┊ ┊ ┊ 🌸
┊ ┊ 🌸
"چه مدت است که در ...
فضای مجازی #زندگی_می_کنید ؟! "
✅حتما دوستانی دارید که نه تصویری از
آنها دیده اید و نه صدایی از آنها شنیده اید !
ولی...#دوستشان_دارید
بهشان علاقه مندید
حواستان به آنها هست...
#گاهی آنقدر دلتنگ می شوید که نمی شود
حتی روزی با او ، صحبت نکرد. اگر با او
صحبت نکنید انگار چیزی گم کرده اید ...
دوست ندیده...
حتی صدایش را نشنیده...
#دوست_مجازی ...!
خودم که اینگونه هستم ...
دوستان زیادی دارم که ندیده ام آنها را
و نه شنیده ام صدایی از آنها ...
و چقـدر زود بــه زود #دلم برایشان
#تنــگ می شود ...
بعضی از دوستان مجــازی ، چقــدر خوبن ...
#بگذریم ...
خواستم بگویم
بیایید امام زمان (عج) را هم در حد
یک دوست مجازی #دوست_داشته_باشیم ...!
او را هم ندیده و نشنیده خریدار باشیم
#رفیق_شویم با او
آن هم از نوع واقعی ...
چقدر رفاقت با امام زمان خوب است
اگر هر روز با یاد او چشمانت را باز کنی
و شب ، چشمانت را با یاد او ، ببندی ...💙
#سرباز_باشیم #سربار_نباشیم
برای فرج دل هایمان #دعا_کنیم ...
#ایهاالعزیز✨
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج✨
┅═✧❁❤️❁✧═┅
@payame_kosar
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #سی_وپنج
همیشه زمستان ها در کوچه شان عطر گل یخ می آمد....😌🌺
بعد از مدتی در را باز کرد، ✨قرآنی✨ را از زیر چادرش بیرون آورد و به من داد و گفت :
_ نوشته هام✍ توی این قرآنه. همراه خودتون ببریدش.
+ ممنون که قبول کردین توی خوندنشون شریک شم.😊
_ حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست... کــــه آشنـا سخــن آشنـا نگـــــه دارد👌
این زیباترین جوابی بود.که میتوانستم بشنوم.😇نگاهی به ساعتم انداختم، خیلی دیر شده بود. گفتم :
+ داره دیرم میشه. اما مطمئن باشین به محض اینکه بتونم برمیگردم.😊
_ برید، خدا پشت و پناهتون.🙂
+ خداحافظ...
_ خدانگهدار.
در را به آرامی بست...
سرم را زمین انداختم و برگشتم اما تکه ای از وجودم همانجا ماند.😍❤️ دلم میخواست زمان همانجا متوقف می شد.
این سخت ترین خداحافظی زندگی ام بود...
نیم ساعت دیرتر از زمان مقرر به فرودگاه رسیدم.✈️
پدر و مادرم با چهره ای برافروخته و نگران😧😧 منتظرم بودند. نرسیدیم خداحافظی مفصلی کنیم.
وارد سالن ترانزیت شدم.
قرآن فاطمه را همراه خودم بردم و بعد از کمی انتظار سوار هواپیما شدم...
وقتی پرواز آغاز شد🇬🇧🛫 یکی از کاغذها را بیرون آوردم و خواندم :
✍«پدر جانم، بازهم سلام.
این بار دخترکت درد و دل های دخترانه آورده.
این روزها محمد و مادر بیشتر از همیشه میخواهند سایه ی نبودنت را روی سرم #جبران کنند،..
اما خودت هم خوب میدانی که جای خالی ات با #هیچ_چیز پر نمی شود.
بابا جان؛
دوست محمد، امروز #تنها و بدون خانواده اش به خواستگاری ام آمد.
مادر مثل همیشه به محمد #اعتماد کرد و تشخیص صلاحیت آمدن او را به خودش واگذار نمود...
اما محمد تمام دیشب را نگران بود...
چند وقتی می شود که درباره ی دوستش "رضا" با من حرف میزند.
محمد می گوید از آن روز که مرا در بهشت زهرا #دیده عاشقم شده.
همان روزی که آمده بودم...
و قبر به قبر #عطرپیراهنت را جستجو می کردم...
فقط خدا می داند که چقدر #دلم گرفته بود،..
چقدر #دنبال_قبرت گشتم...
آمده بودم تا شاید پیدایت کنم..
و سر به زانوی #سنگ_مزارت دلتنگی ام را زار بزنم.
چقدر برای پیدا کردنت التماست کردم...
حتی قَسَمت دادم که #نشانه ای از خودت بدهی!
همان موقع ها بود که دوست محمد جلویم سبز شد...
محمد می گوید رضا #رسم_مردانگی را خوب بلد است.
میگفت #خودت باب دوستی را بینشان باز کرده ای...
وقتی که میخواست درباره ی رضا و درخواست ازدواجش حرف بزند برایم تعریف کرد که #خودت به خوابش رفتی و گفتی
🕊" #ضامن_آهو سفارش کرده برای شستن قبر شهدا در آخرین روز سال رضا را هم با خودت ببری..."🕊
بابا جانم، #اجازه ی هر دختری برای ازدواجش وابسته به #تصمیم پدرش است....
مادر می گوید خانواده ی رضا مخالف این وصلتند...
دلش نمیخواهد با این ازدواج #عاق_والدین شود.
محمد نگران من است که مبادا بعد ها مورد آزار و اذیت خانواده اش قرار بگیرم.
اما اگر #تو صلاح مرا در این ازدواج می بینی،
من #مطیع حرف توام.
اگر سعادت من در این وصلت است، #خودت اجازه اش را صادر کن.
من نمیدانم او کیست.
نمیدانم چرا سر راهم قرار گرفته.
اما شاید تو پیراهنت را از آسمان به او قرض داده ای تا #نشانه ام باشد...
از تمام این حرف ها که بگذریم، بازهم می رسیم به #دلتنگی_ها.
بابای آسمانی و قشنگم، دلم تنگ توست.
هروقت که چشمانم را می بندم و تصویر آخرت را به یاد می آورم سیل اشک امانم نمی دهد.
بابا اگرچه من دیگر هفت ساله نیستم اما هنوز مثل همان دختر کلاس اولی ام که هر روز بعد از تعطیل شدن مدرسه منتظر بود تا شاید پدرش از جبهه برگشته باشد و جلوی در به دنبالش بیاید.
یادت هست چقدر ذوق می کردم وقتی بخاطر همان چادر کج و کوله ای که سرم می کردم برایم #جایزه می آوردی؟
یادت هست نقل های رنگی سوغاتی ات را چقدر دوست داشتم؟
یادت هست هرشبی که خانه بودی بهانه می گرفتم که #فقط_تو باید قبل خواب موهایم را شانه کنی؟
یادت هست وقتی دختر همسایه سر عروسکی که تو برایم خریده بودی را از بدنش جدا کرد چقدر گریه کردم؟
و تو چقدر از دیدن اشکهایم غصه خوردی. بعدش هم قول دادی یکی مثل همان را دوباره برایم بخری.
بابای مهربانم تو که راضی نمی شدی من حتی قطره ای اشک بریزم،
حالا چرا چشمانت را به روی خیسی گونه هایم بسته ای؟
کاش امشب دستت را از آسمان دراز کنی و دخترک دلتنگت را نوازش کنی...
دوستت دارم...
#دخترک_بابایی_تو. »
ادامه