🔻 نشست روشنگری در شرایط کرونایی با رعایت پروتکلها
➕ برخی افراد و ارگانها کرونا را بهانهای کردهاند برای کار نکردن!
#الگو برای فرمانده پایگاه های محترم جهت اجرا کردن برنامه های کرونایی
#نشست_روشنگری
@payame_kosar
👤 توییت استاد #رائفی_پور
همینکه پس از ۱۴۰۰ سال هنوز به پیامبر توهین می کنند نشان می دهد جریان فکری که ایشان در تاریخ ایجاد کردند هنوز زنده و موثر است و ابوجهل ها و ابو لهب های مدرن ایشان را سد راه زیاده خواهی های خود می بینند .
#من_محمد_را_دوست_دارم💚
🏴 @payame_kosar
قسمت چهل و سوم: متاسفم
بی صدا ایستادم یه گوشه ... نمازش که تموم شد، بلند شد و رو به من گفت ...
- برای قبول دعوتم، اینقدر هم عجله لازم نبود ...
و خندید ...
با شنیدن این جمله، تازه به خودم اومدم ... زبانم درست نمی چرخید ...
- شما مسلمان هستید آقای هیتروش؟ ... پس چرا اون روز که گفتم مسیحی هستید، چیزی نگفتید ...
همون طور که سجاده اش رو جمع می کرد و توی کاور میذاشت با خنده گفت ...
- خوب اون زمان هنوز مسلمان نشده بودم ... هر چند الان هم نمیشه گفت خیلی مسلمانم ... هنوز به خوندن نماز عادت نکردم ... علی الخصوص نماز صبح ... مدام خواب می مونم ... تازه اگر چیزی از قلم نیوفته و غلط نخونم ...
اون با خنده از نماز خوندن های غلط و عجیبش می گفت ... و من هنوز توی شوک بودم ... چنان یخ کرده بودم که کف دستم مور مور و سوزن سوزن می شد ...
- خدایا! حالا باید چه کار کنم؟ ...
- خانم کوتزینگه ... مهمانی تولدی که براتون گرفتم رو قبول می کنید؟ ... من واقعا علاقه مندم با پسر شما و خانواده تون آشنا بشم ...
توی افکار خودم غرق شده بودم که صدام کرد ... مبهوت برگشتم سمتش و نگاهش کردم ...
- حال شما خوبه؟ ...
به خودم اومدم ...
- بابت این جواب متاسفم اما فکر نمی کنم دیگه بتونم برای کسی همسر خوبی باشم ...
این رو گفتم از جا بلند شدم ...
#رمان
@payame_kosar
قسمت چهل و چهارم: مرد کوچک
- اشکالی نداره ... من چیز زیادی از اسلام و شیوه زندگی یه مسلمان بلد نیستم ... شما می تونید استاد من باشید ... هنوز نواقص زیادی دارم ولی آدم صبوری هستم ... حتی اگر پاسخ شما برای همیشه منفی باشه ... لازم نیست نگران من باشید ... من به انتخاب شما احترام می گذارم ...
دستم روی دستگیره خشک شده بود ... سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... و بعد از چند لحظه، از اونجا اومدم بیرون...
تمام روز فکرم رو به خودش مشغول کرده بود ... ناخواسته تصاویر و حرف ها از جلوی چشمم عبور می کرد ... سرم رو گذاشتم روی میز ...
- خدایا! من با این بنده تو چه کار کنم؟ ...
شب، پدر و مادرم برام جشن کوچکی گرفته بودن ... می خواستیم جشن رو شروع کنیم که پدرم مخالفت کرد ... منتظر کسی بود ...
زنگ در به صدا در اومد ... در رو که باز کردم یه شوک دیگه بهم وارد شد ...
- آقای هیتروش، شما اینجا چه کار می کنید؟ ...
خندید ...
- برای عرض تبریک و احترام با پدرتون تماس گرفتم ... ایشون هم برای امشب، دعوتم کرد ...
و بدون اینکه منتظر بشه تا برای ورود بفرمایید بگم، اومد تو...
با لبخند به پدر و مادرم سلام کرد ... و خیلی محترمانه با پدرم دست داد ... چشمش که به آرتا افتاد با اشتیاق رفت سمتش و دستش رو برای دست دادن بلند کرد ...
- سلام مرد کوچک ... من لروی هستم ...
اون شب به شدت پدر و مادرم و آرتا رو تحت تاثیر قرار داده بود ...
