🔴 #ماشینِ_خاموش_نباشید
💠 ماشینی که #خاموش است نقص آن مشخص نمیشود. مکانیک زمانی عیب موتور ماشین را تشخیص میدهد که ماشین #روشن باشد و گاه لازم است مسافت کوتاهی را سوار آن شود تا نسبت به نقص آن نظر قطعی بدهد یعنی تنها راه #تعمیر آن تشخیص مصداقی و موردی نقص آن است.
💠 گاهی زن و شوهرها در زندگی مشترک توقّع دارند همسرشان علّت ناراحتی و دلخوریشان را #تشخیص دهد. بله گاهی همسر به دلایلی مثل غفلت، عدم توجّه، مشغله و ... از دلیل ناراحتی شما بیخبر است. امّا شما نیز برای اینکه همسرتان نگرانی و حال بد شما را متوجّه شود خاموش و #ساکت نباشید و مسئله را برای همسرتان مبهم نگذارید چرا که او سردرگم شده و ممکن است تصمیمی که برای تغییر حال شما میگیرد اوضاع را #بدتر کند.
💠 توصیه میشود با گفتگویی بدون تنش و مشخص کردن #مصداق جزئی دلخوریتان، مسئله را خیلی با آرامش مطرح کنید. مثلاً عنوان کنید: "علّت ناراحتی من این است که جلوی برادرم به من بیاحترامی شد." نه اینکه بصورت #کلّی و مجمل بگویید: "چرا مرا درک نمیکنی؟"
💠 سعی کنید برای اینکه همسرتان به گلایه شما اعتنا کرده و جبههگیری تند نکند ابتدا از کلّیت رفتار و صفات خوبش تمجید و #تشکّر کنید سپس مشکل جزئی خود را بیان کنید! مثلاً بگویید: "اخلاقهای خوبی داری و ازت تشکّر میکنم ولی علّت ناراحتیام فلان رفتار است." یعنی #آدرس دقیقِ سبب ناراحتی خود را بدون سر و صدا و توهین بیان کنید.
@payame_kosar
🔴 #کارت_امتیاز
💠 یکی از چیزهایی که دانشآموزان مقطع ابتدایی در مدرسه با #اشتیاق از آن استقبال میکنند گرفتن کارت #امتیاز است. اینکه هر روز از معلّم خود کارت امتیاز بگیرند و مدام آنها را #شمارش کنند برایشان لذّتآور است. در واقع گرفتن کارت امتیاز انگیزهای برای تحصیلِ با نشاط دانشآموز و عامل #مشارکت داوطلبانهی او در فعّالیتهای کلاسی میشود.
💠 برخی رفتارها در زندگی مشترک میتواند نقش #کارت امتیاز را ایفا کند. قدردانی زیبا با جملات مبتکرانه و احساسی، #تشکّر کتبی و پیامکی ویژه و مستمرّ، تعریف و تمجید از همسر در جمع، تحسین و #تشویق او نسبت به برخی رفتارها و صفات پسندیدهاش، دادن هدیهی ولو #ساده در ایّام عادی سال یعنی در غیر از سالگرد تولّد و ازدواج و ... همگی اثرات همان کارت امتیاز دانشآموز را دارد و همسر را در زندگی سرزنده، با انگیزه، پرتلاش، #وظیفهشناس و به دور از بهانهجویی و زبان گلایه نگه میدارد.
💠 رعایت این سیستم در زندگی، حتماً #محبوبیّت شما را روز افزون میکند و برای درک متقابل یکدیگر بسیار اثرگذار است. بگردید بهانههایی ارزشمند و مخفی برای #تشکّر و قدردانی از همسرتان پیدا کنید و با اینکار امید، آرامش و شَعَف را #نثار همسرتان کنید.
🆔 @payame_kosar
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #بیست_ویک
کوچه تاریک بود...
چهره ی جلوی در را درست نمی دیدم. نزدیک تر رفتم...
آنچه را می دیدم باور نمی کردم.😳😧
جلوی در میخکوب شده بودم.
غریبه ی آشنای من در خانه ی محمد را باز کرده بود!😯
هر دو از دیدن هم شوکه شدیم...
فقط به هم نگاه می کردیم. هیچ حرفی بینمان رد و بدل نمی شد.
زبانم بند آمده بود.💓😧 باران به صورتم می خورد.🌧 موهایم آشفته شده بود و جلوی چشمم را گرفته بود. با تعجب پرسید :
_شما اینجا چه کار می کنین؟😳
آب دهانم را قورت دادم و گفتم :
+ من.... دوستِ محمدم.😳✋
همانطور که متعجبانه نگاهم می کرد گفت :
_ محمد خونه نیست.
