#پایگاهخبریرکنآبادمهرآباد
#پنجشنبه_های_شهدایی
پنج شنبه های شهدایی
قسمت بیست و هفتم : 🌹🌹 شهید حسین عابدی 🌹🌹
🌺 پنج تن (خواهر شهید)
حسین ، مردمی و اجتماعی بود. او زیاد در خانه نبود ، یا سر کار می رفت و یا در بسیج فعال بود.
قبل از پیروزی انقلاب اسلامی در قم ساکن بودیم .حسین همراه پدرم در راهپیمایی های سرنوشت ساز آن زمان حضور فعالی داشت. انقلاب که پیروز شد به رکن آباد برگشتیم.
در همان روزها جنگ شروع شد . محمد حسین دیگر دست و دلش به کار نمی رفت . او می خواست به جبهه برود. پدر و مادرم به رفتنش راضی بودند و به او می گفتند همه چیز دست خداست برو خدا به همراهت . حسین چند بار به جبهه رفت و به سلامتی برگشت او هر بار تشنه تر از قبل به جبهه بر می گشت و می گفت که خیلی جبهه خوب است. این حرف او هزار معنی داشت؛ اما هر کسی نمی فهمید.
این دفعه ، دیگر دفعه آخر بود که به جبهه می رفت . دوباره از پدرم اجازه گرفت . پدرم مثل هر بار به رضای خدا راضی بود .
لحظه خداحافظی ، مادرم آینه قرآن آماده کرده بود. او قرآن را بوسید و با نگاه معنی داری از مادرم خداحافظی کرد و رو به پدرم گفت: «بابا این دفعه می روم و دیگر برنمی گردم.» پدرم گفت: «بابا چرا این حرفها را می زنی؟! محمد و علی و فاطمه و حسن و حسین پشت و پناهت . »
حسین با دعای خیر پدر و مادر بدرقه شد و برای همیشه خداحافظی کرد و رفت .
« برگرفته از کتاب عشق شناسنامه ای نیست»
#شهدای_رکنآباد_میبد
#عشق_شناسنامهای_نیست
#رکنآباد_دومین_روستای_نمونه_شهید_و_شهادت_کشور
#شهید_حسین_عابدی
پــایــــــ🎥ــــــگــــاه خـبـــــ📸ـــــــری
رکـــــ📝ــــــن آبـاد مهــــ📖ـــــرآبـاد
https://eitaa.com/paygahekhabariroknabadmehrabad
#پایگاهخبریرکنآبادمهرآباد
#پنجشنبه_های_شهدایی
پنج شنبه های شهدایی
قسمت بیست و هشتم : 🌹🌹 شهید حسن عبدی 🌹🌹
🌺 قایق خاموش : (محمدعلی دهقانی)
شهید عبدی انسان باوقار و سنگینی بود. او به تمام معنا غواص و خط شکن بود و نگاه ارزشی به همه چیز داشت. شاید خیلی وقتها کـه مـا خـواب بودیم برای کارهای اطلاعات و عملیات حدود ساعت دو صبح برای باز کردن معبر با لباس غواصی به داخل آب می رفت. رفتن در آب در آن ساعت صبح خیلی خوشایند نبود؛ اما او از خواب و استراحت خود می زد و برای مأموریت دل به دریا می زد.
او بسیار شجاع ، دلیر، مخلص و پر دل و جرأت و در عین حال با اخلاق و دوست داشتنی بود. او در جبهه جزء نیروهای شناسایی بود و می بایست به قلب دشمن نفوذ کند و از محل استقرار نیروهای دشمن اطلاعات کسب کند تا نیروها برای عملیات و ضربه به دشمن عملکرد بهتری داشته باشند . او بارها در واحدهای پرخطر جنگ، بی باکی و چالاکی اش را نشان داده بود و زخمی شد؛ اما این زخمها او را از پا در نیاورد.
او با رزمندگان خیلی صمیمی بود و با آنها می جوشید و در برخورد با رزمندگان افتادگی و تواضع خاصی داشت. قبل از عملیات کربلای ۸ در گردان امام علی علیه السلام و در گروهان فجر به عنوان فرمانده دسته معرفی شد. در آن گروهان من مسئول گروهان بودم و در جریان بودم که ایشان این مسئولیت را پذیرفت . شهید حسن عبدی روحیه ای داشت که میخواست رزمندهای گمنام باشد. او نیرویی کاری و بسیار فعال و مؤثر در گردان بود .
