🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #دهم
به سرعت راه خانه را پیش گرفتم و برگشتم....😊
خوشبختانه توانستم کمی زودتر از سال تحویل برسم.😍👌
تا لباس عوض کردم و سر سفره هفت سین نشستم 🎀سال نو🎀 آغاز شد، و #فصل_جدیدی را برایم رقم زد...
به رسم هر سال تمام عید دید و بازدید داشتیم...
مهمانی ها #جذابیت_سابق را برایم نداشت.😕
عموما در جمع زن ها بحث رنگ مو و مدل لباس و آشپزی بود...👩🏻👗
و بین مردها بحث کار و بازار و وضع اقتصادی.👨💰
بچه ها👦🏻👧🏻👦🏻 هم هرازچندگاهی وسط شیطنت ها دعوا میگرفتند و دسته گل به آب میدادند.
در هر مهمانی چند نفر هم سن و سال من پیدا می شد...
این اولین سالی بود که دانشجو شده بودم و حس میکردم نگاه بعضی از بچه ها نسبت به من سنگین شده. 😐
مثلا می دیدم وقتی «پسردایی مادرم» باخوشحالی دانشگاه رفتنم را تبریک گفت،..
پسرش «بهروز» سعی کرد با طعنه بگوید عامل قبولی من کلاس های تقویتی و وضع مالی پدرم است.🙄😑
درحالیکه خانواده ی او کم برایش خرج نمیکردند.😕
اگر بجای آن همه وقتی که صرف مجله و نوارکاست و پوستر و ... میکرد کمی بیشتر درس میخواند حتما او هم دانشجو می شد.
رفتار آزاردهنده ی امثال بهروز باعث شد همان انگیزه ی کمی هم که برای رفتن به مهمانی داشتم از بین برود.
هفته ی اول عید که تمام شد روی یک پا ایستادم که دیگر دوست ندارم در جمع فامیل باشم و میخواهم وقتم را #تنهایی سپری کنم.
هرچند با #مخالفت_شدید پدر و مادرم مواجه شدم اما بلاخره موفق شدم راضی شان کنم.😎✌️
دو سه روزی به تلویزیون دیدن 📺و کتاب خواندن📚 گذشت اما واقعا حوصله ام سر رفته بود.
احساس #مبهمی در دلم بود که نمیدانستم چیست.
دلم میخواست با محمد حرف بزنم اما شماره اش را نداشتم. 😒چندباری به سرم زد به خانه اش بروم. اما میدانستم ایام عید زمان مناسبی برای این کار نیست.
یک روز صبح☀️ که بیدار شدم تصمیم گرفتم از خانه بزنم بیرون....
مقصد مشخصی نداشتم. بعد از کمی پیاده روی به سمت 🌷بهشت زهرا🌷 حرکت کردم.
قطعه ی 24 ذهنم را به خودش مشغول کرده بود. پشت چراغ قرمز کودک گل فروشی👦🏻🌹 به شیشه ی تاکسی زد و رو به راننده گفت :
_ عمو گل نمیخوای؟ یه دسته گل بدم؟ بخدا خیلی ارزونه. تورو خدا بخر دیگه.
دلم برایش سوخت و چند دسته خریدم.😊💐💐 وقتی رسیدم بهشت زهرا خلوت بود.
از قبر شهید بیست ساله ای که آن روز دیدم شروع کردم و روی هر قبر🌹 یک شاخه گل گذاشتم... گل ها تمام شد.
به سمت قطعه های دیگر حرکت کردم. چند قطعه بالاتر #قبرهای_یک_شکل و یکدست توجهم را به خودش جلب کرد.😊😟 نزدیک شدم.
روی قبرها نوشته بود
"شهید گمنام فرزند روح الله".
تا آن روز هیچوقت سر قبر یک شهید #گمنام نرفته بودم.
در این قطعه دیگر سن و سالشان هم مشخص نبود.😒
کمی خسته بودم....
نشستم و سرم را توی زانوهایم فرو بردم. 💭به خانواده هایشان فکر میکردم،
به تحصیلاتشان،
به #انگیزه_ها و #اهدافشان...
سعی کردم چند دقیقه خودم را جای آنها قرار بدهم.
اما نه... محال بود حاضر به انجام چنین #ریسکی باشم.
فکر های مختلفی می آمد و میرفت که ناگهان با صدایی سرم را بالا آوردم :
_ سلام. ببخشید آقا ممکنه این شیشه گلاب رو باز کنید؟ درش خیلی سفته من نمیتونم.💎🌟
یک دختر جوان که چادرش 💎را سفت گرفته بود..
