eitaa logo
پیام کوثر
757 دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
7.5هزار ویدیو
167 فایل
برنامه های ثابت کانال پیام کوثر : #امام_زمانم ، #یاران_آسمانی، #سبک_زندگی_اسلامی ، #جهاد_تبیین ، #فرزندآوری ، #تربیت_فرزند ، #داستانک ، #مسابقه ، #تلنگر ، #پندانه ، #گزارش و... ارتباط با ما : @Hkosar
مشاهده در ایتا
دانلود
نه شاعر هستم نه نویسنده ... نه قلم زیبایی دارم برای نوشتن نه کلمات برازنده ولی دلم تنگه نمیدونم چکار کنم.... ◽️جمعه باشه روز مخصوص باشه فرزندان در سختی باشن در عذاب باشن در درد و شکنجه باشن باباشون هم بتونه تمام‌ مشکلاتشون رو حل کنه ...... ◽️اونوقت بچه ها پیش بابا نباشن چقدر ترس داره چقدر بیچاره هستن اون بچه ها خدایا پدرم رو میخوام 😭😭 بحق فاطمه ام ابیها ✍ @payame_kosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 بهترین فرزندان، انجام دینی توسط والدین است. 🔸اگر و خود نماز خوان باشند، فرزندان را نیز به عادت می دهند، به‌طورى كه وقتى به سن رسيدند، خود به خود و بدون اجبار نماز را می خوانند و از انجام آن لذت می برند. ✍زيرا عملى كه از زمان عادى نشده باشد عادت كردن به آن دشوار خواهد بود» 🔹خدا در قرآن می‌فرماید: و خانواده‌ات را به نماز امر كن و خود، بر آن شكيبا باش. @payame_kosar
🟢اهمیت پدر در جنبه الگویی 🟢کودک در مسیر رشد از افراد بسیاری اثر می‌پذیرد و تحت تأثیر دیده‌ها و شنیده‌های بسیاری است. همه آنهایی که اطراف او هستند و به نحوی در او اثر دارند مدل و الگوی کودکند. اما از همه آنها مهم تر و مؤثرتر است و این اهمیت و تأثیر تا سنین نوجوانی همچنان بر جای خویش است. 🟢رفتار پدر در سنین خردسالی فرزند برای او همه چیز است: درس، ، ، سازندگی یا ویرانگری. طفل همه چیز را از او کسب می‌کند: ، شفقت، ، خلوص و صفا، رشادت و شهامت، و ، ، سجایای اخلاقی، درستکاری، پشتکار، سربلندی، شرافت، صداقت و ... . 🟢این امر آن چنان از نظر روانشناسان تربیتی گسترش دارد که برخی از آنها رفتار فرزندان را انعکاسی از رفتار پدران دانسته‌اند و گفته‌اند: تو اول کودک خود را به من بنمای تا بگویم تو که هستی. نحوه استدلال پدر، بکارگیری وسایل و ابزار، توزی و او و ... همه در کودک مؤثر است. 🟢بر این اساس پدران در برابر رفتار شخصی خود مسئولند. و با افکار و رفتارشان کودک را جهت می‌دهند، و موجبات رشد و یا سقوط شخصیت فرزندان را فراهم می آورند. @payame_kosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مَرد آفریده شده تا تکیه گاه باشه👌🏻 مردان با غیرت سرزمین پیشاپیش روزتون مبارک🌹 @payame_kosar
