🔺🗑🛢 سطل بازیافت انسان!😳
⚠️مسئولای شهرداری ایندیانای #آمریکا، در خدمتی جدید به شهروندان جعبهای کنار خیابون برای انداختن فرزندان ناخواسته نصب کردن، مجبورن برای بچّههای نامشروع "سطل بازیافت" بذارن!
نتیجه ی آزادی بی حد و حصر غرب
🌐منبع:
https://www.nbcnews.com/news/us-news/indiana-installs-safe-haven-baby-boxes-abandoned-newborns-n568811
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#شکر_در_سختی_ها 8 نگران مصائبِ دنیا نباش❗️ هر مشکل، هر مصیبـت، و هرآنچه که تحت فشار، قرارت میده؛
پست ویژه 🌸🍃
قسمت های قبلی هم در کانال هست
و
ادامه دارم
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۱۰۱ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) - این حرف ها کلیشه ای شده. تکراریه - چون فقط گفتیم اما عمل
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۰۲
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- چرا نخوابیدی؟
- ترجیح دادم بیدار بمونم تا اینکه با صدای کوبیدن در بیدار شدم!
- این تیکه بود دیگه؟ محض اطلاعتون کلید یدکتون رو دادین به من!
- گفتم از شانس من گمش می کنی
شروین خمیازه کنان گفت:
- من خیلی خسته ام. می رم بخوابم
و همانطور که از اتاق خارج می شد گفت:
- راستی من از درز در سرک کشیدم ببینم خوابی یا بیدار. فعلا شب بخیر
شروین که رفت شاهرخ چراغ خواب را خاموش کرد و خوابید.
*
موبایل شروع کرد به زنگ زدن. قبل از اینکه بتواند سرو صدا راه بیندازد دست شروین تالاپ رویش افتاد و ساکتش کرد. 5:15 دقیقه بود. آرام بلند شد و خودش را لب پنجره رساند. نور چراغ حیاط کمرنگ بود اما می شد شاهرخ را دید که لب حوض نشسته بود و آستین هایش را بالا می زد. شروین
جوری پشت پنجره ایستاد که شاهرخ او را نبیند. وقتی وضو گرفتن شاهرخ تمام شد. شروین هم پرید و خزید توی رختخواب و چشم هایش را روی هم گذاشت ولی گوش هایش را تیز کرد. وقتی مطمئن شد که شاهرخ توی اتاقش رفته بلند شد و پاورچین خودش را پشت اتاق شاهرخ رساند. گوشش را به در چسباند.
صدای ملایمی می آمد که بعضی قسمت ها را بلند می خواند. از لای در شاهرخ را می دید که نماز می خواند و یا به قول شروین دولا و راست می شد. نماز که تمام شد مثل همیشه سجده ای کوتاه، شمارش تسبیح و بعد سجاده را جمع کرد و خوابید. شروین هم برگشت توی رختخوابش. نگاهی به ساعت کرد.
5:20 بود. فقط پنج دقیقه! پتو را روی سرش کشید.
وارد دانشکده که شدند شلوغی جمعیت در گوشه ای توجهشان را جلب کرد. با کنجکاوی به طرف جمعیت رفتند. از بین جمعیت جلو رفت و از کنار دستی اش پرسید:
- اینجا چه خبره؟
پسربا چشم هایش به دور اشاره کرد. شروین نگاهش را در امتداد اشاره پسر جلو برد. باورش نمی شد.
سعید بود که دست ها را پشت سر گذاشته بود و کلاغ پر جلو می رفت. خنده اش گرفت و به شاهرخ
گفت:
- نگاه کن، سعید خل شده
و به سعید اشاره کرد. شاهرخ سعید را که دید متعجبانه لبخند زد. شروین دوباره از بغل دستی اش
پرسید:
- قضیه چیه؟
- نمی دونم! مثل اینکه قضیه شرط بندی بوده. با داوود
- شرط؟ سرچی؟
- سریکی از استادها! دقیق نمی دونم. از اینور اونور شنیدم. داوود اونجاست. برو از خودش بپرس
خودش را به داوود رساند.