و با تمام تلاشی که برای پوشاندن صورتش می کرد زیبایی وصف ناپذیری در چهره اش موج میزد....
این چهره برایم آشنا بود.
آنقدر که احساس میکردم بارها او را دیده ام.
غرق تماشا بودم و سعی میکردم به یاد بیاورم کجا دیدمش که با نگاه سر به زیر و معذبش به خودم آمدم و گفتم :
_ سلام. بله بله... حتما.😊
در شیشه را باز کردم و دادم.
_ دستتون درد نکنه. شرمنده که مزاحمتون شدم. خدانگهدار.✋
+ خواهش میکنم. خداحافظ...
با نگاهم دنبالش کردم....
کمی آن طرف تر شروع کرد به شستن قبر یکی از شهدای گمنام.
هرچه فکر میکردم نمیدانستم کجا با او برخورد کرده ام.
اطراف من #دخترچادری وجود #نداشت. هرچه بود برایم آشنا و دلنشین بود.
کارش که تمام شد بالای قبر نشست.
از کیفش کتاب کوچکی📖 بیرون آورد و مشغول خواندن شد.
بعد هم بلند شد و رفت. تا جلوی ورودی بهشت زهرا پشت سرش رفتم...
اما #به_خودم_اجازه_ندادم بیشتر از این تعقیبش کنم....
#همانجا_ایستادم تا دور شد...
ادامه دارد...
𖠇𖠇࿐ྀུ༅࿇༅═┅───
@payame_kosar
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ #پارت28
_....به #دانستههایت غرّه نشو که به لحظهای فراموشی بند است...
آیه بانو... من تمام روزهایی را که کنارت زندگی کردهام را #عاشقانه به خاطر سپردهام، نترس از #تنهایی بانو! نترس از #نبود من بانو! کسی هست که #نگاهش را به امانتم دوخته و امانتدار خوبی هم هست؛
اگر مادرم غم در دلت نشاند، بر من ببخش... ببخش بانو، مادر است و دلشکسته، رفتن پدر کمرش را خم کرده بود. نبود من درد بر درد کهنهاش گذاشته است.
وصیت اموالم را به پدرت سپردهام. هیچ در دنیا ندارم و داشتههایم برای توست. بانو... مواظب خودت، دخترکم و مردی که نیازمند ایمان تو است باش!
حلالم کن که تنهایت گذاشتهام! تو را اول به خدا و بعد به او میسپارم! بعد از من زندگی کن و زندگی ببخش! تو آیه ی زیبای خدایی! من در انتظارت هستم و به امید دیدار دوبارهات چشم به راه میمانم.
🕊✍همسفر نیمهراهت «سید مهدی علوی»
آیه نامه را خواند و اشک ریخت... نامه را خواند و نفس زد...
"در خوابت چه دیدهای که مرا رها کردی؟ آن َمرد کیست که مرا به دستش سپردی؟
تو که میدانی تا دنیا دنیاست تو مرد منی! تو که میدانی بیتو دنیا را نمیخواهم! در آن خواب چه دیدهای مرد؟
*********
رها: _خودم میومدم، لازم نبود اینهمه راه رو بیای
صدرا: _خودمم میخواستم حاج علی رو ببینم؛ بالاخره مراسم هفتم بود دیگه، ارمیا رو هم دیدم نمیدونستم اونا هم از بچههای تیپ شصت و پنجن! انگار همکار سیدمهدی بودن، همدوره و همرزم بودن.
رها در جایش جابهجا شد:
_همکارای سیدمهدی برای همه مراسمها اومدن، فردا هم تو مرکزشون مراسم دارن؛ آیه گفت با حاج علی میاد فردا تا به مراسم برسه.
صدرا سری تکان داد و سکوت کرد. رها در جایش جابهجا شد:
_ببخشید این مدت باعث زحمت شما شدم، نامزدتون خیلی ناراحت شدن؟
صدرا: بهخاطر نبودم ناراحت نبود، چون با تو بودم ناراحت شد و قهر کرد؛ شدم مثل این مردای دو زنه، هیچوقت فکر نمیکردم منم بشم مثل اون مردایی که دوتا زن دارن و هیچ جایی تو زندگی هیچکدومشون ندارن. همه جا متهمم، کلی به خاطر این قهر کردنش پول خرج کردم.
پوزخندی به یاد رویا زد:
_شما زنها عجیبید، تا وقتی براتون پول خرج کنن، براتون فرق نداره زن چندمید، مهم نیست شوهرتون اخلاق داره یا نه، اصلا مهم نیست آدمه یا نه؛ حالا برعکسش باشه، یه مرد خوش اخلاق مهربون عاشق، باشه و پول نداشته باش؛ براش تره هم خرد نمیکنن!
