💠 همسرهای فهمیده که برای مهمان، #ساده میگیرند، مهماندوست باقی میمانند.
💠 وقتی مهمان #سادگی و راحت بودن صاحبخانه را مشاهده میکند در رفت و آمدهای بعدی احساس #تکلُّف نمیکند.
💠 با این روش، به مهمان با زبان غیر مستقیم میگویید که اگر ما #مهمان شما شدیم خودتان را به سختی نیندازید.
💠 این #سادگی باعث بیشتر شدن #روابط و صله رحم میشود.
💠 گاه به صاحبخانه زنگ بزنید و بگویید ما غذای #ساده درست کردهایم و میآوریم آنجا تا دور هم میل کنیم.
💠 مهمانیها را برای یکدیگر #سخت نگیریم.
#سبک_زندگی
#همسرداری
@payame_kosar
🔴 #رهبر_انقلاب:
💠 برخلاف تصور بعضی كه خیال میكنند اینهایی كه بیرونِ خانه كار میكنند، كارشان #سخت است، آنهایی كه در خانهاند راحتند؛ نه، #خانم داخل خانه كار جسمانیاش هم سخت است، كار فكریاش هم سخت است؛ چون #مدیر داخلی خانواده، خانم است ، طبعاً چالشهایی دارد. این چالشها تلاطمهایی در روح او به وجود میآورد.
به مجرد اینکه #شوهر میآید در خانه، مثل اینکه فرشته نجات از آسمان نازل شد برایش. برای هر دوتان، این محیط میشود بهشت. بَد است؟ این اساسیترین نیاز انسان است. این را سعی کنید تأمین کنید.
💠 البته خب شرایطی دارد، زحماتی دارد، البته خیلی زحمتی ندارد، #عقل یک خردهای میخواهد؛ هم زن باید عقل به خرج بدهد، هم مرد باید عقل به خرج بدهد.
🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸
#سبک_زندگی_ایرانی_اسلامی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #شانزدهم
از همان #شهیدگمنام خواستم #کمک کند تا دوباره او را آنجا ببینم اما نمیدانستم که این اتفاق هرگز نمی افتد...😢🙏
روزها می گذشت و یک لحظه نمی توانستم از ذهنم دورش کنم.😒💓 چند بار به بهشت زهرا رفتم.🚶🌷
چند ساعت همان جا به انتظار نشستم. اما از او خبری نبود.
یک بار در کلاس معارف دانشگاه درباره ی #نذرکردن شنیده بودم. نذر کردم اگر دوباره او را ببینم #نمازهایم را بخوانم.
فکر می کردم خدا بخاطر نماز خوان شدنم او را دوباره سر راهم قرار می دهد. اما بیفایده بود...
هر روز بی تاب تر می شدم...💗😔
گاهی در خواب💤 اتفاقات آن روز را میدیدم و همان جملات را از زبانش میشنیدم.
" اکثر آدم هایی که میان اینجا یه گمشده ای دارن... " .
راست میگفت. من هم #گمشده ای داشتم. باید همانجا پیدایش می کرم.
مادر و پدرم نگران بودند...
نمیدانستند چه اتفاقی افتاده. فقط چند باری غیر مستقیم گفتند دچار افسردگی شده ام و باید تحت نظر مشاور باشم. 🙄😕اما زیر بار نمی رفتم.
محمد هم کم کم متوجه پریشانی ام شده بود...
به پیشنهاد خودش یک روز باهم سر خاک شهدا قرار گذاشتیم. تا آن روز چیزی از آن دختر و احساساتم نگفته بودم. مثل همیشه زودتر از قرار آمد. وقتی رسیدم آنجا بود.
_ سلام آقای رضای گل. خوبی؟😊
+ سلام. ممنون. تو خوبی؟😒
_ الحمدلله. مقدمه چینی کنم و صغری کبری بچینم؟ یا یهو برم سر اصل مطلبی که بخاطرش قرار گذاشتم؟😌
+ برو سر اصل مطلب.😒
_ عاشق شدی؟😉
از رک و صریح بودنش شوکه شدم...
تا بحال درباره ی چنین مسائلی باهم صحبت نکرده بودیم. نمیدانستم اسم این احساس را چه میگذارند. نمیدانستم چطور متوجه شده. گفتم :
+ نمیدونم.😔
_ رنگ رخسارت که خبر میدهد از سرّ درونت.☺️
+ نمیدونم اسمش چیه. ولی...😔😢
چشمهایم اشک آلود شد. محمد مرا در آغوش گرفت و گفت :
_ از سر و روی پریشون و رنگ زردت مشخصه گرفتار شدی.😊 ولی پسر خوب این چه قیافه ایه برا خودت درست کردی؟ مثلا تو خوش تیپ مایی.😄 حالا بگذریم از اینا. اومدم اینجا بگم اگه دلت میخواد دربارش حرف بزنی من حاضرم شنونده باشم.😎
+ نمیدونم چی شد. 😒یه روز همینجا نشسته بودم. یکی اومد و صدام زد. یه غریبه ی آشنا... دوباره همینجا دیدمش. چند کلمه حرف زد. یه آتیشی به جونم افتاد و رفت... 😔💓حالا نمیدونم باید چیکار کنم. وقتی دور می شد اشکام میریخت محمد.😢 نمیدونم چرا. نمیدونم کی بود. نمیدونم چی بود. فقط آشنا بود. مطمئنم آشنا بود.😔💓
دوباره چشمهایم پر از اشک شد...😢
محمد با لبخند روی دستم زد و آهی کشید. بعد از چند ثانیه سکوت گفتم :
+ همینجا از یه شهید گمنام خواستم دوباره ببینمش. ولی دیگه نیومد.😔 نذر کردم اگه ببینمش نمازخون بشم. بخدا اگه سر راهم قرار بگیره میخونم...💓😒
_ حالا بیا یه قرار دیگه ای با خدا بذار. تو نمازخون شو. بعد از هر نماز دعا کن خدا دوباره اونو سر راهت قرار بده.😊👌
+ ولی نذر کردن که اینجوری نیست.🙁
_ دیدی وقتی تو در حق کسی خوبی کنی اونم سعی می کنه خوبیتو برات جبران کنه؟ حالا تو بیا و اول نذرتو ادا کن. بعد امیدوار باش که حاجتتو بگیری.😊☝️
+ اگه نماز بخونم ولی دیگه نبینمش چی؟
آخه تا کی بخونم؟ تا کی منتظر باشم؟😒
_ یه مدت بخون. اگه ندیدیش دیگه نخون.😉
حرفش به دلم نشست..
و پیشنهادش را قبول کردم. تا آن روز فقط چند باری در حرم امام رضا نماز خوانده بودم.به نمازهای یومیه مسلط نبودم. خجالت می کشیدم به محمد بگویم که ترتیب و جزییات نماز ها را بلد نیستم. 😓
در کتاب ها جستجو کردم و یاد گرفتم. اوایل برایم #سخت بود اما کم کم #تسلطم بیشتر شد...
بعد از نماز از صمیم قلب برای دیدار مجددش دعا می کردم.💓🙏
یکی دو هفته گذشت...
کمی #آرام_تر شدم. انگار هربار که قامت میبستم بار غصه برای دقایقی از شانه ام برداشته می شد...
اما هنوز دلم بی تاب بود و مرتب به بهشت زهرا می رفتم...💓🚶🌷
ادامه دارد..
~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~
@payame_kosar
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #سی_وچهار
فکرم درگیر بود..😍🌹💭
نمی فهمیدم چرا بعد از این همه مدت انتظار درست وقتی که باید می رفتم این اتفاق افتاده...🤔
کلافه بودم. میدانستم اگر بروم حداقل تا چند ماه آینده احتمال برگشتن وجود ندارد.😟
❣تمام فکرم پیش فاطمه بود.❣
#دلیل این همه مدت #سکوت را نمیفهمیدم. دلم از رفتن منعم می کرد و عقلم میگفت باید بروم. 😇دوست داشتم حتی به قیمت ترک تحصیل بمانم و با فاطمه ازدواج کنم. ☺️😅اما در این صورت همان چند درصد شانسی هم که برای جلب رضایت خانواده ام داشتم از دست می دادم.😕
آن شب تا صبح خوابم نبرد...
مادرم جشن خداحافظی🍢🍰🍹 مختصری گرفته بود و خاله مهناز و دایی مسعود را برای نهار دعوت کرده بود.
به زور سر میز نهار نشستم.💭❣
چیزی از گلویم پایین نمی رفت. هرچقدر با خودم کلنجار می رفتم نمیتوانستم بدون اینکه فاطمه را ببینم از ایران بروم.