بعضی ها انقد از این ولنتاین لعنتی تبلیغات کردند که از روز نکرد 😔 هرجا میری، دکه بقالی ، چهار ها...، شیرینی فروشی ها ، گل فروشیها ، لوازم کادو فروشی ها ، یه خرس گذاشتند با چند قلب و گل قرمز... روز ولنتاین... باور کنید، روز عشق ما روز ازدواج مولامون علی علیه السلام و با خانم حضرت زهرا سـلام الله علیهاست🌹🍃 نه اون آقای خارجی که عشق شو سر چهاره سرکار میزاره ، سر قرار نمیره واقعا سرکار گذاشتن عشق جشن گرفتند داره بعد هم بهترین هدیه هم خرس هستش شما را به خدا جمع کنید این مسخره بازی ها رو..... ولنتاین همین روز پدر و همسر هست خانمهای مومن باید این روز را برای عشقشون سنگ تموم بذارند تا بچه ها یاد بگیرند ولنتاین همین روز پدر و روز همسر هست که یک عشق واقعی هست نه دوستی با نامحرم را ولنتاین گذاشتن @payame_kosar
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت بعد از یک مکث کوتاه جلوی در، وارد دانشگاه شدم و این آغازی بود برای آنچه که هرگز فکرش را هم نمیکردم... ترم اول هر روز صبح تا عصر کلاس داشتم. احساس میکردم فرق چندانی با دوران مدرسه ندارد فقط قید و بندهایش کمی متفاوت تر است. مثلا مثل دوران مدرسه جای نشستن روی نیمکت ها به ترتیب حروف الفبا مشخص نمی شد تا من مجبور باشم همیشه نیمکت اول یا دوم بنشینم و تمام کارها و شیطنت هایم لو برود. میتوانستم آزادانه ته کلاس باشم وکلاس و استاد را زیر نظر بگیرم. میتوانستم به بهانه ای نامشخص ازکلاس بیرون بروم و احتیاج نبود حتما دستشویی رفتن را بهانه کنم و برای ترک کلاس اجازه بگیرم. چند هفته ای گذشت.... کم کم با همکلاسی هایم آشنا شدم. اما هنوز برایم سخت بود. بچه ها از شهرهای مختلف با فرهنگ های متفاوت و عقاید گوناگون بودند.... سه شنبه ها کلاس معارف داشتیم... نمیدانم احساسم چقدر درست بود اما هر جلسه که از کلاس میگذشت چند دستگی بین بچه ها بیشتر میشد. شاید دلیل این اتفاق به چالش کشیدن بچه ها توسط استاد بود. این در روابط بچه ها هم بی تاثیر نبود... تقریبا اواخر ترم کل کلاس به سه دسته تقسیم شد؛ 🍃بچه مذهبی هایی که با قاطعیت از تفکرات مذهبی و سیاسی شان دفاع میکردند، 🍃بچه روشن فکرهایی که با جدیت و تندی با دسته ی اول مخالفت میکردند 🍃و گروه سوم هم چند نفری مثل من که سکوت میکردند و این وسط سرگردان بودند. پاسخ هیچ کدام از این دو دسته برایم نبود،... همه شان گاهی درست میگفتند و گاهی هم کاملا بی منطق جواب های تندی به هم میدادند. دلم میخواست برای روشن شدن حقایق و سوالاتی که برایم پیش آمده بود کنم اما حجم زیاد درس های دانشگاه تمام وقتم را پر می کرد. از طرفی هرچه فکر میکردم هیچ فردآشنا به چنین مسائلی را اطرافم نمی یافتم. میدانستم که اگر با هم در میان بگذارم از پرداختن به این مسائل می شوم و تلاشم نتیجه ای نخواهد داشت... در خانه ی ما همیشه نسبت به مسائل دینی نوعی وجود داشت...😕 ادامه دارد... 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 @payame_kosar
