پیام کوثر
🌺عهد این هفته مون در زندگی 🌺 من از ابتدای این هفته با خودم عهد می کنم ؛ " بیش از پیش قدر پدر و ماد
عهد هفته پیش رو یادتونه!؟🤔
چقدر به این عهد پایبند بودیم؟
امیدوارم که همیشه سایه پدر و مادرتون بالای سرتون باشه و خدا رحمت کنه پدران و مادرانی که از دنیا رفتند.
🌺عهد این هفته در زندگی🌺
من از ابتدای این هفته با خودم عهد می کنم؛
هرگز به دلم ناامیدی راه ندهم ، و همیشه به لطف و فضل پروردگارم امیدوار باشم.
@payame_kosar
امیرالمومنین علی علیه السلام:
به بهشت دست نمی یابد ، مگر کسی که باطنش نیکو و نیتش خالص باشد.
غرر الحکم / ص۱۰۸۶۸
@payame_kosar
🍀آشنایی با شهید🍀
🍃شهید این هفته ،شهید سیدعلی اندرزگو🍃
🌱شهید «سید علی اندرزگو» سال ۱۳۱۸ در تهران متولد شد ،۱۲ساله که شد تحصیلات طلبگیاش را در مدرسه «هرندی» آغاز کرد.درهمان دوران به مبارزه بارژیم طاغوت پرداخت🌱
💥در ایام درگیریهای قیام ۱۵ خرداد او را به همراه چند تن دیگر دستگیر و زندانی کردند.
سرانجام بازجوها چیزی برای محکومیت او نیافته، آزادش کردند. پس از آزادی از زندان، «اندرزگو» فعالیت جدی خود را در جرگه «فداییان اسلام» آغاز کرد. نخستین حرکت او، مشارکت در ترور «حسنعلی منصور» نخست وزیر وقت بود.💥
🏵بعد از ترور منصور دستگاه ساواک با تمام قدرت در پی یافتن عوامل این اقدام جسورانه بر آمد. ، اما «سید علی اندرزگو» با زیرکی گریخت و توانست مخفیانه به عراق برود.
«اندرزگو» در آنجا با امام خمینی (ره) رهبر نهضت اسلامی که در تبعید بهسر میبرد ملاقات کرد.🏵
🌤در سال ۱۳۴۵ «اندرزگو» با گذرنامه جعلی به ایران بازگشت و دوباره راهی قم شد.🌤
❤️ همین سال «اندرزگو» شریک زندگی پرتلاطم خود را یافت. پیشنماز مسجد «چیذر»، خانم «کبری سیل سه پور» را که از خانوادهای اصیل و مذهبی بود به او معرفی کرد.❤️
⚜برای آشنایی بیشتربااین شهید ،در روزهای آینده باروایت همسرشجاع ومجاهد شهید ،همراه ماباشید⚜
#ستاره ها
@payame_kosar
مطهره خانم محمدی این نقاشی زیبا رو برامون کشیده 😍
هزار آفرین به هنرمندیت 👏👏👏
#مسابقه
#قصه پنجم
@payame_kosar
مریم خانم محمدی از نقاشی زیبات لذت بردیم دخترم😍
زیر سایه مولا موفق باشی عزیزم 😊
#مسابقه
#قصه پنجم
@payame_kosar
فضیلت حضرت علی.m4a
2M
نوجوان گلمون امیر حسن خان عصاریان از فضائل امام علی (ع) برامون گفته.🌹
ان شاءالله زیر سایه مولا موفق باشی آقا😊
#مسابقه
@payame_kosar
نیایش خانم شمسایی از فضائل مولا برامون نوشته و ما رو خوشحال کرده😍
خدا دلتو شاد کنه دخترم😊
#مسابقه
@payame_kosar
رقیه خانم سعیدی فر با همت بلندش و هنرمندی زیباش این نقاشی زیبا رو برامون کشیده 👏👏👏
دست علی یارت گلم 🌹
#مسابقه
#قصه پنجم
@payame_kosar
#مسابقه
🌸🌼بسم الله الرحمن الرحیم🌼🌸
سلام به مادران و کودکان غدیری 😍
و اما آنچه در قصه ششم میشنوید😃:
🌸در ششمین قسمت ، از شجاعت و دلاوری های امام در عین حال مدارای امیرالمؤمنین(علیهالسلام) نسبت به دشمن خود خواهیم گفت...