به اتاقم رفتم و لباس پوشیدم تا از خانه بیرون بروم. 👕👖💓مهمان ها در سالن دور هم نشسته بودند. نیمی از مبل های خانه راهروی وروردی که از سالن فاصله ی زیادی داشت را پوشش می داد. به آرامی از در اتاق، خودم را به در ورودی رساندم تا کسی متوجه رفتنم نشود.😆 اما مادرم جلوی درمچم را گرفت و حسابی شاکی شد. گفت :
_ رضا! کجا میری؟ من مهمونارو برای دیدن تو دعوت کردم. اومدی دو دقیقه نشستی الانم داری میری؟ تو دو ساعت دیگه باید فرودگاه باشی.😠
+ بخدا یه کار واجب پیش اومده. 😍😊اگه نرم خیلی بد میشه. چمدونمو با خودم میبرم. از همون طرفم میام فرودگاه.☺️ بعد شما ماشینمو بیارین خونه.
مادرم را بوسیدم😘 و در را آهسته بستم.
با عجله به سمت خانه محمد حرکت کردم.🏃💨🚙
زنگ زدم. 💎فاطمه💎 در را باز کرد....
با دیدنش دوباره همه ی احساساتم زنده شد.😊💓 از دیدنم متعجب شده بود، گفت :
_ سلام. شما اینجا چه کار می کنید؟😳
+ سلام. ببخشید مزاحمتون شدم ولی باید میدیدمتون. 😊☝️نمیتونستم بدون اینکه باهاتون حرف بزنم از ایران برم. محمد دیشب همه چیز رو بهم گفت. اومدم بپرسم چرا توی این یک سال حرفی نزدین؟ میدونین یک سال انتظار کشیدن یعنی چی؟😊😕
با صدای آرامی گفت :
+ بله... میدونم. من خیلی #انتظارپدرمو کشیدم.
_ چرا این همه مدت منو بی خبر گذاشتین؟ 😒وقتی که دیدم براتون خواستگار اومده از همه چیز دلسرد شدم.😔 فکر میکردم حتما بخاطر همین این همه وقت جوابمو ندادین. مثل یه آدم بی هدف و بی انگیزه شدم که دیگه چیزی برام مهم نبود. بعدشم به اصرار خانوادم برای بورسیه تحصیلی اقدام کردم.😒
+ متاسفم. ولی این کار لازم بود. هم برای خودم، هم برای شما.👌
_ چه لزومی داشت؟🤔
+ من از شما #شناخت زیادی نداشتم. نمیدونستم چقدر سر حرفتون می مونید. از طرفی هم میدونستم شرایط شما بخاطر خانوادتون خاص و سخته. دلیل اینکه ازتون خواستم صبر کنید این بود که زمان ابهامات ذهنم رو برطرف کنه و اینکه... بتونم با خودم کنار بیام.
_ یعنی چی که کنار بیاین؟😟
معلوم بود حرف زدن برایش چقدر #سخت و #عذاب_آور است. گفت :
+ من میخواستم روی خودم کار کنم، تا... آمادگی این سختی ها رو داشته باشم.
همین که در طول این مدت خودش را برای زندگی با من آماده کرده بود یعنی او هم دوستم داشت.😇😊 از #شرم و #حیایش نمی توانستم بیش از این انتظار ابراز احساسات داشته باشم. گفتم :
_ امروز اومدم بهتون بگم من خیلی فکر کردم و با خودم کلنجار رفتم که رفتنم بهتره یا موندنم.😊 اگه دست خودم بود می موندم. ولی چون نمیخوام مخالفت خانوادم با این ازدواج بیشتر بشه باید برم. اگه نمیرفتم این مساله رو از چشم شما میدیدن.👌 نمیخوام فکر کنین رفتن برام راحته. حاضر بودم درسمو ول کنم و بمونم. اما چون میخوام برای جلب رضایت پدر و مادرم تلاش کنم مجبورم خلاف میل خودم عمل کنم. مطمئن باشین توی اولین فرصت برمیگردم.☺️
_ میفهمم.
+ میتونم ازتون یه خواهشی کنم؟☺️
_ بفرمایید؟
+ کمی از نوشته هاتونو بدین با خودم ببرم.✍😊
_ کدوم نوشته؟
+ هرکدوم که شد. میدونم دلنوشته های زیادی دارین.
_ برای چی میخواید؟😟
+ برای روزهای دلگیر غربت!😇🌅
بعد از کمی مکث کردن گفت :
_ چند دقیقه منتظر باشید.
در را جفت کرد و رفت.
به دیوار کنار در تکیه دادم. همیشه زمستان ها در کوچه شان عطر گل یخ می آمد...😌🌺
ادامه دارد....
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@payame_kosar