و زودگذر باشد، چون از دست بروند، سبب یأسواندوه میشوند. بالأخره تصمیم گرفتم که بهجستجوی چیزی بپردازم که بهخودیخود خوب است و میتواند خوبی خود را به آنان منتقل کند و بهوسیله آن از سعادت ابدی برخوردار باشم. آنکه دلبسته به امور پایدار باشد، خوشی او همیشگی خواهد بود. دیدم مردم دنیا همه به دنبال اموری چون لذتهای حسی، ثروت و شهرت میروند و بهخاطر آن خود را متحمل سختیها و رنج و خطر میکنند؛ اما این قبیل امور هرچه افزونتر شوند، بیشتر مطلوب میگردند و سبب رضایت و سکون خاطر نمیشوند و موجب رنجها و دشمنیها و فسادها میگردند. این امور نباید مقصد قرار گیرند؛ بلکه باید وسیلهای برای رسیدن بهخیر بالاتر باشند. تنها عشق به یک حقیقت جاودانی و لایتناهی میتواند چنان غذایی برای روح تهیه کند که او را از هر رنج و تعبی آسوده دارد. بنابراین باید با شوق و نیروی هرچه تمامتر به دنبال آن رفت.»
@masaelepazuheshi
محمدصدرا مازنی
گعده شبانه(۱)
از ساعت هفت صبح که به اداره آمدم، فرصتی برای استراحت نداشتم. ناهار و شامم هم یکی شد. از اون روزهای پرکار بود. روزهای متراکم جلسهای. شدیم آیتالله مجلسی!
حدود ساعت ده صبح از جلسه کوتاه بارش فکری با مدیران معاونت پژوهش حوزه برای بررسی راهکارهای تقویت تولید علم در مراکز تخصصی که به پیشنهاد خودم برگزار شد به جلسه شورای معاونت پژوهش رفتم و از آنجا به جلسه کارگروه بررسی کاربرگهای ارزیابی جشنواره علامه حلی و از آنجا جهت شرکت در اجلاسیه مدیران واحدهای آموزشی وارد سالن اجلاسیه دارالاعلام شدم و دوباره در جلسه بررسی کاربرگها حاضر شدم و سپس به جمع دوستانم در جلسه تحریریه مجله رهنامه پژوهش در اتاق محل کارم پیوستم. نماز مغرب و عشا را همانجا خواندم و ناهار و شامم را میل کردم.
تعدادی از نامههای کارتابل اتوماسیون اداری را بررسی کردم و بخشی از کارهای مانده روی میزم را انجام دادم. ساعت هشت شب شد و من طبق برنامهریزی قبلی به سمت مجتمع یاوران مهدی راه افتادم. همسایه دیوار به دیوار محل کارمان در ساختمان مرکز مدیریت حوزههای علمیه بود. پرده ضخیم درب نگهبانی اداره را که کنار زدم، چشمم به آقای اسحاقی قائم مقام معاونت افتاد. ادامه مسیر کوتاهمان را در معیت او بودم. وارد حیاط مجتمع شدیم. دو لاله گمنام آرمیده در حیاط مجتمع را زیارت کردیم. توجه آقای اسحاقی به سن و سالشان جلب شد.
یکی نوزده و دیگری هفده ساله! احساس شرم کردم و حقارت در برابر عظمت روحشان. به یاد تعریض اخیر در فضای مجازی افتادم که شهدا را نه در پارکها که میبایست جلوی چشم مسئولین دفن کنند تا با دیدنشان بار سنگینی که به دوششان سنگینی میکند به یادشان بیاید.
برای لحظهای به خود پیچیدم و ترسیدم. گویی بودم در سرازیریای که اختیاری به کف ندارد و در راهی بینهایت میرود و نمیداند به کجا ختم میشود....
با آقای اسحاقی درباره شهدا مشغول گپ زدن بودیم که آقای اخلاقی هم از همکاران بینالملل به جمع ما ملحق شد. کمی بعد آقایان علیزاده و فرهنگیان دو دیگر مدیر معاونت پژوهش هم آمدند.