پلکی زد و نگاهش را به زمین انداخت. صدایش را صاف کرد و ادامه داد:
_ از شهرستان زنگ زدن. پدربزرگم حالش بد شده. محمد رفته شهرستان.
ناگهان صدای مادرش را از ایوان شنیدم :
_" مادر جان کیه این وقت شبی؟ چرا نمیای تو؟ خیس شدی. "😊
نگاهی به مادرش کرد و گفت :
_"دوستِ محمده مادر. الان میام."
نمیتوانستم از او چشم بردارم.
اما برای اینکه زیر باران معطل نشود گفتم :
_"از اینکه پیداتون کردم خیلی خوشحالم..."😊
بعد از کمی من و من کردن بلاخره خداحافظ گفتم و کوچه را ترک کردم.
دیدن او همه ی اتفاقات آن شب را از خاطرم برده بود.😌
تازه فهمیدم چرا دلنشینی نگاهش، لحن جملاتش، همهاش برایم آشنا بود.☺️🙈
🎀او خواهر محمد بود.🎀
جایی برای رفتن نداشتم...
همانجا سر کوچه داخل ماشینم نشستم. نمیدانستم چطور باید از خدا #تشکر کنم. نذرهایم، دعاهایم، همه جلوی چشمم می آمد.😍☺️🙏 به بزرگی خدا فکر می کردم.
تا اذان صبح بیدار بودم. ✨🌌باران بند آمده بود.☁️
پیاده شدم و چند خیابان آن طرف تر امامزاده ای🌟 پیدا کردم.
#نمازم_راخواندم.
دوباره به داخل ماشین برگشتم تا کم کم خوابم برد.😴
چند ساعت بعد با صدای تق تق انگشتی که به شیشه ی ماشینم می زد بیدار شدم. سرم را از روی فرمان بالا آوردم و چشم هایم را مالیدم.
شیشه را پایین کشیدم.
یک خانم میانسال چادری💎 که رویش را گرفته بود کنار پنجره ی ماشین ایستاده بود.
کمی عقب تر خواهر محمد🎀 را دیدم. حدس زدم که او باید مادرش باشد. گفتم :
_ سلام. بفرمایید؟
+ سلام پسرم. صبحت بخیر. شما دوست محمد منی؟😊
_ بله.😊
+ دخترم میگه دیشبم اومده بودی دم در. اومدم بگم اگه کار واجبی داری که هنوز اینجا موندی محمد فعلا بر نمیگرده. پدربزرگش، یعنی پدرشوهر من امروز صبح فوت کرد. من و فاطمه هم داریم میریم شهرستان.🚌
از فهمیدن اسمش قند توی دلم آب شد. 💓"فاطمه..." 💓اسمش هم مثل خودش دلنشین بود.
سعی کردم چیزی بروز ندهم. گفتم :
_ تسلیت میگم. امیدوارم غم آخرتون باشه.😊
+ ممنون پسرم. سلامت باشی.😊
_ راستی... اگه میخواین میتونم تا جایی برسونمتون.🚙😇
+ نه مادر دستت درد نکنه. مزاحمت نمیشیم.🙂
_ باور کنید بدون تعارف میگم. مشکلی نیست. هرجا برید میرسونمتون. منم مثل محمد.☺️
بعد از کمی تعارف با اکراه قبول کرد. فاطمه را صدا زد و سوار شدند.
از چهره ی فاطمه مشخص بود چقدر #معذب است.
بجز سلامی که موقع سوار شدن و خداحافظی که موقع پیاده شدن گفت، کلمه ای حرف نزد. آنها را به ترمینال رساندم. بعد از اینکه اتوبوس شان حرکت کرد
سوار ماشین شدم و به سمت بهشت زهرا
رفتم...😍🌷
ادامه دارد...
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
@payame_kosar
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #بیست_ودو
بعد از اینکه اتوبوس شان حرکت کرد سوار ماشینم شدم و به بهشت زهرا رفتم. 😍🌷
یک دسته گل خریدم.💐
برای #تشکر سر خاک آن شهید گمنامی بردم که خواسته بودم کمکم کند تا گمشده ام را پیدا کنم.
آنقدر خوشحال بودم که در آسمان ها پرواز می کردم.😁😍
دسته گل را جلوی صورتم گرفتم و نفس عمیقی کشیدم. 😌😍همانطور که شاخه شاخه گل ها را روی قبر می چیدم به خاطراتم برگشتم...
از روز دعوا با آرمین...
آشنایی ام با محمد...
سوال هایی که در ذهنم نقش بست و باعث شد برای جوابشان بیشتر به مزار شهدا بیایم...
ملاقاتم با فاطمه...
نذرهایی که بعد از گم شدنش کردم... اتفاق دیشب که باعث شد مهمانی را ترک کنم...
و پیدا کردن فاطمه بعد از این همه دلتنگی...
