eitaa logo
پیام کوثر
833 دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
9هزار ویدیو
177 فایل
برنامه های ثابت کانال پیام کوثر : #امام_زمانم ، #یاران_آسمانی، #سبک_زندگی_اسلامی ، #جهاد_تبیین ، #فرزندآوری ، #تربیت_فرزند ، #داستانک ، #مسابقه ، #تلنگر ، #پندانه ، #گزارش و... ارتباط با ما : @Hkosar
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 💠 مردی شبی را در خانه‌ای روستایی می‌گذراند. پنجره‌های اتاق باز نمی‌شد. نیمه شب احساس خفگی کرد و در تاریکی به سوی پنجره رفت اما نمی‌توانست آن را باز کند. با مشت به شیشه پنجره کوبید، هجوم هوای تازه را احساس کرد و سراسر شب را راحت خوابید. صبح روز بعد فهمید که شیشه کمد کتابخانه را شکسته است و همه‌ی شب، پنجره بسته بوده است! 💠 او تنها با فکر اکسیژن، اکسیژن لازم را به خود رسانده بود!! 💠 افکار از جنس انرژی‌اند و انرژی، کار انجام می‌دهد. در زندگی همیشه مثبت‌اندیش باشید. 💠 با افکار مثبت و شکرگزاری، زندگی‌ را برای خود بهشت کنید و از آن لذت ببرید. 🌸🍃 ══✼🍃🌹🍃✼══ @payame_kosar
💠پذیرایی امام علی(ع) از مهمان فقیر روزی مردی خسته و گرسنه وارد مسجد پیامبر شد و اظهار گرسنگی کرد. پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) کسی را به منزل خود فرستاد تا ببیند آیا امکان پذیرایی یک شب از او وجود دارد یا نه؟ فرد به خانه پیامبر رفت و خبر آورد که در خانه ایشان جز آب هیچ چیز برای پذیرایی وجود ندارد. پیامبر رو به اصحاب خود کرد و فرمود: کیست که امشب این پیرمرد را نزد خود مهمان کند؟ صدایی آشنا بلند شد که: ای رسول خدا! من امشب او را مهمان خود، می کنم. او امیر المؤمنین بود که مثل همیشه در کار نیک پیش گام شده بود. پیرمرد به همراه امیر المؤمنین (علیه السلام) به راه افتاد و به خانه امام رفت. امام، پس از راهنمایی مهمان به اتاق، نزد همسرش فاطمه (علیهاالسلام) رفت و پرسید: آیا در خانه غذایی هست؟ فاطمه با شرمندگی گفت: ای اباالحسن! وعده ای غذا به اندازه یک نفر وجود دارد ولی ما مهمان را بر خود و فرزندان مقدم می داریم. امیر المؤمنین (علیه السلام) فرمود: پس بچه ها را بخوابان و غذا را بیاور. فاطمه (علیهاالسلام) فرزندان را خواباند. امام سفره گسترد و چراغ ها را خاموش کرد و غذا را جلوی مهمان گذاشت. ایشان در تاریکی دهان خود را تکان می داد و چنان وانمود می کرد که او نیز مشغول خوردن غذا است تا مهمان خجالت نکشد و هر چه می خواهد از غذا بخورد. پیرمرد که بسیار گرسنه بود، در هنگام خوردن غذا، متوجه نشد که امام چیزی نمی خورد. او به خوردن ادامه داد تا غذای کاسه تمام شد. سپس امام بستر خواب برای او گسترد و سفره را جمع کرد. پیرمرد به بستر رفت و خوابید. سحرگاه امام برای نماز برخاست و پیرمرد را بیدار کرد و به اتفاق، برای خواندن نماز صبح به مسجد