"🥀"
+دانشجوینخبهیپزشکی
احمدرضا
دراستعدادويادگيری،کمنظيربود
وبدينجهتدرطولمدتتحصيلدر
مدرسهودر،دبيرستانودانشگاه،
برجستهوسرآمدبودونمرههایعالی
ميگرفت
چنانکهدرسالآخردبيرستانپساز6ماه
حضور،درخطمقدمجبهههایجنگو
بازگشتوشرکتدرامتحاننهايی
بهعنواندانشآموزممتازشناختهشد
فراستذهنوطبعلطيفاوموجبآنشد
کهحتیبرایبيان،مافیالضميروانديشه
خويش،ازفرمولهایرياضیومقولههای
علمینيزتعابيریبديعوگيرابهوجودآورد
وبهراحتیقلمرادربيانمکنوناتدرونیو مشاهداتخودبهکارگيرد
وشورانگيزیوعاطفهسيالخويشرا
درجملاتو
نوشتههايشجایدهد،
افزونبراين،گاهطرحهاونقاشیهايی
نيزپديدمیآورد
ومهمتراينکهاُنسدائمیبا
قرآنوادعيهداشتوبرآنهمّتمیگماشت.
#شهیدانه♥️"
#سالروز_شہادت🕊
#شهیداحمدرضااحدی🌦"
「➜• @payamavarannoor
"📻✨"
کسانے که براے هدایت
دیگران تلاش مےکنند ؛
به جاے مردن، . .
شہید میشوند(:!
---
استاد پناهیان"
سلام فرمانده 2.mp3
18.07M
#سلامفرمانده2
🎙حاجابوذرروحی
منسربازتم، دیدیدنیاروبراتبهمزدم
مثلشیخاحمدکافی فقطازتودمزدم... 『 @payamavarannoor
خواهی که ببینی رخ پیغمبر را
بنگر رخ زیبای علی اکبر را
در منطق و خلق و خوی او میبینی
با دیدهی جان محمدی دیگر را
میـــلاد با سعــادت شهـــزاده حضرت علی اکبر علیهالسلام و روز جــوان های کانال مون مبارک باد 😍🌹
#حضرت_علی_اکبر
#جوان
🦋 @payamavarannoor 🦋
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
4_6041648650386410634.mp3
4.45M
- اگه تو شاهی من خاک پاتم 🌿
@payamavarannoor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 #پادکست | جوان ایرانی
💠 امروز کشور به جوانهایی نیاز دارد که بتوانند بازوان پُرقدرتی باشند برای پیشرفت کشور. امام خامنهای
#اعیاد_شعبانیه
#روز_جوان
#قرارگاه_جنگ_نرم_پیام_آوران_نور
@payamavarannoor
"🎙✨"
امروز گرایش و پایبندے نسل سوم و چہارم انقلاب، به انقلاب و علاقهمندے عمیق و پختهے آن ها به انقلاب، از نسل اول اگر بیشتر نباشد، کمتر نیست!
--- حضرت آقا فرمودند.. "
@payamavarannoor
《🌦🍃》
شمع...
۱۱۸۰شمعرویهیچکیکی
جانمیشد...
بهجایهرصدسالعمرت
یکشمعخریدم...
1180 candles don't fit on any cake, so I put one candle in place of every 100 years of your age.
#مهدویت
#برایِپدر♥️
🇮🇷پیام آوران نور🇮🇷
#دختر_شینا #رمان #قسمت_بیستم اولش احساس بدی داشتم. حس می کردم الان دعوایم کند. یا اینکه اوقات تلخی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_بیست_یک
یک ماه طول کشید تا صمد آمد. وقتی گفتم حامله ام، سر از پا نمی شناخت. چند روزی که پیشم بود، نگذاشت از جایم تکان بخورم. همان وقت بود که یک قطعه زمین از خواهرم خرید؛ چهار صد و پنجاه تومان. هر دوی ما خیلی خوشحال بودیم. صمد می گفت: «تا چند وقت دیگر کار ساختمان تهران تمام می شود. دیگر کار نمی گیرم. می آیم با هم خانة خودمان را می سازیم.»
اول تابستان صمد آمد. با هم آستین ها را بالا زدیم و شروع به ساختن خانه کردیم. او شد اوستای بنا و من هم کارگرش. کمی بعد برادرش، تیمور، هم آمد کمکمان.
تابستان گرمی بود. اتفاقاً ماه رمضان هم بود. با این حال، هم در ساختن خانه به صمد کمک می کردم و هم روزه می گرفتم.
یک روز با خدیجه رفتیم حمام. از حمام که برگشتیم، حالم بد شد. گرمازده شده بودم و از تشنگی داشتم هلاک می شدم. هر چقدر خدیجه آب خنک روی سر و صورتم ریخت، فایده ای نداشت. بی حال گوشه ای افتاده بودم. خدیجه افتاد به جانم که باید روزه ات را بخوری. حالم بد بود؛ اما زیر بار نمی رفتم.