- داوود؟ اینجا چه خبره؟ سعید دوباره سوتی داده؟
داوود گفت:
- چه جورم!
بعد نگاهی تمسخرآمیز به سعید انداخت و گفت:
- وقتی شرط می بست فکر نمی کرد این بلا سرش بیاد
شروین با هیجان پرسید:
- حالا سر چی شرط بسته؟
- داشت کری می خونه. منم بهش گفتم ثابت کنه. می گفت مهدوی می ره بیلیارد. می گفت رفیق بابکه
شروین آنچه را می شنید باور نمی کرد به سعید خیره شد و داوود ادامه داد:
- می دونستم داره خالی می بنده. وقتی قرار میذاشت خیلی از خودش مطمئن بود ولی دیشب که تو تنها
اومدی باشگاه قیافش دیدنی بود
داوود خندید و شروین با ناباوری و چشمانی که از تعجب گرد شده بود به داوود نگاه کرد و پرسید:
- دیشب؟
- آره! قرار بود مهدوی بیاد اما تو تنها اومدی
شروین هر لحظه که می گذشت تعجبش به خشم تبدیل می شد. باور نمی کرد سعید تمام این مدت برایش
فیلم بازی کرده باشد. شاهرخ دنبال شروین آمد ولی شروین که خشم همه وجودش را گرفته بود به طرف
سعید رفت. سعید دورش تمام شده بود و داشت به سمت جمعیت می آمد که یکدفعه کسی را جلوی خودش
دید. نگاه کرد. شروین بود. شروین دست دراز کرد یقه سعید را گرفت و کشیدش بالا. جمعیت متعجب به
هم نگاه کردند. شروین داد زد:
- برای چی؟ چرا فیلم بازی کردی؟ نامردی هم حدی داره
سعید دست شروین را از یقه اش کند.
- چه خبرته؟ به تو چه ربطی داره؟
- حالا نشونت میدم چه ربطی داره
دوباره یقه سعید را گرفت، دستش را عقب برد اما قبل از اینکه بزند صدائی مانع شد:
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۰۳
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- شروین!
صدای شاهرخ بود که از پشت سرش می آمد:
- اشتباه اونو با یه اشتباه بزرگ تر جواب نده
شروین که یک دستش به یقه سعید بود و یک دستش عقب با عصبانیت در چشمان سعید خیره شد.
دوست داشت با همه توانش می زد اما حرف های شاهرخ مانع شد. دندان هایش را به هم فشار داد و بعد
از کلی کلنجار با خودش دستش را انداخت و به طرف شاهرخ برگشت:
- ولی اون فیلم بازی کرد. منو گول زد
- می دونم اما کاری که تو می کنی راه حلش نیست
- پس چی راه حلشه؟ برای تو نقشه کشید. می خواسته آبروتو ببره می دونی به بچه ها چی گفته؟
شاهرخ آرام سر تکان داد:
- آره، شنیدم. ناراحت هم شدم اما این اجازه رو نداری که دست روش بلند کنی
- ولی ...
- ولی نداره، اون اشتباه کرده و من باید باهاش برخورد کنم تو چرا برای خودت دردسر درست می کنی؟ اگر هم به خاطر خودت می زنی پس به اسم من نزن
بعد در حالی که از کنار شروین رد می شد گفت:
- تو دفترم منتظرتم
و رفت. جمعیت نگاهش را از شاهرخ به شروین چرخاند و منتظر عکس العمل شروین شد. سعید با
پوزخندی گفت:
- دیدی که گفت به تو ربطی نداره
شروین از خشم دندان قروچه کرد، دوباره دستش را بالا برد نگاهی از پشت سر به شاهرخ که آرام به
سمت ساختمان می رفت انداخت.
- لعنتی
دستش را انداخت، یقه سعید را ول کرد و با اخم هایی در هم و قدم هائی تند به طرف در دانشکده رفت.
*
روی صندلی پارک نشسته بود، نگاهش به روبرو خیره مانده بود و اتفاقات توی ذهنش مرور می شد.
