11.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴فرق است بین روز زن در دنیا و ایران
مطالبه زنان در اروپا در روز جهانی زن برای مقابله با آزارهای جنسی است!
یعنی شما تصور کنید! اگر ولنگاری در ایران آزاد بود؛ به جای اینکه زنی، در روز جهانی زن در متروی تهران بیحجابی زنان را مطالبه کند، باید در متروی مختلط حفاظت از اندامهای زنان را مطالبه میکرد...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🔴فرق است بین روز زن در دنیا و ایران مطالبه زنان در اروپا در روز جهانی زن برای مقابله با آزارهای ج
دشمن میدونه از چه راهی وارد شه
اول تز روشنفکری را وارد جامعه میکنه
که هر کسی باهر عقیده ودیدگاه وباید به نظرش احترام بگذاریم
ونظر وعقیده هر کس براش محترمه وما حق نداریم نظرمونو غالب کنید
خوب این تفکر یه جاهایی خوبه وقتی مربوط به زندگی خصوصی کسی میشه
ولی وقتی این عقیده به جامعه کشیده میشه و برای جامعه مضر هست دیگه احترام به عقیده اون طرف معنی نداره
همینطوری امر به معروف ونهی از منکر را درجامعه کمرنگ وکمرنگ تر کردند
تا جایی که امروز
افرادی به خودشون اجازه میدهند با گل دادن ترویج بی حجابی کنند وهیچ کس نطق نکشه
مطمعن باشید این حرکت از مترو واتوبوس شروع شد وبه بقیه محیط ها کشیده خواهد شد
وقتی یک نفر پیدا نشد اعتراض کنه ویک نفر جرأت دفاع از قانون را نداشت
مؤمن بی بخار شدیم
حاضر نیستیم بخاطر دینمون از آبرومون بگذریم
قطعا بانوانی تواین کلیپ بودند که از این کار ناراضی بودند
اما چی شده که کسی دیگه جرأت نداره از حقی دفاع کنه
باید مشخص شه این افراد از طرف چه کسی یا کسانی گماشته شدند برای ترویج بی عفتی
امروز پر از بغضم
دلم میخواد فریاد بزنم
اما نمیدونم سر کی
سر مسئولین که با بی کفایتی هاشون جامعه را به فنا کشوندن
سر مومن های بی عرضه
سر ....
امروز پراز بغضم😔
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
6.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
احیای #امر_به_معروف
#دختران_انقلاب و کار زیبای ارزشی،افرین به تو بانوی مسلمان با این منش اسلامی و فاطمه گونه👏👏
کارشون عالی بود.
آفرین خواهر
به این میگن روش درست..👌👌👌
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
احیای #امر_به_معروف #دختران_انقلاب و کار زیبای ارزشی،افرین به تو بانوی مسلمان با این منش اسلامی و ف
اینطوری باید فعال بشیم ، اگه نجنبیم دشمن جبهه را دستش میگیره
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#هو_العشق🌹 #پلاڪ_پنهاݩ #قسمت34 #فاطمه_امیرے_زاده تقه ای به در زد و وارد اتاق شد،سمانه با دیدن کمی
#هو_العشق🌹
#پلاڪ_پنهاݩ
#قسمت35
#فاطمه_امیرے_زاده
ــ آروم باش مرد
کمیل خیره به دایی اش گفت :
ــ چطور میتونم آروم باشم ،سمانه الان گوشه بازداشگاه نشسته میخوای آروم باشم
ــ اینقدر حرص بخوری نه قرصی که خوردی اثر میکنه نه مشکل سمانه حل میشه
ــ میدونم ،میدونم ولی دست خودم نیست.
ــ روی رفتارت تسلط داشته باش والا پرونده رو ازت میگیرن
ــ مگه دست خودشونه
محمد پشت خواهرزاده اش ایستاد و شانه هایش را ماساژ داد تا شاید کمی آرام شود.
ــ میدونم برای خودت منصب و جایگاه داری اما اینو بدون که بالاتر از تو هم هست ،به خاطر سمانه هم که شده ،آروم رفتار کن
کمیل که سرش را بین دستانش گرفته بود،زیر لب زمزمه کرد:
ــ اوضاع بهم ریخته ،سهرابی نیستش هرچقدر گشتیم نیست،احتماله اینکه فرار کرده.
ــ سهرابی کیه؟
ــ یه آدم عوضی که به خاطر کاراش سمانه الان اینجاست
ــ سمانه فهمید کارت چیه؟دونست من از کارت خبر دارم
ــ آره فهمید خیلی شوکه شد،اما در مورد شما نه
بوسه ای بر سر خواهرزاده ی دلباخته اش زد و با لبخند گفت:
ــ همه ی ما نگران سمانه ایم به خصوص من و تو که میدونم تو چه تله ی بزرگی افتاده،ولی میدونم که میتونی و به خاطر سمانه هم که شده این پرونده رو با موفقیت میبندی
کمیل لبخند تلخی از دلگرمی های دایی اش بر روی لبانش نشست،.
