#سیره_شهدا
#حجاب
وقتی در خیابان راه می رفت، سرش پایین بود. یک روز گفتم:«پسرم! چقدر سرت رو پایین می گیری، اگه کسی از رو به رو بیاد و آشنا باشه متوجه اش نمی شی».
گفت :«پدرجان! ممکنه یک نامحرم از رو به رو بیاد ، اون وقت چشمم به او می خوره».
برگرفته از خاطره پدر شهید علی بایگان
🇮🇷🔅🇮🇷🔅🇮🇷🔅🇮🇷🔅🇮🇷
•🔆•═════ ೋღ
پایگاه بسیج مسجد عابدینیه
@paygah_abedinie
ღೋ ═════ •🔆•
#سیره_شهدا
#انس_با_قرآن
🔸️یکی از ویژگیهای بارز و شاخص شهید خلیل الله بهرامی انس و الفت با قرآن کریم بوده است؛ یکی از همرزمان ایشان تعریف میکند که در شب عملیات والفجر 8 هنگامی که گردان رزمی آماده عملیات بود همه رزمندهها کوله پشتی خود را آماده میکردند وقتی شهید بهرامی کوله پشتی خود را بست #قرآن خود را روی کوله پشتی گذاشت گفتیم الان برای چه قرآن گذاشتی؟ گفت: ما به خاطر قرآن به میدان نبرد آمدهایم.
فرزند شهید بهرامی می گوید : پدرم مرتب قرآن تلاوت می کردند و خانواده و اطرافیان را به شدت تشویق به انجام این فریضه الهی می کرد.
🍀🍀🌺🍀🍀
╔═════ ೋღ پایگاه بسیج مسجد عابدینیه
@paygah_abedinie
ღೋ ═════╗
#سیره_شهدا
#اهمیت_نماز
🔸️همه وضو گرفتیم. یکی را مأمور کردیم که اگر معلم ها یا مدیر آمدند خبرمان کند. آن زمان ما اجازه برگزاری نماز جماعت را نداشتیم. به سفارش خلیل الله نمازخانه ای برای خودمان راه انداختیم. نمازخانه که نه، یک اتاق که در آن جمع می شدیم. یکی را امام جماعت می کردیم و بقیه هم به او اقتدار می کردیم .
فردی را که مأمور کردیم گفت:«بچه ها! برین، کسی نیست».
یکی از بچه ها گفت:«من می ترسم، اگه بفهمن چی؟».
خلیل الله نگاهی بهش کرد و گفت:«اگه بلایی هم سرمون بیاد باید راه خودمون رو ادامه بدیم». بعد خودش جلو افتاد و بقیه هم پشت سرش.
🌷شهید خلیل الله بهرامی🌷
برگرفته از خاطره آقای ناظمیان (همرزم شهید)
🍀🍀🌺🍀🍀
╔═════ ೋღ پایگاه بسیج مسجد عابدینیه
@paygah_abedinie
ღೋ ═════╗
🕊 #سیره_شهدا
🔸️تو که تازه به تکلیف رسیدی، کدوم نماز قضا❗
تازه به تکلیف رسیده بود. می رفت داخل اتاق و نماز می خواند. خیلی معطل می کرد. پرسیدم:«چکار می کنی؟ دو رکعت نماز خوندن این همه معطلی داره؟».
گفت:«نماز قضا می خونم».
گفتم:«تو که تازه به تکلیف رسیدی، کدوم نماز قضا؟».
گفت:«درسته که تازه به تکلیف رسیدم ولی ای کاش از چند سال جلوتر، از من می خواستین نمازم رو بخونم. یعنی بین اون بچّه هایی که از ده سالگی نمازشون رو شروع کردن با اونهایی که از چهارده سالگی شروع کردن فرقی نیست؟».
🌷شهید مجید ایزدبخش🌷
برگرفته از خاطره مادر شهید
🇮🇷🔅🇮🇷🔅🇮🇷🔅🇮🇷🔅🇮🇷
•🔆•═════ ೋღ
پایگاه بسیج مسجد عابدینیه
@paygah_abedinie
ღೋ ═════ •🔆•
#سیره_شهدا
#شهیدانه
🌸 آن سالها من در قسمت رانندگی و نقلیه کیهان کار می کردم. یک روز آقای شاه چراغی از قسمت ما اتومبیل تقاضا کردند. نوبت من بود. با یک ماشین لندرور رفتم تا حاج آقا را به مقصد برسانم. ایشان در آن شب بارانی می خواستند به جماران و به بیت رهبری بروند. اتفاقاً در اواسط راه ماشین پنچر شد. من بلا فاصله ازماشین بیرون آمدم و دست به کار شدم ، ناگهان دیدم #شهید_شاهچراغی هم از ماشین پیاده شدند تا به من کمک کنند. من خیلی اصرار کردم که ایشان داخل ماشین بنشینند چون باران شدیدی می بارید و می خواستند خدمت آقا هم برسند نمی خواستم باسر و وضع خیس آنجا حضور بیابند اما هر چه اصرار کردم فایده نداشت یک جکی توی ماشین داشتیم که خراب هم بود. ایشان گفتند که من جک میزنم شما زاپاس رابردار و بیاور. همین طور که مشغول جک زدن زیر ماشین بود جک در رفت و محکم به دستشان خورد و زخمی شد. من ناراحت شدم و گفتم:«حاج آقا دیدی چی شد؟ گفتم شما توی ماشین بنشینید .حالا چه کار کنم ؟!»گفت:« مهم نیست » بالا خره ماشین را به کمک هم روبراه کردیم و دوباره به راه افتادیم. این خاطره را هرگز فراموش نمی کنم . شهید شاهچراغی انسانی فروتن و دلسوز و مهربان بود او یک نوع #اخلاق بی نظیر داشت.
(برگرفته از خاطره آقای مرتضی مددپود)
🍀🍀🌺🍀🍀
╔═════ ೋღ پایگاه بسیج مسجد عابدینیه
@paygah_abedinie
ღೋ ═════╗
💠 #سیره_شهدا
«الهی العفو! الهی العفو!»
چنان با شور و التهاب العفو می گفت که دل آدم می سوخت. نیمه های شب همه خواب بودند. با صدای العفو او بیدار شدم. این طرف و آن طرف را نگاه کردم. بالای سرمان یک جای کوچکی بود. نوجوان پانزده شانزده ساله ای را دیدم که در سجده گریه می کرد. دقت که کردم سعیدرضا بود.
🌷شهید سعیدرضا عربی🌷
برگرفته از خاطره اسماعیل حاجیان
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
╔═════ ೋღ پایگاه بسیج مسجد عابدینیه
@paygah_abedinie
ღೋ ═════╗