#رمان
@payame_kosar
ای در تو زنده تا به ابد صبر فاطمه
آقا به حق ناله خیرالنسا بیا
دریاب با تصدقی این مستمند را
ای حضرت کریم ، عزیز خدا بیا
از فرط مصیبت شده ام تحبس الدعا
بنما خودت برای ظهورت دعا بیا
از قتلگاه ناله هل من معین رسد
ای وارث حسین سوی کربلا بیا
طفلان تشنه حسرت عباس می خورند
ای ساقی دوباره آن خیمه ها بیا
تعجیل در ظهور آقا امام زمان(عج)۳ صلوات
@payame_kosar
بنام نامت و باتوڪل به
اسم اعظمت
میگشایم دفترامـــروزم را
باشد ڪہ در پایان روز
مُهر تایید بندگی زینت
دفترم باشد!
🍃🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺🍃
@payame_kosar
❤️امیرالمومنین علی علیه السلام :
🍃❣ هر كس كه قرآن در روز قيامت، از او شكايت كند، محكوم میگردد...
📚نهج البلاغه ازخطبه 176
@payame_kosar
⚜نقل از مادر شهید
✨حسین چند ماهی یک بار به مرخصی می آمد یک روز با پاهای گچ گرفته به خانه آمد.
با اضطراب پرسیدم: مادر پاهایت چطور شده ؟ لبخندی زد و گفت: چیزی نیست مادر موتور روی پایم افتاده…
🌟بعد از شهادتش فهمیدم در کوه های خان طومان در سال ۹۰ زخمی شده ولی برای اینکه من مضطر نشوم حقیقت را به من نگفته بود.
در آن ماموریت بهترین دوستش (کمیل صفری تبار ) را از دست داده بود. خانه آن شهید عزیز در بابل بود.
🌹 حسین پس از شهادتِ دوستش در مرخصی هایش ابتدا به مادر کمیل سر می زد و بعد به خانه می آمد و همیشه به مادر کمیل می گفته دعا کنید تا من هم شهید شوم .
#ستاره ها
#شهید_حسین_جمالی
@payame_kosar
سلام خدمت همه دوستان عزیز، ❤️
به مناسبت هفته دفاع مقدس ، قراره نمایشگاه اقتصاد مقاومتی از محصولات خانگی و صنایع دستی در محل پایگاه حضرت ابوالفضل ( علیه السلام ) واقع در خیابان حضرت ابوالفضل( علیه السلام ) برپا کنیم ،
کسانی که دوست دارند توی این نمایشگاه محصولات خود را عرضه کنند ، لطفا به آیدی زیر مراجعه کنید ،
@Hkosar
🛒 فروشگاه مجازی کوثر اردکان
@kosar_ardakan
وقتی دانشمند ایرانی درخواست جاسوسی برای آمریکا را رد میکند.
🔹روزنامه آمریکایی نیویورکر نوشت: سیروس عسگری، دانشمند ایرانی که مدتی در بازداشت آمریکا بود، یک روز در سال ۲۰۱۳ متوجه شد یک کارت ویزیت جلوی آپارتمانش در آمریکا افتاده. کارت متعلق به یک افسر ویژه افبیآی بود و در پشت آن از عسگری خواسته بود با او تماس بگیرد.
🔹او تماس گرفته و قرار ملاقاتی برای دقایقی بعد در کافهای در آن سوی خیابان صورت میگیرد. مامور افبیآی آنجا به دانشمند ایرانی میگوید چنانچه برگهای را که در دستان مرد دیگری در همین کافه است امضا کند ۵ هزار دلار دریافت خواهد کرد. آن مرد مامور ضداطلاعات افبیآی و متخصص امور ایران بود.
🔹عسگری متوجه شد که آنها میخواهند او را به عنوان جاسوس به خدمت بگیرد. او گفت که نه برگهای را امضا خواهد کرد و نه یک پنی از افبیآی پول دریافت خواهد کرد.
🇮🇷 @payame_kosar
قسمت چهل و پنج : جشن تولد
بعد از بریدن کیک، پدرم بهش رو کرد و گفت ...
- ما رو ببخشید آقای هیتروش ... درستش این بود که در مراسم امشب با شراب از شما پذیرایی می کردیم اما همون طور که می دونید دختر ما مسلمانه و این چیزها اینجا ممنوعه ...
با دلخوری به پدرم نگاه کردم ... اون هم یه طوری جواب نگاهم رو داد که چشم هاش داد می زد ... مگه اشتباه می کنم؟ ...
لروی به هر دوی ما نگاه کرد و با خنده گفت ...
- منم همین طور ... هر چند هنوز نتونستم کاملا شراب رو ترک کنم ... اما اگر بخورم، حتی یه جرعه ... نماز صبحم قضا میشه ...
هر دوی ما با تعجب برگرشتیم سمتش ... من از اینکه هنوز شراب می خورد ... و پدرم از اینکه فهمید اونم مسلمانه ... و بعد با حالتی بهم زل زد که ترجیح دادم از پنجره بیرون رو نگاه کنم ...
