#پایگاهخبریرکنآبادمهرآباد
#پنجشنبه_های_شهدایی
پنج شنبه های شهدایی
قسمت سی و نهم : 🌹🌹 شهید محمد رضا ملاصادقی 🌹🌹
🌺 فقط جسمش بود : (خواهر شهید)
سالها گذشت. خیلی انتظار کشیدیم تا برگردد. مردادماه ١٣٦٩ بود. رادیو اعلام کرد به همین زودی اسرا به میهن اسلامی باز خواهند گشت. نام محمدرضا در لیست آزادگان بود. شور و شوق عجیبی داشتیم. باورمان نمی شد دوباره می توانیم او را ببینیم . هشت سال از اسارتش میگذشت. فقط خدا می داند، دراین مدت چه بر سر ما آمد.
روز رهایی از راه رسید . محمدرضا به همراه دوستان آزاده اش در یازده دی ماه ١٣۶۹ به وطن بازگشت. خیابان ها گل باران شده بود. خانواده ها با شاخه های گل به استقبال فرزندان شان آمده بودند. همه از ماشین پیاده شدند. انگار قیامت بود هرکسی عزیزش را در آغوش می گرفت. همه دنبال گم شده مان میگشتیم. اشک شوق از دیده ها جاری بود. خانه را برای حضورش چراغانی کرده بودیم و منتظرش بودیم به خانه آمد. انگار این خانه رنگ و بوی دیگری گرفت. هنوز حال و هوای جبهه داشت، گویی روحش را در جبهه ها پرواز داده بود.
چند روزی در شوک بود و بیشتر سکوت می کرد. مدتی از آمدنش می گذشت. دنیا برایش کوچک شده بود. او بسیار مقید به دین و مذهب و رعایت شئونات اسلامی بود. تن پروری در او راه نداشت کار و زحمت با خون او عجین شده بود. خستگی برایش بی معنا بود. خلوصی که او در نماز داشت ما را به حیرت وا می داشت .
او از جامعه تصورات دیگری داشت میگفت چه تصور می کردیم و چه شد. انتظار نداشتیم وضع جامعه این باشد. فکر میکردم باید بهتر از اینها باشد. خیلی ناراحت بود. او بعد از این که در خون غلتیدن دوستانش را به چشم دیده و سختی های اسارت را به جان خریده بود و حالا اوضاع را این گونه می دید ، می گفت احساس میکنم دینداری ، اخلاق و تقوا در جامعه کمرنگ شده و جای خود را گم کرده. چرا در اجرای بعضی مسائل در جامعه کوتاهی می شود؟ این افکار او را آزار می داد.
🌺 تومور مغزی : (خواهر شهید )
از آن روز بدنش ضعیف و ضعیف تر شد . توموری که در سر داشت خواب و خوراک را از او گرفته بود . بیماریش به اوج رسیده بود . ماه رمضان بود . محمدرضا گوشه اتاق روی سجاده اش نشسته بود و گریه می کرد. از دور او را نگاه می کردم . به مادرم گفتم : « محمد رضا امروز اصلا حالش خوش نیست. چه کنیم ؟ » دلنگرانی مادرم بیشتر و بیشتر شد . راهی جز دعا کردن نداشتیم . چند روز گذشت.
لحظه تلخی بود. محمدرضا روی سجاده اش به رحمت خدا رفته بود. آن روز ، روز ضربت خوردن حضرت علی (ع) بود . او شش ماه بیشتر طاقت نیاورد. دیگر نمی توانست در این دنیای پر از زرق و برق نفس بکشد. سرانجام محمدرضا در بهترین ماه خدا در حال عبادت و در سحرگاه نوزده رمضان به شهادت رسید.