رها: _اینجوری نیست، شاید بعضی آدما اینجوری باشن که اونم زن و مرد نداره؛ بعضیا اعم از زن و مرد
مادیات براشون مهمه؛ پول چیز بدی نیست و بودنش تو زندگی #لازمه، اما بعضیا پول رو #اساس زندگی میدونن! این اشتباه میتونه زندگیها رو نابود کنه. عدهای هم هستن که کنار همسرشون کار میکنن و زندگی رو کنار هم با همه سختیهاش میسازن! مهم اینه که ما از کدوم دستهایم و همسرمون رو از کدوم دسته انتخاب میکنیم
صدرا: _یه عدهی دیگه هستن که جزء دستهی دوم هستن اما وسط راه خسته میشن و ترجیح میدن برن جزء دستهی اول!
رها: _شاید اینجوری باشه اما زنهای زیادی تو کشور ما هستن که با بیپولی و بدیها و تمام مشکلات همسرشون، باز هم خانواده رو حفظ کردن؛ حتی عشقشون رو هم از خانواده دریغ نمیکنن!
صدرا: _تو جزء کدوم دستهای؟
رها: _من در اون شرایط زندگی نمیکنم!
صدرا: _تو الان همسر منی، جزء کدوم دستهای؟
رها دهانش تلخ شد:
_من خدمتکارم، اومدم تو خونهی شما که زجر بکشم... که دل شما خنک بشه، همسری این نیست، فراتر از این حرفاست؛ از رویا خانم بپرسید جزء کدوم دستهست.
تلخی کلام رها، دهان صدرا را هم تلخ کرد. این دختر گاهی چه تلخ میشود!
صدرا: _یه کم بخواب، تا برسیم استراحت کن که برسی خونه وحشت میکنی؛ مامان خیلی ناخوشه، منم که بلد نیستم کار خونه رو انجام بدم! خونه جای قدم برداشتن نداره!
خودت تلخ شدی بانو!
خودت دهانم را تلخ کردی بانو! من که از هر دری وارد میشوم تو زهر به جانم میپاشی!
رها که چشم باز کرد،
نزدیک خانهی زند بودند. در خانه انگار جنگ به پا شده بود.
رها: _اینجا چه خبر بوده؟
صدرا: _رویا و شیدا و امیر و احسان اینجا بودن، احسان که دید تو نیستی شروع کرد جیغ زدن و وسایل خونه رو به هم ریختن؛ بعدشم به من گفت تو چه جور مردی هستی که میذاری زنت از خونه بره بیرون! این حرف رو که زد رویا شروع کرد جیغ زدن و وسایل خونه رو پرتاب کردن سمت من؛ البته نگران نشو، من جا خالی دادم!
رها سری به افسوس برایش تکان داد ،
و بدون تامل مشغول کار شد. فکر کردن به رویا و کارهایش برای او خوب نبود!
کارهایش که تمام شد، نیمه شب شده بود. شام را آماده کرد.
خانم زند که پشت میز نشست....
💚ادامه دارد.....
🤍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
@payame_kosar
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🤍#پارت17
آیه لبخند زد....
اشکالی دارد قند در دل این دو آب شود؟سیدمهدی، تو که ناراحت نمیشوی؟ تو که میدانی آیه حق خوشبختی را دارد؟ لبخندت از همینجا هم پیداست!
غذا خوردن هم گاهی شیرینترین خاطرهها میشود؛ گاهی شوخیها و خندههای بعد از غذا هم خاطره میشود.
همیشه که در جمعهای دو نفره خاطرات ساخته نمیشوند؛ گاهی میان جمعی که همه داغ در دل و لبخند بر لب دارند هم خاطرات زیبایی برای زوجها ساخته میشود!
زینب را که روی تختخواب گذاشت،
آیه با دو استکان چای بهلیمو به استقبالش آمد. روی مبل مقابل هم نشستند
و آیه خیره به دستهای ارمیا گفت:
_خیلی درد میکنه؟
ارمیا دستی به لبهی استکانش کشید و گفت:
_نه خیلی!
آیه: _نباید زینب رو بغل میکردی، سنگینه و دستت درد میگیره!
ارمیا: _گفته بودم تا من هستم حق نداری بغلش کنی، برای تو سنگینه، اذیتت میکنه!
آیه بحث را عوض کرد:
_چطور زخمی شدی؟
ارمیا: _فکر کنم حواسم پرت زن و بچهم شد که یه گلوله ناغافل خورد به دستم، همین!
