eitaa logo
پیام کوثر
732 دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
8.3هزار ویدیو
174 فایل
برنامه های ثابت کانال پیام کوثر : #امام_زمانم ، #یاران_آسمانی، #سبک_زندگی_اسلامی ، #جهاد_تبیین ، #فرزندآوری ، #تربیت_فرزند ، #داستانک ، #مسابقه ، #تلنگر ، #پندانه ، #گزارش و... ارتباط با ما : @Hkosar
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت مدتی صبر کردم... بهار آمد و سال نو🌸🌱 آغاز شد. مجددا با خانواده ام درباره ی فاطمه❤️ حرف زدم. باز هم با مخالفتشان مواجه شدم. اصرار من و مخالفت آنها فایده ای نداشت.😔 تغییری در نظر هیچ کداممان رخ نمی داد. تصمیم گرفتم بدون اینکه به پدر و مادرم بگویم به خواستگاری فاطمه بروم. روز پنجم عید بود. به محمد زنگ زدم و اجازه خواستم. گفت خبر می دهد. فردایش زنگ زد. بعد از اینکه قرار گذاشتیم تازه گفتم که بدون پدر و مادرم می آیم. حس کردم میخواست قرار را به هم بزند، اما توی رودربایستی ماند و چیزی نگفت.😒 روز قرار رسید... صبحش به آرایشگاه 💇♂رفتم و سر و ریختم را مرتب کردم. پدر و مادرم مشغول دید و بازدید بودند و کسی خانه نبود. با خیال راحت آماده شدم. ☺️ کت و شلوار رسمی ام را پوشیدم. کمی استرس داشتم. سر کوچه پارک کردم. بعد از اینکه قیافه ام را در آینه ی ماشین چک کردم پیاده شدم و گل💐 و شیرینی🍰 را از صندلی عقب برداشتم. آرام آرام حرکت کردم تا به درشان رسیدم. دل توی دلم نبود. 😍💓زنگ زدم. محمد در را باز کرد و با خوشرویی از من استقبال کرد. موقع روبوسی خندید 🤗😘و در گوشم آهسته گفت : _«ماشالا خوشتیپ! »😁 مادرش روی ایوان به استقبالم آمده بود. بعد از سلام و احوالپرسی گل و شیرینی را به محمد دادم و وارد شدم... محمد و مادرش یک طرف نشستند و من مقابلشان دو زانو نشستم. مادرش سر حرف را باز کرد و گفت : _ اون روز خیلی زحمتت دادیم پسرم. مارو رسوندی تا ترمینال. خدا خیرت بده.😊 + خواهش میکنم. وظیفم بود.☺️ _ محمد خیلی ازت تعریف می کنه. بارها ذکر خیرتو پیش ما گفته. من فکر می کردم با خانواده تشریف میارین. البته محمد گفته بود شاید تنها بیای. من و محمد زیر چشمی همدیگر را نگاه کردیم. گفتم : + والا یکم درگیر بودن. حالا ایشالا بعدا مزاحمتون میشیم. _ انشاالله که خیره.😊 بلند شد و به سمت آشپزخانه حرکت کرد. محمد هم به بهانه ی بردن جعبه ی شیرینی پشت سرش رفت. بعد از چند دقیقه با سینی چای☕️☕️☕️ وارد سالن شدند. محمد با چای و شیرینی از من پذیرایی کرد. کمی از درس و دانشگاه حرف زدیم. نیم ساعتی از ورودم می گذشت و خبری از فاطمه نبود.🙈 وقتی که چایم را نوشیدم محمد استکان ها را جمع کرد و به آشپزخانه برد. سرم را پایین انداخته بودم. ☺️❤️ اندکی گذشت. نیم نگاهی به سمت آشپزخانه انداختم. هنوز سرم را کامل بلند نکرده بودم که دیدم محمد می آید و فاطمه هم پشت سرش. بلند شدم و بدون اینکه نگاهش کنم سلام کردم. ☺️ سرم پایین بود و 🌸گلهای چادرش🌸 را که روی زمین کشیده می شد دنبال می کردم. بعد از اینکه کنار محمد و مادرش نشست من هم سر جایم نشستم. جو سنگینی بود. محمد سکوت را شکست و گفت : _ من توی این یک سالی که با رضا دوستم هیچ بدی ازش ندیدم. با اینکه میدونم از خیلی جهات تحت فشار بود ولی پای که فکر می کرد درسته . بنظرم این برای از همه چیز مهم تره. ولی به خودشم گفتم. که سر راهش قرار دارن خیلی زیادن.😊 مادرش خطاب به من گفت : + ببین پسرم محمد سربسته درباره ی شرایط زندگی و خانواده ی شما یه چیزایی به من گفته. میدونم که خانوادت مخالف تصمیمت هستن و برای همینم امروز نیومدن. 😊وقتی هم که بهم گفت شاید امروز تنها بیای حدس میزدم که نتونستی پدر و مادرتو راضی کنی. اینکه انقدر جرات به خرج دادی و تنهایی اومدی جلو برای من خیلی با ارزشه. ولی شما که نمیتونی خانوادتو بذاری کنار. نه من و نه بچه هام دلمون نمیخواد چنین اتفاقی بیفته. اینکه خواستیم بیای اینجا تا باهم حرف بزنیم برای این بود که دوست نداشتم با برخورد تند یا غیر منطقی برنجی. گفتم بیای تا بشینیم رک و پوست کنده حرف بزنیم. ادامه👇