🤓شما در این قصه میشنوید که امیرالمومنین (علیه السلام) قوی ترین و شجاع ترین مرد بودند و به مدارای امیرالمومنین(علیهالسلام) با دیگران و بخشش اشتباهات سایرین را در قالب داستان *امام دلسوز* به نظاره می نشینید.
نقاشی های زیباتون رو تا ساعت 10 صبح فردا به آیدی @nodbeydel بفرستید. 😊
@payame_kosar
👇👇👇قصه ششم👇👇👇
پیرمرده میره دانشگاه ادامه تحصیل بده
سرکلاس زبان میگن خودت رو به انگلیسی معرفی کن؟
میگه: پاور گاد نیو دی اورجینال
میگن: فارسیش چی میشه؟
میگه:قدرت الله نوروزی اصل😐😂😂
@payame_kosar
هنرمند کوچولومون معصومه خانم برزگر با دستای کوچیکش ساده و زیبا این نقاشی رو کشیده😍
هزار آفرین دخترم👏👏👏
#مسابقه
#قصه ششم
@payame_kosar
محمد مهدی خان برزگر ممنونیم که ما رو با هنرمندیت خوشحال میکنی😍
هزار آفرین به هنرمندیت 🌹
#مسابقه
#قصه ششم
@payame_kosar
✨
✍ روزی بهلول داشت از کوچه ای میگذشت شنید که استادی به شاگردهایش میگوید: من در سه مورد با امام صادق(ع) مخالفم.
1⃣ یک اینکه می گوید خدا دیده نمیشود. پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد.
2⃣ دوم می گوید: خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد.
3⃣ سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد.
بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد. اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد. استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند. خلیفه گفت : ماجرا چیست؟ استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد. و الان درد می کند. بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟ گفت : نه بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد. ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم.
👌استاد اینها را شنید و خجل شد و از
جای برخاست و رفت
📚 مجموعه شهرحکایات
╭─💕─═✨💜✨═─💕─╮
🌹 🌕@payame_kosar 🌹
╰─💕─═✨💜✨═─💕─╯
حیف نون به زنش میگه :
دیروز چت بود ؟!
زنش میگه: هیچی ؟!
امروز چته؟!
باز زنش میگه : هیچی ؟!
بهش میگه :
نبینم فردا چت باشه ها .....😂😂😂
#انرژی مثبت
@payame_kosar
رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم :
و اما نماز مغرب آن ساعتی است که خداوند در آن توبه آدم را پذیرفت و آدم سه رکعت به جا آورد .
یک رکعت برای خطیئه خودش ، یک رکعت برای حوا و یک رکعت برای توبه ؛
سپس خداوند سه رکعت بر امت من واجب گردانید.
قصص الانبیاء/ ص ۸۷
#نماز اول وقت
@payame_kosar
قسمت بیست و پنج: خدا، هویت من است
توی صحن، دو رکعت نماز شکر خوندم و وارد شدم ... هر قدم که نزدیک تر می شدم ... حس عجیبی که درونم شکل گرفته بود؛ بیشتر می شد ... تا لحظه ای که انگشت هام با شبکه های ضریح گره خورد ... .
به ضریح چسبیده بودم ... انگار تمام دنیا توی بغل من بود ... دیگه حس غریبی نبود ... شور و شوق و اشتیاق با عشقی که داشت توی وجودم ریشه می کرد؛ گره خورده بود ... .
در حالی که اشک بی اختیار از چشم هام سرازیر می شد و در آغوش ضریح، محو شده بودم؛ بی اختیار کلماتی که درونم می جوشید رو تکرار می کردم ... اشهد ان لا اله الا الله ... اشهد ان محمد رسول الله ... اشهد ان علیا ولی الله و اشهد ان اولاده حجج الله ... .
ناگهان کنار ضریح غوغایی شد ... همه در حالی که بلند صلوات می فرستادن به سمتم میومدن و با محبت منو در آغوش می گرفتن ... صورتم رو می بوسیدن و گریه می کردن ... .
خادم ها به زحمت منو از بین جمعیت بیرون کشیدن و بردن ... اونها هم با محبت سر و صورتم رو می بوسیدن و بهم تبریک می گفتن ... یکی شون با وجد خاصی ازم پرسید: پسرم اسمت چیه؟ ... .
سرم رو با افتخار بالا گرفتم و گفتم: خدا، هویت منه ... من عبدالله، سرباز 17ساله فاطمه زهرام ...