صدائی که از کنارش آمد او را از فکر بیرون کشید
- فکر می کردم اینجا باشی
شاهرخ بود. کنارش نشست.
- گوشیتم که خاموشه
شروین که همانطور مات مانده بود گفت:
- هنوزم باورم نمیشه سعید این کارو کرده باشه. اون بهترین رفیق من بود. تصور هر چیزی رو داشتم
غیر از این. نمی فهمم مگه من باهاش چه کار کرده بودم؟
- خوشحالم که خودت رو کنترل کردی
- بخاطر تو بهش هیچی نگفتم و گرنه حقش رو میذاشتم کف دستش
- به چه دلیلی؟
شروین به طرف شاهرخ چرخید و با تعجب داد زد:
- به چه دلیل؟ بهتره بگی به چه دلیل نباید این کار رو می کردم؟
- می دونم که از دستش عصبانی و ناراحتی. بهت نارو زد، سعی کرد آبروی منو ببره اما شروین هیچ
کدوم از اینها به تو این اجازه رو نمی ده که با اون گلاویز بشی. چون ازش ناراحتی و یا چون کارش
اشتباه بوده دلیل نمیشه هر کار دلت می خواد بکنی. باید یاد بگیری هیجاناتت رو کنترل کنی
- توهمش از من می خوای این کار بکنم. اون کارو نکنم. پس بقیه چی؟ فقط من درست رفتار کنم؟
- نه! تو هم می تونی درست رفتار نکنی. بهت می گم چون دلم نمی خواد تو هم مثل سعید باشی. اگر فکر می کنی حرف های من اشتباهه می تونی گوش نکنی
- اشتباه نیست اما عملی نیست. وقتی همه هر جور دلشون می خواد رفتار می کنن اگه من خوب باشم چه
فایده ای داره؟
- قراره برای خودت فایده داشته باشد نه بقیه
- اما اگه من هیچی نگم، اگه حقش رو کف دستش نذارم اونوقت فکر می کنه هالوام! فکر می کنه نمی فهمم!
- خب فکر کنه! مگه زندگی تو روی فکر کردن اون می چرخه؟
شاهرخ این جمله را چنان با لحنی بی تفاوت گفت که شروین با ناباوری پرسید:
- یعنی مهم نیست اون راجع به من چی فکر می کنه؟
- اگر تو کار درست رو بکنی، نه! مهم اینه که خودت آرامش داشته باشی. تو هرجور که رفتار کنی
بازم یه عده راجع بهت بد فکر می کنن. پس لااقل درست زندگی کن تا آدم هائی مثل سعید از دستت
ناراحت باشن نه اینکه دوستت داشته باشن
شروین کمی به شاهرخ خیره ماند بعد سرش را چرخاند و در حالی که دست ها را به سینه می زد گفت:
- نه! نمیشه!
شاهرخ به شروین نگاه کرد. او هم به تقلید از شروین شانه ای بالا انداخت، پاهایش را روی هم انداخت،
دست ها را به سینه زد و به جلو خیره شد. شروین با دیدن شاهرخ گفت:
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۰۴
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
تو چرا اینجا نشستی؟
شاهرخ با ناراحتی گفت:
- خب منم ناراحتم ! من هیچ بدی به سعید نکرده بودم نمی دونم چرا می خواست آبروی منو ببره! واقعاً
چرا این کار رو با من کرد؟
بعد رو به شروین گفت:
- می خوای بریم یه چیزی بگیرم بیام تا حوصلمون سرنره؟
- تو حالت خوبه؟
- ببین، من می گم ما که می خوایم بشینم و بخاطر این نامردی روزگار یه
غصه بخوریم، خب اقلا
چیزی بخوریم که ضعف نکنیم و بهتر بشه غصه خورد. من خیلی گرسنمه
شروین از قیافه شاهرخ خنده اش گرفت.
- دیدی؟ به همین راحتی میشه از کنار اتفاقات گذشت. اگر باور کردی دنیا زودتر از اینکه فکرشو بکنی
تموم میشه می فهمی چیزی وجود نداره که بخاطرش غصه بخوری!