میدانستم هیچ کدامش #اتفاقی_نبوده.
یک ساعتی گذشت....
نزدیک ظهر بود.🌇 فکرم پیش پدر و مادرم رفت. حتما نگران شده بودند. مطمئن بودم اگر برگردم دعوای مفصلی در پیش است... اما بلاخره باید به خانه می رفتم.
دیدن فاطمه ناراحتی و نگرانی ماجرای دیشب را از خاطرم برده بود.☺️
وارد خانه شدم. تلویزیون با صدای کم روشن بود و صدای جلز و ولز روغن از آشپزخانه می آمد.
با صدای بلند سلام کردم. مادرم در حالیکه سرش را با روسری بسته بود و کفگیر برنج در دستش بود از آشپزخانه بیرون آمد. قیافه اش خسته بود.
معلوم بود که از دیشب سردرد گرفته. با صدای گرفته سلامی کرد و به آشپزخانه برگشت.
پشت سرش حرکت کردم.
کنار گاز ایستاده بود وماهی درون ماهیتابه را زیر و رو می کرد. شانه اش را بوسیدم😘 و گفتم :
_"منو می بخشی؟"😊✋
چند قطره اشک😢 از کنار چشمانش جاری شد. صورتش را پاک کرد. برگشت و نگاهم کرد و با همان صدای گرفته گفت :
_ چرا سر و صورتت انقدر ژولیده ست؟ کجا بودی؟😢
بدون اینکه جواب سوالش را بدهم دوباره گفتم :
+ منو می بخشی؟😊✋
آهی کشید و به سمت اجاق گاز برگشت. همین لحظه پدرم با حوله لباسی حمام وارد آشپزخانه شد...
نگاه خشمناکی😠 به من کرد و بدون اینکه حرفی بزند رو به مادرم گفت :
_"تا من لباس بپوشم سفره رو آماده کن. به داداش مهرداد گفتم ساعت چهار میریم.🕓 دیر میشه."
بدست آوردن #دل_مادرم خیلی راحت تر از پدرم بود.😊 پدرم با اینکه کمتر از مادر مرا مورد بازخواست قرار می داد اما اگر از چیزی ناراحت می شد به آسانی فراموش نمی کرد...😔
علاوه بر اینها همیشه برای عمو مهرداد احترام خاصی قائل بود. طوری که حتی در خانه ی ما کسی اجازه نداشت از او انتقاد کند.😐
متوجه شدم قرار شده برای عذرخواهی به خانه ی عمو مهرداد بروند. 🙄جرات نکردم چیزی بپرسم.
پدر از آشپزخانه بیرون رفت.
مادر همانطور که مشغول کشیدن غذا بود گفت :
_" دیشب که تو اون کارو کردی پدرت دیگه نتونست اونجا بمونه. ما هم شام نخورده برگشتیم خونه. عصر میخواد بره از دل عموت در بیاره."😒
چیزی نگفتم و به اتاق رفتم.
نمیدانستم باید همراهشان بروم یا نه. فکر کردم بهتر است مدتی از عمو مهرداد فاصله بگیرم تا خشمش فروکش کند.😕 البته هنوز سر حرف هایم بودم و احساس پشیمانی نمی کردم. 😊✌️
فقط #ناراحتی پدر و مادرم آزارم می داد. 😔بعد از نهار راهی خانه ی عمو مهرداد شدند و من تنها ماندم.
روی تختم دراز کشیدم و به سقف اتاقم خیره شدم.
تصویر فاطمه مدام جلوی چشم هایم بود. نمیدانستم درباره ی من چه فکری می کند. 🙈حتما از احساس من بو برده بود که صبح آنقدر معذب توی ماشینم نشست. ☺️
چطور باید درباره ی این اتفاق با محمد حرف بزنم؟🤔🙊
چطور بگویم دختری که باعث حال خراب آن روزهایم شده بود، خواهر خودش بود؟🤔🙈
اگر دوستی مان از بین برود چه کنم؟🤔😥
همه ی اینها به کنار، چطور با پدر و مادرم درباره ی فاطمه حرف بزنم؟🤔😑
آنها که مرا از دوستی با محمد هم منع می کنند قطعا رضایت به بودن فاطمه نمیدهند...😞
ذهنم پر از سوالات مبهم بود اما پیدا کردن فاطمه آنقدر آرامم کرده بود که از هیچ چیز نمی ترسیدم.😊❤️
یاد چهره ی متعجبش افتادم، وقتی که در را باز کرد و با من مواجه شد.
اولین باری بود که برای چند ثانیه پیوسته نگاهم کرد. یادآوری چهره اش لبخند ملایمی روی لبم نشاند...☺️
ادامه دارد....
~•~•🍃🌸🍃•~•~
@payame_kosar