« برگرفته از کتاب عشق شناسنامه ای نیست »
#شهدای_رکن_آباد_میبد
#عشق_شناسنامهای_نیست
#رکنآباد_دومین_روستای_نمونه_شهید_و_شهادت_کشور
#شهید_محمد_رضا_ملاصادقی
پــایــــــ🎥ــــــگــــاه خـبـــــ📸ـــــــری
رکـــــ📝ــــــن آبـاد مهــــ📖ـــــرآبـاد
https://eitaa.com/paygahekhabariroknabadmehrabad
#پایگاهخبریرکنآبادمهرآباد
#پنجشنبه_های_شهدایی
پنج شنبه های شهدایی
قسمت چهلم : 🌹🌹شهید سید علیرضا میرابوطالبی 🌹🌹
🌺 عیادت تا شهادت
: (حسین شیر غلامی)
او با تمام گروهکها و ضد انقلابها مخالف بود همیشه سفارش می کرد که مبادا حق به جانب آنها بگیرید. می گفت که آنها زهـر کشنده اند . آن روزهـا سید علیرضا برای مبارزه با دشمن خونش به جوش می آمد. بعد از این که این مبارزات به سمت و سوی جبهه و جنگ کشیده شد، سید علیرضا نیز خود را وقف جبهه و جنگ نمود.
در یکی از عملیاتها دستم ترکش خورده بود و خون از دستم می رفت . مرا به بیمارستان بردند سه روز بستری بودم. سید علیرضا هم همراهم بود و هرکاری می توانست برایم انجام می داد. او دو سال در بیمارستان به بیماران خدمت کرده بود و در کارش مهارت داشت. یک روز به عیادتـم آمـد . بعد از احوالپرسی، چند دقیقه ای کنارم نشست، نگاهی به من کرد و گفت: «حسین می خواهم به جبهه بروم از جبهه برایم بگو آن روز کمی از خاطرات جبهه برایش گفتم. در حال صحبت بودم که رنگ رخساره اش دگرگون شد. می گفت که دلش خیلی هوایی شده . تصمیم خود را گرفته بود. صحبتم تمام شد، از من خداحافظی کرد و رفت. شنیدم همان شب سر صحبت را با پدرش باز کرده و گفتـه کـه می خواهم به جبهه بروم.
سید عباس مردی بسیار مهربان و دل رحم بود. او جانش را تن بچه هایش می کرد. نمی دانم آن شب چه بر دلش گذشته بود که به رفتن پسرش رضایت داده بود. سید علیرضا با شوق و اشتیاق گوش به زنگ بود تا خبر اعزام برسد و راهی شود.
« برگرفته از کتاب عشق شناسنامه ای نیست »
#شهدای_رکن_آباد_میبد
#عشق_شناسنامهای_نیست
#رکنآباد_دومین_روستای_نمونه_شهید_و_شهادت_کشور
#شهید_سید_علیرضا_میرابوطالبی
پــایــــــ🎥ــــــگــــاه خـبـــــ📸ـــــــری
رکـــــ📝ــــــن آبـاد مهــــ📖ـــــرآبـاد
https://eitaa.com/paygahekhabariroknabadmehrabad
#پایگاهخبریرکنآبادمهرآباد
#پنجشنبه_های_شهدایی
پنج شنبه های شهدایی
قسمت چهل و یکم : 🌹🌹 شهید سید احمد میرطالبی 🌹🌹
🌺 عاشقی بردوش : (هم رزم)
روز هفتم محرم بود به همراه سید احمد و جمعی از برادران عازم گیلانغرب شدیم. در منطقه گیلانغرب شرایط خیلی سخت بود. بعد از ظهر سوار ماشین شدیم.
ماشین تا جایی نزدیک کوه رفت و ایستاد. همگی پیاده شدیم . به ما گفتند باقی راه را باید پیاده بروید . مسیر زیادی را پیاده رفتیم. همگی خسته شده بودیم . بعد از ظهر دیروز تا صبح فردای آن روز یکسره پیاده رفته بودیم. بچه ها می گفتند دیگر نمی توانیم ادامه دهیم. فرمانده گفت: «چاره ای نیست . اگر خسته شدید کوله پشتی های خود را بیندازید.» آن قدر ناتوان شده بودیم که کوله پشتی خود را انداختیم. دوباره ادامه مسیر را تا مدتی ادامه دادیم؛ اما باز نای راه رفتن نداشتیم . دستور آمد اگر باز هم توان راه رفتن ندارید پوتینهای خود را بیرون آورید تا سبک تر شوید و دوباره به مسیر خود ادامه دهید . پوتین ها را بیرون آوردیم؛ ولی خستگی به حد نهایت رسیده بود و پس از مدتی عده ای از رزمندگان گفتند دیگر نمی توانیم دهیم. شرایط خیلی سخت بود. خود را با سختی و مشقت به محل مورد نظر رساندیم؛ اما بعد از مبارزات سخت و طاقت فرسا متأسفانه عملیات شکست خورد و مجبور به عقب نشینی بودیم.