رفتند. وقتی به مسجد رسیدند، پیامبر با چشمانی اشکبار، در آستانه درب مسجد به انتظار آمدن امیر المؤمنین ایستاده بود. وقتی امام به مسجد رسید، پیامبر او را در آغوش کشید و فرمود: یا اباالحسن! دیشب عرشیان شگفت زده از رفتار و ایثار تو گشتند و این آیه بر من نازل شد: «و یُؤثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصة»؛ (حشر: ۹) «و هر چند در خودشان احتیاجی [مبرم] باشد، آن ها را بر خودشان مقدم می دارند.» 📚داستان پذیرایی امام علی علیه السلام از مهمان فقیر - حجت الاسلام دکتر رفیعی (ع) ┅═✧❁🌟💠🌟❁✧═┅        @payame_kosar
✴️ مردی دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری بود سفارش داد تا برايش پست کند. وقتی از گل فروشی خارج شد دختری را ديد که در کنار درب نشسته و گريه می کند. نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه می کنی؟ دختر گفت:‌می‌خواهم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بيا من برایت يک دسته گل خيلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی. وقتی از گل فروشی خارج شدند دختر لبخندی حاکی از رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نيست! 😳 مرد ديگرنمی توانست چيزی بگويد. بغض گلويش را گرفت و دلش شکست.😔 به گل فروشی برگشت، دسته گل را پس داد، ١٠٠ کيلومتر رانندگی کرد تا خودش گل را به مادرش تقدیم کند... 😍 قدر پدر و مادرامون رو بدونیم ، قبل از اینکه از دستمون برند !! 😔 ╔══🌼══🍃══╗      @payame_kosar ╚═══🌼══🍃═╝
【 🌿📝 】 • •°|♥️💎|°• • حکایتۍزیبـٰاازیك‌ارمنۍکہ‌علےشناس‌شد' جرج‌ﺟﺮﺩﺍق‌مسیحۍ۲۰۰ﺑﺎر‌نھجﺍﻟﺒﻼغہ ﺭﺍﺧﻮﺍﻧﺪﻩبود ! ﺧﻮﺩﺟﺮﺝﺟﺮﺩﺍﻕﻣﯿﮕﻮﯾﺪ یڪﺭﻭﺯﺩﺭ یك‌ﻫﻤﺎﯾﺶفرهنگی؛ ﯾﮑﯽﺍﺯﺩﻭﺳﺘﺎﻥﻣﺴﻠﻤﺎﻧﻢﮐﺘﺎبۍ بہﻣﻦﻫﺪیہﺩﺍﺩﻭﮔﻔﺖﺍﯾﻦﮐﺘﺎﺏﻧﻮشتہﻫـٰﺎﯼ یکےﺍﺯﺍﻣﺎﻣﺎﻥﻣﺎﺳﺖ♥️🌵'! ﺟﺮﺝﻣﯿﮕﻮﯾﺪ: ﺍﺯﺍﻭﭘُـﺮﺳﯿﺪﻡ ﺍﯾﻦﮐﺘﺎﺏﻣﺮﺑﻮﻁبہ‌چہﺯﻣﺎنۍﺍﺳﺖ؟! ﺩﻭﺳﺖﻣﺴﻠﻤﺎﻧﻢﮔﻔﺖ:۱۴۰۰ﺳﺎﻝﭘﯿﺶﺣﺪﻭﺩﺍ،ﻧﻮشتہﺷﺪﻩ؛ ﺟﺮﺝﻣﯿﮕﻮﯾﺪباﺧﻮﺩﻡﮔﻔﺘﻢ ﻣﻄﺎﻟﺐ۱۴۰۰ﺳﺎﻝﭘﯿﺶبہ‌چہﺩﺭﺩماﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ،ﺍﻣﺎبہﺭﺳﻢﺍﺣﺘﺮﺍﻡﻭﺑﺎﺧﻮﺷﺮﻭﯾﯽ ﺍﯾﻦﻫﺪیہﺭﺍﮔﺮﻓﺘﻢﻭبہﻣﻨﺰﻝﺑﺮﺩﻡ'🎈 یڪﺭﻭﺯﺍﺯﺭﻭﯼﺑﯽﺣﻮﺻﻠگۍﮐﺘﺎﺏﻧھﺞﺍﻟﺒﻼغہﺭﺍﻭﺭﻕﺯﺩﻡﻭﻧﮕﺎﻫﯽﮔﺬﺭﺍبہﻣﻄﺎﻟﺐﮐﺘﺎﺏﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ. ﯾڪﻣﻄﻠﺒﯽﺧﻮﺍﻧﺪﻡکہﻧﻈﺮﻡﺭﺍﺟﻠﺐﮐﺮﺩ: ‏[اینکہ‌ ﻣﺎﺩﻩﺍﻭلیہ‌همہﮐﺎﯾﻨـٰﺎﺕﻭﻣﻮﺟﻮﺩﺍﺕﻋﺎﻟﻢﺍﺯﺁﺏ ﺍﺳﺖ ]💜🌾 ﺟﺮﺝﻣﯿﮕﻮﯾﺪ:ﺍﻫﻤﯿﺘﯽ ﻧﺪﺍﺩﻡﻭﮐﺘﺎﺏﺭﺍﮐﻨﺎﺭۍﮔﺬﺍﺷﺘﻢﻭ ﺩﯾﮕﺮﺳﺮﺍﻏﺶﻧﺮﻓﺘﻢﺗﺎﺍینکہ‌یك‌ﺳﺎﻝﺑﻌﺪﺩﺭ ﮐﻨﻔﺮﺍﻧﺴﯽﺑﯿﻦﺍﻟﻤﻠﻠﯽﺷﺮﮐﺖﮐﺮﺩﻡکہ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﺍﻥ، ﺟﺪﯾﺪﺗﺮﯾﻦﯾﺎفتہﻫﺎۍﻋﻠﻤﯽﺧﻮﺩﺭاﺑﯿﺎﻥ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ . . یکۍﺍﺯﺩﺍنشمندﺍﻥﺩﺭﻣﻘﺎلہﻋﻠﻤﯽﺍﺵﺍﯾﻦنکتہﺭﺍ ﮔﻔﺖکہﺗﺤﻘﯿﻘﺎﺕ ﻋﻠﻤﯽﻧﺸﺎﻥﻣﯽﺩﻫﺪکہﻣﺎﺩﻩ ﺗﺸﮑﯿﻞﺩﻫﻨﺪﻩهمہﻣﻮﺟﻮﺩﺍﺕﺭﺍ ﺁﺏ ﺗﺸﮑﯿﻞﻣﯿﺪﻫﺪ💗🌸'! ﺟﺮﺝﺟﺮﺩﺍﻕﻣﯿﮕﻮﯾﺪﺑﺎﺷﻨﯿﺪﻥﺍﯾﻦﻣﻄﻠﺐبہﯾﺎﺩﺁﻥﺟﻤلہﻧھﺞﺍﻟﺒﻼغہﺍﻓﺘﺎﺩﻡﻭﺑﻌﺪﺍﺯﺑﺎﺯﮔﺸﺖﻓﻮﺭﺍبہﺳﺮﺍﻍ ﺁﻥﺭﻓﺘﻢﻭﺷﺮﻭﻉﮐﺮﺩﻡبہﺧﻮﺍﻧﺪﻥﻣﻄﺎﻟﺐﺁﻥوبسیارﺗﺎﺳﻒﺧﻮﺭﺩﻡکہﭼﺮﺍﺍﺯﺍﻫﻤﯿﺖﺍﯾﻦﮐﺘﺎﺏﻏﺎﻓﻞﺑﻮﺩﻡ . ﻫﺮﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺘﺎﺏ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﺪﻡ ﻧﮕﺮﺷﻬﺎ ﻭ ﯾﺎﻓﺘﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺍﻓﻘﻬﺎﯼﺟﺪﯾﺪﯼ ﺍﺯ ﻋﻠﻮﻡ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺁﺷﮑﺎﺭ ﻣﯿﺸﺪ . ﺟﺮﺝ ﺟﺮﺩﺍﻕ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﻋﻤﺮﺵ ﻣﻮﻓﻖ ﺷﺪ 200 ﺑﺎﺭ ﻧﻬﺞ ﺍﻟﺒﻼﻏﻪ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍند... پشٺ‌ﺟﻠﺪﻛﺘﺎﺏ‌ﺟﺮﺝﺟﺮﺩﺍﻕ‌ﻣﺴﻴﺤﻰﭼﻨﯿﻦ نوشتہ‌ﺍﺳﺖ :⇩🌿' ﺍﻯﻋﻠـے ﺍﮔﺮﺑﮕﻮﻳـﻢ‌ﺗﻮ ﺍزﻣﺴﻴﺢ ﺑﺎﻻﺗﺮﻯ؛ﺩﻳﻨﻢﻧﻤﻰ ﭘﺬﻳﺮﺩ . . ! ﺍﮔﺮ ﺑﮕﻮﻳﻢ‌ﺍﻭ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺳﺖ'ﻭﺟﺪﺍﻧﻢﻧﻤﻰ ﭘﺬﻳﺮﺩ . . ﻧﻤﻰ ﮔﻮﻳﻢ‌ﺗﻮ ﺧﺪﺍﻫﺴﺘـے🌱' ﭘﺲﺧﻮﺩﺕﺑﮕﻮ بہ‌ ﻣﺎﺍﻯﻋﻠﻰ : ﺗﻮ کیستے؟! جرج‌جرداق کتـٰاب ارزشمند «امام علی، صدای عدالت انسانی» را در پنج جلد نوشت و خود هیچ یک از کتاب هایش را به اندازه این کتاب، دلچسب و دلپذیر نمی دانست. او در این کتاب در وصف حضرت علی؏ نوشتھ است: [ ای روزگار کاش‌می‌توانستی‌همہ‌قدرت‌هایت را، وای طبیعت' کاش‌می توانستی‌همہ‌استعدادهایت را در خلق یك انسٰان بزرگ؛ نبوغ بزرگ و قھرمان بزرگ جمع می کردی و یك‌ بار دیگر بہ جھان‌ما یک علی‌دیگرمی دادی((:🌼💛'! -----------*✨🌹✨*----------       @payame_kosar    -----------*✨🌹✨*-----------
حکایت من و شما 👇❤️ ‌ ✍️روزی مهندس ساختمانی، از طبقه ششم می خواهد که با یکی از کارگرانش حرف بزند. خیلی او را صدا می زند. اما به خاطر شلوغی و سر و صدا، کارگر متوجه نمی شود. به ناچار مهندس، یک اسکناس ۱۰دلاری به پایین می اندازد تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند! کارگر ۱۰دلار را برمیدارد و توی جیبش می گذارد و بدون اینکه بالا را نگاه کند مشغول کارش می شود! بار دوم مهندس ۵۰دلار می فرستد پایین و دوباره کارگر بدون اینکه بالا را نگاه کند پول را در جیبش می گذارد!! بار سوم مهندس سنگ کوچکی را می اندازد پایین و سنگ به سر کارگر برخورد می کند. در این لحظه کارگر سرش را بلند میکند و بالا را نگاه میکند و مهندس کارش را به او میگوید!! این داستان همان داستان زندگی انسان است. خدای مهربان همیشه نعمتها را برای ما می فرستد اما ما سپاسگزار نیستیم و لحظه ای با خود فکر نمیکنیم این نعمتها از کجا رسید!! اما وقتی که سنگ کوچکی بر سرمان می افتد که در واقع همان مشکلات کوچک زندگی اند. به خداوند روی می آوریم!!‌ ‌ چه میشد همیشه به سمت آفریدگار چشم داشتیم !! 😊 ─═༅🍃🌹🍃༅═─ @payame_kosar
