پیام کوثر
#ازدواج_در_وقت_نیاز #سبک_زندگی #قسمت_اول من متولد سال ۶۸ هستم. از همون ابتدای بچگی دختر پرانرژی
#ازدواج_آسان
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#سبک_زندگی
#قسمت_دوم
همسرم اون موقع دانشجوی دکتری بود و برای تحصیل چند سالی بود که کانادا زندگی میکرد. با یک بار تلفنی حرف زدن به این نتیجه رسیدم که در کلیات با هم توافق داریم و دیگه نیازی نمیدیدم در جزئیات بحث بیشتری بکنیم، دلم خیلی آروم بود. خدا واقعا همه چیز رو جور کرد.
این رو هم بگم که این بین، برادرم نقش مهمی ایفا کرد. بعد از اینکه پدرم خیلی سخت گیری میکرد و به هیچ خواستگاری جواب مثبت نمیداد، کسانی که واسطه بودند، دیگه مورد جدید معرفی نمیکردند، چون میگفتند اینها دختر شوهر بده نیستند. من هم دچار افسردگی و دلزدگی شده بودم، طوری که به پدرم گفتم اگر ازدواج نکنم به زودی، دیگه ادامه تحصیل نمیدم و میمونم تو خونه، چون دیگه با این وضع توی اجتماع رفتن به دینم صدمه میزنه...
خلاصه تو این شرایط، برادرم بدون اینکه به من بگه رفته بود با چند نفر انسان امین و معتمد صحبت کرده بود و شرایط من رو گفته بود و ازشون خواسته بود اگر مورد مناسبی میشناسند، معرفی کنند. آخر سر هم همین شد که اتفاقا برادرم شرایط من رو با دایی همسرم (که اون موقع استاد برادرم بود و از دوستان قدیمی خانوادگی) در میان گذاشته بود و نهایتا این وصلت سر گرفت. می خواهم بگم خیلی خوبه اطرافیان دختر، با رعایت حریم ها و حفظ حرمت دختر خانم واسطه گری کنند. و هم اینکه اگر خواستگارها رو بی جهت رد کنند، ممکنه درهای رحمت الهی بسته بشه و آدم تا آخر عمر مجرد بمونه یا مجبور بشه با موردی که عالی نیست ازدواج کنه.
خلاصه، کارهای خواستگاری و عقد ما خیلی سریع پیش رفت و واقعا من دست معجزه گر امام حسین عزیزم رو در تمام مراحل میدیدم. همسرم تونست مرخصی دو هفته ای بگیره، اومد ایران و عقد کردیم. سر مهریه هم من با خانواده ام خیلی اختلاف داشتم، من میگفتم ۵ تا سکه، مامانم اینا میگفتن ۱۴ تا😂. آخرش هم مهریه ام شد ۱۴ سکه و سفر حج و عتبات، که البته الان مهریه ام رو تمام و کمال به همسرم بخشیدم (ان شاء الله بعداً میگم چرا).
توی مراسم خواستگاری ما، الحمدلله به هیچ وجه حرفی از مادیات نشد، آقای داماد خونه داره؟ درآمدش چقدره؟ ماشین داره؟ اصلا این حرف ها نشد. حتی مادرشوهرم میخواستند ما رو دعوت کنند منزلشون، که مامانم گفتند: اگر منظور این رسم اینه که ما بیایم و خونه زندگی شما رو ببینیم، ما خودتون رو پسندیدیم و خونه زندگیتون برای ما مهم نیست.
مراسم عقد هم گرفتیم که مراسمی فوق العاده زیبا و معنوی شد، نه تنها از آهنگ خبری نبود، بلکه یکی از قاریان خوب کشورمون که از فامیلهای همسرم بودن، برامون سنگ تمام گذاشتند و با صوت زیباشون مراسم ما رو غرق در نور قرآن و مدح اهل بیت کردند.
من و همسرم نمیخواستیم مراسم ازدواج بگیریم، اما نهایتا به خاطر اصرار خانواده همسرم یک مهمانی زنانه توی تالار گرفتیم به عنوان عروسی و من هم سعی کردم به انتخاب های خانواده ایشون احترام بذارم و دخالتی در چگونگی برگزاری مراسم نکنم.