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت دایی مسعود و شاهین و عمو هادی (شوهرخاله مهناز) یکی دو باری همراه پدرم به کافه رفتند.. اما من سعی می کردم به بهانه های مختلف همراهشان نباشم. حوصله ی شلوغی را نداشتم😕 و از حضور در این جمع ها لذت نمیبردم. آخرین شب سفر برای شام به یکی از بهترین و گران ترین رستوران های شهر رفتیم. 🏤 بعد از ورود فهمیدیم تنها نوشیدنی که آنجا سرو می شد انواع گران ترین های دنیا بود.😔 در خانواده و فامیل ما استفاده از مشروب سالی چند بار در عروسی و سفرهای خاص و مراسم های ویژه مجاز بود. به اصرار عمو هادی که سنم بالاتر از هجده سال شده و میتوانم مثل بزرگتر ها از این نوشیدنی ها لذت ببرم یکی از آن ها را برایم انتخاب کرد.🍾 در فاصله ی آماده شدن غذا نوشیدنی ها را آوردند... ذهنم بهم ریخته بود. مرتب با خودم فکر می کردم باید چه کار کنم. صدای هیچ کدامشان را نمیشنیدم. با خودم گفتم 💭" آنها خانواده ام هستند، چیزی را نمی کنند که به نباشد. شاید زیادی حساس شده ام. این فقط یک نوشیدنی است مثل بقیه نوشیدنی ها. اگر باز هم مخالفت کنم حتما پدر و مادرم شاکی می شوند. من بزرگ شده ام و همه ی بزرگترهای فامیل گاهی از این نوشیدنی ها استفاده می کنند. اگر خوب نبود نمی خورم..." هرچقدر با خودم می رفتم خودم را قانع کنم نمی توانستم.... گر گرفته بودم. صدای خنده هایشان توی سرم می پیچید. به عمو هادی که روبرویم نشسته بود نگاه کردم. مشغول جک گفتن و خندیدن و نوشیدن بود. تا متوجه شد نگاهش می کنم به لیوان مقابلم اشاره کرد و با دست علامت داد که بردار. نگاهی به چهره ام انداخت و فهمید تحت فشارم. رو به عمو هادی گفت : " هروقت تشنه اش بشه میخوره. " دایی مسعود که کنارم نشته بود گفت : "نه بابا طفلی گناهی نداره یادش ندادین دیگه. شاهین قبل هجده سالگیش منت می کرد براش بریزیم ما نمیذاشتیم. " دایی مسعود لیوان را بلند کرد و دستم داد. شاهین و شهلا شروع به دست زدن کردند و تشویقم کردند. من گیج و منگ شده بودم و چهره ها را تار میدیدم. لیوان را نزدیک دهانم بردم. هرم نفس هایم آنقدر زیاد بود که لبه ی لیوان بخار گرفت.... چشمهایم را بستم.... ناگهان 🌸که بعد از شستشوی قبر شهدای گمنام فضا را فرا گرفته بود به مشامم رسید.... بلافاصله تصویر آن جلوی چشمم آمد : "ببخشید آقا ممکنه این شیشه گلاب رو باز کنید...". یاد آن و حرف های محمد افتادم : "بعضی چیزا ..." چشمهایم را باز کردم... و بی اختیار لیوان را پرت کردم روی زمین و به سرعت از رستوران خارج شدم. پدرم دنبالم آمد. داد زدم و گفتم : 😠🗣 _" ولم کنین میخوام تنها باشم". و شروع کردم به دویدن.🏃 احساس می کردم سینه ام تنگ شده و به اکسیژن نیاز دارم. آنقدر دویدم تا کنار ساحل🌊 رسیدم. جلوی دریا نشستم. دریا آرام و بی صدا بود. بغضم ترکید.😢 نفهمیدم چقدر زمان گذشت. ناگهان دیدم یک مرد جوان ایرانی کنارم نشست و گفت : _چی شده هم وطن؟ تنهایی؟ اینجا غریبی؟ چرا اینجوری بهم ریختی؟😊 ظاهرا نزدیک ساحل دکه داشت و نوشیدنی می فروخت. وقتی فهمیده بود حال خوبی ندارم آمده بود دلداری ام بدهد. اشکهایم را با آستینم پاک کردم و گفتم : + با خانوادم اومدم. اما... غریبم... شما اینجا چیکار می کنین؟ _ کاسبی می کنم. بیا بریم یه قهوه بخور یکم حالت بهتر شه. ☕️😋با خانوادت حرفت شده؟ + تقریبا... میخواستن کنن کاری رو انجام بدم که . ولی من نتونستم.😣 ادامه