🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #سی_وهفت
تا صدای فاطمه را نمی شنیدم دست بردار نبودم...💓😇
تصمیم گرفتم دو روز بعد دوباره زنگ بزنم. میدانستم پنج شنبه ها محمد به بهشت زهرا می رود. 😆
عصر پنجشنبه خودم را به تلفن رساندم 🏃و شماره را گرفتم.
در این فکر بودم که اگر دوباره محمد جواب تلفن را بدهد چه بهانه ای بتراشم که فاطمه گوشی را برداشت :
_ بفرمایید؟
+ سلام. رضا هستم. حالتون خوبه؟😊
_ سلام.... ممنونم.
+ چند روز پیش که زنگ زدم دلم میخواست باهاتون حرف بزنم ولی محمد اجازه نداد. میدونم همه چیز رو براش تعریف می کنین، ولی خواهشا نگین که من زنگ زدم.😅
_ من نمیتونم چیزی رو از محمد پنهان کنم!👌
+ آخه من فقط زنگ زدم که بگم به یادتونم. یه وقت فکر نکنین رفتم و پشت سرمم نگاه نکردم...☺️
_ اما من چنین فکری نکردم!
فاطمه باهوش بود...
فهمیده بود دلم تنگ شده و همه ی این حرف ها بهانه است، اما چون محمد راضی به حرف زدنش با من نبود سعی می کرد کلمه ای اضافه تر نگوید. مکثی کردم و گفتم :
+ من نوشته هاتونو خوندم، بارها و بارها. قرآنتونم همه جا همراهمه.😇
سکوت کرد و چیزی نگفت. ادامه دادم:
+ مواظب خودتون باشین و برام دعا کنین. روزای سختی رو میگذرونم...
در همین لحظه تلفن قطع شد و دیگر تماس برقرار نشد...
چترم را بستم و زیر باران قدم زنان به خانه برگشتم...
هوای انگلیس 🇬🇧اغلب اوقات گرفته و بارانی بود...
همیشه یک چتر کوچک همراهم داشتم تا بارش باران غافلگیرم نکند.
یک روز بعد از کلاس باران شدیدی می بارید. فاصله ی دانشگاه تا خانه ام حدود بیست دقیقه بود.
هرچقدر تلاش کردم چترم را باز کنم نشد. خراب شده بود.
همینطور که در حال کلنجار رفتن با دکمه ی چترم بودم امیلی کنارم آمد و گفت :
_ چترت خراب شده؟☔️
+ بله. ظاهرا خراب شده. باز نمیشه.
_ کجا میری؟
+ میرم خونه.
_ مسیرت کجاست؟
+ چند تا خیابون اونطرف تره. دور نیست.
_ من ماشین دارم. میرسونمت.
+ ممنون. خودم یه جوری میرم.
_ مگه نمیگی چندتا خیابون اونطرف تره؟
+ چرا
_ پس بریم میرسونمت.
مرا تا در خانه رساند و رفت...💨🚗
ادامه دارد....
✾࿐༅•••{🌼🦋🌼}•••༅࿐✾
@payame_kosar