eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
9.1هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
6.6هزار ویدیو
145 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 (میم.مشکات) لخت بودانگار کفشهایش اورا می کشیدندکش کش شان توجه هر عابری را جلب میکردکسانی که از کنارش می گذشتندبا تعجب نگاهش میکردند.موهای بلوطی رنگش اشفته روی پیشانیش ریخته بود ریش تنک چندروزه ای که روی چانه اش پرپشت تر میزد روی صورتش دیده میشدپیراهن گشادی تنش بودکه دور تادور فصل مشترک با شلوارش لوله شده بودواو هیچ تلاشی برای صاف کردنش نمی کرد. انگشت هایش راتوی جیب کوچک شلوار جینش کرده بود وبی توجه به اطراف توی سایه کنار دیوار راه می رفت. از کوچه پیچیده توپیاده روی کنار خیابان بدون اینکه سربلند کند با اشنایی قبلی کمی رفت، چرخید ووارد کافی شاپ شد. پشت یکی از میزها نشست.دستهایش را روی میز گذاشت وسرش را روی انها. چنددقیقه ای که گذشت فنجانی جلویش گذاشتند.سربلند کرد.نگاهی به فنجان کردوبعد سرش را به طرف پیشخوان چرخاند. پسر جوانی که پشت پیشخوان بود برایش دست تکان داد.شروین هم. سر تکان داد ولبخندی بی رمق روی لبانش نشست. نگاهی به میزهای اطرافش کرد زن وشوهری جوان همراه پسر کوچکشان پشت دورترین میز نشسته بودند. حرف میزد وزن همانطور که به حرفهای مرد گوش میدادمانع میشد که پسرک با صورت روی بستنی شیرجه برود. کمی ان طرفتر یکی تنها بود ومشغول خواندن روزنانه. مردی میانسال با سری کم مو وعینکی به چشم که گاه گاهی کمی از مایع درون فنجانش می نوشید. در نزدیکترین میز به او چند دخترجوان نشسته بودند که صدای جیر جیرشان باعث میشد هر از گاهی بقیه نگاهی به انها بیندازند. گاهی شروین را نگاه میکردند ودر گوشی پچ پچ یکی از انها که به نظر جوانتر می امدبا یک لبخند ژکوند به شروین خیره شده بود شروین کمی نگاهش کرد پوزخندی تحویلش داد وسرش را روی فنجانش خم کرد .بابخاری که از روی فنجان بلند می شدبازی کردکمی از قهوه را سرکشید،تلخ بود نگاهش به کف های روی سطح قهوه بودکه کسی جلوی چشمهایش را گرفت وبا صدائی که به طرزی ناشیانه کلفت شده بودگفت: -اگه گفتی من... -اما قبل از اینکه حرفش تمام شود شروین گفت: -ول کن سعید،حوصله ندارم سعیدچرخید وروبرویش نشست.حالا دیگر دخترهای روبرویش را نمی دید -سلام بر ابر دپرس تهران!خوب جایی نشستی ها!! سعید در مقابل نگاه پرسشگر شروین با ابروهایش اشاره ای به پشت کردشروین تازه متوجه شده بود گفت: -اونا به درد تو میخورن نه من. -بله یادم نبودشما تا وقتی دختر خاله تون رو داریددیگه چه کار بقیه دارید. -اگر میخای مزخرفات ببافی پاشو برو -چه خبر؟ -خیلی بی حوصله م -خبر سوخته نه. خبر جدید چی داری؟ -هیچی @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️