eitaa logo
مسجد فاطمیه
359 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
217 ویدیو
14 فایل
🇮🇷اخبار و گزارشات|مسجد فاطمیه| ●پایگاه مقاومت بسیج ۵ شهید حسینیان ●هیئت امام حسن مجتبی(ع) ●کانون فرهنگی تربیتی شهید روانمهر ●پایگاه خواهران شهدای ۱۹دی ■نشانی: قم|خیابان۱۹دی|
مشاهده در ایتا
دانلود
🕯پس از سپری شدن روز هایی از فوت بسیجی پیشکسوت و بزرگوار پایگاه، سید محمدی رضوی، یکی از دوستان وی دست به قلم شده و تکه هایی از خاطرات خود با وی را به کاغذ اورده است. با هم به سراغ این دلنوشته ها می رویم 👇👇👇
🤚 *برایت می نویسم؛ نازنین* برایت می نویسم، چون حس میکنم حالا حالاها به تو مدیونم. سید نازنین ما نور باطن داشت. مردم داری، خوش‌رویی، خدمت بی چشمداشت و اخلاص در رفتارهای او نمایان بود. هر وقت او را می دیدی با روی باز و لبخندی ملیح روبرو می شدی. 🔹 *دغدغه مند بود؛ برای کارهای خیر پیشقدم می شد و حرص و جوش می‌خورد*. 🔹 چقدر برای تاسیس موسسه خیریه (مهرآیین شهر آفتاب) جنب و جوش کرد؛ طرح های جدید میخواست، دنبال اسم موسسه و اساسنامه اش بود، پیگیر ثبت موسسه بود و برای پاگرفتن آن همه جا جلسه می‌گرفت. منزل حاج حسین عزیز یک پاتوق بود، دفتر تسنیم پاتوقی دیگر و... معمولا صورتجلسات را خودش می نوشت و آخر جلسه از اعضاء امضاء می‌گرفت؛ کار اداری را خوب می‌شناخت. مصوبات را پیگیری می‌کرد. 🔹 گره‌گشا بود؛ همین نزدیک نوروز برای مشکلات مالی یکی از بچه‌ها با او تماس گرفتم و گفت حاجی حلش میکنم. چند پیشنهاد برای آن داد و بالاخره با انگشت تدبیر او گره باز شد. 🔹 بی جهت نیست که همه بچه ها داغدارند، کمتر کسی از او رنجیده است. نور باطن از همین جا می آید؛ از اخلاص! 🔹 *او را همتراز دوستان شهیدم می‌دانم یاد احمد صادق، جواد گلی و بشیر اکبریان را در دلم زنده کرد.* @paygah5
شماره ۲ 🤚 *آن شب جهنمی، کاش نبود!* وفاداری یعنی همین دوستی‌های عمیق و کشدار. از روز اولی که سید ما رنجور شد و بستری، هر کس شنید احوالپرس شد و پیگیر حالش بعضی‌ها که سر از پا نمی‌شناختند. شیفت بندی کرده بودند برای ماندن شبها در کنار تختش. وقتی در بیمارستان امیرالمومنین (جنب بیمارستان شهید بهشتی قم) بستری بود، به اتفاق حاج حسین عزیز و علی آقای آزادیان محجوب رفتیم برای ملاقاتش؛ خیلی خوش‌حال شد. .زن و بچه اش هم بودند. حاج عباس حیدرزاده هم بعد از کمی آمد. هنوز سید نسبتا سرحال بود. تمام ماجرای شروع بیماریش تا اون موقع را برایمان تعریف کرد. بگذریم... *کم‌کم عکسها و اسکن‌ها و آزمایش‌ها مشکوک می‌زد،که بردندش تهران* از روزی هم که به تهران منتقل شد، خیلی‌ها پای کار بودند برای حضور و درمان و اطلاع رسانی و دلداری به خانواده اش خامه‌یار و اسکندری، امیر عباسی و ازادیان. پاک‌سرشت و الماسی ها،دکتر صادق و حاج حسین و عبدالحمید... و خیلیها رفیقهای فابریکش گروه مجازی تشکیل دادند برای اطلاع رسانی لحظه ای از احوال سید. چقدر هم خوب! اقلا خیلی‌ها که نمی‌توانستند ملاقات حضوری بروند، از حال و روز رفیق شان مطلع می شدند. خوشا انها که به ملاقاتش رفتند، اما نوبت به ما که رسید، باب ملاقات تخته شد. *روزهای سیاه نزدیکتر می‌شدند و سید نازنین ما هر روز ضعیف تر و نحیف‌تر. روز قدس بود که سکته مغزی لعنتی، توان تکلمش را گرفت و همه خبرهای ناامید کننده از همانجا شروع شد*. همه دست به دعا برداشتند، ختم حمد و صلوات گرفتند، قربانی کردند، خانواده اش به پابوس امام رضا رفتند و التماس شان را به پنجره فولاد گره زدند. اما تقدیر چیز دیگری بود؛ آخرین دقایق شب نهم خرداد بود که اوضاع بهم ریخت و لحظه های تلخ شروع روز دهم، سید گذاشت و گذشت. همان لحظه با پاکسرشت عزیز تماس گرفتم تا صحت ماجرا را بپرسم که... پای گوشی زار میزد. *برای ما چه شب جهنمی بود آنشب؛ برای هانیه و سید احمد، به مراتب جهنمی تر!* آنشب خیلیها ریختند پایگاه برای سوگواری و زاری. پایگاه بوی شب‌های شهادت می‌داد و چراغ اشک بچه ها تا صبح روشن بود. . حاج رجب چقدر بجا گفت که یاد روزهای جبهه و جنگ برایم زنده شد؛ روزهایی که خبر شهادت یکی از بچه ها را می آوردند، و سه شنبه دهم خرداد، همان روزها بود رد پای همکاری و همدلی بچه‌ها در مسیر بیماری سید آشکار بود؛ آفرین بر یاری و وفاداری شما @paygah5
شماره ۴ 🤚 *سید، خودش را وقف کرده بود* در روزهایی که خودت گرفتاری و اوضاعت روبراه نیست، اگر دنبال گره گشایی از کار دیگران باشی، خیلی مردی! سید نازنین ما همینطور بود. 🔹 مادر پیر و فرتوتی بود با دو فرزند معلول در منطقه جمکران. اوضاع شان اصلا خوب نبود، مادر توان اداره خانه و نظافت و تر و خشک کردن بچه های معلولش را نداشت. *سید هماهنگ کرده بود که با یک تیم پزشکی برود آنجا وضعیت سلامت آنها را سامان بدهد. قبل از رسیدن تیم پزشکی، خودش رفته بود آنجا به اتفاق سید هادی عزیز و آقای رسول خامه یار.* *خانه بوی تعفن می داد و کسی تحمل این فضای آلوده را نداشت. بچه های معلول خودشان را خراب کرده بودند و انگار چندین روز نظافت نشده بودند. سید، قبل از رسیدن تیم پزشکی، خودش دست به کار شد؛ بچه‌ها را تمیز کرد تا پزشک برای معاینه آنها غر و لند نزند.* 🔹 یکبار سید نازنین ما، با سعیدجان الماسی رفته بودند آبگرمکن دیواری بخرند برای خانه هفتاد متری یک خانواده بی‌چاره و مستمند. آبگرمکن را خریدند؛ دادند نصاب برود و نصب کند. بیش از یکروز گذشت و سید فهمید که هنوز آبگرمکن نصب نشده، آنقدر جوش کرد و حرص خورد که نگو. *سعید می گوید در دفتر سید نشسته بودیم. سریع دست به گوشی شد، شماره نصاب را گرفت و با تشر او را بازخواست کرد. نصاب قول سرعت داده بود برای نصب، اما سید لحظه به لحظه با او در تماس بود تا آبگرمکن را نصب کند. شعله آبگرمکن خانه مستمند که روشن شد، سید آرام گرفت!* 🔹 سعید می گوید پروژه آبگرمکن که به سرانجام رسید، بلافاصله گوشی سید زنگ خورد؛ نیمساعتی پشت خط با هم گفتگو می کردند و من فهمیدم که نیازمند دیگری از سید التماس دعا دارد. 🔹 خلاصه اینکه... *سید خودش را وقف کرده بود؛ وقف مرهم‌گزاری بر دل‌های زخمی که این روزها کم نیستند!*