🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #دوم
بلاخره دلم را به دریا زدم و دنبال اسمم گشتم...
الف...
ح...
احمدی...
احمدی ایمان...
احمدی بهروز...
احمدی دانیال...
با آن همه استرس تمرکز کردن خیلی سخت بود....
پیش خودم گفتم فامیلی از این زیادتر هم در ایران داریم؟!🙄
همینطور که پایین تر می آمدم و توی دلم غر میزدم ناگهان چشمم به اسم آشنایی خورد!..
احمدی... رضا!!!
شماره داوطلب را با شماره ی خودم تطبیق دادم! عدد به عدد. درست بود!😍 خودم بودم....
از زور شوق سرم گیج می رفت. بدون مکث به سراغ رتبه ام رفتم. خوب بود. میدانستم اگر درست انتخاب کنم.میتوانم رشته خوبی قبول شوم.
روزنامه را با خوشحالی 😊به نفر بعد دادم و به شیرینی فروشی🍰😋 رفتم. یک کیلو شیرینی خریدم و به سرعت خودم را به خانه رساندم....
همین که در را باز کردم مادر آمد و با دیدن جعبه شیرینی مرا سفت در آغوش گرفت، فهمیده بود خبر خوشی دارم. شروع کرد به قربان صدقه رفتن و مهندس مهندس صدا زدنم.
کم کم همه اهل فامیل باخبر شدند، یکی یکی تماس گرفتند📲😃 و تبریک گفتند. خلاصه انتخاب رشته را با وسواس زیاد و به کمک «عمو هادی» انجام دادم.
عمو هادی مشاور تحصیلی و دوست پدر بود. دایره ی وسیع دوستان پدرم تقریبا شامل تمام تخصص ها و رشته ها میشد که بیشتر این ارتباطات و آشنایی ها به واسطه روابط عمومی بالای پدر و شرایط کاری اش بود....
چند صباحی به چشم انتظاری گذشت تا بلاخره نتایج انتخاب رشته هم مشخص شد.
حاصل زحمات و درس خواندن های این چند سال قبول شدن در رشته عمران😎 دانشگاه تهران بود.
از آن روز تا شروع ترم هرشب با فکر کردن به دانشگاه به خواب می رفتم....
از اینکه توانسته بودم #رضایت_خانواده ام را بدست بیاورم خوشحال بودم چون میدانستم مهندس شدنم چقدر برای پدر و مادرم مهم بود.😇
بلاخره روز موعود فرا رسید و بعد از ثبت نام، اولین کلاس آغاز شد. مادر با دود اسفند بدرقه ام کرد و پدر مرا تا جلوی دانشگاه رساند.
بعد از یک مکث کوتاه جلوی در، وارد دانشگاه شدم.
و این آغازی بود برای آنچه که هرگز فکرش را هم نمیکردم...
ادامه دارد...
༺◍⃟჻ᭂ࿐~•~•~❁❥༅••┅┄
@payame_kosar