eitaa logo
پیام کوثر
742 دنبال‌کننده
14هزار عکس
8هزار ویدیو
169 فایل
برنامه های ثابت کانال پیام کوثر : #امام_زمانم ، #یاران_آسمانی، #سبک_زندگی_اسلامی ، #جهاد_تبیین ، #فرزندآوری ، #تربیت_فرزند ، #داستانک ، #مسابقه ، #تلنگر ، #پندانه ، #گزارش و... ارتباط با ما : @Hkosar
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت مادرم بمناسبت بدنیا آمدن یوسف برای جشن بزرگی🎈🎊🎉 برنامه ریزی کرده بود و قصد داشت تمام فامیل را دعوت کند... ☺️ با وضعیتی که از جمع فامیلمان سراغ داشتم دلم نمیخواست این اتفاق بیفتد و نگران فاطمه بودم..😥 هرچقدر سعی کردم جشن را بهم بزنم نشد. فاطمه که متوجه شده بود به بهانه های مختلف دنبال بهم زدن مراسم هستم دلیلش را از من پرسید.😊 من هم همه چیز را برایش توضیح دادم و گفتم که دلیل نگرانی هایم چیست. او فقط چند نفر از بزرگترهای فامیل را روز عقد دیده بود و هیچ شناختی از بقیه ی آنها نداشت... نمیدانست وضع زننده ی پوشش زن های فامیل و بگو و بخندهای مختلطشان چقدر مشمئز کننده است.😣 چند روز مانده به جشن در سالن مشغول بازی با یوسف بودم و مادر هم مشغول نوشتن لیست خرید✍ بود.. که ناگهان فاطمه کنارش نشست و گفت : _ اینارو برای جشن میخواین؟😊🎊 مادرم همانطور که به نوشتنش ادامه می داد گفت : + آره. برای جشن نوه ی گلمه.😍👶🏻 فاطمه لبخند زد ☺️و به لیست نگاه کرد. مادرم خودکار🖊 را زمین گذاشت و گفت : + ببین راستی بنظرت چه جوری صندلیارو بچینیم که همه ی مهمونا جا بشن؟ 🤔حدود هشتاد نفر میشیم.😟 مبل ها و صندلی های میزنهارخوری که هست. شصت تا صندلی پلاستیکی هم سفارش دادم بیارن. مبلارو بکشیم اون ته سالن بهتره؟ یا بیاریم اینجا کنار میزنهارخوری؟🤔🙁 فاطمه کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد و گفت : _ راستش فکر می کنم هشتاد نفر برای داخل خونه خیلی زیاد باشه. یعنی خیلی شلوغ میشه.😊 + وای آره. منم همش نگرانم جا کم بیاریم. 😟حالا کلی هم بچه مچه میاد شلوغ ترم میشه. نمیدونم چیکار کنم.😕🤔 فاطمه کمی فکر کرد و گفت : _ اگه با بقیه ی همسایه ها حرف بزنید و رضایتشونو بگیرید نمیشه یه بخشی از مهمونارو بفرستیم تو پارکینگ؟ 😊مثلا چهل تا صندلی رو تو پارکینگ بچینیم؟ مادرم چانه اش را مالید و کمی فکر کرد، بعد از چند دقیقه گفت : + نمیدونم. بذار شب با پدر رضا هم حرف بزنم، شاید بشه. 😟همسایه ها که راضین، مشکلی نیست. فقط مهمونا ناراحت نشن... از فرصت استفاده کردم و گفتم : _برای چی باید ناراحت بشن؟ اتفاقا اینجوری خیلی بهتره. میدونین که چقدر سیگاری🚬 توی فامیل داریم. آقایونو بفرستیم تو پارکینگ و فضای باز که حداقل دود سیگارشون این بچه و بقیه بچه هارو اذیت نکنه.😊👌 مادرم گفت : + آره. اینم فکر خوبیه. پس همینکارو میکنیم. دیگه از مهمونا عذرخواهی میکنم، میگم چون تعداد زیاد بوده همه باهم جا نمی شدیم.😊 شب مادرم با پدرم حرف زد... بعد از کمی بدقلقی و مخالفت او، بالاخره موفق شدیم با و آن جشن را ختم به خیر کنیم.☺️ خلاصه یک ماه مرخصی تمام شد و به انگلیس برگشتیم...🇬🇧🛬 فاطمه و زیادی برای بچه داری وقت میگذاشت و یوسف را با جان و دل بزرگ می کرد. می دیدم که در تمام وعده های شیرش با چه زحمتی ✨وضو✨ می گرفت. گاهی بجای لالایی برایش ✨آیه هایی از قرآن✨ را می خواند. وقتی یوسف می شد با آنکه دست تنها بود و کمکی نداشت اما بهانه گیری هایش را تحمل می کرد...😍😎 زمان می گذشت و هر روز از فاطمه چیزهای بیشتری یاد می گرفتم... هرچند که زندگی در غربت و میان آدم هایی که با اعتقاداتمان نداشتند برای ما دشوار بود،.. اما شنا کردن بر خلاف جریان آب مرا و بار آورد.😊💪 سالی یک بار به ایران🇮🇷🛬 برمی گشتیم. کم کم در طی این سال ها عمق علاقه ی پدر و مادرم به یوسف و فاطمه آنقدر زیاد شد که برای آمدنمان لحظه شماری می کردند.😍☺️ فاطمه از صمیم قلبش به دنیای اطرافش عشق می ورزید❤️ و همان عشق را هم دریافت می کرد.💖 پس از تولد پسر دوممان "یاسین"👶🏻 پدر و مادرم خودشان تمام شرایط را برای برگشتمان فراهم کردند. ادامه 👇