او مسئولیت داشت دیده بان و نیروهای سنگر کمین دشمن که حدود چند متر با سنگر کمین نیروهای خودی قرار داشت را خفه یا اسیر کند. سپس کمین دشمن را منهدم نماید تا بچه ها عملیات را شروع کنند .
اما متأسفانه با توجه به شرایط سخت عملیات برخی از نیروهای داخل آب با آتش شدید دشمن مواجه شدند. شهید عبدی خیلی جلوتر از ما بود و باید چند کیلومتر جلو می رفتیم تا به او برسیم. او پس از انجام مأموریتش سرانجام در روز ۱۸ فروردین به شهادت رسید.
« برگرفته از کتاب عشق شناسنامه ای نیست »
#شهدای_رکنآباد_میبد
#عشق_شناسنامهای_نیست
#رکنآباد_دومین_روستای_نمونه_شهید_و_شهادت_کشور
#شهید_حسن_عبدی
پــایــــــ🎥ــــــگــــاه خـبـــــ📸ـــــــری
رکـــــ📝ــــــن آبـاد مهــــ📖ـــــرآبـاد
https://eitaa.com/paygahekhabariroknabadmehrabad
#پایگاهخبریرکنآبادمهرآباد
پنج شنبه های شهدایی
#پنجشنبه_های_شهدایی
قسمت بیست و نهم : 🌹🌹 شهید محمد رضا عبدی 🌹🌹
🌺 از نماز جمعه تا جبهه : (مادر شهید)
محمدرضا بسیار خانواده دوست بود. او شبها که خواهرش تنها بود در خانه اش می خوابید تا شوهرش از جبهه برگردد کمک او قالی بافی می کرد، از بچه هایش مواظبت می کرد، در کارهای خیر پیش قدم بود، گاهی در ساخت مسجد
محله کمک می کرد.
او در حال خودسازی بود میخواست خود را برای رفتن به جبهه آماده کند. هوای جبهه چنان به سرش زده بود که هیچ کسی جلودارش نبود. سنش کم بود و اجازه نمی دادند، به جبهه برود؛ اما خیلی اصرار داشت . تصمیم گرفت شناسنامه اش را دست کاری کند. روز موعود فرا رسید جمعه بود، محمدرضا به خانه آمد و گفت: «در خانه قند داریم؟» گفتم که یکی و نصفی هست ، نصف آن را بردار. گفت: «کم است.» گفتم: «هرچه لازم داری بردار» همه فکر و ذکرش این بود که مواد غذایی و تجهیزات برای رزمندگان جمع آوری کند .
شنیده بود عملیات سختی پیش رو هست . پای ماندن نداشت. آن روز برای رفتن به جبهه کارسازی کرده بود. من هم که دیدم با این شوق و ذوق قصد رفتن دارد لباس هایش را شستم و ساکش را کمکش بستم. خیلـی بـرای رفـتـن عجـلـه داشت. هنوز لباسش خیس بود با کمک خواهرش به وسیله چوبی آن را به حالت مترسک بالای بخاری نفتی نگه داشتیم تا خشک شود. از طرف دیگر هم آینه قرآن آماده می کردم. لباسش تا اندازه ای خشک شد، آن را پوشید و برای رفتن آماده شد.
لحظه خداحافظی بود خیلی برایم سخت بود از او جدا شوم. حس غریبی داشتم اما برق چشمانش مرا آرام کرد نمیدانستم این آخرین باریست که او را می بینم . او را بوسیدم و قرآن بالای سرش گرفتم بوسه ای بر قرآن زد و خیلی عادی از ما خداحافظی کرد آیاتی از قرآن را خواندم و او را به خدا سپردم.
محمدرضا با آن همه اشتیاقی که برای رفتن به جبهه داشت اول نماز جمعه اش را خواند و بعـد عـازم جبهه شد و این گونه رفتن او تلنگری شد برای ما تا به نماز جمعه بیشتر اهمیت دهیم.
« برگرفته از کتاب عشق شناسنامه ای نیست »
#شهدای_رکنآباد_میبد
#عشق_شناسنامهای_نیست
#رکنآباد_دومین_روستای_نمونه_شهید_و_شهادت_کشور
#شهید_محمدرضا_عبدی
پــایــــــ🎥ــــــگــــاه خـبـــــ📸ـــــــری
رکـــــ📝ــــــن آبـاد مهــــ📖ـــــرآبـاد
https://eitaa.com/paygahekhabariroknabadmehrabad
#پایگاهخبریرکنآبادمهرآباد
#پنجشنبه_های_شهدایی
پنج شنبه های شهدایی
قسمت سی ام : 🌹🌹 شهید محمد رضا عبدی 🌹🌹
🌺 عروسک های خیمه شب بازی : (مادر شهید)
محمدرضا بسیار کم حرف بود. گاهی هم که حرف می زد خیلی بانمک بود و از خنده روده بر می شدیم. به نماز و روزه اش توجه ویژه داشت . برای شرکت در مراسم دعای کمیل و زیارت عاشورا ارزش ویژه ای قائل بود همت بالایی داشت. در کنار درس زیلوبافی می کرد. گل کاری می رفت ، گندم درو می کرد و گاهی در مرغداری نیز کار می کرد.
خیلی بچه ها را دوست می داشت. وقتی تخم مرغ می پخت ، لقمه لقمه میکرد و به بچه هایی که دورش جمع شده بودند نفری یک لقمه می داد و در آخر خودش یک لقمه میخورد.
روح بزرگی داشت و مؤمن و متدین بود. در کارهای خانه با جدیت و عشق و علاقه کمکم میکرد. از همان کودکی بزرگی خود را نشان داده بود. خیلی حواسش به بچه های یتیم اطرافش جمع بود. گاهی آنها را به حمام می برد ، گاهی تا مدرسه آنها را همراهی می کرد.
او برای خودش مردی شده بود. روزهای شروع انقلاب لحظه ای آرام و قرار نداشت ، در تظاهرات و راهپیماییها حضور فعالی داشت .
با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران همین که خبردار شد عروسکهای خیمه شب بازی آمریکا به دستور ارباب شان راهی ایران اسلامی شده اند ، از جا کنده شد. خونش به جوش آمد ، انگار فرصت کمی داشت ، او می خواست خود را برای نبردی بزرگ آماده کند. می گفت: باید به جبهه برویم اگر ما نرویم دشمنان به این جا می آیند. .. بر تصمیمش مصمم بود و هیچ کس جلودارش نبود.
ماه محرم شد ، برای رفتن به جبهه ثبت نام کرد تاریخ اعزامش روز عاشورا بود. آن روز فرا رسید . محمدرضا با همه خداحافظی کرد. دل کندن از او برایم کار ساده ای نبود؛ اما روز عاشورا روز عجیبی بود اختیار دلم دست خودم نبود، او را راهی کردم و به خدا سپردم.
« برگرفته از کتاب عشق شناسنامه ای نیست »
#شهدای_رکنآباد_میبد
#عشق_شناسنامهای_نیست
#رکنآباد_دومین_روستای_نمونه_شهید_و_شهادت_کشور
#شهید_محمدرضا_عبدی
پــایــــــ🎥ــــــگــــاه خـبـــــ📸ـــــــری
رکـــــ📝ــــــن آبـاد مهــــ📖ـــــرآبـاد
https://eitaa.com/paygahekhabariroknabadmehrabad
#پایگاهخبریرکنآبادمهرآباد
#پنجشنبه_های_شهدایی
پنج شنبه های شهدایی
قسمت سی و یکم : 🌹🌹 شهید محمد حسین عسکری 🌹🌹
🌺 موهای خیس : ( خواهر شهید )
آن روزها دوران سرنوشت سازی برای انقلاب بود محمد حسین در روزهای اعتصاب عموماً کار را تعطیل و در تظاهرات شرکت می کرد. او در راه اندازی و همکاری تظاهرات محلی سهم بسزایی داشت. همواره با انقلاب می جوشید چرا که انقلاب در رگ و پوستش و در اعماق وجودش ریشه دوانیده بود. جنگ شروع شد. او از اوایل جنگ تحمیلی در بسیج مردمی حضوری فعال داشت. محمد حسین با چهره آرام و متواضعش از شجاعت کم نظیری برخوردار بود. مدتی بود عشق دامادی به سرش زده بود و گاهی از ازدواج حرف میزد؛ اما سرنوشتش به گونه دیگری رقم خورد و عشق زمینی اش ، آسمانی شد. عشق رفتن به جبهه همه وجودش را پر کرده بود و به چیز دیگری فکر نمی کرد، مدتی بود آرام و قرار نداشت، به این دلیل که چشمانش ضعیف بود با اعزام او به جبهه موافقت نمی شد؛ اما او ناامید نشد و میگفت: «خواهید دید که بالاخره به جبهه می روم.» اصرار و سماجت او آخر نتیجه داد و چندی بعد دوره های آموزشی را گذراند.
سرانجام روزی که محمد حسین انتظارش را میکشید از راه رسید . اتوبوسی از رزمندگان عازم جبهه بود. محمد حسین برای رفتن خیلی عجله داشت ، سریع به حمام رفت. وقتی بیرون آمد، حوله ای روی موهایش پیچانده بود. موهایش فر بود. به او گفتم اول موهایت را اصلاح کن بعد به جبهه برو.» گفت: «نه، می خواهم همین طوری بروم. حتی وقت نداشت صبر کند تا موهایش خشک شود. با همان موهای خیس خداحافظی کرد پدرم به او گفت: «می دانی به چه راهی میروی؟» گفت: «بله. میدانم که اسلام در خطر است . برای تقویت اسلام باید به جبهه رفت. یکی یکی با همه خداحافظی کرد و از خانه بیرون رفت . سریع خود را بالای بام خانه رساندم تا از آن بالا رفتنش را بهتر تماشا کنم. صدایش زدم ، نگاهی به بالا انداخت و گفت: «خواهر من دارم میروم ، برگشتنم با خداست.» دستی تکان داد و رفت. از آن بالا قد و قامتش را می دیدم نمی دانستم دیدار آخرمان است. امید بودم خیلی زود برگردد. دعا و ثنا را بدرقه راهش کردم و او را به خدا سپردم .
« برگرفته از کتاب عشق شناسنامه ای نیست »
#شهدای_رکنآباد_میبد
#عشق_شناسنامهای_نیست
#رکنآباد_دومین_روستای_نمونه_شهید_و_شهادت_کشور
#شهید_محمد_حسین_عسکری
پــایــــــ🎥ــــــگــــاه خـبـــــ📸ـــــــری
رکـــــ📝ــــــن آبـاد مهــــ📖ـــــرآبـاد
https://eitaa.com/paygahekhabariroknabadmehrabad
#پایگاهخبریرکنآبادمهرآباد
#پنجشنبه_های_شهدایی
پنج شنبه های شهدایی
قسمت سی و دوم : 🌹🌹 شهید محمد حسن عسکری 🌹🌹
🌺 جدی بود یا شوخی؟ - (همرزم)
در منطقه شلمچه بودیم. محمد حسن کنارم بود. او در جبهه کارهای سخت را برعهده میگرفت و تا آن را تمام نمیکرد دست از کار برنمی داشت . او درحالی که بسیار شجاع و نترس بود، بسیار شوخ و خوش رو هم بود یک روز در سنگر دور هم نشسته بودیم. سه روز تا عملیات مانده بود. محمد حسن با شوخی گفت: «این دفعه نوبت من است و من شهید میشوم.» همه خندیدند. باز با شوخی گفت که هروقت مجبور شدید پیکرم را بر دوش بگیرید و فریاد بزنید «راهت ادامه دارد» آن وقت افسوس خواهید خورد که ای کاش لااقل او را سیر دیده بودیم.
او می گفت و ما می خندیدیم. حملات دشمن تمامی نداشت . چند روز بعــد محمد حسن را سوار بر خودرو دیدم چنان شجاعانه به سمت جلو می رفت که نظرم را به خود جلب کرده بود. یکی یکی دشمنان را هدف می گرفت . ناگهان خمپاره آمد ترکش های خمپاره به هر سو پرت میشد. همه چیز جلوی چشمم دود شد و به هوا رفت. چشم کار نمی کرد. همه جا را دود و آتش گرفته بود. دیگر محمدحسن را ندیدم. اوضاع که آرام تر شد او را میان دود و آتش دیـدم کـه ترکش های خمپاره به او اصابت کرده بود. به یاد حرفهایش افتادم که به شوخی می گفت: «این دفعه نوبت من است من شهید می شوم.» آن روز ۱۲ بهمن بود.
