eitaa logo
پایگاه‌ خبری‌ رکن‌آباد مهرآباد
4.1هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
5.2هزار ویدیو
92 فایل
جهت اطلاع رسانی و انتشار خبرهای مربوط به رکن آباد و مهرآباد و فضایی برای تبلیغات شما. کلیپ ها ، تصاویر، متن و نوشته و تبلیغات و انتقادات و پیشنهادات خودتان را به آیدی زیر انتقال دهید و گزارشگر ما باشید ... با تشکر ارتباط با ادمین کانال 👈🏻 @roknabadii
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 روزی پزشکی سالخورده که از افسردگی شدید رنج می‌برد، برای معالجه و درمان نزد من آمد. او توان این را نداشت که با اندوه از دست دادن همسرش در دو سال پیش کنار بیاید. نیروی چیره شدن بر این درد و رنج را در خود نمی‌دید. او همسرش را به‌شدت دوست می‌داشت. از دست من چه کاری ساخته بود؟ به او گفتم دکتر چه می‌شد اگر شما مرده بودید و همسرتان زنده می‌ماند؟ _ وای که دیگر این خیلی بدتر بود، بیچاره او چگونه می‌توانست این‌همه درد و رنج را به تنهایی تحمل کند؟ از این فرصت استفاده کردم و در پاسخ گفتم: دکتر پس ببینید که این درد و رنج نصیب او نشد، و این شما هستید که رنجش را به جان خريديد و اکنون باید آن را تحمل کنید. سکوت کرد، تنها به آرامی دستم را فشرد و مطب را ترک کرد... ▪️ رنج وقتی معنا یافت، معنایی چون گذشت و فداکاری، دیگر آزاردهنده نيست... ✾࿐ᭂ༅•❥🌺❥•༅ᭂ࿐✾ ╔════••⚬🇮🇷⚬••════╗ I پایگاه‌خبری‌رکن‌آبادمهرآباد I ╚════••⚬🇮🇷⚬••════╝ https://eitaa.com/paygahekhabariroknabadmehrabad
💫 مـردی نـزد عالمی از پــدرش شڪایت ڪرد. گفت: پدرم مرا بسیار آزار میدهد. پیــر شده است و از من میخواهد یڪ روز در مزرعه گندم بڪارم روز دیگر میگوید پنبه بڪار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟ مرا با این بهانه‌گیری‌هایش خسته ڪرده است... بگو چه ڪنم؟ عالم گفت: با او بساز. گفت: نمی‌توانم.! عالم پـرسید: آیا فرزنـد ڪوچڪی در خانه داری؟ گفت: بلی. گفت: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب ڪند آیا او را می‌زنی؟ گفت: نه، چون اقتضای سن اوست. آیا او را نصیحت میڪنی؟ گفت: نه چون مغزش نمی‌رود و ... گفت؛ میدانـــی چرا با فــرزندت چنین برخورد میڪنی؟! گفت: نه. گفت: چون تو دوران ڪودکی را طی ڪرده‌ای و میدانی ڪودڪی چیست، اما چون به سن پیری نرسیده‌ای و تجربه‌اش نڪرده‌ای، هرگز نمیتوانی اقتضای یڪ پیر را بفهمی!! "در پـیـری انـســان زود رنــج میشــود، گوشه‌گیر میشود، عصبی میشود، احساس ناتوانی میڪند و ... "پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا ڪن اقتضای سن پیری جز این نیست." ✾࿐ᭂ༅•❥🌺❥•༅ᭂ࿐✾ ╔════••⚬🇮🇷⚬••════╗ I پایگاه‌خبری‌رکن‌آبادمهرآباد I ╚════••⚬🇮🇷⚬••════╝ https://eitaa.com/paygahekhabariroknabadmehrabad
💫 اسکندر مقدونی زمانی که به شهر "کورنت "محل زندگی دیوژن رسید،خواست این مرد بزرگ را از نزدیک ببیند ، پس او را به نزد دیوژن بردند، اسکندر دید پیرمردی ژنده پوش در مقابل نور آفتاب نشسته است، دیوژن با دیدن فاتح بزرگ و آن همه همراه حتی اندکی هم از جایش تکان نخورد و همچنان بی تفاوت از تابش آفتاب لذت می برد. اسکندر باتعجب گفت :"مگر مرا نشناختی پیرمرد چرا احترام نمی گذاری؟ " دیوژن در جواب می گوید :"چرا شناختم ولی از آنجا که تو بنده ای از بندگان منی احترام را واجب نمی دانم. " اسکندر با خشم می گوید :"چگونه من بنده توام! " دیوژن با خونسردی می گوید :"ای اسکندر تو بنده حرص و از و خشم و شهوت هستی در حالی که من تمام خواهشهای نفسانی را بنده خویش ساخته ام. " اسکندر که نزد ارسطو تحصیل کرده بود، با شنیدن این سخن، سخت به فکر فرو می رود و از در آشتی و پیشمانی می گوید :"ای عالم بزرگ از من چیزی بخواه تا آن را برای تو فراهم نمایم. " دیوژن می گوید :"از وقتی که آمدی میان من و تابش آفتاب حایل شدی، "سایه ات را از سر من کم کن "،این تنها خواسته ای است که از تو دارم. " ✾࿐ᭂ༅•❥🌺❥•༅ᭂ࿐✾ ╔════••⚬🇮🇷⚬••════╗ I پایگاه‌خبری‌رکن‌آبادمهرآباد I ╚════••⚬🇮🇷⚬••════╝ https://eitaa.com/paygahekhabariroknabadmehrabad