ــ من میخوام برم تو هم بلند شو برو خونه یکم استراحت کن
ــ نه اینجا میمونم
ــ تا کی؟
ــ تا وقتی که سمانه اینجا باشه
ــ دیوونه نشو،اینجوری کم میاری ،تو هم آدمی به استراحت نیاز داری
ــ نمیتونم ،برم خونه هم همه فکرم اینجاست،اینجا باشم بهتره
محمد از جایش برخاست و گفت:
ــ هر جور راحتی،کمکی خواستی حتما خبرم کن
کمیل فقط توانست سری تکان دهد.
با صدای بسته شدن در ،او هم چشمانش را بست....
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#هو_العشق🌹
#پلاڪ_پنهاݩ
#قسمت36
#فاطمه_امیرے_زاده
از اتاق خارج شد،باور نمی کرد که کمیل تا بازداشگاه او را همراهی نکرده،درد اینکه او را به بازداشگاه فرستاده بود ،داغونش کرده بود اما این کارش بدتر بود،با فشار دست شرفی به دور بازویش "اخی" گفت.
به اخم های شرفی خیره شد،حیف که حال خوشی نداشت والا می دانست چطور جواب این اخم و تخم های الان و تهمت های صبح را یک جا به او بدهد.
وارد راهرویی شدند ،که هر سمتش اتاقی بود،با ایستادن شرفی ،او هم ایستاد،شرفی در مشکی رنگ را باز کرد گه صدای بدی داد مثل اینکه خیلی وقت بود که بازش نکرده بودند ،اشاره کرد که وارد شود،سمانه چشم غره ای برایش رفت و وارد اتاق کوچک شد.
با محکم بسته شدن در،صدای بلندی در فضای کوچک اتاق پیچید،اتاق در تاریکی فرو رفته بود،سمانه که از تاریکی میترسید،تند تند زیر لب ذکر میگفت و با دست بر روی دیوار می کشید تا شاید کلید برق را پیدا کند.
هر چه میگشت چراغی پیدا نمی کرد،دیگر از ترس گریه اش گرفته بود ،با لمس دیوار ،خودش را به گوشه ی اتاق رساند ،که با برخورد پایش به چیز ی،جیغ خفه ای کشید ،اما کمی بعد متوجه پتویی شد،نفس عمیقی کشید،به دیوار تکیه داد به اطراف نگاهی کرد،کم کم توانسته بود که اطرافش را ببیند ،اما به صورت هاله ای کم رنگ،همه ی افکار ترسناک و داستان های ترسناکی که خودش و صغری براهم تعریف می کرند،همزمان به ذهنش هجوم آوردند.
پاهایش به لرزش درآمدند،دیگر توانی برای ایستادن نداشت ،بر روی زمین نشست و در کنج اتاق خودش را در آغوش گرفت،دلش گرفته بود از این تنهایی،از کمیل،از سهرابی از همه .
احساس بدی بر دلش رخنه کرده بود،بغض گلویش را گرفته بود،دوست داشت فریاد بزند ،زجه بزند تا شاید این بغضی که از صبح راه گلویش را بسته بود بشکند و بتواند نفس راحتی بکشد،اما چطور...
چند ساعت گذشته بود؟پنج ساعت یا ده ساعت؟چند ساعت خانواده اش از او بی خبر بودند،می دانست الان مادرش بی قرار بود،می دانست الان پدرش نگران شده،می دانست برادرش الان در به در دنبال او می گشت ،می دانست که دایی و یاسین پیگیر هستن،اما...
دستی به صورتش خیسش کشید،کی گریه کرده بود و خودش نمی دانست؟
الان نیاز داشت به آغوش گرم مادرش،که در آغوش مادرش فرو رود و حرف بزند و در کنار حرف هایش از بوسه هایی که مادر بر روی موهایش می کاشت،لذت ببرد،اما الان در این اتاق تاریک و سرد تنها بود،قلبش بدجور فشرده شده بود،احساس می کرد که نفس کشیدن برایش سخت شده بود.
اشک هایش به شدت بر صورت سردش سرازیر می شدند،گریه های آرامش به هق هق تبدیل شده بودند اما او با دستانش جلوی دهانش را گرفت تا صدایش را خفه کند،نمی خواست کسی شکستنش را ببیند،می دانست اینجا کسی نیست مادرانه به داد او برسد....