به اتفاق وارد لابی شدیم. لابی بزرگ مجتمع پر بود از همکاران. مدیران معاونت آموزش هم بودند. آقایان عینی و غبیشی و امیرخانی را یادم هست. همکاران بخش قائممقام مدیر هم که دستاندرکار اجلاسیه بودند، در تکاپوی کارها طولوعرض لابی را طی میکردند. روبروی درب اصلی لابی میزی برپابود و برای خودش نمایشگاهی بود از آثار مکتوب معاونت تهذیب. مشغول صحبت با یکی از مدیران مدارس شدم. از استان زنجان. دغدغه پژوهشیاش را شنیدم. آقای میرمطلبی مسئول امور طلاب هم از راه رسید. اندکی بعد آقای آل ایوب از مدیران امور بینالملل حوزه آمده بود. آن طرفتر آقای اسحاقی مشغول گفتوگو با آقای حقیقی مدیر استان هرمزگان شد. به جمع دونفرهشان پیوستم. پس از گپوگفتی کوتاه با راهنمایی یکی از همکاران بخش قائممقام مدیر به اتاق بزرگی هدایت شدیم. با مدیرانی که آنجا اسکان داده شده بودند حلقهای شکل گرفت. جمعا حدود پانزده_شانزده نفری میشدیم. سر صحبت با افت انگیزه طلاب جوان باز شد و معیشتشان و اینکه کرونا در ریزش طلاب از حوزه نقش داشت و میباید مطالعهای درخصوص دلایل افت انگیزه طلاب انجام شود.
و نیز برای جذب طلبه ناظر به نیازمندیها آیندهپژوهی شود.
آقای اسحاقی که مدیریت این گعده صمیمانه را برعهده داشت همدلانه خاطرهای از دوران دفاع مقدس گفت و اینکه دوشبانهروز را طی کرده بود تا به خط مقدم جبهه برسد. میگفت: شما امااینک در صف مقدم جبهه مبارزه فرهنگی قرار دارید. بدون اینکه نیازی به سیروسلوک چندصدکیلومتری باشد!
به درایت آقای اسحاقی بحث به سمت مشکلات و مسائل پژوهشی مدارس هدایت شد. بالاتفاق از ضرورت آموزش پژوهشمحور میگفتند و اینکه مهمترین رکن تقویت پژوهش طلبه استاد است و نیز میبایست انگیزههای پژوهشی اساتید تقویت شود. آقای علیزاده بر امنیت شغلی اساتید تاکید کرد و همگان بر این مهم متفق بودند.
به ذهنم آمد که این موضوع مورد اتفاق چرا تاکنون به نتیجه نرسید؟! گرچه از گامهای مثبت همکارانمان در امور اساتید معاونت آموزش بیخبر نیستم. اما چرا امنیت شغلی اساتید همچنان مسئله مهم حوزه است؟!
میهمانان ما از شهرستانها که حالا ما میهمانشان در اتاق استراحتشان بودیم به فکر پذیرایی هم بودند. فلاسک چای بهراه بود. من تشنه بودم و بی تعارف دو فنجان نوشیدم.
@masaelepazuheshi
محمدصدرا مازنی
گعده شبانه(۲)
گعده با چای داغ، داغتر شد! از ضرورت شناسایی استعدادها و تشویق آنان به حوزه گفته شد و اینکه به پایاننامههای تولیدی در رتبهبندی پژوهشگران امتیاز تعلق گیرد. درباره آموزش مهارتهای پژوهشی به اساتید هم صحبت شد گفتم بیش از هشتصد نفر دوره عمومی را آموزش دیدند و تا آخر سال میباید دوهزار نفر دیگر آموزش ببینند. تاکید بر امنیت شغلی نیز موضوع دیگر گپوگفت صمیمی بود.
میگفتند مدارس معاون پژوهش ندارند، از اساتید استفاده شود و البته ساعات حضور پژوهشی اساتید درس محاسبه شود. پیشنهاد دیگرشان این بود که سالیانه حداقل یک مقاله توسط اساتید تولید شود. آییننامه متروک فعالیتهای پژوهشی که دو سال پیش در شورای پژوهش تصویب شد و به دلیل مشکلات بودجه و اعتبار خاک خورده را یادآور شدم.
گفته شد دوره آموزش مهارتهای پژوهشی به معاونان پژوهش اهتمام شود که گفتم هماینک دوره آموزش مهارتهای پژوهشی به معاونان پژوهش استان هرمزگان در حال اجرا است و برای سایر استانها نیز در حال بررسی هستیم.
چارهاندیشی برای نگهداری نسخ خطی دغدعه دیگرشان بود. آقای فرهنگیان از امکان حراست از این گنجینهها گفت و اینکه نیاز مدارس به کتابهای تخصصی قابل پیگیری و تامین است.
یکی از مدیران میگفت پنجشنبههای مهارتی داریم و در آن روز فقط آموزش مهارتهای پژوهشی و تهذیبی و تبلیغی و... برقرار است. یه یاد پیشنهادم به آقای مقیمی افتادم: یک روز در هفته به پژوهش در مدارس اختصاص یابد. تجربهای که ماه گذشته در مدرسه ابوذر تهران دیده بودم.
پیشنهاد ماده واحده پنج نمره پژوهش درسی برای آموزشهای غیرحضوری هم جالب بود و تربیت مدرس آموزش مهارتهای پژوهشی و سرعت بخشیدن به طرح تربیت مدرس مهارتهای پژوهشی و توسعه برنامههای پژوهشی به سطوح عالی هم از جمله نکات این گفتوگوی دوساعته بود. آقایان اسحاقی، فرهنگیان، علیزاده و من کوتاه سخن گفتیم. به برخی از پرسشها پاسخ داده شد. و قول پیگیری پارهای از دغدغههایشان را دادیم.
ساعت ده و نیم شد. همه خسته بودند و نیاز به خواب و استراحت در میزبانان ما محسوس بود و میهمان هم گرچه عزیز است، ولی همچو نفس خفه میسازد اگر آید و بیرون نرود! به رسم این شعر حکیمانه جمعشان را ترک کردیم!
@masaelepazuheshi
محمدصدرا مازنی
با دوستان جدید هرمزگانی در قم(۱)
حوالی ساعت ده و نیم صبح روز جمعه مشغول مطالعه و نوشتن بودم. تلفن همراهم زنگ خورد. آقای مقیمی بود. معاون پژوهش حوزه. رئیس ما. سفارش معاونین پژوهش مدارس استان هرمزگان که برای شرکت در دوره آموزش مهارتهای پژوهشی به قم آمدهاند را میکرد. میگفت: از قرار اطلاع کلاس درسشان در مدرسه فیضیه فاقد امکانات مناسب گرمایشی است. امتثال امر کردم. با آقای توسلی از مسئولین مدرسه امام کاظم(ع) تماس گرفتم و از وضعیتشان گفتم. درخواستم درباره اختصاص کلاس درس به مدت یک هفته را رد نکرد. قول پیگیری داد. برای تغذیهشان نیز با آقای میرمطلبی مسئول امور طلاب تماس گرفتم. طبق برنامه قبلی ساعت پانزده روز یکشنبه بههمراه همکارانم در مدیریت ترویج پژوهش بهدیدارشان رفتیم. منتظر بودند. تعداد صندلیهای کلاس کم بود. به کمک هم از کلاس مجاور صندلی مورد نیاز را تامین کردیم. نحوه نشستن به پیشنهاد من تغییر کرد. هم حلقه زدیم. صمیمانهتر شد. از ساختار معاونت و مدیریت ترویج پژوهش گفته شد و معرفی همکاران و ماموریت بخشها. به نقش و مسئولیتشان در تقویت پژوهش طلاب و اساتید اشاره شد و اینکه سیاست مدیر محترم حوزه بر واسپاری امور به واحدهای پژوهشی است.
آقای اکبرپور از امکان ساده و آسان راهاندازی مجله مدرسهای گفت و از امکان رتبهبندی پژوهش آموزان و نقش معاونان پژوهش در این امر.
آقای خیراندیش معاون پژوهش استان میگفت: معاونین ما حتی سیستم رایانه ندارند و هر وقت بخواهند امورات اداری انجام دهند باید منتظر وقت فراغت معاون آموزش مدرسه باشند، تا از سیستم رایانهاش استفاده کنند. یکی از همکارانش اضافه کرد: گاهی تا پاسی از شب مشغول کارهای پژوهش طلاب مدرسه هستیم.