« برگرفته از کتاب عشق شناسنامه ای نیست »
#شهدای_رکنآباد_میبد
#عشق_شناسنامهای_نیست
#رکنآباد_دومین_روستای_نمونه_شهید_و_شهادت_کشور
#شهید_محمد_حسن_عسکری
پــایــــــ🎥ــــــگــــاه خـبـــــ📸ـــــــری
رکـــــ📝ــــــن آبـاد مهــــ📖ـــــرآبـاد
https://eitaa.com/paygahekhabariroknabadmehrabad
#پایگاهخبریرکنآبادمهرآباد
#پنجشنبه_های_شهدایی
پنج شنبه های شهدایی
قسمت سی و سوم : 🌹🌹 شهید محمد حسین غلامی 🌹🌹
🌺 لبخندش جلوتر از سلامش بود
(فتح علی زارع)
روزهای اول بازگشایی مدارس که برای ثبت نام به دبیرستان رفتم، مدیر گفت: «ما رشته فرهنگ و ادب نداریم و شما را ثبت نام نمیکنیم. به مدرسه دیگری برو.» بعد از پرس وجو به مدرسه مفید رفتم. آن جا متوجه شدم یک کلاس در این رشته برای اولین بار در شهرستان با سی و هشت دانش آموز از محلات مختلف، تشکیل شده.
از میان این دانش آموزان چند نفری هم رکن آبادی بودند. در سال تحصیلی بعد، متقاضی این رشته بیشتر شد و دو کلاس تشکیل گردید. دانش آموز این دو کلاس کم کم برای حل مسائل درسی با هم دوست و رفیق شدیم. در این میان پسری لاغراندام و بلند قامت با صورتی کشیده و ابروانی پیوسته و لب هایی همیشه خندان با دندانهای سفید و ظاهری ساده ولی مرتب و منظم ، نظر من را جلب نمود. او حسین غلامی از روستای رکن آباد بود. کم کم با هم دوست شدیم.
آن زمان همه می بایست با کت و شلوار به مدرسه می رفتیم؛ اما آن قدر فقیری و بدبختی بود که برخی پدرها کت و شلوار خود را اندازه فرزندان شان می کردند تا بپوشند و به مدرسه بروند؛ ولی حسین همیشه مرتب و منظم بود. ود. او از جمله دانش آموزان فعال کلاس بود. مشکلات درسی خصوصاً درس عربی و ریاضی باعث شد ما با هم بیشتر دوست شویم. بعد از چند جلسه ، رفاقتی صمیمی بین مان ایجاد شد.
آن روزها موتورسیکلت یاماهای صد نسبتاً کهنه ای داشت که چند نفر دیگر را هم با آن موتور به مدرسه میآورد. البته آن روزها این وسیله هم خودش نعمتی بود که خیلی از بچه های دیگر همین را هم نداشتند. حسین همیشه و در همه حال خندان بود و هیچ گاه اخم و گرفتگی در چهره اش ندیدم. جالب است بدانید هرگاه او را میدیدم لبخندش جلوتر از سلامش بود چهره متبسم او هنوز در خاطرم هست .
« برگرفته از کتاب عشق شناسنامه ای نیست »
#شهدای_رکنآباد_میبد
#عشق_شناسنامهای_نیست
#رکنآباد_دومین_روستای_نمونه_شهید_و_شهادت_کشور
#شهید_محمد_حسین_غلامی
پــایــــــ🎥ــــــگــــاه خـبـــــ📸ـــــــری
رکـــــ📝ــــــن آبـاد مهــــ📖ـــــرآبـاد
https://eitaa.com/paygahekhabariroknabadmehrabad
#پایگاهخبریرکنآبادمهرآباد
#پنجشنبه_های_شهدایی
پنج شنبه های شهدایی
قسمت سی و چهارم : 🌹🌹شهید قاسم کریمی 🌹🌹
🌺 کلید موتور (مادر شهید)
قاسم پیرو سرسخت ولایت فقیه، امام و انقلاب بود و در تظاهرات علیه رژیم شاہ نقش پرشوری داشت. زمان جنگ شرایط فرق کرد. او که در مدرسه برای دفاع از امام و انقلاب از تمام وجودش مایه گذاشته بود اکنون زمان آن رسیده بود که به جبهه برود. فکر و خیال جبهه و جنگ چنان به سرش زده بود که روز و شب نمی شناخت .
شب نوزدهم ماه مبارک رمضان به من گفت که می خواهم به جبهه بروم. آن روز سردرد شدیدی داشتم به او گفتم: « صبر کن برادرت حسن برگردد بعد برو.»؛ ولی او چنان هوایی شده بود که هیچ چیز و هیچ کس نمی توانست مانع رفتن او شود. حتی به من گفت: «تو باید هر چهار پسرت را به جبهه بفرستی.» صبح شد ، به خانه شیخ عباس ، روحانی محله مان رفتم. از او خواستم قاسم را راضی کند تا چند روز دیگر صبر کند وقتی برادرش برگشت بعد به جبهه برود.
اما تقدیر قاسم جور دیگری رقم خورده بود. به خانه برگشتم و شروع کردم به نان پختن . ناگهان قاسم وارد خانه شد. خیلی خوشحال بود. کنارم آمد و در حال نان پختن انگشتم را گرفت و روی برگه رضایت نامه گذاشت . خوب می دانست چگونه مرا راضی کند وقتی این همه عشق را در وجودش دیدم به رفتنش راضی شدم.
روز اعزام بود. قاسم برای رفتن آماده شده بود. دست از کار کشیدم و همراهی اش کردم کارهایش روی حساب و کتاب و دقیق بود. تازه موتور خریده بود. لحظه رفتن کلید موتورش را به من داد و گفت: «قسمتی از پول موتور را پرداخت نکردم هرکس سوار شد سفارش کن باقی پولش را بدهد تا دینی بر گردنم نباشد.» وقتی کلید موتورش را به من داد ته دلم خالی شد. او جوری صحبت میکرد که انگار قرار نیست دیگر برگردد. خودم را آرام کردم و با توکل بر خدا بلند شدم آینه قرآن آماده کردم و قرآن بالای سرش گرفتم. چهره اش خیلی نورانی شده بود نتوانستم آن طور که باید از او خداحافظی کنم و دیگر وقت نبود و باید می رفت . برادرش را صدا زدم که او را تا پای ماشین برساند و به بدرقه اش برود. به او گفتم: «قاسم تو را به خدا سپردم. هر چه صلاح خداست من راضی هستم.» قاسم هم با لبخندی از من خداحافظی کرد و رفت .
« برگرفته از کتاب عشق شناسنامه ای نیست »
#شهدای_رکن_آباد_میبد
#عشق_شناسنامهای_نیست
#رکنآباد_دومین_روستای_نمونه_شهید_و_شهادت_کشور
#شهید_قاسم_کریمی
پــایــــــ🎥ــــــگــــاه خـبـــــ📸ـــــــری
رکـــــ📝ــــــن آبـاد مهــــ📖ـــــرآبـاد
https://eitaa.com/paygahekhabariroknabadmehrabad
#پایگاهخبریرکنآبادمهرآباد
#پنجشنبه_های_شهدایی
پنج شنبه های شهدایی
قسمت سی و پنجم : 🌹🌹 شهید محمد علی کلانترزاده 🌹🌹
🌺 دارند صدایمان می زنند. (مادر شهید)
محمد علی خیلی شوخ خوش رو خوش اخلاق و علاقه مند به ورزش به ویژه فوتبال بود. همت والایی داشت. او هم پای پدر کار می کرد و گاهی هم کمک من قالی بافی میکرد. او برای خودش مردی شده بود و دیگر وقت دامادی اش بود. گاهی هم به شوخی از دامادی اش حرف میزد. یکی از اقوام از مکه برگشته بود و برای محمد علی لباس سفید آورده بود. وقتی آن را پوشید با شوخی به خواهرش گفت که ببین چقدر خوشگل شدم. اما مدتی بود او به کلی عوض شده بود، گویی دنیا را جور دیگری می دید. به فکر همه چیز و همه کس بود. دوست نمی داشت کسی از او تعریف کند می گفت: «کسی که کاری برای خدا انجام د دهد نیازی به تعریف دیگران ندارد.»
در بسیج خیلی فعال بود و حتی برای نظافت بسیج هم کوتاهی نمی کرد. دیگر عشق دامادی در دلش گم شده بود و فقط از شهدا حرف می زد. یک روز به خانه آمد و گفت: «می خواهم به جبهه بروم. . آقای صدوقی اعلام کرده که جوانها جبهه را پر کنند.» در حالی که می خندید و حرف می زد، دستش را روی میله ای که ته حیاط آویزان بود گذاشت و با خوشحالی سه دفعه دور آن چرخید و گفت: «دارند صدایمان می زنند . باید برویم. وقتی این همه شادی و عشق را در وجودش دیدم دیگر حرفی نداشتم و به رفتنش راضی شدم.
« برگرفته از کتاب عشق شناسنامه ای نیست »
#شهدای_رکن_آباد_میبد
#عشق_شناسنامهای_نیست
#رکنآباد_دومین_روستای_نمونه_شهید_و_شهادت_کشور
#شهید_محمد_علی_کلانترزاده
پــایــــــ🎥ــــــگــــاه خـبـــــ📸ـــــــری
رکـــــ📝ــــــن آبـاد مهــــ📖ـــــرآبـاد
https://eitaa.com/paygahekhabariroknabadmehrabad
#پایگاهخبریرکنآبادمهرآباد
#پنجشنبه_های_شهدایی
پنج شنبه های شهدایی
قسمت سی و ششم : 🌹🌹شهید ماشااللّٰه محمدی 🌹🌹
🌺 اولین شهید: (پدر شهید)
کم کم خبر شهادت ماشاالله به رکن آباد رسید. این خبر نه تنها برای ما بلکه برای همه مردم رکن آباد داغ سنگینی بود. این داغ و مصیبت برای مردم تازگی داشت . غوغایی برپا شده بود. او اولین شهید این دیار بود. باور کردنش برای ما سخت بود.
همه منتظر ماندیم تا پیکرش را به رکن آباد آوردند. سراسیمه به استقبالش رفتیم. کنار تابوتش نشستم. پارچه را از روی تابوت برداشتم. بوی عطرش آرامش خاصی داشت. صورتش مثل گل بود. اثر تیر روی پیشانی اش معلوم بود. خیلی متحول شدم. دستی به صورت کشیدم برای آخرین بار او را بوسیدم و با افتخار گفتم: « پسرم شهادتت مبارک. »
مردم عزیز رکن آباد تشییع باشکوه و باعظمتی برای او گرفتند. قدم به قدم و نفس به نفس پشت جنازه او ، خود را تا گلزار شهدا رساندیم. به این فکر بودم که حقیقتاً چقدر بچه های ما ناله زدند و کربلا کربلا کردند و نرفتند؛ اما با خونشان راه کربلا را برای ما باز کردند. اشکهایم دست خودم نبود و هوای دلم عجیب بارانی شده بود.
سه روز بعد از شهادت ماشاالله ، آقای صدوقی برای عرض تسلیت به خانه مان تشریف آوردند. ایشان خیلی ناراحت بودند. کنارم نشستند و دقایقی باهم حرف زدیم. وقتی بین حرفهایم متوجه شدند سه پسر دیگرم نیز همان زمان جبهه هستند خیلی متأثر شدند و به گریه افتادند.
« برگرفته از کتاب عشق شناسنامه ای نیست »
#شهدای_رکن_آباد_میبد
#عشق_شناسنامهای_نیست
#رکنآباد_دومین_روستای_نمونه_شهید_و_شهادت_کشور
#شهید_ماشاالله_محمدی
پــایــــــ🎥ــــــگــــاه خـبـــــ📸ـــــــری
رکـــــ📝ــــــن آبـاد مهــــ📖ـــــرآبـاد
https://eitaa.com/paygahekhabariroknabadmehrabad
#پایگاهخبریرکنآبادمهرآباد
#پنجشنبه_های_شهدایی
پنج شنبه های شهدایی
قسمت سی و هفتم : 🌹🌹 شهید عباسعلی محمدی 🌹🌹
🌺 کارت شناسایی : (مادر شهید)
پیکر مبارکش مفقود بود و سالها در خاک های شلمچه باقی مانده بود. چقدر سخت بود روزهای انتظار کشیدن چقدر سخت بود کنار سفره ای بدون حضورشان غذا خوردن. چقدر سخت بود داغ دو جوان دیدن و چقدر سخت بود سختی هایی که تمامی نداشت.
هشت سال گذشت . هشت سال هر روز از فراقش و از انتظارش پیر و پیرتر شدم. سرانجام دعاهایم به اجابت رسید. سال ۱۳۷۳ بود که خبر آمد عزیز دلم قرار است بیاید . باورم نمی شد؛ اما حقیقت داشت. باید خود را آماده می کردم تا برای آخرین بار او را ببینم. در دلم آتش زبانه می کشید. انگار قیامت بود. او با شکوه و عزت به روی دستهای مردم تا رکن آباد آمد. او آمد تا در کنار برادرش غوغایی دیگر به پا کند. سراسیمه به استقبالش رفتم چشمم که به تابوتش افتاد با تمام وجود صدایش کردم و به او خوش آمد گفتم.
- خوش آمدی مادر لحظه ای صبر کن باید ببینمت . اکنون نوبت من است که به حضورت بیایم. گل پرپر شده ام میخواهم تو را ببینم. بگذار برای آخرین بارببینمت .