مراسم ازدواج ما هم صورت گرفت اما همچنان همسرم کانادا بود و من ایران، چون هنوز نتونسته بودم ویزا بگیرم. باید بار سفر می بستم و میرفتم کانادا. اما متاسفانه دوری ما یک سال و نیم طول کشید و تو این مدت چند بار درخواست ویزای من رد شد. خلاصه بعد از یک سال و نیم عذاب آور، بالاخره زندگی مشترک ما رسماً در کانادا شروع شد.
👈 این تجربه ادامه داره....
@payame_kosar
34.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 #ببینید :
مجموعه کلیپ های کوتاه به مناسبت :
#ایام_فاطمیه🥀
#قسمت_دوم:
#ریشههایظلمبهحضرتزهرا
✅حجت الاسلام حسین حیدریان
#مدیون_لطف_مادر_این_خانواده_ایم
#اولین_شهید_راه_ولایت
#مابیخیالسیلیمادرنمیشویم
#سلامت_معنویت_معیشت
#اردکان_شهر_مقاومت
#کنگره_شهدای_یزد
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_دوم
فصل اول
پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد.
همة فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند. عمویم به وجد آمده بود و می گفت: «چه بچة خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.» آخرین بچة پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند، که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند. به همین خاطر، من شدم عزیزکردة پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم. ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای قایش برایم لذت بخش بود. دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور.
از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم. بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانة ما. تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم.
بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر
برایم می خرید. می گذاشتم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند.
شب، وقتی ستاره ها همة آسمان را پر می کردند ، بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدند و به خانه هایشان می رفتند؛ اما من می نشستم و با اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی می کردم. گاهی که خسته می شدم، دراز می کشیدم و به ستاره های نقره ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدند، نگاه می کردم. وقتی همه جا کاملاً تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت، مادرم می آمد دنبالم. بغلم می کرد. ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین. شامم را می داد. رختخوابم را می انداخت. دستش را زیر سرم می گذاشت، برایم لالایی می خواند. آن قدر موهایم را نوازش می کرد، تا خوابم می برد. بعد خودش بلند می شد و می رفت سراغ کارهایش. خمیرها را چونه می گرفت. آن ها را توی سینی می چید تا صبح با آن ها برای صبحانه نان بپزد.
صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می شدم. نسیم روی صورتم می نشست. می دویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می شستم و بعد می رفتم روی پای پدر می نشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه می گرفت و توی دهانم می گذاشت و موهایم را می بوسید
پدرم چوبدار بود. کارش این بود که ماهی یک بار از روستا های اطراف گوسفند می خرید و به تهران و شهرهای اطراف می برد و می فروخت. از این راه درآمد خوبی به دست میآورد. در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش می کرد. در این سفرها بود که برایم اسباب بازی و عروسک های جورواجور می خرید.
#ادامه_دارد
🌍🌼@payame_kosar🌼🌍
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_دوم
#داستان_عشق_آسمانی_من
با آژانس تا مسجد ولیعصر میروم...
فکر و خیال را پس میزنم و از ماشین پیاده میشوم...
قدم هایم را آرام برمیدارم...
صدای فرحناز در گوشم میپیچد:یه سال میخوای بمونی خونه مهدیه ؟
میخندم و زیر لب میگویم:راست میگی...وسایلام خیلی زیاده
مطهره حرفم را قطع میکند،با خنده میگوید:
میخواستی کامیون بگی بیاد کمد وسایلاتو بیاره قم ..
فرحناز نگاهی به صورتم می اندازد و هرسه آرام میخندیم...
چمدان را زمین میگذارم و چادرم را روی سرم مرتب میکنم...
سوار اتوبوس میشویم
اولین مکان توقف حرم امام (ره)هست
یک ساعتی فاصله داریم ...
لبم را از ذوق میگزم
در حد یک ربع زیارت میکنم و از فرحناز مطهره جدا میشوم...
به سمت معبودگاه عشق قعطه ۵۰بهشت زهرا حرکت میکنم
#مزار_شهید_مدافع_حرم_آقاسید_محمد_حسین_میردوستی
مزارش خیلی خلوت است
تلفن همراهم را از داخل کیف برمیدارم و مداحی #منم_باید_برم را پلی میکنم ...
اشکهایم جاری میشود،قطره اشکی مژه های بلندم را رها میکند و روی گونه ام مینشیند...
صفحه گوشی روشن میشود و نام فرحناز روی صفحه گوشی نقش میبندد...
صدایم را صاف میکنم و جواب میدهم:بله
فرحناز با صدای نسبتا بلند میگوید کجا رفتی تو؟
درحالی که با یک دستم گلاب را روی مزار سرازیر میکنم میگویم:
-هیس چه خبرته؟
صدای فرحناز بلند تر از قبل در گوشم میپیچد:
نمیگی من نگرانت میشم
کجا رفتی؟
-اومدم مزار آقاسید ...
فرحناز:خب به ما هم میگفتی میومدیم...
❣❣❣❣❣❣❣
در فکر فرو میروم...قرار است یک ماه قم بمانم و زندگی #شهید_مدافع_وطن_محمد_سلیمانی را بنویسم...
فرحناز کنارم مینشیند:زهرای من از من ناراحته؟
_زمزمه میکنم:فرحناز...
حرفم را قطع میکند و میگوید:آخه نگرانت شدم...
_لبخندی نثار چهره پاکش میکنم:دیگه که گذشت ولش کن...
فرحناز نفس عمیقی میکشد:گوشیت داره زنگ میخوره،مطهره نگاهی به صورتم می اندازد و میگوید:گوشی کشت خودشو جواب بده دیگه...
با قدم های بلند خودم را به میز میرسانم و جواب میدهم:سلام مهدیه جان...خوبی
چند لحظه مکث میکند و میگوید:سلام...کجایین
مطهره مقابلم می ایستد و با تکان دادن سرش میپرسید کیه!؟...
همانطور که به صحبت های مهدیه گوش سپرده ام، در دهان آرام میگویم:مهدیه س..
فرحناز بلند صدایم میزند:زهرا، با یه خداحافظی مهدیه رو خوشحال کن...
بالاخره صحبت هایم را به جمله آخر میکشانم:کار نداری مهدیه جان؟یک ساعت دیگه میبینمت...
خوشحالی را میتوان در چشمهایم به وضوح دید...
فرحناز به سمتم قدم برمیدارد،ارام میپرسد:چی گفت مهدیه؟
با شیطنت لبخندی میزنم و میگویم:چیزی خاصی نگفت ...
مطهره گوشه لبش را به دندان گرفته و به من زل زده،...لبش را رها میکند و میگوید:چی گفته داری از خوشحالی میمیری...!
همانطور که روسری ام را با وسواس مرتب میکنم با لبخندی از روی خوشحالی به مطهره و فرحناز نگاه میکنم:گفت آقای فاطمی نیست یک ماه...
منم این یک ماه رو میرم خونه مهدیه،مکث میکنم و بلند میگویم:یعنی دیگه خوابگاه نمیرم...
#ادامه_دارد
نویسنده :بانوی مینودری
✾࿐༅•••{🌼🦋🌼}•••༅࿐✾
@payame_kosar
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_دوم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
وارد خونه شدم
بابا و مامان ک اروپا بودن
ترنم هم خونه مجردیش بود
تیام با یه اکیپ دختر وپسر رفته بودن شمال ویلامون
سوگل خانم مستخدم خونمون خواب بود
رفتم اتاقم
عکس جنیفر لوپز، ریحانا .....بود
من حنانه معروفی ۱۶سالمه
اسممو پدربزرگم گذاشته البته فقط تو شناسنامه حنانه هستم اما همه ترلان صدام میکنه
ترلان،ترنم، تیام سه تا بچه هستیم
زندگی ما و پدر و مادرمون غرق در سفرهای اروپایی و پارتی و گشت گذار با دوستامون میگذره
مست شراب،سیگار،رابطه با دوستان
عوض کردن مدل به مدل ماشین ها
-سوووووگل
سوووووگگگگگل
سوگل
سوگل نفس نفس زنان :جانم خانم
چیزی شده؟
-منو صبح بیدار نکن نمیرم مدرسه
سوگل:خانم خاک برسرم البته فضولی ها
اگه بازم غیبت کنید
اخراجتون میکنن
لیوانی که دم دستم بود پرت کردم براش
-بتوچه مگه فضولی
برو گمشو ریخت نحستو نبینم
همینم مونده کلفت خونه بهم بگه چیکارکنم
موهامو باز کردم
آرمان میگفت موهات خیلی قشنگه
راستم میگفت موهای من خیلی صاف و بلند بود
ساعت ۴بود که خوابم برد
#ادامه_دارد..
نام نویسنده :بانو....ش
~•~•🍃꧁🌸꧂🍃•~•~
@payame_kosar