دوباره صحبت زیرساختهای پژوهش به میان آمد مثل شب پیشین که با مدیران مدارس گفتگو داشتیم و مانند دهها جلسه دیگر آسیبشناسی. درد را میشناسیم، اما از درمانش ناتوانیم. اختصاص یکی دو دستگاه سیستم رایانه به امر پژوهش مدرسه زیادهخواهی نیست.
آقای اسحاقی از پژوهش درسی و شیوهنامه جدیدش گفت. به نقش نظارتی و ستادی مرکز تاکید شد و اینکه انتظار میرود مدارس کارهای واسپاری شده را بهنحو مناسب انجام دهند
آقای صمدزاده هم از دوره آموزش مهارتهای پژوهشی اساتید و نقش معاونان پژوهش در انگیزهبخشی اساتید گفت.
همچنین از آموزش مهارتهای پژوهشی به طلاب.
و نیز تربیت مدرس مهارتهای پژوهشی و درسنامههای در حال تدوین توسط مرکز تدوین متون برای طلاب سطح یک.
در جمعبندی ضمن تاکید بر نکات گفته شده بر این مطالب توجه داده شد: ضرورت برنامهریزی برای تقویت نقش اساتید در گروههای علمی و سایر فعالیتهای پژوهشی، ضرورت همراهی برای کیفیسازی پژوهش درسی، لزوم تهیه شیوهنامه یا توضیحنامه ارزیابی و نیاز به برنامهریزی پژوهشی برای پ۱ و ۲ در برنامه جامع پژوهش. ضرورت آموزش پژوهشمحور.
یکی از معاونان بر ضرورت شاخصهای پژوهشی در گزینش اساتید تاکید کرد.
گرم گفتوگو با همکاران پژوهش استان هرمزگان بودیم که آقای اکبرپور درگوشی خبر زلزله در بندرعباس و قشم را به من داد. نگران شدم، بحث را قطع نکردم، اما نگران بودم.
آقای مظاهری تاریخچه مختصری از جشنواره گفت. هرمزگان چهارمین جشنواره را برگزار میکند. در نخستین جشنواره سراسری در سال ۱۳۸۷ صفر اثر و در سیزدهمین دوره ۶۵۱ اثر ارائه شد.
دوره یازدهم و دوازدهم یک برگزیده کشوری از استان هرمزگان افتخارآفرین و نشاندهنده ظرفیت این استان در عرصه پژوهش است.
میگفت: میانگین ارزیابی استان هرمزگان۸۴ بود. میانگین کشوریاش ۷۴، یعنی ده امتیاز اختلاف. تحلیلش این بود که این مقدار اختلاف قابل قبول است.
نکته جالب در کلام آقای مظاهری بیان نقاط ضعف آثار ارایه شده به جشنواره کشوری بود. ایرادهای عمده عبارت بود از: تکراری بودن موضوع، ضعف در چکیدهنویسی، کلیگویی و عدم تشریح مناسب مطالب و عدم پردازش محتوا به وسیله نویسنده.
اذان شد و نماز مغرب و عشا را در مسجد مدرسه بهجماعت خواندیم و ادامه جلسه از کلاس بهسوئیت منتقل شد. سوئیت خوب بود. هم مکانش آبرومند بود و هم اینکه پذیرایی داشت. مخصوصا چای! دو فنجان حق مطلب را ادا میکرد!
@masaelepazuheshi
محمدصدرا مازنی
با دوستان جدید هرمزگانی در قم(۲)
تا ساعت نوزدهونیم حضورمان ادامه یافت. یکایک معاونان پژوهش که اغلبشان تازه به جمع همکاران پژوهش استان پیوستند، صحبت کردند.
آقای خیراندیش میگفت: تدبیری اتخاذ شده که اساتید استان سالی یک مقاله بنویسند خوب بود. کفتم میتواند طلیعهای برای جشنواره مقالات اساتید استان باشد.
یکی از معاونین پیشنهادی درباره پژوهش درسی داشت. از بررسی دوبارهاش در ستاد خبر دادم. دیگری از وضع کتابخانه مدرسهاش راضی نبود. حوالهاش دادم به آقای فرهنگیان؛ اما قول دادم یک دوره اصول کافی برای مدرسه تهیه کنم.