در آن منطقه شهید اسلامی مقدم به شهادت رسید. سید احمد با آن همه سختی که در راه کشیده بود تشنه و گرسنه و ناتوان به هر طریقی بود جنازه این شهید عزیز را چون عاشقی بر دوش گرفت و تا قسمتی از راه به عقب آورد تا به دست دشمن نیفتد . آن قدر تشنه و گرسنه و بی رمق بودیم که نای راه رفتن نداشتیم و با زحمت ، خود را به جلو می کشاندیم؛ اما سید احمد نیرویی خدایی داشت. سرانجام او به شوش دانیال رفت و بعد از زیارت آن پیامبر بزرگ عازم جبهه شوش شد و در حمله فتح المبین در روز دوم فروردین سال ٦١ بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سرش به درجه رفیع شهادت نائل آمد. چه زیباست که روز شهادتش مصادف با روز تولدش بود.
« برگرفته از کتاب عشق شناسنامه ای نیست »
#شهدای_رکن_آباد_میبد
#عشق_شناسنامهای_نیست
#رکنآباد_دومین_روستای_نمونه_شهید_و_شهادت_کشور
#شهید_سید_احمد_میرطالبی
پــایــــــ🎥ــــــگــــاه خـبـــــ📸ـــــــری
رکـــــ📝ــــــن آبـاد مهــــ📖ـــــرآبـاد
https://eitaa.com/paygahekhabariroknabadmehrabad
#پایگاهخبریرکنآبادمهرآباد
#پنجشنبه_های_شهدایی
پنج شنبه های شهدایی
قسمت چهل و دوم : 🌹🌹 شهید سید علی اکبر میری 🌹🌹
🌺 گریه می کرد و می خندید : (خواهر شهید)
وقتی سید علی اکبر به خانه برگشت دست و پاهایش زخمی و مجروح بود و چشمانش نیز آسیب دیده بود. حال خوشی نداشت . می گفت: «همراه بچه های رکن آبادی بودم. عملیات شروع شد، یک لحظه مثل باران بر ما آتش بارید. همه جلو رفته بودیم، متأسفانه دشمن ما را محاصره کرد و هفت نفر از بچه های رکن آباد اسیر شدند و فقط من توانستم خود را نجات دهم خیلی شرمنده ام و نمیدانم به خانواده هایشان چه جوابی بدهم.»
سید علی اکبر چند ماهی در خانه بود. مدتی از آمدنش نگذشته بود که شوهرم حسن به دلیل حادثه ای به رحمت خدا رفت. آن روزها تلخ ترین روزهای زندگی ام بود. او مرد بسیار خوبی بود، در آن روزهای جنگ در حفر کانال فتح المبیـن کـه توسط مقنی های رکن آباد انجام شد، او نیز سهمی از آن عملیات داشت. جدایی از او برایم خیلی سخت بود. در آن روزهای فراق ، با چند بچه قد و نیم قد تنها شده بودم؛ اما امیدم به خدا بود ماه رمضان شد. چند روزی از رمضان نگذشته بود که سید علی اکبر دوباره داشت برای رفتن آماده میشد . می گفت که باید به جبهه بروم.
مادرم به او می گفت: «خواهرت صدیقه تنهاست، باید مثل همیشه او را همراهی کنی تا بعد از چهلم شوهرش به زندگی خودش برگردد!»؛ اما سید علی اکبر می گفت نه مادر مسئولیت دیگری بر دوشم است. نمی توانم صبر کنم.» هرچه اصرار کرد که لااقل تا چهلم حسن این جا باش، صبر کن رمضان تمام شود بعد برو. می گفت: «نه باید بروم.»