🔴داستان آموزنده🔴 دختر بچه پولهایش را برداشت و رفت مغازه ی سر کوچه. آقا معجزه داری؟ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﻭﺍﺳﻪ ﭼﯽ ﻋﺰﯾﺰﻡ؟ﯾﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺪﯼ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺍﺭﻩ ﺗﻮﯼ ﺳﺮ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﻡ ﮔﻨﺪﻩ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻪ! ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﯽ ﮔﻪ ﻓﻘﻂ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻩ ، ﻣﻨﻢ ﻫﻤﻪ ﭘﻮﻝ ﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﺗﺎ ﺍﻭﻧﻮ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﺨﺮﻡ. ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺑﺒﺨﺶ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﮐﻤﮑﺖ ﮐﻨﻢ ، ﻣﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻧﻤﯽ ﻓﺮﻭﺷﯿﻢ. ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﺷﮏ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻩ ، ﺗﻮﺭﻭ ﺧﺪﺍ ﯾﻪ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﯾﺪ. ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﺳﺘﯽ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺭﻭ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺻﺪﺍﺋﯽ ﮔﻔﺖ : ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﻘﺪﺭ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﭘﻮﻝ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺷﻤﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻦ ﻋﺎﻟﯿﻪ ، ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺧﺮﯾﺪ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﺕ ! ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﮔﺮﻡ ﻭ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺩﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺮ ﺧﻮﻧﻪ ﺗﻮﻥ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﺩﺍﺩﺍﺷﺖ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺗﻬﯿﻪ ﮐﻨﻢ؟ ! ﺍﻭﻥ ﻣﺮﺩ ﻓﻮﻕ ﺗﺨﺼﺺ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﻣﻐﺰ ﺑﻮﺩ. ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﻋﻤﻞ ﺑﺪﻭﻥ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻫﯿﭻ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺍﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪ. ﻫﺰﯾﻨﻪ ﻋﻤﻞ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﭘﻮﻝ ﺧﺮﺩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ . ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﭘﺴﺮﮎ ﺻﺤﯿﺢ ﻭ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ. دکتر ارنست گروپ رئیس سابق بیمارستان هانوفر آلمان چندی پیش این خاطره رو در یک کنفرانس علمی مطرح کرد و اون مرد جراح کسی نبود جز: پروفسور مجید سمیعی 🌱 🆔 ‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌@payame_kosar