ضرورت توجه ویژه به استانهای محروم مورد تاکید یکی دیگر از معاونین بود. میگفت منظورم از نگاه ویژه نه فقط به حیث سختافزاری بلکه لحاظ امتیاز ویژه به آثاری که از مناطق محروم به جشنواره ارسال میشد. از کارگروه بررسی کاربرگهای ارزیابی جشنواره گفتم و اینکه طرح یادشده مطرح و بناشد به شورای علمی پیشنهاد شود.
نکته جالب دیگری که مطرح شد این بود که یکی از طلبههای جوان کتابی با موضوع روانشناسی اسلامی نوشته است. متحیر و انگشت بهدهان بودم و مشتاق که بدانم کجا روانشناسی خوانده و چه نوشته. با مطایبه داستان فیلشناسی آمریکایی و انگلیسی و المانی را برایشان تعریف کردم و امیدوار بودم کار قابل دفاعی انجام داده باشد. میگفت از وزارت ارشاد مجوز انتشار گرفته. لابد در آنجا توسط یک ارزیاب روانشناسی اسلامی بررسی شده. جرات و جسارتش تحسین برانگیز بود. قرار شد فایل پیدیافش را برایم بفرستد و قول تشویق دادم.
جلسه میتوانست ادامه یابد. اما وظیفه دیگری نیز داشتم؛ میهمانان ما که از ظهر منزل بودند و باید به دیدنشان میرفتم. به پیشنهاد یکی از معاونان عکس یادگاری دستهجمعی گرفتیم و از خدمتشان مرخص شدیم.
پن:
آلمانیها لطیفهای دارند با این مضمون که ۳ پژوهشگر آمریکایی، انگلیسی و آلمانی برای تحقیق دربارۀ فیل به هندوستان میروند.
محقق آمریکایی ۶ماه بعد برمیگردد و کتابی جیبی در ۸۰ صفحه مینویسد که عنوانش این بود: «همهچیز درباره فیل».
پژوهشگر انگلیسی یک سال بعد برمیگردد و کتابی ۲۰۰صفحهای با مطالب باکیفیتتر و بهتری نسبت به قبلی مینویسد با عنوان: «فیلها را بهتر بشناسیم».
و اما استاد آلمانی … او ۴سال دیگر هم در هند میماند و روی زندگی و رفتار فیلها به دقت کار میکند و وقتی به آلمان بازمیگردد کتابی دانشگاهی در ۱۰جلد با عنوانی متواضعانه مینویسد: «مقدمهای بر شناخت فیل»
@masaelepazuheshi
جف بزوس: نسلهای آینده صرفا بهعنوان گردشگر به زمین باز خواهند گشت
بزوس میگوید آیندگان عمده زندگی خود را در فضا سپری میکنند و بعد همان طور که گردشگران برای تعطیلات به پارک ملی «یلواستون» میروند، آنها هم برای بازدید به کره زمین خواهند آمد.
@masaelepazuheshi
محمدصدرا مازنی
۲۴ آبان روز کتاب و کتابخوانی نامگذاری شده است. از این تاریخ تا ۲ آذر نیز هفته کتاب است.
از خودمان بپرسیم:
۱)آخرین باری که به کتابفروشی یا کتابخانه رفتیم چه زمانی بود؟
۲)آخرین کتابی که خواندیم و از خواندنش لذت بردیم چه کتابی بود؟
۳) چه کتابهایی برانگیزاننده و بر افکار و سبک زندگی ما تاثیر گذار بود؟
۴) این روزها مشغول خواندن چه کتابی هستیم؟
ملت ما کم کتاب میخواند و نقلقول معروفی هست که میگوید: «ملتی که کتاب نمیخواند، ناچار است تمام تاریخ را تجربه کند…»
@masaelepazuheshi
بسماللهالرحمنالرحیم
تلۀ جمعیت، هوش مصنوعی و تلههای آینده
محمدصدرا مازنی
چندی قبل جلسهای درباره جمعیت برگزار شده بود. جناب آقای وافی که برای عموم شناخته شده است آمده بود. طلبه40 سالهای که پانزده سالگی با همسرش که یک سالونیم با او تفاوت سنی دارد، ازدواج کرد. دوازده-سیزده فرزند دارد. به پدر پرجمعیتترین خانواده جوان ایرانی معروف است. دو دامادش هم با او بودند. هر دو طلبه و معمم. از تله جمعیت میگفت و آیندهای پر مخاطره برای ایران پیر! راهکارهایی برای حل چالش پیشرو داشت. از سیاست غلطی که در دهههای گذشته کشور را وارد این چالش اساسی کرد گفته شد. و نقش خطای انسانی در این چالش بزرگ.
مشکل پیری جمعیت جهانی است. «در دهه ی شصت میلادی تصمیم برای کنترل جمعیت به انسان سپرده شد. نتیجه این شد که در دهه ۹۰ پی به غلط بودن استمرار این تصمیم برده شود. تصمیم جدید چقدر بر صواب است، خدا میداند.» سیاستگذاران کشور ما نیز به آن سوی مرزها چشم دوخته بودند، مانند بسیاری دیگر از تصمیمگیریهایی که متأثر از محاسبات آن سوی آب است. آزمون و خطاهایی که -به نام علم-، بدون توجه به باورهای دینی، شرایط زیستبوم و جغرافیای فرهنگی شیکومجلسی بر افکار ما تحمیل میشود و متأسفانه گاهی مانند همین کاهش جمعیت تئوریزه نیز میشود. نویسندۀ کتاب 21 درس برای قرن 21 وقتی به این معضل اشاره میکند از آیندهای با احتمال ضریب خطای کمتر در تصمیمگیری سخن میگوید. زمانی که انسان تصمیم نمیگیرد: «حال اگر الگوریتم محاسبه جمعیت طراحی شود، نتیجه چه خواهد شد؟ شک ندارم ضریب خطا به حداقل ممکن میرسد. جمعیت با نگاه به وضعیت حال و آینده محاسبه میشود. منابع طبیعی و غیرطبیعی در این محاسبه مداخله دارد. انواع و اقسام احتمالات آینده پیشبینی میشود. با این حال نمیتوان برای آیندۀ دور پیشبینی کرد. فاصلۀ انقلابهای علمی در تاریخ زندگی انسان کم و کمتر شده است.» با این حال اینجا نیز نباید چشم به بیرون دوخت. ضریب خطای الگوریتمها برای زیستبوم غربی احتمالاً کم است، این یعنی در هر صورت بدون خطا نیست. برای ما چه؟ اگر آن را بدون پیوست فرهنگی به کار بگیریم آسیبهای جبران ناپذیر بیشتری متوجه ما خواهد شد. منطق حکمرانی فضای مجازی را دریابیم! هوش مصنوعی ضرورت است؛ اما اگر هوش طبیعی و خدادادیمان را به کار نگیریم تلههای بزرگتری ما را تهدید خواهد کرد. نه فقط در قلمرو جمعیت، بلکه در همۀ عرصههای زندگی.
@masaelepazuheshi
بسماللهالرحمنالرحیم
متخصصین تازهکار
این ضربالمثل را همۀ ما بارها بکار بردیم که «پرسیدن عیب نیست، ندانستن عیب است!»، اما در آیندهای نزدیک شاید این ضربالمثل کاربرد چندانی نداشته باشد! امروزه تعبیر«از هر انگشتش یک هنر میبارد.» یا «فلانی آچار فرانسه است.» و یا «فلانشخص همه فن حریف است.» و مانند آنها برای افراد خاصی بکار میرود، اما انتظار آینده از همگان این است که: از هرانگشتشان هنر ببارد و همهفن حریف و آچار فرانسه باشند! بنابراین مشکل آینده کمرویی یا تکبر در «پرسیدن» و در نتیجه «ندانستن» نیست؛ بلکه اتفاقاً مشکل اساسی در «پرسشهای فراوان» و «دانستن همه چیز» است! از اینروست که «جهل عام» در هیچ قلمروی احساس نمیشود.