گفت: «الان می روم به آقا صمد می گویم بیاید ببردت بیمارستان.»
صمد داشت روی ساختمان کار می کرد. گفتم: «نه.. او هم طفلک روزه است. ولش کن. الان حالم خوب می شود.»
کمی گذشت، اما حالم خوب که نشد هیچ، بدتر هم شد. خدیجه اصرار کرد: «بیا روزه ات را بخور تا بلایی سر خودت و بچه نیاوردی.»
قبول نکردم. گفتم: «می خوابم، حالم خوب می شود.» خدیجه که نگرانم شده بود گفت: «میل خودت است، اصلاً به من چه! فردا که یک بچة عقب مانده به دنیا آوردی، می گویی کاش به حرف خدیجه گوش داده بودم.»
این را که گفت، توی دلم خالی شد؛ اما باز قبول نکردم. ته دلم می گفتم اگر روزه ام را بخورم، بچه ام بی دین و ایمان می شود.
وقتی حالم خیلی بد شد و دست و پایم به لرزه افتاد، خدیجه چادر سر کرد تا برود صمد را خبر کند. گفتم: «به صمد نگو. هول می کند. باشد می خورم؛ اما به یک شرط.»
خدیجه که کمی خیالش راحت شده بود، گفت: «چه شرطی؟!»
گفتم: «تو هم باید روزه ات را بخوری.»
خدیجه با دهان باز نگاهم می کرد. چشم هایش از تعجب گرد شده بود. گفت: «تو حالت خراب است، من چرا باید روزه ام را بخورم؟!»
گفتم: «من کاری ندارم، یا با هم روزه مان را می شکنیم، یا من هم چیزی نمی خورم.»
خدیجه اول این پا و آن پا کرد. داشتم بی هوش می شدم. خانه دور سرم می چرخید. تمام بدنم یخ کرده و به لرزه افتاده بود. خدیجه دوید. دو تا تخم مرغ شکست و با روغن حیوانی نیمرو درست کرد. نان و سبزی هم آورد. بوی نیمرو که به دماغم خورد، دست و پایم بی حس شد و دلم ضعف رفت. لقمه ای جلوی دهانم گرفت.
سرم را کشیدم عقب و گفتم: «نه... اول تو بخور.»خدیجه کفری شده بود. جیغ زد سرم. گفت: «این چه بساطی است بابا. تو حامله ای، داری می میری، من روزه ام را بشکنم؟!»
گریه ام گرفته بود. گفتم: «خدیجه! جان من، تو را به خدا بخور. به خاطر من.»
خدیجه یک دفعه لقمه را گذاشت توی دهانش و گفت: «خیالت راحت شد. حالا می خوری؟!»
دست و پایم می لرزید. با دیدن خدیجه شیر شدم. تکه ای نان برداشتم و انداختم روی نیمرو و لقمة اول را خوردم. بعد هم لقمه های بعدی.
وقتی حسابی سیر شدم و جان به دست و پایم آمد، به خدیجه نگاه کردم؛ او هم به من. لب هایمان از چربی نیمرو برق می زد.
گفتم: «الان اگر کسی ما را ببیند، می فهمد روزه مان را خورده ایم.»پاک کرد و بعد من. اما هر چه آن ها را می مالیدیم، سرخ تر و براق تر می شد. چاره ای نبود. کمی از گچ دیوار کندیم و آن را کشیدیم روی لب هایمان. بعد با چادر پاکش کردیم. فکر خوبی بود. هیچ کس نفهمید روزه مان را خوردیم.(پایان فصل هشتم)
#ادامه_دارد
📚 @payamavarannoor
🇮🇷پیام آوران نور🇮🇷
#دختر_شینا #رمان #قسمت_بیست_یک یک ماه طول کشید تا صمد آمد. وقتی گفتم حامله ام، سر از پا نمی شناخت.
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_بیست_دو
فصل نهم
آخر تابستان، ساخت خانه تمام شد. خانة کوچکی بود. یک اتاق و یک آشپزخانه داشت؛ همین. دستشویی هم گوشة حیاط بود. صمد یک انبار کوچک هم کنار دستشویی ساخته بود، برای هیزم و زغال کرسی و خرت و پرت های خانه.
خواهر ها و برادرها کمک کردند اسباب و اثاثیة مختصری را که داشتیم آوردیم خانة خودمان. از همه بیشتر شیرین جان کار می کرد و حظ خانه مان را می برد. چقدر برای آن خانه شادی می کردیم. انگار قصر ساخته بودیم. به نظرم از همة خانه هایی که تا به حال دیده بودم، قشنگ تر، دل بازتر و باصفاتر بود. وسایل را که چیدیم، خانه شد مثل ماه.
از فردا دوباره صمد رفت دنبال کار. یک روز به رزن می رفت و روز دیگر به همدان. عاقبت هم مجبور شد دوباره به تهران برود. سر یک هفته برگشت. خوشحال بود. کار پیدا کرده بود. دوباره تنهایی من شروع شده بود؛ دیر به دیر می آمد. وقتی هم که می آمد، گوشه ای می نشست و رادیوی کوچکی را که داشتیم می گذاشت بیخ گوشش و هی موجش را عوض می کرد. می پرسیدم: «چی شده؟! چه کار می کنی؟! کمی بلندش کن، من هم بشنوم.»
اوایل چیزی نمی گفت. اما یک شب عکس کوچکی از جیب پیراهنش درآورد و گفت: «این عکس آقای خمینی است. شاه او را تبعید کرده. مردم تظاهرات می کنند. می خواهند آقای خمینی بیاید و کشور را اسلامی کند. خیلی از شهرها هم تظاهرات شده.»
بعد بلند شد و وسط اتاق ایستاد و گفت: «مردم توی تهران این طور شعار می دهند.»
دستش را مشت کرد و فریاد زد: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.»
بعد نشست کنارم. عکس امام را گذاشت توی دستم و گفت: «این را برای تو آوردم. تا می توانی به آن نگاه کن تا بچه مان مثل آقای خمینی نورانی و مؤمن شود.»
عکس را گرفتم و نگاهش کردم. بچه توی شکمم وول خورد.
روزها پشت سر هم می آمد و می رفت. خبر تظاهرات همدان و تهران و شهرهای دیگر به قایش هم رسیده بود. برادرهای کوچک تر صمد که برای کار به تهران رفته بودند، وقتی برمی گشتند، خبر می آوردند صمد هر روز به
تظاهرات می رود؛ اصلاً شده یک پایة ثابت همة راه پیمایی ها.
یک بار هم یکی از هم روستایی ها خبر آورد صمد با عده ای دیگر به یکی از پادگان های تهران رفته اند، اسلحه ای تهیه کرده اند و شبانه آورده اند رزن و آن را داده اند به شیخ محمد شریفی.
این خبرها را که می شنیدم، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. حرص می خوردم چرا صمد افتاده توی این کارهای خطرناک.
دیر به دیر به روستا می آمد و بهانه می آورد که سر زمستان است؛ جاده ها لغزنده و خطرناک است. از طرفی هم باید هر چه زودتر ساختمان را تمام کنند و تحویل بدهند. می دانستم راستش را نمی گوید و به جای اینکه
دنبال کار و زندگی باشد، می رود تظاهرات و اعلامیه پخش می کند و از این جور کارها.
عروسی یکی از فامیل ها بود. از قبل به صمد و برادرهایش سپرده بودیم حتماً بیایند. روز عروسی صمد خودش را رساند. عصر بود. خبر آوردند حجت قنبری یکی از هم روستایی هایمان را که چند روز پیش در تظاهرات همدان شهید شده بود به روستا آورده اند.
مردم عروسی را رها کردند و ریختند توی کوچه ها. صمد افتاده بود جلوی جمعیت، مشتش را گره کرده بود و شعار می داد: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.» مردها افتادند جلو و زن ها پشت سرشان. اول مردها مرگ بر شاه می گفتند و بعد هم زن ها. هیچ کس توی خانه نمانده بود.
#ادامه_دارد
📚 @payamavarannoor
🇮🇷
📝 پروندههای اتهامی صادق زیباکلام و آذر منصوری به دادگاه ارجاع شد/ اعلام جرم از سوی دادستانی تهران به دلیل تعدد ادعاهای بدون سند
❄️🌹❄️
🔻مرکز رسانه قوه قضاییه:
🔹با توجه به تعدد ادعاهای بدون سند اذر منصوری و صادق زیباکلام و اینکه تا کنون در مورد مطالب و ادعاهای مطروحه در مواجهه با مقام قضایی هیچ دلیل و سندی ارائه ندادهاند و همچنین ادامه رویه افراد مورد اشاره در اعلام ادعاهای بدون سند روز گذشته ضمن اعلام جرم از سوی دادستانی تهران پرونده این افراد جهت تکمیل سیر قضایی به دادگاه ارجاع شد.
🔺صادق زیباکلام و آذر منصوری طی ماههای گذشته نیز ادعاهایی را در فضای مجازی منتشر کرده و پس از اعلام مرجع قضایی مبنی بر مهلت قانونی جهت ارائه سند نتوانستند هیچ سند و ادله قانونی به دادستانی ارائه دهند.
@payamavarannoor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا بعد از بازدید حتما نشر بدهید🌷🌷🌷🌷
@payamavarannoor