❤️🍃بسم رب الشهدا و الصدیقین🍃❤️ ✅داستان عجیب یکی از بچه هایی که برای جشن تکلیف مهمان حضرت آقا بودن 🦋داستان زهرا فرزند شهید مدافع حرم عبد المهدی کاظمی🦋 ✍عبد المهدی قبل رفتنش بهم گفت وقتی من شهید شدم اگه رفتی دیدن رهبرم به ایشون بگو عبد المهدی گفت آقا جون یه جان نا قابل بیشتر نداشتم اینم دادم در راه از شما .... 🦋همش تو ذهنم بود و منتظر که کی نوبت ما میشه و مشرف به دیدار اقا میشیم.... چند سال گذشت و خبری نشد،ولی این خواسته عبد المهدی از ذهنم پاک نمیشد .. یه روز یکی از دوستام زنگ زد گفت عازم حرم اربابم ،عازم نینوا...🕌 دلم پر کشید سمت حرم ،،بغضی گلو گیر داشتم اشکم جاری بود همونجا گفتم اقا جان خودت کمک کن من بتونم خواسته عبد المهدی رو انجام بدم.... 🦋یه نامه نوشتم کتبا از اقا امام حسین ع طلب کمک کردم و لیاقت حضور محضر آقا رو ازشون خواستم تا بگم حرف شهیدمو ... نامه رو دادم دوستم و گفتم بندازش تو شیش گوشه ی ارباب💔 دوستم رفت و نامه رو انداخت و برگشت خیلی از اون ماجرا نگذشته بود که باهامون تماس گرفتن و گفتن اماده بشین برای دیدار با رهبر انقلاب👌 شوکه شده بودم،،خوشحال ،،متعجب ،،راضی ولی استرس داشتم ،، ذوق داشتم لحظه شماری میکردم واسه اونروز... به بچه هام گفتم و اماده شده بودیم واسه رفتن دل تو دل هیچ کدوممون نبود ،،اخه بچه ها همیشه حسرت این رو داشتن ... آرزوشون بود و الان اون ارزو براورده شده بود حس غریبی بود سر از پا نمیشناختیم مخصوصا ولی شب رفتنمون به دیدار ... 🦋 دختر کوچیکه چشمش مشکل پیدا کرد قرمز شد ،،چرک کرد،،آب و چرک شدید از چشمش سرازیر بود ... همونجا تو مسیر بردمنون بیمارستان پانسمان و دارو .. ولی افاقه نکرد ،،هیچ دارویی اثر نداشت چشمش بد تر و بد تر شد و به شدت باد کرده بود حتی دل نگاه کردن به چشمشم نداشتم مونده بودم چرا...چرا امشب...چرا اینجا..چرا اینجوری شد‌.... 🦋خلاصه با همین چشم مجروح حاضر شدیم تو اتاق مخصوص دیدار با نشستیم تشریف اوردن نشستن بچه ها همشون رفتن نزدیک با اقا حرف زدن ایشون بغلشون کرد... همه رفتن جز 😓 هر چقدر بهش اصرار کردم که پاشو برو جلو نرفت... گفت روم نمیشه با این صورت برم جلو جلو بقیه😭❤️ نرفت تا اینکه ..... ✅ادامه دارد..... ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦      @payame_kosar
💚قسمت دوم 🦋تا اینکه جلسه تمام شد و رفتیم خونه... از فردای اونروز اخلاقش عوص شد بد اخلاقی میکرد،لج میکرد،مدرسه نرفت همش گریه و گریه و گریه.... که چرا من نرفتم تو بغل آقا 😔 چرا من نرفتم جلو و دست آقا رو ببوسم چرا من محروم شدم😭 🦋منم حرفشو قبول داشتم بدای همین چیزی نمیگفتم فقط غصه میخوردم ک چرا اینطوری شد چند وقتی گذشت و طول کشید تا آروم بشه یه روز تو خونه نشستته بودیم ک تلفن خونه زنگ زد.... +الو بفرمایید: -سلام از دفتر حضرت آقا هستم +بله،چی ؟ -از دفتر حصرت آقا مزاحم شدم با زهرا خانوم کار دارم 😳 🍃باورم نمیشد ،گیج شده بودم ،یعنی چی ... گفتم بله بفرمایید 🍃گفتن گوشی رو بدین به زهرا خانوم حضرت آقا باهاش کاردارن‼️‼️ 🔹من هاج و واج و بهت زده یه نگاه به تلفن یه نگاه به زهرا گفتم باهات کار دارن ،حضرت آقان اشک از چشمام بی اراده جاری بود ،خود‌خودشون😭 ❤️الو جان ،آقاجون سلام ..... با زهرا صحبت کردن و بهش گفتن به زودی به دیدن من میای آماده سفر شو😍 سر از پا نمیشناخت،،اشک شوق تو چشماش حلقه زده بود از خوشحالی نمیدونست باید چیکار کنه ..😇 🔹ولی خب کی ،کجا ،چه طوری،برام هنوز باورکردنی نبود‼️ 🍃تا اینکه ..... ✅ادامه دارد.... ─═༅🍃🌹🍃༅═─ @payame_kosar
💚قسمت آخر : 🦋تا اینکه باهامون تماس گرفتن و گفتن زهرا دعوته برای مراسم جشن تکلیف در حسینه امام خدمت حضرت 😍 باورم نمیشد ،گفتم ولی زهرا هنوز تکلیف نشده گفتن اشکال نداره ایشونم دعوته😇 بالاخره روز موعود فرا رسید،بار سفر بستیم و راهی تهران شدیم ولی همش تو دلم میگفتم آخرش این مثل اون دیدار خصوصی نمیشه ها... زهرا نمیتونه اونجا پیش حضرت آقا بره،شلوغه آیا کدوم صف جاش بشه ...بین این همه دختر.. تو دلم داشتم همچنان حسرت میخوردم و چرتکه مینداختم ک چه ضرری کرد که اونروز نرفت تو بغل ... رسیدیم تهران رفتیم سمت حسینیه ... وارد شدیم و زهرا با مسئولین رفت داخل و منم خب اجازه ورود نداشتم منتظرش موندم... مراسم شروع شد ... تلفن همراهم زنگ خورد.. علو بفرمایید + سلام خوبی،کجایی سلام خوبم شما خوبی راستش قسمت شده اومدیم دیدار ولی از دور 😊 +چرا از دور ،زهرا کجاس الان زهرا با بقیه دخترا تو مراسم جشن تکلیفه ما بین حمعیت نمیدونم کجا نشسته +چی میگی دور کجا بود ،زهرا الان پشت سر وارد حسینیه شد ،خودم دیدمش😕 چی؟!زهرا،،غیر ممکنه +خودم دیدم الان شات میفرستم یکی از فامیلامون بود،باورم نمیشد ،اخه چه طوری عکسشو فرستاد دیدم زهرا با قاب عکس پدرش پشت سر ..😍 مراسم ک تموم شد ،پرسیدم زهرا چی شد تعریف کن،،، گفت ما رو بردن سالن ،بعد یه آقایی اومد منو صدا کرد ،گفت فرزند شهید کیه؟ دستمو بردم بالا اومدن منو بردن گفتن خود آقا باهات کار دارن رفتیم تو یه اتاق اومدن بغلم کردن حرف زدیم😇 بعدم با عکس بابایی پشت سر حصرت وارد سالن شدیم با چند تا دیگه از بچه های شهدا😊 تنم یخ کرده بود نفسم تو سینم محبوس شده بود.. از این اتفاق معجزه وار.... از وصیت شوهرم .... از چشم مریض زهرا... از تلفن حضرت آقا.... از جشن تکلیف.... با تمام وجودم زنده بودن شهدا و نائب صاحب الزمان بودن حضرت و معنا و مفهوم ولایت فقیه مطلقه رو حس میکردم و کامل میفهمیدمش........ 💚.ارواح طیبه شهدا صلوات .💚 ┅═✧❁🌟🇮🇷🌟❁✧═┅        @payame_kosar