#رمان
@payame_kosar
قسمت بیست و شش: عقیق یمنی
وقتی این جمله رو گفتم ... یکی از خادم ها که سن و سالی ازش گذشته بود ... در حالی که می لرزید و اشک می ریخت، انگشترش رو از دستش در آورد و دست من کرد و گفت: عقیق یمن، متبرک به حرم و ضریح امام حسین و حضرت ابالفضله ... انگشتر پسر شهیدمه ... دو سال از تو بزرگ تر بود که شهید شد ... اونم همیشه همین طور محکم، می گفت: افتخار زندگی من اینه که سرباز سپاه اسلام و سرباز پسر فاطمه زهرام ... .
خورشید تقریبا طلوع کرده بود که با ادای احترام از حرم خارج شدم .. توی راه تمام مدت به انگشتر نگاه می کردم و به خودم می گفتم: این یه نشانه است ... هدیه از طرف یه شهید و یه مجاهد فی سبیل الله ... یعنی اهل بیت، تو رو بخشیدن و پذیرفتن ... تو دیر نرسیدی ... حالا که به موقع اومدی، باید جانانه بجنگی ... و مثل حر و صاحب این انگشتر، باید با لباس شهدا، به دیدار رسول خدا و اهل بیت بری ... .
این مسیری بود که انتخاب کرده بودم ... برگشت به کشوری که بیشتر مردمش وهابی هستند ... زندگی در بین اونها و تبلیغ حقیقتی که با سختی تمام، اون رو پیدا کرده بودم ... .
در آینده هر بار که پام رو از خونه بیرون بگذارم؛ می تونه آخرین بار من باشه ... و هر شب که به خواب میرم، آخرین شب زندگی من ... .
من هیچ ترس و وحشتی نداشتم ... خودم رو به خدا سپرده بودم ... در اون لحظات فقط یک چیز اهمیت داشت ... چطور می تونستم به بهترین نحو، این وظیفه سخت رو انجام بدم ... چطور می تونستم برای امامم، بهترین سرباز باشم ... و این نقطه عطف و آغاز زندگی جدید من بود ..
#رمان
@payame_kosar
قسمت بیست و هفت: از حریمت دفاع می کنم
دوباره لقمه هام رو می شمردم ... اما نه برای کشتن شیعیان ... این بار چون سر سفره امام زمان نشسته بودم ... چون بابت تک تک این لقمه ها مسئول بودم ...
صبح و شبم شده بود درس خوندن، مطالعه و تحقیق کردن ... اگر یک روز کوتاهی می کردم ... یک وعده از غذام رو نمی خوردم ... اون سفره، سفره امام زمان بود ... می ترسیدم با نشستن سر سفره، حق امامم رو زیر پا بزارم ... .
غیر از درس، مدام این فکر می کردم که چی کار باید انجام بدم ... از چه طریقی باید عمل کنم تا به بهترین نحو به اسلام و امامم خدمت کرده باشم؟ ... چطور می تونستم بهترین سرباز باشم؟ و ... .
تمام مطالب و راهکارها رو می نوشتم و دونه دونه بررسی شون می کردم ... تا اینکه ... .
خبر رسید داعش تهدید کرده به حرم حضرت زینب حمله می کنه و ... داغون شدم ... از شدت عصبانیت، شقیقه هام تیر می کشید ... مدام این فکر توی سرم تکرار می شد ... محاله تا من زنده باشم اجازه بدم کسی یک قدم به حریم اهل بیت پیامبر تعرض کنه ... .
صبح، اول وقت رفتم واحد اداری، سراغ مسئول گذرنامه و ... خیلی جدی و محکم گفتم: پاسپورتم رو بدید می خوام برم ... پرسید: اجازه خروج گرفتی؟ بدون اجازه خروج، نمی تونم پاسپورتت رو تحویلت بدم ... .
منم که خونم به جوش اومده بود با ناراحتی و جدیت بیشتر گفتم: من برای دفاع از اهل بیت، منتظر اجازه احدی نمیشم ... .
با آرامش بیشتری دوباره حرفش رو تکرار کرد و گفت: قانونه. دست من نیست ... بدون اجازه خروج، نمی تونم درخواست تحویل گذرنامه رو صادر کنم ... .
من دو روز بیشتر صبر نمی کنم ... چه با اجازه، چه بی اجازه ... چه با گذرنامه، چه بی گذرنامه ... از اینجا میرم ... دو روز بیشتر وقت نداری ... .
اینو گفتم و از اتاق اومدم بیرون ...
#رمان
@payame_kosar