- ولی آدم ناراحت میشه!
- اگر ناراحت نشی که غیرعادی هستی اما اینکه بشینی غصه بخوری چیزی رو عوض نمی کنه
شاهرخ مکث کرد، لبه های پالتویش را به هم چسباند و گفت:
- اگر بخوایم منصف باشیم همش تقصیر اون نبود. وقتی با اونجور آدم ها رفت و آمد می کنیم باید انتظار
همچین چیزهائی رو هم داشته باشیم. خود ما شرایط رو فراهم کردیم
- یعنی تو همینقدر راحت ازش گذشتی؟
- چرا باید به خاطر اشتباه بقیه خودمو رنج بدم؟ می بخشم نه چون اون لیاقت داره بلکه چون خودم
محتاج آرامشم. ترجیح می دم فکر و ذهنم رو درگیر مسائل مهمتری بکنم
- هر چقدر که بیشتر می گذره احساس می کنم کمتر می شناسمت
- باز خوبه اقلا یه کم می شناسی!
شروین نگاهش را به مأمور شهرداری که داشت پارک را جارو می زد دوخت و گفت:
- چرا وقتی علی ازت پرسید گفتی شاید منم مثل شما بشم؟
- چون آدم ها عوض می شن!
- ولی من هیچ شباهتی به تو و عقایدت ندارم
- شاید باورنکنی اما یه روزی من هم شبیه تو بودم، زودرنج عصبی و افسرده ... ده سال تمام طول
کشید تا تونستم بعضی چیزا رو عوض کنم. بارها زمین خوردم اما یه چیزی رو باور داشتم اونم اینکه
- می تونم اون چیزی باشم که می خوام شاید بعضی چیزا سرعت رو کم کنه اما توقف با خودته و وقتی
تصمیم بگیری همه چیز شروع می شه
*
شب موقع خواب شاهرخ کنار در ایستاده بود و می خواست چراغ را خاموش کند.
- کاری نداری؟
دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما پشیمان شد.
- نه خاموشش کن
اتاق تاریک شد.
- شاهرخ؟
- بله؟
شروین سرش را به طرف پنجره چرخاند.
- واقعا فکر می کنی من می تونم عوض بشم؟ دیر نیست؟
- تا وقتی نفس می کشی یعنی فرصت داری. مهم اینه که تلاشت رو بکنی حتی اگر نتیجه مطلوب رو به
دست نیاری. ایمان داشته باش و همه سعیت رو بکن اما منتظر معجزه نباش
*
در سال 2998 مسابقات المپیک در شهر مکزیکوسیتی برگزار شد. در آن سال مسابقه دوی ماراتن یکی از شگفت انگیز ترین مسابقات دو در جهان بود. دوی ماراتن در تمام المپیک ها مورد توجه
همگان است و مدال طلایش گل سرسبد مدال های المپیک. این مسابقه به طور مستقیم در هر 5 قاره جهان پخش می شود.
کیلومتر آخر مسابقه بود. دوندگان رقابت حساس و نزدیکی با هم داشتند، نفس های آنها به شماره افتاده
بود، زیرا آنها 24 کیلومترو 292 متر مسافت را دویده بودند. دوندگان همچنان با گامهای بلند و منظم
پیش میرفتند. چقدر این استقامت زیبا بود. هر بیننده ای دلش می خواست که این اندازه استقامت وتوان
داشته باشد. دوندگان، قسمت آخر جاده را طی کردند و یکی پس از دیگری وارد استادیوم شدند.استادیوم
مملو از تماشاچی بود و جمعیت با وارد شدن دوندگان، شروع به تشویق کردند.