به هر طریقی بود خود را کنار تابوتش رساندم. دست هایم داشت می لرزید. پارچه را از رویش کنار زدم اشکهایم خشکید می دانستم مرا می بیند. دیگر توان گریه کردن نداشتم. لباسش کنارش بود. کارت شناسایی اش هم هنوز در جیبش بود. شاید در جیبش مانده بود تا سند پیداشدنش باشد. او را لابه لای استخوان هایی درهم شکسته می دیدم. در آغوشش گرفتم. بوی بهشت می داد. انگار به من می گفت: «مادر چقدر دلم برایت تنگ شده. گریه نکن که طاقت دیدن اشکهایت را ندارم.» .» مات و مبهوت بودم و فقط نگاهش می کردم. حیف بود چشمهایم این همه زیبایی را نبیند. به او افتخار میکردم. خداوند صبر عجیبی به من داده بود وداع آخر بود. به او گفتم: «مادر خدا نگهدارت. سلام مرا به برادرت برسان.»
« برگرفته از کتاب عشق شناسنامه ای نیست»
#شهدای_رکن_آباد_میبد
#عشق_شناسنامهای_نیست
#رکنآباد_دومین_روستای_نمونه_شهید_و_شهادت_کشور
#شهید_عباسعلی_محمدی
پــایــــــ🎥ــــــگــــاه خـبـــــ📸ـــــــری
رکـــــ📝ــــــن آبـاد مهــــ📖ـــــرآبـاد
https://eitaa.com/paygahekhabariroknabadmehrabad
#پایگاهخبریرکنآبادمهرآباد
#پنجشنبه_های_شهدایی
پنج شنبه های شهدایی
قسمت سی و هشتم : 🌹🌹شهید غلامرضا ملاصادقی 🌹🌹
🌺 نشانه آخر : (خواهر شهید)
پدرم همیشه به ما سفارش میکرد اگر میخواهید از شما راضی باشم نماز اول وقت بخوانید . این حرف پدرم در گوش غلامرضا خوب جا افتاده بود. چرا که او از روزی که فهمید نماز و روزه واجب هست کوتاهی نکرد و به نماز اول وقت اهمیت می داد. اذان که میگفتند هرکجا بود به نماز می ایستاد. او قبل از این که به سن تکلیف برسد روزه هم میگرفت و میگفت: «مگر میشود روزه نگرفت؟!» انگار او می دانست قرار است در رمضان پیکر پاکش به آسمان عروج کند که تا این اندازه به روزه اهمیت می داد. ما زمینی بودیم و او آسمانی . مدتی بود دیدن جای خالی اش در خانه قلب مان را به درد آورده بود. ماه رمضان که شد نبودش بیش از پیش حس میشد. از او بی خبر بودیم. مادرم هر روز دلشوره اش بیشتر و بیشتر می شد . چون این دفعه غلامرضا گفته بود خواب دیده ام و باید بروم. هضم این جمله برای مادرم سنگین بود و دیگر این که او با این حال زخمی خداحافظی کرد و رفت . اینها نشانه هایی بود که دست در دست هم میداد تا ما را برای شنیدن خبری بزرگ آماده کند . تا این که نزدیک رمضان پیغامی از او برای ما رسید. غلامرضا ساعتش را از جبهه برای ما فرستاد و پیغام داده بود به مادرم بگویید ساعتم را یادگاری از من نگه دارد . فهمیدیم که این نشانه آخر اوست و به زودی خبر شهادتش می رسد.
🌺 بهشت رضا : (همرزم)
یک روز غلامرضا گفت: «مقداری پول در جیب من است. این پول را بردارید و به برادرم بدهید و بگویید تابلویی بسازند و روی آن بنویسند بهشت رضا و در گلزار رکن آباد نصب کنند.» قبلا گلزار رکن آباد اسمی نداشت. از آن روز غلامرضا نامی زیبا برای گلزار انتخاب کرد و بهشت رضا نام گرفت. او در جبهه در بیشتر حمله های بزرگ شرکت می کرد. سرانجام در عملیات رمضان گلوله و خمپاره دشمن به پاسگاه زید اصابت کرد و غلامرضا در آنجا با لب تشنه در حجله ای از خون نشست و به شهادت رسید .
« برگرفته از کتاب عشق شناسنامه ای نیست »
#شهدای_رکن_آباد_میبد
#عشق_شناسنامهای_نیست
#رکنآباد_دومین_روستای_نمونه_شهید_و_شهادت_کشور
#شهید_غلامرضا_ملاصادقی
پــایــــــ🎥ــــــگــــاه خـبـــــ📸ـــــــری
رکـــــ📝ــــــن آبـاد مهــــ📖ـــــرآبـاد
https://eitaa.com/paygahekhabariroknabadmehrabad