🔴داستان آموزنده 🔴 ✅متروی تهران ایستگاهی دارد به نام جوانمرد قصاب ✍این جوانمرد، همیشه با و‌ضو بود.می‌گفتند: عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار؟ می گفت: الحمدلله، ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشه! هیچکس دو کفه ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود، سمت گوشت مشتری همیشه سنگین تر بود. اگر مشتری مبلغ کمی گوشت میخواست، عبدالحسین دریغ نمی کرد. می‌گفت: «برای هر مقدار پول، سنگ ترازو هست.» وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است، نمی گذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید. مقداری گوشت می پیچید توی کاغذ و می داد دستش.‌ کسی که وضع مالی خوبی نداشت یا حدس میزد که نیازمند باشد یا عائله زیادی داشت را دو برابرِ پول مشتری، گوشت می داد. گاهی برای این که بقیه مشتری ها متوجه نشوند، وانمود می کرد که پول گرفته است.گاهی هم پول را میگرفت و دستش را می برد سمت دخل و دوباره همان پول را می داد دست مشتری و می گفت: «بفرما مابقی پولت.» عزت نفس مشتریِ نیازمند را نمی شکست! این جوانمرد در ۴۳ سالگی و در یکی از عملیات های دفاع مقدس با ۱۲ گلوله به شهادت رسید. "شهید عبدالحسین کیانی" همان ''جوانمرد قصاب'' است! روحش شاد🙏🌸 🆔 ‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎𖠇𖠇࿐ྀུ༅࿇༅═‎┅─── @payame_kosar
بزرگی را گفتند تو برای تربیت فرزندانت چه میکنی؟ گفت: هیچ کار! گفتند: مگر میشود؟ پس چرا فرزندان تو چنین خوبند؟ گفت: من در تربیت خود کوشیدم، تا الگوی خوبی برای آنان باشم. فرزندان، راستی گفتار و درستی رفتارِ پدر و مادر را میبینند، نه امر و نهی های بیهوده ای که خود عمل نمیکنند. تخم مرغ اگر با نیروی بیرونی بشکند پایان زندگیست ولی اگر با نیروی داخلی بشکند آغاز زندگیست. همیشه بزرگترین تغییرات از درون شکل میگیرد. درون خود را بشکن تا شخصیت جدیدت متولد شود، آنگاه خودت را خواهی دید... 👌 ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌙❣჻ᭂ࿐✦      @payame_kosar
🍃 امام رضا(ع) همراه موسی بن سیار به نزدیکی توس رسیدند کنار حصار توس ⛅ صدای ناله‌ای شنیدند نزدیک‌تر رفتند. جنازه مردی روی زمین بود و عده‌ای در اطراف آن شیون می‌کردند 🔆 امام رضا(ع) پیاده شدند و در حالیکه خیلی ناراحت بودند به دنبال جنازه راه افتادند بعد، جنازه را در خاک نهادند 🌿 و سپس، دست مبارک خود را روی قلب مرد گذاشتند و فرمودند: تو را به بشارت می‌دهم ابن سیار 😳 بسیار تعجب کرد و گفت: شما او را می‌شناختید...؟ 💚 امام رضا(ع) فرمودند: مگر نمی‌دانی که اعمال شیعیان ما هر صبح و شب به دست ما می‌رسد و در برابر گناهانشان از خدا طلب بخشش و آموزش می کنیم و برای خوبی‌هایشان، از خداوند درخواست پاداش می‌کنیم... ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌙❣჻ᭂ࿐✦      @payame_kosar