حرف هایی می زد که آن روز معنایش را نمی فهمیدم . لابه لای حرفهایش می گفت: حضرت زینب و ام لیلا چگونـه بـر ایـن همـه مصیبت صبر کردند؟ چگونه ام لیلا علی اکبرش را به میدان جنگ فرستاد ؟ آنها را نگاه کنید. نمیتوانم دست روی دست بگذارم و این جا بنشینم.»
سید علی اکبر به هر طریقی بود رضایت مادرم را جلب کرد. درحالی که هنوز آثار جراحت به تنش باقی بود دوباره عازم جبهه شد ایمان دارم که با آن شرایط ، خدا به دل مان انداخت و صبرمان داد که به رفتن سید علی اکبر راضی شدیم. نمی فهمیدیم معنی این همه اصرار سید علی اکبر برای رفتنش چه بود؛
بعد از رفتنش چند روزی بود از او خبری نداشتیم و منتظر نامه اش بودیم . هنوز چهلم حسن نشده بود که خبر آمد سید علی اکبر در عملیات والفجر ۲ بعد از نبردی سخت با دشمنان ترکشی به قلبش اصابت کرده و شهید شده. از شنیدن این خبر دگرگون شدیم. داغ حسن بر سینه مان سنگینی می کرد که داغی دیگر به آن اضافه شد.
مادرم نمی دانست چه کند. در شرایط بسیار سختی بود. سیدجمال جانباز شده بود ، دامادش حسن به رحمت خدا رفته بود، سید حسین جبهه بود و الان هم که خبر شهادت سید علی اکبر را آورده بودند. گاهی گریه می کرد و گاهی می خندید.
« برگرفته از کتاب عشق شناسنامه ای نیست »
#شهدای_رکن_آباد_میبد
#عشق_شناسنامهای_نیست
#رکنآباد_دومین_روستای_نمونه_شهید_و_شهادت_کشور
#شهید_سید_علی_اکبر_میری
پــایــــــ🎥ــــــگــــاه خـبـــــ📸ـــــــری
رکـــــ📝ــــــن آبـاد مهــــ📖ـــــرآبـاد
https://eitaa.com/paygahekhabariroknabadmehrabad
#پایگاهخبریرکنآبادمهرآباد
#پنجشنبه_های_شهدایی
پنج شنبه های شهدایی
قسمت چهل و سوم : 🌹🌹 شهید محمد رضا ناصحی 🌹🌹
🌺 وقف بسيج : (اقوام شهید)
محمدرضا اولین فرزند و تنها پسر خانواده بود. اخلاق و منش او بین دوستان زبانزد و مثال زدنی بود مردم دار و خدادوست، بسیار مؤدب ، زرنگ و کاری بود. دلخوشی اش این بود که تا جایی که میتواند دستگیر دیگران باشد. از روزی که با نام امام آشنا شد عاشق و دل شیفته او شد.
او یکی از بهترین بچه های انقلابی بود و حضور با شکوهی در راهپیمایی های آن زمان داشت. آن قدر خود را وقف بسیج نموده بود که پدرش برای دیدنش باید به بسیج میرفت. کارهای سنگین و سخت را به جان می خرید کمتر می خوابید و بیشتر کار می کرد.
دوستانش یکی یکی به جبهه اعزام میشدند و او نیز برای رفتن به جبهه لحظه شماری می کرد. تا این که یک روز موضوع رفتنش به جبهه را با خانواده در میان گذاشت و مدتی بعـد عـازم جبهه شد.
او در اولین اعزام به سلامتی به آغوش گرم خانواده بازگشت . وقتی به خانه آمده بود هنوز حال و هوای جبهه در سرش بود و خیلی زود دوباره برای اعزام به جبهه ثبت نام نمود.
« برگرفته از کتاب عشق شناسنامه ای نیست »
#شهدای_رکن_آباد_میبد
#عشق_شناسنامهای_نیست
#رکنآباد_دومین_روستای_نمونه_شهید_و_شهادت_کشور
#شهید_محمد_رضا_ناصحی
پــایــــــ🎥ــــــگــــاه خـبـــــ📸ـــــــری
رکـــــ📝ــــــن آبـاد مهــــ📖ـــــرآبـاد
https://eitaa.com/paygahekhabariroknabadmehrabad
#پایگاهخبریرکنآبادمهرآباد
#پنجشنبه_های_شهدایی
پنج شنبه های شهدایی
🌹🌹🌹🌹🌹
🌺 سخن آخر
تمام شد و کاش تازه شروع میشد. صبر کنید فقط یک جمله باقی مانده. یک جمله هست که در کلام همه شهدا چشمک میزند و مرا به فکر فرو برده. با خود می گویم به راستی چرا این قدر برایشان مهم بوده که در لحظات آخر، زمانی که شاید برای همیشه میخواستند از عزیزترین کسانشان جدا شوند و این دنیا را با تمام زرق و برق و آرزوهایش رها کنند این جمله را میگفتند و به عمل به آن خیلی سفارش می کردند. خیلی عجیب است که حتی بر روی مزار مطهر شهید جواد محمدی این جمله حک شده تا برای همیشه بماند. نه تنها شهدای هشت سال دفاع مقدس ، بلکه شهدای مدافع حرم نیز به این جمله بسیار بها داده اند و برای فهماندن آن به ما، خود را به آب و آتش زدند؛ تاجایی که می گویند اگر به این جمله عمل نکنید خون شهدا را پایمال کرده اید.
آری، این جمله در گوش همه ما تکراریست: «خواهرم حجابت را ، چادرت را، حیا و عفتت را حفظ کن.»
به راستی چرا به این جمله بعد از این همه سال هنوز آن طور که باید بها داده نشده. تا جایی که شهید مدافع حرم جواد محمدی می گوید: «اگر روزی خداوند شهادت را نصیبم کرد ، بنده از شهدایی هستم که یقه بی حجاب ها را در آن دنیا می گیرم . . به راستی چقدر خونش به جوش آمده و از این اوضاع زمانه چه دیده که این گونه سخن می گوید؟!
آیا حالا دیگر وقتش نرسیده که به این جمله جامه عمل پوشانده شود؟
خوب می دانیم که همه راهش را بلد هستند؛ اما .
همه ما به اندازه سهمی که داریم مسئولیم.
التماس دعا
« برگرفته از کتاب عشق شناسنامه ای نیست »
#شهدای_رکنآباد_میبد
#عشق_شناسنامهای_نیست
#رکنآباد_دومین_روستای_نمونه_شهید_و_شهادت_کشور
پــایــــــ🎥ــــــگــــاه خـبـــــ📸ـــــــری
رکـــــ📝ــــــن آبـاد مهــــ📖ـــــرآبـاد
https://eitaa.com/paygahekhabariroknabadmehrabad
#پایگاهخبریرکنآبادمهرآباد
#پنجشنبه_های_شهدایی
بسم رب الشهداء و الصدیقین
با عرض سلام خدمت شما مخاطبین و همراهان همیشگی پایگاه خبری و رسانه مردمی رکن آباد مهرآباد
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
خداوند را شاکریم که این توفیق را به ما داد که در مدت این یازده ماه با برنامه ی پنج شنبه های شهدایی ، یادی از شهدای عزیز دیارمان را زنده کنیم و با مرور خاطره ای کوچک از شهدا درسی از زندگی اشان بگیریم.
🌷درس ها و نکات مهمی را با مرور خاطرات و وصیت نامه شهدا می توان گرفت. یک نکته مهم که نویسنده محترم کتاب « عشق شناسنامه ای نیست» در سخن آخر به آن اشاره کردند مسئله حجاب و عفاف است که دغدغه ی تمام شهدا بوده و در وصیت نامه هایشان نیز به آن تأکید کرده اند. حال ما می مانیم و عشق به شهدا و عمل به وصیت نامه ی آنها.