رقابت نفس گیر شده بود و دونده شماره ... چند قدمی جلوتر از بقیه بود. دونده ها تلاش میکردند تا
زودتر به خط پایان برسند و بالاخره دونده شماره ... نوار خط پایان را پاره کرد. استادیوم سراپا تشویق
شد. فلاش دوربین های خبرنگاران لحظه ای امان نمی داد و دونده های بعدی یکی یکی از خط پایان
گذشتند و بعضی هاشان بلافاصله بعد از عبور از خط پایان چند قدم جلوتر از شدت خستگی روی زمین
ولو شدند. اسامی و زمان های به دست آمده نفرات برتر از بلندگوها اعلام شد. نفر اول با زمان دو
ساعت و ... در همین حال دوندگان دیگر از راه رسیدند و از خط پایان گذشتند. در طول مسابقه دوربین
ها بارها نفراتی را نشان داد که دویدند، از ادامه مسابقه منصرف شدند و از مسیر مسابقه بیرون آمدند. به
نظر می رسید که آخرین نفر هم از خط پایان رد شده است. داوران و مسوولین برگزاری می روند تا
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
55.mp3
5.29M
#شکر_در_سختی_ها 9
👈مشکلات مثل یه دیوارند!
💠میتونی با دیدنش؛
خودتو تهِ یه بن بست ببینی!
یا میتونی از این دیوار بالا بری
وبه نور برسی!
بستگی داره
خودت،برای خودت چقدر می ارزی؟
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
8.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎦 #واجب_فراموش_شده....!!!!
🚨 #امر_به_معروف و #نهی_از_منکر را از این #بانوی_ژاپنی یاد بگیریم..!!!
🈴 #از_معبد_بودایی_تا_اسلام_ناب_محمدی
🚫 بعضی ها #میترسند نهی از منکر کنند!!!
🈲 #فاطمه_هوشینو
🎦 فاطمه هوشینو (آتسوکو) نطقه عطف زندگی اش از 11 سپتامبر اتفاق افتاد😳😳😳
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۱۰۴ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) تو چرا اینجا نشستی؟ شاهرخ با ناراحتی گفت: - خب منم ناراحت
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۱۰۵
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
علائم مربوط به مسابقه ماراتن و خط پایان را جمع آوری کنند جمعیت هم آرام آرام استادیوم را ترک میکنند. اما...
بلند گوی استادیوم به داوران اعلام میکند که خط پایان را ترک نکنند. گزارش رسیده که هنوز یک دونده
دیگر باقی مانده.
همه سر جای خود برمی گردند و انتظار رسیدن نفر آخر را می کشند. دوربین های مستقر در طول جاده
تصویر او را به استادیوم مخابره میکنند. از روی شماره پیراهن او اسم او را می یابند "جان استفن
آکواری" است. دونده سیاه پوست و اهل تانزانیا، که ظاهرا برایش مشکلی پیش آمده، لنگ میزد و پایش
بانداژ شده بود.
20کیلومتر تا خط پایان فاصله داشت و احتمال این که از ادامه مسیر منصرف شود زیاد بود. نفس نفس
می زد احساس درد در چهره اش نمایان بود. لنگ لنگان و آرام می آمد ولی دست بردار نبود. چند لحظه
مکث کرد و دوباره راه افتاد. چند نفر دور او را می گیرند تا از ادامه مسابقه منصرفش کنند ولی او با
دست آنها را کنار می زند و به راه خود ادامه می دهد. داوران طبق مقررات حق ندارند قبل از عبور نفر
آخر از خط پایان محل مسابقه را ترک کنند. جمعیت هم همان طور منتظر است و محل مسابقه را با
وجود اعلام نتایج ترک نمی کند. جان هنوز مسیر مسابقه را ترک نکرده و با جدیت مسیر را ادامه می دهد. خبرنگاران بخش های مختلف وارد استادیوم شده اند و جمعیت هم به جای اینکه کم شود زیادتر می شود! جان استفن با دست های گره کرده و دندان های به هم فشرده ، لنگ لنگان، اما استوار، همچنان به حرکت خود به سوی خط پایان ادامه می دهد او هنوز چند کیلومتری با خط پایان فاصله دارد آیا او می تواند مسیر را به پایان برساند؟ خورشید در مکزیکوسیتی غروب می کند و هوا رو به تاریکی می رود.