آیه نگاه از دست ارمیا گرفت و با تعجب به چشمانش نگاه کرد:
_اسلحه به دست، وسط معرکه یاد زن و بچه افتادی؟
ارمیا به پهنای صورت خندید:
_جای بهتری سراغ داری؟ داشتم فکر میکردم اگه بمیرم، چیکار میکنی؟ مثل اون روز که سیدمهدی رو آوردن میشه؟
آیه آه کشید:
_نه مثل اون روز نمیشه!
لبخند روی لبهای ارمیا خشک شد و کم کم از روی صورتش جمع شد:
_حق داری؛ من کجا و سیدمهدی کجا!
آیه نگاهش را به قاب عکس سیدمهدی دوخت:
_اون روز #قول داده بودم که صبر کنم، قول داده بودم که #زینب_وار صبر کنم؛ اون روز قول داده بودم #مرد باشم برای خودم و بچهمم، اما تو قول نگرفته بودی؛ نگفته بودی صورت خیس اشکمو نامحرم نبینه! نگفته بودی صدای گریهمو کسی نشنوه! نگفته بودی صبر شیوهی اهل خداست، مجبور نبودم جون بدم و سر پا بایستم؛ مجبور نبودم...
آیه که سکوت کرد ارمیا مشتاق نگاهش میکرد؛ چون آیه ادامه نداد
خودش پرسید:
_اون روز که سید رو آوردن خونه و برای آخرین بار باهاش حرف زدی چه حسی داشتی؟
آیه نگاهش دور شد، انگار جسمش آنجا و روحش به سه سال و اندی قبل رفته بود:
_حس #تنهایی!
ارمیا: _چی میدیدی که اونجوری نگاهش میکردی؟
آیه : _ما رأیت الا جمیلا!
ارمیا: _چرا گریه نکردی؟
آیه: _خیلی گریه کردم، قول داده بودم نشکنم! قول داده بودم و پای قولم ایستادم اما تو خلوت خودم خون گریه میکردم!
ارمیا: _چرا سر خاک پریشون بودی؟ همه گریه میکنن و خودشون رو میزنن و اگه خیلی هم عاشق باشن، گریبان چاک میکنن؛ اما تو مات و
مبهوت قبر بودی و با وحشت نگاه میکردی!
آیه: _سیدمهدی گفت یه نوع از #فریب شیطان به وقت #غم و #اندوه هست که وقتی عزادار میخواد عزاداری کنه وادارش میکنه به خودش #لطمه بزنه و #فریاد بزنه و گریبان چاک کنه، وادارت میکنه #گناه کنی، وادارت میکنه که #ازخدا دور بشی؛ بهم گفت مواظب اون لحظه و اون #شیطون باش... و
من مواظب بودم! فکر کردی من دوست نداشتم توی سر و صورت خودم بزنم تا از درد قلبم کم کنم؟ اما #میدونستم_گناهه! فکر میکنی من دوست نداشتم گریبان چاک کنم تا نفسم بالا بیاد؟ اما میدونستم گناهه! فکر میکنی دوست نداشتم ناله کنم و فریاد؟ میدونستم با این کار نگاه
نامحرما دنبالم میاد! اون لحظه سر خاک دلم مرگ میخواست و از مرگ میترسیدم.. دلم شور میزد برای سیدمهدی، مرگ سخته! وقتی «سیاحت غرب» رو خوندم، وقتی از دنیای مرگ شنیدم، دلم میخواست از ترس مرگ بمیرم، میبینی؟! هیچ راه فراری از مرگ نیست؛ داریم میریم سمتش و برای فرار از اون به خودش پناه میبریم، من از خودم و اعمالم میترسم، گاهی که خودم با خودم دودوتا چهارتا میکنم، میبینم خدا چرا باید منو بهشت بفرسته؟ جایی که حضرت زهرا (س) هست؟ جایی که امیرالمومنین (ع) هست!من اونجا چیکار کنم؟ اصلا چی دارم که برم اونجا؟ حتی پایینترین طبقه؛ حتی ته بهشت! من میترسم از روزی که برم توی سرازیری قبر،
از سرازیری قبر شنیدی؟ میگن مُرده وحشت میکنه، میگن روح هنوز به بدن اتصال داره! میگن ضربه که به بدن مُرده بخوره روح درد میکشه،
من از سنگ لحد میترسم؛ سنگی که سرت میخوره بهش تا بفهمی راهی برای فرار از مرگ نیست! از اومدن نکیر و منکر و رسیدن خزندگان برای خوردن تن و بدن، از فشار قبر و سرگردانی روح در برزخ! برای سید مهدی میترسیدم و بیشتر برای خودم! هرچی بیشتر میدونی،....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
✦࿐჻ᭂ❣🌙❣჻ᭂ࿐✦
@payame_kosar
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»