🌷 نکته ی جالبی که بنده در اکثر زندگینامه های شهدای دیارمان دیدم اینکه اکثر قریب به اتفاق این عزیزان با وجود سن کم اهل مسجد و نماز جماعت بودند و عاشقانه در بسیج فعالیت داشتند و تلاش می کردند . حتی در وصیت نامه هایشان نیز به خالی نگذاشتن سنگر بسیج و مسجد تأکید داشتند.
🌷حال وظیفه تکتک ما این است که در این زمانه ای که انواع و اقسام ابزارها برای تضعیف دین و باور و اعتقاد نوجوانان و جوانان به کار گرفته شده است کاری کنیم که این عزیزان در محیطی سالم جذب مساجد و بسیج شوند ، نه اینکه خدای ناکرده در هر مقام و پستی که هستیم سد راه جوانان شده و آنها را از مساجد و بسیج دلزده کنیم و آب در آسیاب دشمن بریزیم.
❀ همه ما به اندازه ی سهمی که داریم مسئولیم ❀
البته که عمل به دیگر وصایای شهیدان نیز باید در رأس کارهای ما قرار بگیرد.
🔰در پایان ضمن تشکر از همه ی شما خوبان، ممنون میشیم که با نظراتتون ما رو در ارائه ی برنامه های بهتر برای شهدا یاری کنید.
ماییم و شب تار و غم یار و دگر هیچ
صبر کم و بی تابی بسیار و دگر هیچ
التماس دعای فرج و شهادت
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#عشق_شناسنامهای_نیست
#رکنآباد_دومین_روستای_نمونه_شهید_و_شهادت_کشور
پــایــــــ🎥ــــــگــــاه خـبـــــ📸ـــــــری
رکـــــ📝ــــــن آبـاد مهــــ📖ـــــرآبـاد
https://eitaa.com/paygahekhabariroknabadmehrabad
#پایگاهخبریرکنآبادمهرآباد
#سالروزشهید 🌷🌷🌷🌷
❤️🧡💛💚💙💜💖
يك قطره حديث آشنا مي خواهم
از جام و لبي، كمي خدا مي خـواهم
تفسير درست عشق و پرپر گشتن
از سيدمان عليرضــــا مي خواهم
🍃🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🍃
سوم فروردین ، چهل و دومین سالروز شهادت
🌷 شهید سید علیرضا میرابوطالبی🌷
را گرامی میداریم
#رکنآباد_دومین_روستای_نمونه_شهید_و_شهادت_کشور
پــایــــــ🎥ــــــگــــاه خـبـــــ📸ـــــــری
رکـــــ📝ــــــن آبـاد مهــــ📖ـــــرآبـاد
https://eitaa.com/paygahekhabariroknabadmehrabad
پایگاه خبری رکنآباد مهرآباد
#پایگاهخبریرکنآبادمهرآباد #اطلاعیه_فوت 🏴 ▪️ انا لله و انا الیه راجعون ▪️ با نهایت تاسف و تاثر د
#پایگاهخبریرکنآبادمهرآباد
🌹🌹 شهید محمد باقر باقری 🌹🌹
🌺 الهی بسبزید
: (مادر شهید)
روزهای سختی بود؛ بی آبی ، بی برقی ، بی پولی آن روزها برنگردد. گاهی کاربافی داشتم چرخ ریسی میکردم خلاصه هرکاری از دستم ساخته بود دریغ نمی کردم. ماه رمضان بود که محمد باقر به دنیا آمد . آب لوله کشی در خانه نداشتیم
و باید از بیرون آب به خانه می آوردیم پدرش کشاورز و مقنی بود. او برای کار به تهران و بم مسافرت میکرد روزگارمان با سختی سپری می شد.
محمد باقر کم کم بزرگ شد و به مدرسه رفت . او از همان کودکی حجب و حیا در وجودش عجین شده بود. وقتی میخواست به مدرسه برود از مسیری که زنان بودند عبور نمی کرد و مسیر دیگری را برای رفتن انتخاب می کرد. او دانش آموز ممتاز کلاس بود. در کنار درس به من و پدرش نیز خیلی کمک میکرد از مدرسه که برمی گشت به جای این که در کوچه با بچه ها بازی کند در خانه میماند و هرکاری در خانه بود به من کمک می کرد. ظرف میشست ، جارو می کرد. او غم خـوار مـن بـود. البتـه همـه بچه هایم مهربان بودند هر موقع میخواستم دعوایشان کنم میگفتم: «الهی بسبزید .»
و گاهی برایشان شعر می خواندم:
الله الله به جانم ورد سر زبانم
ناد علی بخوانم شاید که در نمانم
🖊 « برگرفته از کتاب عشق شناسنامه ای نیست »
#شهدای_رکنآباد_میبد
#عشق_شناسنامهای_نیست
#رکنآباد_دومین_روستای_نمونه_شهید_و_شهادت_کشور
پــایــــــ🎥ــــــگــــاه خـبـــــ📸ـــــــری
رکـــــ📝ــــــن آبـاد مهــــ📖ـــــرآبـاد
https://eitaa.com/paygahekhabariroknabadmehrabad
پایگاه خبری رکنآباد مهرآباد
#پایگاهخبریرکنآبادمهرآباد
🌹 شهید احمدعلی اسلامی مقدم 🌹
🌺 از عاشورا تا اربعین : (مادر شهید)
احمد علی پسری بی نظیر بود. هوای همه را داشت. در کنار درس خواندن به پدرش در کار کشاورزی و مقنی گری نیز کمک می کرد.بیشتر وقت ها که پدر و برادرش برای کار به مسافرت می رفتند، در واقع او سرپرست خانواده بود.
احمد علی همیشه از شهدا می گفت و از شهدا میخواند تا بالاخره برای جبهه ثبت نام نمود و دوره های آموزشی را گذراند. او تازه از آموزش برگشته بود. روز عاشورا بود. با عجله وارد خانه شد و گفت: «مادر میخواهم به جبهه بروم با اتوبوس هماهنگ کرده ام که لحظه ای کنار جاده بایستد تا بیایم و با شما خداحافظی کنم.» گفتم: «هنوز تازه آمده ای و پدرت هم خانه نیست . او هم می خواهد تو را ببیند. کمی صبر کن.» اما او گفت: «نه .» گفتم: «حداقل بیا ناهارت را بخور باز گفت که وقت نیست ، اتوبوس کنار جاده ایستاده و منتظر است تا من برگردم آمده ام لحظه ای شما را ببینم و خداحافظی کنم. با اصرار من ایستاده لقمه ای به دهان گذاشت .
میخواستم او را بیشتر ببینم. خیلی انتظار کشیده بودم تا از آموزش برگردد؛ ولی هنوز نیامده داشت می رفت . حتی فرصت نبود راحت با او خداحافظی کنم لحظه آخر به او گفتم که حتما برایم نامه بده . او گفت: «مادرجان هرطور قرار است بشود میشود. می خواهم کاری کنی که فردای قیامت نزد فاطمه زهرا روسفید باشم. بعد گفـت کـه سـر چهل روز بـر می گردم و رفت . خیلی نگرانش بودم از رفتنش معلوم بود برگشتی در کارش نیست . عاشق و بی قرار. آخرین نگاهش هرگز از خاطرم نمی رود. او رفت و سر چهل روز برگشت.
🖊 « برگرفته از کتاب عشق شناسنامه ای نیست »
#شهدای_رکنآباد_میبد
#عشق_شناسنامهای_نیست
#رکنآباد_دومین_روستای_نمونه_شهید_و_شهادت_کشور
پــایــــــ🎥ــــــگــــاه خـبـــــ📸ـــــــری
رکـــــ📝ــــــن آبـاد مهــــ📖ـــــرآبـاد
https://eitaa.com/paygahekhabariroknabadmehrabad
پایگاه خبری رکنآباد مهرآباد
#پایگاهخبریرکنآبادمهرآباد 🌱نماهنگی دلنشین با صدای مرحومه حاجیه ربابه چوپان ، مادر شهید محمدباقر
#پایگاهخبریرکنآبادمهرآباد
🌹🌹 شهید محمد باقر باقری 🌹🌹
🌺 الهی بسبزید
: (مادر شهید)
روزهای سختی بود؛ بی آبی ، بی برقی ، بی پولی آن روزها برنگردد. گاهی کاربافی داشتم چرخ ریسی میکردم خلاصه هرکاری از دستم ساخته بود دریغ نمی کردم. ماه رمضان بود که محمد باقر به دنیا آمد . آب لوله کشی در خانه نداشتیم
و باید از بیرون آب به خانه می آوردیم پدرش کشاورز و مقنی بود. او برای کار به تهران و بم مسافرت میکرد روزگارمان با سختی سپری می شد.
محمد باقر کم کم بزرگ شد و به مدرسه رفت . او از همان کودکی حجب و حیا در وجودش عجین شده بود. وقتی میخواست به مدرسه برود از مسیری که زنان بودند عبور نمی کرد و مسیر دیگری را برای رفتن انتخاب می کرد. او دانش آموز ممتاز کلاس بود. در کنار درس به من و پدرش نیز خیلی کمک میکرد از مدرسه که برمی گشت به جای این که در کوچه با بچه ها بازی کند در خانه میماند و هرکاری در خانه بود به من کمک می کرد. ظرف میشست ، جارو می کرد. او غم خـوار مـن بـود. البتـه همـه بچه هایم مهربان بودند هر موقع میخواستم دعوایشان کنم میگفتم: «الهی بسبزید .»
و گاهی برایشان شعر می خواندم:
الله الله به جانم ورد سر زبانم
ناد علی بخوانم شاید که در نمانم
🖊 « برگرفته از کتاب عشق شناسنامه ای نیست »
#شهدای_رکنآباد_میبد
#عشق_شناسنامهای_نیست
#رکنآباد_دومین_روستای_نمونه_شهید_و_شهادت_کشور
پــایــــــ🎥ــــــگــــاه خـبـــــ📸ـــــــری
رکـــــ📝ــــــن آبـاد مهــــ📖ـــــرآبـاد
https://eitaa.com/paygahekhabariroknabadmehrabad
#پایگاهخبریرکنآبادمهرآباد
بسم رب الشهداء و الصدیقین
با عرض سلام خدمت شما مخاطبین و همراهان همیشگی رسانه مردمی و پایگاه خبری رکن آباد مهرآباد
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
خداوند را شاکریم که این توفیق را به ما داد که در مدت این یازده ماه با سری دوم برنامه ی پنجشنبه های شهدایی ، مروری بر زندگینامه ی شهدا داشته باشیم و یاد شهدای عزیز دیارمان را زنده نگه داریم.
🌷نکته ای که در زندگینامه این شهدای عزیز میتونیم بهش اشاره کنیم سن و سال کم این عزیزان هست که با این سن کم به هدف والایی دست یافتند و ره صدساله رو یک شبه طی کردند و همه شور و نشاط و جوانیشان را در راه رضای خدا خرج کردند .
‼️ پس یادمان باشد
اگر خطا رفتیم
نگوییم جوانی کردیم
اگر #جوانی کردن ما اینگونه است
پس آنها چه کردند...!😔
✅ میشود جوانی کرد
به عشق #علی_اکبر_ارباب
و به شهادت رسید
فدایِ حضرت مهدی"عج"🌹
#به_جوانیشان_برمیخورد
🔰در پایان ضمن تشکر از همه ی شما خوبان، ممنون میشیم که با نظراتتون ما رو در ارائه ی برنامه های بهتر برای شهدا یاری بفرمایید.
ماییم و شب تار و غم یار و دگر هیچ
صبر کم و بی تابی بسیار و دگر هیچ
التماس دعای فرج و شهادت
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#پنجشنبه_های_شهدایی
#رکنآباد_دومین_روستای_نمونه_شهید_و_شهادت_کشور
پــایــــــ🎥ــــــگــــاه خـبـــــ📸ـــــــری
رکـــــ📝ــــــن آبـاد مهــــ📖ـــــرآبـاد
https://eitaa.com/paygahekhabariroknabadmehrabad