بـزرگۍمۍگفـت:
تڪیہڪنبہشھـدا؛شھـداتڪیہشـونخـداسـت.
اصـلاڪنارگلبنشـینۍبـوۍگـلمۍگیـرۍ؛
پسگلسـتـانڪنڪلزندگیـترو
بـٰایـٰادشھـدا...!'
#شهیدانه
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸احساس مسئولیت در انتخابات مثل شهدا
🎙حاج آقا پناهیان
#سرنوشت_ما
#انتخابات
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
🌟#رفیق_مثل_رسول🌟۳۹
مترو دروازه دولت نزدیک ترین آدرس به مدرسه بود.پشت مترو باهم قرار گذاشتیم. بچه های دانشگاه شریف متصدی کار بودند.همه اخلاق رجب را بهخوبی میدانستیم. در خانه حق نداشتیم از تظاهرات و انقلاب حرف بزنیم. هر چیزی که ما روی آن دست میگذاشتیم، خط قرمز رجب میشد و مخالفت میکرد. خیلی مراقب حرفهایمان بودیم که شر به پا نشود. امیر با عجله آمد داخل حیاط. چند مرتبه فریاد زد و من را صدا کرد. رجب سرش را از پنجره بیرون برد و با تشر گفت: «چه خبرته؟! چته داد میزنی؟! بیا بالا ببینم چی میگی...» از دیدن رجب جا خورد؛ نمیدانست خانه است. از پلهها بالا آمد و جلوی در نشست. رجب نگاهی به امیر انداخت و گفت: «بیا اینم مامانت! چی میخوای بهش بگی که خونه رو گذاشتی رو سرت؟» طفلک سرش را پایین انداخت و صدایش درنیامد. تا حواس رجب پرت شد، با دست به من اشاره کرد رفتم راهپیمایی، تو هم بیا. از جا بلند شد. تا رجب به خودش بیاید، مثل قرقی از خانه بیرون رفت.
چادرم را سر کردم. مقابل من ایستاد و با عصبانیت گفت: «کجا میخوای بری؟! باز اومدن دنبالت؟! چرا دست از این کارات برنمیداری زن؟! میخوای اسیر دست این ساواکیها بشی به خاک سیاه بشینیم؟!»
- تو رو خدا بذار من برم.
- نمیذارم! بشین تو خونهت!
خودم را انداختم زمین. پاچهی شلوارش را گرفتم و پایش را بوسیدم. اشک امانم نمیداد. بریدهبریده حرفم را زدم: «رجب! بچههام رفتن، تو رو قرآن بذار منم برم! جلوم رو نگیر...» شوکه شد. انتظار نداشت به دست و پایش بیفتم. چند دقیقه به التماسهایم نگاه کرد. پایش را از زیر صورتم کشید کنار و گفت: «برو، دیگه جلوی تو رو نمیشه گرفت.» باورم نمیشد دلش به رحم آمده باشد. بندی که به دست و پایم زده بود با زبانش باز کرد و آزاد شدم. پلهها را دو تا یکی کردم و از خانه بیرون زدم. چادرم را برعکس روی سر انداختم و کفشهایم را لنگه به لنگه پوشیدم. تا خودم را به جمعیت برسانم، چندین مرتبه زمین خوردم و بلند شدم. فرار شاه از مملکت امید مردم را برای پیروزی بیشتر کرد. بعد از خروج شاه از ایران، امام در پیامی فرمودند: «خروج شاه از ایران، اولین مرحله پایان یافتن سلطه جنایتبار پنجاه ساله رژیم پهلوی میباشد که به دنبال مبارزات قهرمانانه ملت ایران صورت گرفته است. من این پیروزی مرحلهای را به ملت تبریک میگویم و بیانیهای خطاب به ملت صادر خواهم کرد. بازگشت من به ایران در اولین فرصتِ مناسب انجام خواهد شد.» پیام امام دهان به دهان بین مردم چرخید و وِلوِلهای به پا کرد.
کارهایشان با اینکه خیلی تلاش کرده بودند،نظم خوبی نداشت.بعد از کلی معطلی سوار اتوبوس شدیم.بیشتر مسیر را خواب بودیم.
وضعیت اسکان و بهداشت در پایین ترین حد خودش بود.رفتیم مسجد خرمشهر،آب برای وضو گرفتن نبود.صابر هم شروع کرد به عکس گرفتن.به صابر نگاه کردم و گفتم:الان چی برات جالبه تلق تلق عکس میندازی؟
صابر هم جواب داد:قیافه و استیل تو.رسول یکم بخند .خیالت راحت آب پیدا میشه،عکاس خوش اخلاق مثل من پیدا نمیشه.خوبی بی نظم بودن کاروان این بود که من،رضا و صابر فرصت کردیم یک چرخی در شهرهای اطراف بزنیم.یک روز رفتیم شوش،یک روز هم به شرهانی رفتیم. منطقه ای که تازه کار تفحص شهدا شروع شده بود،خاک دست نخورده ای که سال ها در دل خودش مردان بی ادعایی را داشت که برترین مدالی که به سینه داشتند،گمنامی بود.این قصه که حضرت زهرا س برای تک تک آن ها مادری میکنند،به نظرم نقطه اوج عاقبت به خیری آن ها بود.بچه های تفحص با حساسیت زیادی کار میکردند،یک گروه چهارتا پنج نفره که طلوع صبح با سلام و صلوات کار خودشان را شروع میکردند.وقتی از دور به کار آن ها نگاه میکردیم ،به یقین میرسیدیم که به دنبال اجزائ گنج باارزشی به اسم غیرت هستند. آن قدر دوروبرشان گشتم تا توانستم با پسری که از همه شوخ تر بود و لهجه یزدی اش شوخی هایش را دل چسب تر میکرد،آشنا شوم.محمد حسین محمدخانی (عمار حلب)بچه تهران.مادروپدرش ساکن شهرک محلاتی بودند.دانشگاه آزاد یزد درس میخواند.با خنده میگفت:اومدیم چندتا عکس یادگاری بگیریم و بریم.دست رفاقت که با محمدحسین دادم،ازاو خواستم من را هم به جمع خودشان راه بدهد.با یکی دونفر از مسئولین و بچه های گروه حرف زد.
گفت:رسول داداش بیا،بچه ها قبول کردند که با ما می آی پای کار.کلی ذوق کردم .بچه ها میخواستند برگردند تهران،من به رضا و صابر گفتم که علاوه بر سال تحویل، چندروزی از تعطیلات میخواهم اینجا باشم. هردو با دلخوری خداحافظی کردند و به تهران برگشتند.ساک لباسم را دادم به صابر که با خودش به تهران ببرد.من ماندم با یک دست لباس و یک جفت دم پایی و از همه مهم تر کلی شوق برای کار تفحص☺️
زندگی نامه شهید مدافع حرم 🕊🌹
#رسول_خلیلی
#ادامهدارد
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa