eitaa logo
پلاک۱۲
6 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
شخصی که مسلط به علوم غریبه بود، توانست در زمان خاصی، مکان حضور امام زمان(عج) را در بازار آهنگران شناسایی کند، و پس از آن به سرعت برای دیدار ایشان راهی محل شد و مشاهده کرد که حضرت در کنار دکانی نشسته است که صاحب آن بی‌توجه به ایشان مشغول نرم کردن آهن است، اما پس از مدتی مشاهده کرد که پیرمرد صاحب دکان به امام زمان(عج) گفت: «یابن رسول الله، اینجا مکان گرمی است اجازه دهید برای شما آب خنک بیاورم».  اینگونه بود که استنباط شخص سوم، مبنی بر اینکه فقط خودش متوجه حضور حضرت است، غلط از آب درآمد.  پس از مدتی پیرزنی به دکان مرد آهنگر مراجعه کرد و گفت: «فرزندم بیمار است و خرج مداوای او هفت درهم است، تنها دارایی من هم همین قفل است که هیچ کس در این بازار بیش از شش درهم برای آن نمی‌پردازد، به خاطر خدا آن را به قیمت هفت درهم از من بخر»، مرد آهنگر با دیدن قفل بدون کلید، به پیرزن گفت: «که متاع او با این شرایط 10 درهم ارزش دارد و در صورت ساخته شدن کلید برای آن دوازده درهم در بازار به فروش می‌رسد، حال هر یک از این دو کار را که بخواهی، برای تو انجام می‌دهم»، سپس در برابر دیدگان متعجب پیرزن، 10درهم در ازای خرید قفل به او پرداخت کرد، آن‌گاه بقیة‌الله(عج) رو به شاهد کرد و فرمود: «برای پیدا کردن ما رمل نیندازید، اگر همه مثل این مرد، مسلمان باشید، ما به سراغ شما می‌آییم».  ✅ ۱۲ @pelak12 https://t.me/pelak12/52
📌 🔸چند سال پیش همیشه فکر میکردم شبها کسی زیر تختم پنهان شده است.نزد پزشک اعصاب رفتم و مشکلم را گفتم 🔹روانپزشک گفت: "فقط یک سال هفته‌ای سه روز جلسه ای 80 دلار بده و بیا تا درمانت کنم. 🔸شش ماه بعد اون پزشک رو تو خیابان دیدم. پرسید، "چرا نیومدی؟" 🔹گفتم، "خب، جلسه‌ای هشتاد دلار، برای یک سال خیلی زیاد بود. یه نجّار منو مجانی معالجه کرد. خوشحالم که اون پول رو پس‌انداز کردم و یه وانت نو خریدم." 🔸پزشک با تعجّب گفت، "عجب! میتونم بپرسم اون نجّاره چطور تو را معالجه کرد؟" 🔹گفتم: "به من گفت اگه پایه‌های تخت خواب را ببُرم؛ دیگه هیچکس نمی‌تونه زیر تختت قایم بشه!" 🔺برای هر تصمیم گیری شتاب نکنیم و کمی بیندیشیم ✅ ۱۲ @pelak12
داستانی جالب از زبان حجه الاسلام والمسلمین علیرضا توحیدلو درباره شیخ رجبعلی خیاط و امام زمان(عج) در ادامه میخوانید.   شیخ رجبعلی خیاط می گوید؛ در نیمه شبی سرد زمستانی در حالی که برف بشدت می‌بارید و تمام کوچه و خیابان‌ها را سفید پوش کرده بود از ابتدای کوچه دیدم که در انتهای کوچه کسی سر به دیوار گذاشته و روی سرش برف نشسته است! باخود گفتم شاید معتادی دوره گرد است که سنگ کوب کرده! جلو رفتم دیدم او یک جوان است! او را تکانی دادم! بلافاصله نگاهم کرد و گفت چه می‌کنی! گفتم: جوان مثلِ اینکه متوجه نیستی! برف، برف! روی سرت برف نشسته! ظاهراً مدت‌هاست که اینجایی! مریض می‌شوی! خدای ناکرده می ‌میری! اینجا چه می‌کنی؟ جوان که گویی سخنان مرا نشنیده بود! با سرش اشاره‌ای به روبرو کرد! دیدم او زل زده به پنجره خانه‌ای! گفتم عاشق شدی! فهمیدم عاشق شده! نشستم و با تمام وجود گریستم! جوان تعجب کرد! کنارم نشست! گفت تو برای چی گریه میکنی؟ نه کُند تو هم عاشق شده  ‌ای پیرمرد! آیا تو هم عاشق شدی؟! گفتم قبل از اینکه تو را ببینم فکر می‌کردم عاشقم! [عاشق مهدی فاطمه] ولی اکنون که تو را دیدم [چگونه برای رسیدن به عشقت از خودبی خود شدی] فهمیدم من عاشق نیستم و ادعایی بیش نبوده! مگر عاشق می‌تواند لحظه‌ای به یاد معشوقش نباشد. دید مجنون را شبی لیلا به خواب کاسه ای در دست دارد خیس آب گفت او را چیست ای شیدای من؟ در جوابش گفت ای لیلای من کاسه ی آب است اما آب نیست باده ی ناب است اما ناب نیست اینکه میبینی حاصل افسون توست دسترنج هق هق مجنون توست سوختم در آتش بیداد تو ریختم هر قطره اش با یاد تو ابر بودم تشنه ی لیلا شدم بس که باریدم تو را دریا شدم عشق اگر روزی تو را افسون کند لیلی اش را تشنه ی مجنون کند اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج ✅ ۱۲ @pelak12
💔 دلم می خواهد برایت عاشقانه بنویسم : می خواهم از آمدنت بگویم .. از رسیدنت ... از پایان شب های بلند غیبتت .... عشق من : آرزو می کنم روزی بیایی و در حضورت برایت جشن آغاز امامت بگیرم مولاجان ... بیا ببین : هنوز که نیامده ای ، بزمی عاشقانه آراسته ام برایت تا قدم بر خانه ام بگزاری و کلبه ام را به نور وجودت مُنور کنی عزیز ...  در بالای مجلس برایت جایگاهی تدارک دیده ام که همیشه به یادت خالی می ماند ! راستی چرا نمی آیی ؟ میهمانانم هر سال در جشن امامتت سراغت را از من می گیرند  که آقایم کجاست ؟ چرا دیر کرده ! چرا به میهمانی خودش نرسیده ؟! ... نمی دانم جانِ مهدی : جوابشان را چه بگویم ؟ اما با لبخندی به یاد آمدنت به آنها می گویم در راه است :.... آقایم در راه مانده ، میرسد .. ! بیا ببین آقاجان : برای هدیه به میهمانان مجلست از جمکرانت - نقش - خانه ات را آورده ام تا با دیدن خانه ی آسمانی ات به یادشان بماند  که برای آمدنت دعای فرج بخوانند... ا گر شد به میهمانی ام بیا مولاجان :‌ قول رسیدنت را داده ام ..  لااقل سَری به بزم عاشقانه ام بزن مولاجان :  شادمانه هایم برایت دلتنگ اند .. ✅ ۱۲ @pelak12 https://t.me/pelak12/59
داستان سید عبدالکریم کفاش سید عبدالکریم کفاش شخصی بود که مورد عنایت ویژه امام زمان (عج) قرار داشت و حضرت دائماً به او سر می زد. روزی حضرت به حجره کفاشی او تشریف آوردند در حالی که او مشغول کفاشی بود. پس از دقایقی حضرت فرمودند: «سید عبدالکریم، کفش من نیاز به تعمیر دارد ، برایم پینه می زنی؟»  سید عرض کرد: آقاجان به صاحب این کفش که مشغول تعمیر آن هستم قول داده ام کفش را برایش حاضر کنم، البته اگر شما امر بفرمائید چون امر شما از هر امری واجب تر است، آن را کنار می گذارم و کفش شما را تعمیر می کنم. حضرت چیزی نگفتند و سید مشغول کارش شد.  پس از دقایقی مجدداً حضرت فرمودند: «سید عبدالکریم! کفش من نیاز به تعمیر دارد، برایم پینه می زنی!؟» سید کفشی را که در دست داشت کنار گذاشت، بلند شد و دستانش را دور کمر مبارک حضرت حلقه زد و به مزاح گفت : قربانت گردم اگر یک بار دیگر بفرمایید "کفش مرا پینه می زنی" داد و فریاد می کنم آی مردم آن امام زمانی که دنبالش می گردید، پیش من است، بیایید زیارتش کنید ! حضرت لبخند زدند و فرمودند: «خواستیم امتحانت کنیم تا معلوم شود نسبت به قولی که داده ای چقدر مقید هستی.» (کتاب روزنه هایی از عالم غیب؛ آیت الله سید محسن خرازی) ✅ ۱۲ @pelak12