موقع بدرقه تا دم در دنبالش رفتم ... خیلی سعی کردم چیزی نگم اما داشتم منفجر می شدم ...
- شما هنوز شراب می خورید؟ ...
با چنان حالتی گفت، من عاشق شرابم که ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب ...
- البته همون موقع هم زیاد نمی خوردم ... ولی دیگه ...
یه مکث کرد و دوباره با هیجان گفت ...
- یه ماهه که مسلمان شدم ... دارم ترک می کنم ... سخت هست اما باید انجامش بدم ...
تا با سر تاییدش کردم ... دوباره هیجان زده شد ...
- روحانی مرکز اسلامی بهم گفت ذره ذره کمش کنم ... ولی سعی کنم نمازم قطع نشه و اول وقت بخونم ... گفت اگه این کار رو بکنم مشکل شراب خوردنم درست میشه ...
راست می گفت ... لروی هیتروش، کمتر دو ماه بعد، کاملا شراب رو ترک کرده بود ...
#رمان
@payame_kosar
قسمت چهل و شش : خواستگاری
پدرم هر چند از مسلمان بودن لروی اصلا راضی نبود ... اما ازش خوشش می اومد ... و این رو با همون سبک همیشگی و به جالب ترین شیوه ممکن گفت ...
به اسم دیدن آرتا، ما رو برای شام دعوت کرد ... هنوز اولین لقمه از گلوم پایین نرفته بود که یهو گفت ...
- تو بالاخره کی می خوای ازدواج کنی؟ ...
چنان لقمه توی گلوم پرید که نزدیک بود خفه بشم ... پشت سر هم سرفه می کردم ...
- حالا اینقدر هم خوشحالی شدن نداره که داری خفه میشی ...
چشم هام داشت از حدقه می زد بیرون ...
- ازدواج؟ ... با کی؟ ...
- لروی ... هر چند با دیدن شما دو تا دلم برای خودم می سوزه اما حاضرم براتون مجلس عروسی بگیرم ...
هنوز نفسم کامل بالا نیومده بود ... با ایما و اشاره به پدرم گفتم آرتا سر میز نشسته ... اما بدتر شد ... پدرم رو کرد به آرتا ...
- تو موافقی مادرت ازدواج کنه؟ ...
با ناراحتی گفتم ...
- پدر ...
مکث کردم و ادامه دادم ...
- حالا چرا در مورد ازدواج من صحبت می کنید؟ ... من قصد ازدواج ندارم ... خبری هم نیست ...
- لروی اومد با من صحبت کرد ... و تو رو ازم خواستگاری کرد... گفت یه سال پیش هم خودش بهت پیشنهاد داده و در جریانی ... و تو هم یه احمقی ...
#رمان
@payame_kosar
به نام آن که
خلاق جهان است
امید بی پناه
وبی کسان است
به نام آن که
یاد آوردن او
تسلی بخش
قلب عاشقان است
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
@payame_kosar
🍀نذر روز تاسوعا
نقل از مادر شهید
🍃ما به رسم هر ساله در روز تاسوعا نذری
می پزیم و بانی آن حسین بود . آن روز تمام وسایلهای نذری را خرید. سپس لباسهایش را جمع کرد و درون ساک گذاشت.
از زیر قرآن ردش کردم و آب که مایع روشنایی بود را پشت سرش ریختم . با یک چشم پر از غم و عمیق نگاهم کرد و رفت. 😔
سوم محرم زنگ زد، گفتم: مادر کی میای ؟ گفت: روز تاسوعا خانه هستم .
🌿روز تاسوعا شد و ما طبق روال هر ساله، در آشپز خانه حسینیه نذری را بار گذاشتیم. در حین پختن نذری بودیم. هر که می آمد می پرسید حسین کجاست؟ و در جواب می گفتم: زنگ زدم گوشیش خاموشه حتما توی راهه…
✨بعد از مراسم دیدم حسن برادرش آشفته است و گریه می کند. گفتم: مادر اتفاقی افتاده؟ چرا آشفته ای؟ گفت: یک دوست خوبی داشتم شهید شده. آرام و قرار نداشت.😭😭
#ستاره ها
#شهید_حسین_جمالی
@payame_kosar
قسمت چهل و هفت : تو یه احمقی
همون طور که سعی می کردم خودم رو کنترل کنم و زیر چشمی به آرتا نگاه می کردم ... با شنیدن کلمه احمق، جا خوردم ...
- آقای هیتروش گفت من یه احمقم؟ ...
- نه ... اون نجیب تر از این بود بگه ... من دارم میگم تو یه احمقی ... فقط یه احمق به چنین جوان با شخصیتی جواب منفی میده ...
و بعد رو کرد به آرتا و گفت ...
- مگه نه پسرم؟ ...
تا اومدم چیزی بگم ... آرتا با خوشحالی گفت ...
- من خیلی لروی رو دوست دارم ... اون خیلی دوست خوبیه... روز پدر هم به جای پدربزرگ اومد مدرسه ...
دیگه نمی فهمیدم باید از چی تعجب کنم ... اونقدر جملات عجیب پشت سر هم می شنیدم که ...
- آرتا!! ... آقای هیتروش، روز پدر اومد ... ولی قرار بود که ...
- من پدربزرگشم ... نه پدرش ... اون روز روزیه که بچه ها پدر و شغل اونها رو معرفی می کنن ... روز پیرمردهای بازنشسته که نبود ...
دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم ... مادرم می خندید ... پدرم غذاش رو می خورد ... و آرتا با هیجان از اون روز و کارهایی که لروی براش کرده بود تعریف می کرد ... اینکه چطور با حرف زدن های جالبش، کاری کرده بود که بچه های کلاس برای اون و آرتا دست بزنن ... و من، فقط نگاه می کردم ...
حرف زدن های آرتا که تموم شد ... پدرم همون طور که سرش پایین بود گفت ...
- خوب، جوابت چیه؟ ...
#رمان
@payame_kosar
قسمت آخر: نام های مبارک
من بیشتر از هر چیز نگران آرتا بودم ... ولی لروی چنان محبت اون رو به دست آورده بود و باهاش برخورد کرده بود که در مدت این دو سال ... آرتا کاملا اون رو به عنوان یه دوست و یه پدر پذیرفته بود ... هر چند، احساس خودم هم نسبت به لروی همین طور بود ...
مهریه من، یه سفر کربلا شد ... و ما به همراه خانواده هامون برای عقد به آلمان رفتیم ... مرکز اسلامی امام علی "علیه السلام" ...
مراسم کوچک و ساده ای بود ... عکاس مون دختر نوجوان مسلمانی بود که با ذوق برای ما لوکیشین های عکاسی درست می کرد ... هر چند باز هم اخم های پدرم، حتی در برابر دوربین و توی تمام عکس های یادگاری هم باز نشد ...
ما پای عقدنامه رو با اسم های اسلامی مون امضا کردیم ... هر چند به حرمت نام هایی که خانواده روی ما گذاشته بود... اونها رو عوض نکردیم ... اما زندگی مشترک ما، با نام علی و فاطیما امضا شد ... با نام اونها و توسل به نام های مبارک اونها ...
#رمان
@payame_kosar
#سلام_امام_زمانم ❤️
ای بودم از نبودِ تو نابود می شوم
می سوزم از فراقِ تو و دود می شوم
آقا بیا و با دَمِ عیساییت ببین
نابودم و زِ بودِ تو موجود می شوم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
@payame_kosar
⚜دعا کن اولین شهید در روز تاسوعا باشم.
یکی از همرزمانش در خاطره ای نقل می کند:
🌚 شب عملیات بود. قرآن در دست گرفته بودم و بچه ها از زیر آن می گذشتند. حسین با موتور چهارچرخ در حال گذشتن از زیر قرآن بود که گفت : دعا کن فردا اولین شهید روز تاسوعا باشم.
#ستاره ها
#شهید_حسین_جمالی
@payame_kosar
🍂#شهید_حسین_جمالی
در یکم آبان ۱۳۹۴ صبح تاسوعای حسینی با سر بند یا فاطمه الزهرا(س) در جنوب حومه شهر حلب با اصابت تیر به پهلو به شهادت رسید. 🕊
پیکر پاکش در نهم آبان ماه در گلزار شهدای روستای خورنگان در کنار دایی شهیدش امیر سرتیپ عبدلرزاق جمالی به خاک سپرده شد.😭
⚡️بخشی از وصیت نامه شهید
🌙 هروقت خواستید برای من گریه کنید، به جای من بر مصیبت ارباب بی کفن مان حسین بن علی (ع) و بر مصیبت اهل بیت گریه کنید، بر مصیبتی که بر خانم زینب کبری(س) گذشت گریه کنید.
* ای خواهرانی که این نوشته را می خوانید از شما می خواهم که حجاب خود را حفظ کنید و چادر به سر کنید.*
حسین جمالی 22/4/94 ساعت 03:00
با ذکرصلوات دل❤️ شهید بزرگوار رو شاد کنید.
#ستاره ها
@payame_kosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اگر شما هم نرم افزار شاد را برای فرزندتون نصب کردید، این توصیه های رهبری رو گوش کنید.
#تــلنــگــــر
@payame_kosar