بعد از گذشت مدتی طولانی، آخرین شرکت کننده دوی ماراتن به استادیوم نزدیک می شود، با ورود او
به استادیوم جمعیت از جا برمی خیزد چند نفر در گوشه ای از استادیوم شروع به تشویق می کنند و بعد
انگار از آن نقطه موجی از کف زدن حرکت می کند و تمام استادیوم را فرا می گیرد. نمی دانید چه غوغایی برپا می شود!
40 یا 50 متر بیشتر تا خط پایان نمانده او نفس زنان می ایستد و خم می شود و دستش را روی ساق پاهایش می گذارد، پلک هایش را فشار می دهد، نفس می گیرد و دوباره با سرعت بیشتری شروع به حرکت می کند. شدت کف زدن جمعیت لحظه به لحظه بیشتر می شود. خبرنگاران در خط پایان تجمع کرده اند. وقتی نفرات اول از خط پایان گذشتند استادیوم اینقدر شور و هیجان نداشت! نزدیک و نزدیکتر
می شود و از خط پایان می گذرد. خبرنگاران، به سوی او هجوم می برند. نور پی در پی فلاش ها
استادیوم را روشن کرده است انگار نه انگار که دیگر شب شده بود. مربیان حوله ای بر دوشش می
اندازند و او که دیگر توان ایستادن ندارد، می افتد.
آن شب مکزیکوسیتی و شاید تمام جهان از شوق حماسه جان، تا صبح نخوابید. جهانیان از او درس
بزرگی آموختند و آن #اصالت_حرکت، #مستقل_از_نتیجه بود. او یک لحظه به این فکر نکرد که نفر آخر است. به این فکر نکرد که برای پیشگیری از تحمل نگاه تحقیرآمیز دیگران، به خاطر
آخر بودن میدان را خالی کند. او تصمیم گرفته بود که این مسیر را طی کند، اصالت تصمیم او و استقامتش در اجرای تصمیمش باعث شد تا جهانیان به ارزش جدیدی توجه کنند. ارزشی که احترامی
تحسین برانگیز به دنبال داشت. فردای مسابقه مشخص شد که جان از همان شروع مسابقه به زمین
خورده و به شدت آسیب دیده است.
او در پاسخگویی به سوال خبرنگاری که پرسیده بود، چرا با آن وضع و در حالی که نفر آخر بودید از
ادامه مسابقه منصرف نشدید؟ ابتدا فقط گفت: برای شما قابل درک نیست! و بعد در برابر اصرار
خبرنگار ادامه داد:
مردم کشورم مرا 5000 مایل تا مکزیکوسیتی نفرستاده اند که فقط مسابقه را شروع کنم، مرا فرستاده اند
که آن را به پایان برسانم.
داستان "جان استفن آکواری" از آن پس در میان تمام ورزشکاران سینه به سینه نقل شد.
حالا "آیا یادتان هست که نفر اول برنده مدال طلای همان مسابقه چه کسی بود؟"
یک اراده قوی بر همه چیز، حتی بر زمان غالب می آید.
فصل بیست و یکم
- همین جاست. نگه دار
شروین ماشین را نگه داشت و نگاهی به داخل کوچه باریک و تنگ انداخت. چند پسر بچه که دنبال هم
کرده بودند به سرعت از کنارشان رد شدند.
- اینجا؟
- خیلی عجیبه؟!
- نمی دونم!
شاهرخ پیاده شد.
- نمی خوای پیاده شی؟
شروین هم پیاده شد و پشت سر شاهرخ راه افتاد. شاهرخ جلوی یکی از درها ایستاد و زنگ را فشار
داد. درب آهنی کوچک و کرم رنگ که به زور یک نفر از آن رد می شد. صدائی از پشت در آمد و
شاهرخ جوابش را داد. صدای پا و بعد صدای تقه قفل در و بالاخره در باز شد. هادی با دیدن مهمان هایش لبخند زد:
- سلام علیکم. بفرمائید
بعد یکی دوبار یاا... گفت و شاهرخ و شروین را به داخل دعوت کرد. پشت سر هادی از حیاط کوچک گذشتند.
- بابا چطورن؟ بهتر شدن؟
هادی در