جامعه از ما در مقام فرد انتظار دارد مهارت انجام بسیاری از کارها را بیاموزیم. دانستن و آموختن دربارۀ همه چیز مستلزم احاطه به سطوح مختلفی از دانش و مهارت است. در دسترس بودن اطلاعات این انتظار را ایجاد کرده است که «خودمان باید پاسخ همه پرسشهایمان را بیابیم و در نتیجه در همهچیز متخصص باشیم.» امروز نیز از آینده دور نیستیم! با کمک موتورهای جستجو به انواع اطلاعات مورد نیاز دست پیدا میکنیم. این پدیده از جهاتی خوب است؛ مثلاً روحیه جستجوگری عمومی تقویت میشود، در مواقع بحرانی یا شرایط خاص میتوان مشکل موقتی را رفع کرد، اما این نگرانی و تهدید باقی است که: دسترسی همگان به هرنوع اطلاعات بدون محوریت استاد و درس و بحث و حوزه و دانشگاه و شاگردی در محضر استاد، علاوه بر سطحی بار آمدن جامعه، ترویج سفسطه و شایعه، اعتماد به نفس دروغین و توهم «همهچیزدانی» را نیز تقویت میکند.
این مشکل جدی از پیشرفت و تکنولوژی بر فرهنگ عمومی تحمیل میشود. این که جامعه از ما در مقام فرد انتظار دارد مهارت انجام بسیاری از کارها را بیاموزیم عیبی ندارد، ایراد اینجا است که دانستن و آموختن دربارۀ همه چیز مستلزم احاطه به سطوح مختلفی از دانش و مهارت است و مشکل بالاتر اینکه در دسترس بودن اطلاعات این انتظار را ایجاد کرده است که «خودتان باید پاسخ همه پرسشهایتان را بیابید و در نتیجه در همه حوزهها متخصص باشید.» و اشکال اساسیتر اینکه از هر علمی جرعهای مینوشید و ذرّهای میآموزید. و این شما را متوهم و از مراجعه به متخصص بینیاز میکند. دیگر کسی نمیگوید نمیدانم چون احساس میکند به همه چیز احاطه دارد. او اکراه دارد که خود را نادان بداند، دربارۀ همه چیز با اطمینان و ژست خاصی اظهار نظر میکند، چه در موضوع بحث تخصص داشته باشد و چه نداشته باشد.
حتی در مواقعی که پاسخ سؤالی را نمیداند، تمایلی ندارد که به آن اعتراف کند. این اعتماد به نفس بیش از حد نیز «سوگیری پسنگر» را تقویت کند. سوگیری پس نگر یعنی تمایل ذهن افراد به اینکه مسئلهای را پیشبینیپذیرتر از آنچه واقعا هست در نظر بگیرند. به این معنی که پس از تحقق یک نتیجه، افراد تمایل دارند بگویند آنها میدانستهاند که چنین یا چنان خواهد شد. در واقع، جمله معروف «دیدی گفتم» نشانهای از تمایل فرد برای پیشبینیپذیرکردن رویدادی است که چهبسا امکان پیشبینیکردن آن وجود نداشته است.
در وضعیتی که همه متخصص تازهکارند، نسبت به متخصصان واقعی و حرفهای نوعی بدگمانی و بیاعتمادی ایجاد شده و با تهی شدن جامعه از اطلاعات عمیق و کارشناسی به سرعت به پادآرمانشهر آلدوس هاکسلی در دنیای قشنگ نو که «با توهم همه چیزِ مردمش عالی است، اما از دین، اخلاق و تربیت عاری است»، نزدیک میشود.
پ.ن:
۱. جهل عام با عوام بودن دو مقوله جدا بوده و به دانش تخصصی شخص چندان مرتبط نیست. در وضعیتی که عموم مردم اعم از متخصصین و مردم کوچه و بازار به اطلاعات عمومی دست پیدا کرده و دانش عمومیشان تقویت شود، جهلعام بیمصداق میشود، در حالیکه عواماندیشی و رفتار عوامانه ربطی به تخصص ندارد. ممکن است شخصی در رشتهای علمی متخصص باشد، اما در مسائل فرهنگی، اجتماعی و سیاسی عوام باشد و عوامانه برخورد کند.
۲.پادآرمانشهر به معنی ویرانشهر، تباهشهر و مدینه فاسده در مقابل آرمانشهر و مدینه فاضله است.
#محمدصدرامازنی
@pavaragi
May 11
May 11