💫 مردی خسیس تمام دارایی‌اش را فروخت و طلا خرید. او طلاها را در گودالی در حیاط خانه‌اش پنهان کرد. مدت زیادی گذشت و او هر روز به طلاها سر می‌زد و آنها را زیر و رو می‌کرد. تکرار هر روزه این کار یکی از همسایگانش را مشکوک کرد. همسایه، یک روز مخفیانه به گودال رفت و طلاها را برداشت. روز بعد مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت. او شروع به شیون و زاری کرد و مدام به سر و صورتش می‌زد. رهگذری او را دید و پرسید: «چه اتفاقی افتاده است؟» مرد حکایت طلاها را بازگو کرد. رهگذر گفت: «این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست. تو که از آن استفاده نمی‌کنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟» پی نوشت : ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست بلکه در استفاده از آن است. چه بسیار افرادی هستند که پولدارند اما ثروتمند نیستند و چه بسیار افرادی که ثروتمندند ولی پولدار نیستند. ✾࿐ᭂ༅•❥🌺❥•༅ᭂ࿐✾ ╔════••⚬🇮🇷⚬••════╗ I پایگاه‌خبری‌رکن‌آبادمهرآباد I ╚════••⚬🇮🇷⚬••════╝ https://eitaa.com/paygahekhabariroknabadmehrabad
💫 در فولكلور آلمان، قصه ای هست كه این چنین بیان می شود:مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شك كرد كه همسایه اش آن را دزدیده باشد، برای همین، تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد كه همسایه اش در دزدی مهارت دارد، مثل یك دزد راه می رود، مثل دزدی كه می خواهد چیزی را پنهان كند پچ پچ می كند، آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصمیم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض كند، نزد قاضی برود و شكایت كند. اما همین كه وارد خانه شد، تبرش را پیدا كرد. زنش آن را جابه جا كرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت كه او مثل یك آدم شریف راه می رود، حرف می زند، و رفتار می كند! پی نوشت: همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم ‌...! ✾࿐ᭂ༅•❥🌺❥•༅ᭂ࿐✾ ╔════••⚬🇮🇷⚬••════╗ I پایگاه‌خبری‌رکن‌آبادمهرآباد I ╚════••⚬🇮🇷⚬••════╝ https://eitaa.com/paygahekhabariroknabadmehrabad
💫 عاقبت زرنگ‌بازی ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ! ﻣﺮﺩ گفت: ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ! ﻣﺮﮒ: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ... ﻣﺮﺩ: ﺧﻮﺏ، ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩ‌ﺍﯼ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ.!!! ﻣﺮﮒ: "ﺣﺘﻤﺎ". ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﻗﺮﺹ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﯾﺨﺖ. مرﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ ... ﻣﺮﺩ ﻟﯿﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻟﯿﺴﺖ ﺣﺬﻑ ﮐﺮﺩ. ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ. ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﮒ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ. ﮐﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ.!!! ✾࿐ᭂ༅•❥🌺❥•༅ᭂ࿐✾ ╔════••⚬🇮🇷⚬••════╗ I پایگاه‌خبری‌رکن‌آبادمهرآباد I ╚════••⚬🇮🇷⚬••════╝ https://eitaa.com/paygahekhabariroknabadmehrabad
💫 دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادر شوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند. عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد! داروساز گفت، اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد در این مدت با مادر شوهرش مدارا کند تا کسی به او شک نکند. دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد. هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: «آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.» داروساز لبخندی زد و گفت: «دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.» ✾࿐ᭂ༅•❥🌺❥•༅ᭂ࿐✾ ╔════••⚬🇮🇷⚬••════╗ I پایگاه‌خبری‌رکن‌آبادمهرآباد I ╚════••⚬🇮🇷⚬••════╝ https://eitaa.com/paygahekhabariroknabadmehrabad
💫 شخص خسيسی در رودخانه ای افتاد و عده اي جمع شدند تا او را نجات دهند. دوستش گفت:" دستت را بده، تا تو را از آب بالا بکشم." مرد در حالی که دست و پا می زد دستش را نداد. شخص ديگری همين پيشنهاد را داد، ولی نتيجه ای نداشت. ملا نصرالدين که به محل حادثه رسيده بود، به مرد گفت:" دست مرا بگير تا تو را نجات دهم. "مرد بلافاصله دست ملا را گرفت و از رودخانه بيرون آمد. مردم شگفت زده گفتند:" ملا معجزه کردی؟ "ملا گفت: "شما اين مرد را خوب نمی شناسيد. او دستِ بده ندارد، دستِ بگير دارد. اگر بگویی دستم را بگير، مي گيرد، اما اگر بگویی دستت را بده، نمی دهد." پی نوشت : تهيدست از برخی نعمت های دنيا بی بهره است، اما خسيس از همه نعمات دنيا. پــایــــــ🎥ــــــگــــاه خـبـــــ📸ـــــــری رکـــــ📝ــــــن آبـاد مهــــ📖ـــــرآبـاد https://eitaa.com/paygahekhabariroknabadmehrabad