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#هو_العشق🌹
#پلاڪ_پنهاݩ
#قسمت37
#فاطمه_امیرے_زاده
کمیل عصبی مشتی بر روی میز زد،امیرعلی با شتاب به سمتش رفت و بازویش را گرفت و گفت:
ــ آروم باش مرد مومن
ــ چطور آروم باشم، فرار سهرابی کم بود،این روزنانه ها و نشریه هاچیه؟؟
ــ نمیدونم والا،منم فک میکردم قضیه ی خیلی ساده ای که زودی تموم میشه میره،اما مثل اینکه اینطورنیست،اینکه دارن نشریه پخش میکنن خیلی عجیبه،همیشه فعالیت های ضد انقلابی مجازی بوده،تعجب میکنم الان دارن نشریه و سخنرانی میدن بیرون
ــ یه حدسایی میزنم اما باید یکم بیشتر تحقیق کنیم، بگو خانم شرفی ،خانم حسینی رو بیاره اتاق بازجویی
ــ به نظرم خبردار نشه بهتره؟بلاخره روحیه اشو میبازه
ــ مجبورم امیرعلی،شاید از چیزی خبر دار باشه
ــ شاید،من برم هماهنگ کنم !!
با خروج امیر علی از اتاق،سریع چند نمونه از نشریه ها را برداشت و از اتاق خارج شد،قبل از اتاق بازجویی به اتاق گروه خودش رفت و پرونده ای که امیرعلی به او تحویل داده بود ،را با توضیحات به گروه تحویل داد و روند کار را برایشان توضیح داد و بعد از اطمینان از اینکه همه ی کارها به خوبی در حال انجام هستند ،به اتاق باز جویی رفت.
با دیدن سمانه احساس کرد قلبش فشرده شد،از چشمان پف شده و سرخش ،سخت نبود فهمیدن اینکه دیشب حال بدی داشته.
با ناراحتی روی صندلی نشست،منتظر ماند سمانه حرفی بزند اما سمانه حرفی برای گفتن نداشت!
ــ سلام،خوبید؟
ــ سلام ،به نظرتون خوب به نظر میرسم؟
ــ باید باهم حرف بزنیم
ــ گوش میدم
کمیل نشریه ها را روبه روی سمانه گذاشت:
ــ در مورد اینا چی میدونی؟
سمانه نگاهی به آن ها انداخت ،با دیدن متن های ضد نظام،که کلی حرف دروغ در مورد جنایات دروغین نظام بود،چشمانش از تعجب گرد شده اند،
کمیل با این عکس العمل مطمئن شد که سمانه از این نشریه ها بی خبر هستش.
ــ اینا چین دیگه؟
ــ میدونی اینارو کجا پیدا کردیم؟؟
ــ کجا؟
ــ تو اتاق کارت...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
🌺 #صبحانه_شهدایی
ﻃﯽ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﺗﻔﺤﺺ، ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﭼﯿﻼﺕ، ﭘﯿﮑـــــﺮ ﺩﻭ ﺷﻬﯿﺪ ﭘﯿﺪﺍ
ﺷﺪ ...
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺪﺍ ﻧﺸـــﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﺗﺠﻬﯿﺰﺍﺕ ﮐﺎﻣﻞ ﺑﻪ
ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺗﮑﯿﻪ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﻟﺒﺎﺱ ﺯﻣﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﻢ ﺗﻨﺶ ﺑﻮﺩ. ﺷﻬﯿﺪ ﺩﯾﮕﺮ ﻻﯼ ﭘﺘﻮ ﭘﯿﭽـــﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺶ ﻣﺠـــرﻭﺡ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ .
اﻣﺎ ﺳـــﺮ ﺷﻬﯿﺪ ﺩﻭﻡ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺩﺍﻣـــﻦ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﺑﻮﺩ ، ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻬﯿﺪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺳﺮ ﺁﻥ ﺷﻬﯿﺪ ﺩﻭﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﻦ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ.
ﺧﺏ ، ﭘﻼﮎ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ، ﭘﻼﮎ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻢ ﺍﺳﺖ.
555 ﻭ 556 .
ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﭘﻼﮎ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ.
ﻣﻌﻤﻮﻻ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺭﻓــــﯿﻖ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻨﺪ
ﭘﻼﮎ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ.
ﺍﺳﺎﻣﯽ ﺭﺍ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺩﺭ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ.
ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺷـــﻬﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ ، ﭘـــﺪﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻥ ﺷﻬﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﺩﺭﺍﺯﮐﺶ ﺍﺳﺖ،
ﭘﺴــــﺮ ﺍﺳﺖ .
ﭘﺪﺭﯼ ﺳﺮ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﻦ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ
ﺷﻬﯿﺪ ﺳﯿﺪ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺍﺳﻤﺎﻋﯿﻞ ﺯﺍﺩﻩ ﭘﺪﺭ ﻭ شهید ﺳﯿﺪ ﺣﺴﯿﻦ
ﺍﺳﻤﺎﻋﯿﻞ ﺯﺍﺩﻩ پسر
روح همه شهدا شاد با ذکر یک صلوات
🌺🇮🇷🌼🇮🇷🌻
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا