eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
9.1هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
6.6هزار ویدیو
145 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃 ۱۲۱ ✍ (م.مشکات) بازم تو فکر پرنده هایی؟بی خیال... فوقش یکیشون مهمونمون می کنن دیگه هادی که توی افکار خودش بود گفت: - تو فکر بابامم. صبح که می اومدم خیلی حالش خوب نبود. نمی خواستم بیام اما اصرار کرد که به خاطر اون نمونم شروین پرسید: - مگه بهتر نشده؟ - نه، روز به روز ضعیف تر می شه. دیگه کم کم هوش و حواسش رو هم داره از دست میده! علی کیفش را آورد و تارش را بیرون کشید، کمی با سیم هایش ور رفت: - با اجازه آقا هادی! هادی گفت: - من برم یه زنگ بزنم خونه حال بابا رو بپرسم. شما راحت باشید بلند شد و همانطور که شماره می گرفت از جمع دور شد. علی آرام شروع کرد به زدن. آهنگ که تمام شد شروین گفت: - آهنگش آشنا بود! - دهه! کلی زور زدم خودش بشه تازه می گی آشنا بود؟ شاهرخ سرچرخاند - هادی کجاست؟ - اونا، اونجاست، داره میاد چهره هادی گرفته بود علی گفت: - چی شده پرفسور بالتازار؟ هادی لبخندی زد که همه مصنوعی بودن آن را فهمیدند. - چیزی نیست یه کم نگران بابامم - مگه اتفاقی افتاده؟ - نه، ولی خب وقتی ازش دورم نگرانم. آمپول هاش رو هم هنوز نزده! - می خوای بریم؟ - خودم می رم شما بمونید - منم باهات میام. فردا امتحان دارم یه کم زودتر برم بهتره شروین گفت: - ما هم که دیگه کاری نداریم! هم بازی کردیم هم غذا خوردیم دیگه امیدی نداریم بمونیم! بچه ها خندیدند. - اما دوست ندارم به خاطر من تفریحتون به هم بریزه شاهرخ بلند شد و گفت: - چه کار کنیم دیگه. مچاله رفیقیم. بیا چائیت رو بخور تا بریم وسایل را جمع کردند و ریختند توی ماشین ریختند. اول از همه علی پیاده شد و بعد هادی را نزدیک خانه رساندند. شاهرخ در حالیکه کش و قوس می آمد گفت: - روز خوبی بود! - اصلا فکر نمی کردم رفیقات اینطوری باشن برخلاف ظاهرشون شاد به نظر میان اولین باری بود که بدون پارتی و جشن و سرو صدا احساس خوشحالی کردم - کسی که توی قلبش شاده برای شادی نیازی به بهانه نداره ولی هادی یه جور خاصیه. علی برام قابل درک تره تا اون. مثلا اون تلفنش! کامالً معلوم بود که به خاطر تار زدن علی رفت. مگه آهنگ گوش دادن چه اشکالی داره؟! - هر کس صدائی رو که اون می شنوه می شنید دیگه نیازی به شنیدن آهنگ نداشت! - منظورت چیه؟ - به موقعش می فهمی! شروین ابرویش را بالا برد و ساکت شد. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۱۲۲ ✍ (م.مشکات) فصل بیست و پنجم شاهرخ زیر چشمی نگاهی به شروین که کانال تلویزیون را پشت سر هم عوض می کرد انداخت و گفت: - تو حوصلت سر رفته اون تلویزیون بیچاره گناهی نداره ها! شروین کنترل را روی میز گذاشت و به صفحه خیره شد. معلوم بود فکرش جای دیگری است. شاهرخ مدتی از بالای عینک نگاهش کرد بعد کتابش را بست، عینکش را از چشم برداشت و گفت: - اگه کاری نداری می خوام باهات حرف بزنم. البته اگر قهر نمی کنی شروین نگاهش کرد. - راجع به خونه؟ شاهرخ کتاب و عینکش را روی میز گذاشت. - می خوام مثل دو تا مرد بشینیم منطقی راجع بهش حرف بزنیم شروین تلویزیون را خاموش کرد و شاهرخ ادامه داد: - اولین پیش فرض هم اینه که این حرف هیچ ربطی به موندن تو اینجا نداره. بحث سر اینه که چه کاری درسته و چه کاری غلط ، خب؟ شروین سری تکان داد. شاهرخ تکیه داد و گفت: - اول بذار ببینیم تو برای چی دوست نداری اونجا بمونی تا بعد بتونیم براش راه حل پیدا کنیم. مشکل کجاست؟ - مشکل اصلی اینجاست که من هیچ اهمیتی برای خانوادم ندارم - به نظر خودت راه حلش چیه؟ غیر از فرار کردن البته - راه دیگه ای به ذهنم نمیاد! - فرض کن یکی تو رو هل داده افتادی توی آب، شنا هم بلد نیستی. ناخواسته در موقعیت ناخوشایندی قرار گرفتی فعلا وقت عزا گرفتن وبدو بیراه گفتن نیست. اول باید جون خودت رو نجات بدی بایددنبال راه حل باشی تا روی آب بمونی - اینو می دونم اما چه جوری؟ - باید به اون چیزی که بهت یاد دادن اعتماد کنی. اکثر آدم هائی که تو آب می افتن به خاطر تقلا بی جا غرق می شن. آروم بگیر تا خود به خود بیای روی آب. ممکنه اول یه کم بری پائین اما بعد بر میگردی بالا - اما مطمئن نیستم فایده داشته باشه! - ارزش ریسک رو داره. حداقل این تنها راه نجاته - اما تو اون خونه پر از مصیبت چطوری میشه آروم گرفت. منم نخوام دست و پا بزنم مجبورم می کنن - اینجا دیگه باید توانت رو نشون بدی. فکر کنم یاد گرفتی چطور آروم باشی شروین مدتی به چشم های شاهرخ خیره ماند. - انگار راه دیگه ای نیست. امیدوارم حداقل برای ورود به خونه مشکلی نباشه بعد با لحنی فیلسوفانه گفت: - آخه چرا یکی با اشتباهاتش بقیه رو آزار میده؟ و نفسش را بیرون داد. شاهرخ لبخندی زد و گفت: - بدون نیروی اصطکاک هیچ جسمی حرکت نمی کنه. تو که فیزیک بلدی بعد نگاهی به ساعت کرد. - تلویزیون رو روشن کن فیلم داره... شروین تلویزین را روشن کرد و شاهرخ گفت: - تا پیام بازرگانی داره من برم یه چائی بذارم و بیام * شروین در حالیکه کله اش را خشک می کرد وارد اتاق شد. کلاه حوله روی سرش بود و داشت حرف می زد. - اون روز که رفتم لباس بیارم اینقدر هول بودم که حوله یادم رفت! همش می ترسیدم مامان برگرده. حالا خودم... وقتی سرش را بلند کرد شاهرخ را دید که کنار دیوار اتاقش ایستاده و به کاغذ نقاشی که به دیوار چسبیده بود خیره شده بود. نقاشی ریحانه بود. شاهرخ طوری نقاشی را لمس می کرد که انگار موجود زنده ای را نوازش می کند. - چیزی شده؟ شاهرخ جوابی نداد. جلو آمد و دستش را روی شانه شاهرخ گذاشت. - شاهرخ؟ حالت خوبه؟ شاهرخ یکدفعه از جا پرید و برگشت. - می گم حالت خوبه؟ - آره ... آره خوبم... - من برم لباسمو بپوشم بریم. آخرش منو از خونت انداختي بیرون @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۱۲۳ ✍ (م.مشکات) - من نمي تونم باهات بیام. باید یه سر برم بیمارستان! - بیمارستان؟ بیمارستان برا چي؟ شاهرخ نگاهي به شروین كرد و نفس عمیقي كشید : - ریحانه ... شروین كه گیج تر شده بود گفت: - ریحانه چي؟حالش بد شده؟ شاهرخ سري تكان داد - دیشب حالش بد شده و دم صبح ... حرفش را خورد ،كلمات را به سختي ادا مي كرد. شروین منظورش را فهمید. - واقعا متاسفم. میرم لباسمو بپوشم و بیام تا بریم بیمارستان ... در طول مسیر شاهرخ ساكت بود. حتي وقتي جنازه ریحانه را دید، وقتي بالاي قبرش ایستاده بود و حتی وقتي براي آخرین بار رویش را كنار زدند تا صورتش را ببیند بازهم نتوانست از شر بغضش رها شود. نفس كشیدن برایش سخت شده بود. شروین كه كنارش ایستاده بود از زیر عینك آفتابي اش او را مي پائید. .وقتي آخرین بیل خاك را روي قبرش ریختند علي كنار شاهرخ آمد و گفت : - دیگه باید بریم بعد عینکش را برداشت، چشم هایش را خشک کرد و گفت: - سنگ قبر رو پس فردا میارن شاهرخ آرام سر تکان داد. موبایلش زنگ زد. کمی از جمع فاصله گرفت. علی نگاهی به شاهرخ که در میان قبرها راه می رفت و با تلفن حرف می زد کرد و رو به شروین گفت: - خبر رو که شنید گریه نکرد؟ - فکر نکنم. من حموم بودم ولی وقتی اومدم بیرون حالتش به آدم گریه کرده نمی خورد. بیشتر شبیه آدم شوکه بود - همیشه همین جوریه. گریه نکرده بود وقتی خانمش فوت کرد تا روز سوم اصلا گریه نکرداخرش هم با داد و فریادها و اذیت های هادی بغضش شکست - یعنی سرش داد و فریاد کنم؟ علی خندید: - نه، اونجوری ممکنه اوضاع خراب تر بشه. یهو به هم می ریزه یه چیزی بهت میگه - مگه نمی گی سر وصدای هادی باعث شد گریه کنه؟ - حساب هادی جداست. سرش رو هم ببره هیچی نمی گه. تو تنها کاری که می کنی یه کاری کن تنها باشه شروین سری به نشانه تأیید تکان داد. همراهش زنگ خورد. شاهرخ بود. شروین نگاهی به شاهرخ که دورتر ایستاده بود کرد و جواب داد: - بله؟ شاهرخ با دست اشاره ای کرد و گفت: - من می رم پیش ماشین. شما هم بیاید از بین قبرها که می گذشتند شروین پرسید: - چرا این دختر این همه براش مهم بود؟ - ریحانه فقط یه دختر بچه نبود. یه جورائی اونو به همسرش وصل می کرد. شاید چون زیر دست اون بزرگ شده بود. یه نقطه اشتراک! حالا دیگه خیلی تنها میشه. تنها تر از قبل به ماشین رسیدند. شاهرخ عقب نشسته بود. خیلی دوست داشت آن عینک سیاه روی چشمان شاهرخ نبود تا می فهمید کجا را نگاه می کند. علی را که دم بیمارستان پیاده کردند توی آینه به شاهرخ نگاه کرد و پرسید: - میری خونه؟ شاهرخ سر تکان داد. - آره، ممنون ... روی مبل نشسته بود و سرش را به تکیه گاه تکیه داده بود و چشم هایش را بسته بود که شروین با لیوان آب بالای سرش ایستاد: - بیا بخور بهتر بشی لیوان را گرفت و تشکر کرد. بعد همانطور که به لیوان آب خیره شده بود گفت: - کی باورش میشه زندگی به این راحتی تموم میشه؟ درست توی لحظه ای که اصلا فکرشو نمی کنی شروین برای اینکه جو را عوض کند گفت: - شام چی می خوری؟ - اصلا میل ندارم - اما صبحونه و ناهار هم نخوردی - میدونم ولی اصلا میل ندارم - ذخیره هم که نداری! @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۱۲۴ ✍ (م.مشکات) شاهرخ لبخند زد و شروین که بلند می شد ادامه داد: - باشه هر جور راحتی فعلاکاری نداری؟ - کجا می ری؟ - خونه! فردا دانشکده می بینمت. البته اگر به فردا رسیدم! - مطمئنی می خوای بری؟ - راه رفتنی رو باید رفت. اگه دیگه همو ندیدیم حلال کن. نه، نمی خواد تو بیای خودم میرم راحت باش - می خوام مطمئن شم که رفتی بیرون - مطمئن باش ترجیح می دم برم خونه تا امشب این قیافه تو رو تحمل کنم شاهرخ لبخندی زد و راضی شد که همراه شروین نرود. - هر وقت احساس کردی خیلی عصبانی هستی سکوت کن. فقط سکوت از پشت پنجره برای شروین که از در کوچه خارج می شد دست تکان داد و وقتی شروین رفت توی اتاق خودش رفت و دراز کشید... * دم خانه که رسید کلید انداخت و در حالیکه آرام اطراف را می پائید وارد خانه شد. همه جا به نظر امن و امان می آمد. پاورچین پاورچین وارد هال شد. داشت از پله های هال بالا می رفت تا به اتاقش برسد که صدائی از پشت سرش آمد. - آهای! صدای مادرش بود. ایستاد و برگشت. - بیا پائین ببینم! دو پله ای را که بالا رفته بود پائین آمد. - خب، چه عجب برگشتی خونه. کدوم گوری بودی تا حالا؟ با توام شروین چیزی نگفت. - رفتی پیش اون استاد فضولت هرچی دلت خواست گفتی؟ حالا دیگه واسه من واسطه می فرستی؟ شروین سعی کرد آرام باشد زیر لب گفت: - ببخشید، معذرت می خوام مادرش می خواست حرفی بزند که هانیه تلفن به دست سررسید. - خانم؟ تلفن با شما کار داره مادر گوشی را گرفت. نگاهی عصبانی به شروین انداخت ولی چیزی نگفت و رفت. شروین نفسش را بیرون داد. هانیه گفت: - بخیر گذشت شروین سری به شانه تأیید تکان داد - آره، به موقع بود! خدا رحم کرد سرمیز شام ساکت بود. پدرش لقمه ای دهانش گذاشت. - آقا شروین ما رو ندیدی این مدت خوب بود؟ - نمی دونم! هرجائی آدم یه جور راحته مادرش با دلخوری گفت: - اما انگاری خیلی هم بد نبوده که دو هفته موندی! شروین باز سکوت کرد. - این چرت و پرت ها چی بود به استادت گفته بودی؟ که نیلوفر رو نمی خوای، آره؟ اصلا این مسائل به اون چه که به اون گفتی؟ بلند شده اومده اینجا منو نصیحت کنه! با اون قیافه املش! شروین داشت عصبانی می شد اما یاد حرف شاهرخ افتاد و سکوت کرد. - با توام، چرا هیچی نمی گی؟ حالا هم حتماًپول تو جیبیت تموم شده که برگشتی! - معذرت می خوام - خوبه! حالا که پولت ته کشیده خودتو زدی به موش مردگی شروین باز هم سکوت کرد ولی احساس می کرد از درون در حال انفجار است. - اگر به خاطر نیلوفر نبود عمراً رات می دادم خونه شروین که تا حالا سرش پائین بود و با غذایش بازی می کرد با این حرف سربلند کرد و به مادرش خیره شد! مادر با دستمال دهانش را پاک کرد و گفت: - می خواد جشن تولد بگیره. اومده بود تو رو هم دعوت کنه بعد همانطور که از سر میز بلند می شد گفت: - در ضمن، راجع به این دو هفته گفتم رفتی خونه دوستت که درس بخونی. نمی خوام چیزی بدونه فهمیدی؟ شروین آرام جواب داد. - بله وقتی مادرش رفت رو به پدرش گفت: @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۱۲۵ ✍ (م.مشکات) مادر گوشی را گرفت. نگاهی عصبانی به شروین انداخت ولی چیزی نگفت و رفت. شروین نفسش را بیرون داد. هانیه گفت: - بخیر گذشت شروین سری به شانه تأیید تکان داد - آره، به موقع بود! خدا رحم کرد سرمیز شام ساکت بود. پدرش لقمه ای دهانش گذاشت. - آقا شروین ما رو ندیدی این مدت خوب بود؟ - نمی دونم! هرجائی آدم یه جور راحته مادرش با دلخوری گفت: - اما انگاری خیلی هم بد نبوده که دو هفته موندی! شروین باز سکوت کرد. - این چرت و پرت ها چی بود به استادت گفته بودی؟ که نیلوفر رو نمی خوای، آره؟ اصلا این مسائل به اون چه که به اون گفتی؟ بلند شده اومده اینجا منو نصیحت کنه! با اون قیافه املش! شروین داشت عصبانی می شد اما یاد حرف شاهرخ افتاد و سکوت کرد. - با توام، چرا هیچی نمی گی؟ حالا هم حتماًپول تو جیبیت تموم شده که برگشتی! - معذرت می خوام - خوبه! حالا که پولت ته کشیده خودتو زدی به موش مردگی شروین باز هم سکوت کرد ولی احساس می کرد از درون در حال انفجار است. - اگر به خاطر نیلوفر نبود عمراً رات می دادم خونه شروین که تا حالا سرش پائین بود و با غذایش بازی می کرد با این حرف سربلند کرد و به مادرش خیره شد! مادر با دستمال دهانش را پاک کرد و گفت: - می خواد جشن تولد بگیره. اومده بود تو رو هم دعوت کنه بعد همانطور که از سر میز بلند می شد گفت: - در ضمن، راجع به این دو هفته گفتم رفتی خونه دوستت که درس بخونی. نمی خوام چیزی بدونه فهمیدی؟ شروین آرام جواب داد. - بله وقتی مادرش رفت رو به پدرش گفت: - بابا؟ تو یه کمکی بکن پدر آخرین لقمه کبابش را خورد و گفت: - اون دوستت به نظر آدم بدی نمی اومد. چرا پیشش نموندی؟ اگر مشکل پولش بود من حاضر بودم خرجش رو بدم. به خودش هم گفتم. این تنها کمکی که می تونم بهت بکنم. مادرت روکه می شناسی شروین نفسی از سر درد کشید و بلند شد. اتاقش تاریک بود. بدون اینکه چراغ را روشن کند رفت کنار پنجره. پنجره را باز کرد و به آسمان خیره شد. کمی سرد بود و نسیم خنکی می آمد. چشم هایش را بست و توی هوا گردن کشید. انگار کسی نوازشش می کرد. نسیم که قطع شد چشم هایش را بازکرد و رو به آسمان گفت: - قبلا از این کارا نمی کردی از لب پنجره پائین آمد، روی زمین رو به پنجره نشست و به آسمان خیره شد. * یک ساعتی از رفتن شروین می گذشت که صدای در خانه بلند شد. هر چند خیلی خسته بود ولی مجبور بود بلند شود. در را باز کرد. پیکی موتوری با پلاستیکی در دست دم در خانه بود. - بفرمائید. - منزل آقای مهدوی؟ - بله مرد پلاستیک را به طرف شاهرخ دراز کرد. - این مال شماست - چیه؟ - غذا - من غذا سفارش نداده بودم - یک ساعت پیش یه آقائی اومدن گفتن که یک ساعت دیگه یه پرس غذا بیارم اینجا. فکر کنم فامیلشون کسرائی بود شاهرخ که تازه فهمیده بود کار شروین است گفت: - آها! بله، ممنون چند لحظه صبر کنید تا برم پولش رو بیارم. چقدر میشه؟ - قبلا حساب شده پلاستیک را گرفت و تشکر کرد. غذا را روی میز وسط اتاق گذاشت. گرسنه نبود. نزدیک غروب بود. لباس هایش را که چروک شده بود عوض کرد و از خانه بیرون آمد. دم اذان بود که رسید مسجد. نمازش را که خواند شروع کرد به پرسه زدن در خیابان. بی هدف می رفت. هنوز گیج و منگ بود. به پارک رسیده بود. روی یکی از نیمکت ها نشست. چند دقیقه ای که گذشت صدای گریه ای توجهش راجلب کرد. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۱۲۶ ✍ (م.مشکات) جلب کرد. دختر کوچکی بود 2-3 ساله. بادکنکی صورتی به دستش بود و گریه کنان اطراف را نگاه می کرد. به نظر می آمد گم شده. شاهرخ جلو رفت و بغلش کرد، نازش کرد تا آرام شود. وقتی دخترک آرام شد شاهرخ دوباره روی نیمکت نشست: - آروم باش خانمی. گریه نکن عزیزم الان مامان میاد. رفته اونور چیزی بخره. آروم باش عزیز دلم بچه آرام شده بود اما از شدت گریه خناق کرده بود. شاهرخ شکلاتی از جیبش درآورد به دخترک داد. بعد شروع کرد برایش شکلک درآوردن. دخترک کم کم شروع کرد به خندیدن. مدتی گذشت و وقتی کسی آن اطراف پیدا نشد بلند شد تا به دفتر پارک برود تا از بلندگوی پارک پدر و مادر دخترک را خبردار کنند. هنوز خیلی دور نشده بود که صدایی از پشت سرش شنید. برگشت. زن و مردی به سمتش میدوند. زن با جیغ و فریاد اسم دخترش را صدا می زد. - بهاره... بهاره مامان .... من اینجام... بهاره جان ایستاد. وقتی به شاهرخ رسیدند مادر بی مهابا بچه را از دست شاهرخ قاپید. به سینه چسباند و شروع کرد به گریه . مرد هم گرچه سعی می کرد خودش را کنترل کند ولی چشم هایش پر از اشک بود. - خیلی ممنون آقا. لطف کردید. نمی دونم چطور ازتون تشکر کنم - خواهش می کنم. بیشتر مواظبش باشید - یه لحظه رومون روبرگردوندیم نفهمیدیم کی این همه دور شد. واقعاً شرمنده. باعث دردسر شما شد - چه دردسری؟ بچه شیرینیه. ان شاءا... داغش رو نبینید مادر که دیگر خیالش راحت شده بود سربلند کرد و با چشمانی اشکبار از شاهرخ تشکر کرد. - خدا خیرتون بده آقا. خدا بچه ها تونو واستون نگه داره همین یک جمله کافی بود تا شاهرخ دوباره به یاد آنچه امروز برایش گذشته بود بیفتد. لبخند از روی لبانش کنار رفت و دوباره غم چهره اش را پوشاند. - خیلی ممنون زن و مرد تشکر کردند و رفتند. دخترک در بغل مادرش چرخید و برای شاهرخ دست تکان داد. شاهرخ هم برایش دست تکان داد. یک آن احساس کرد چیزی به دیوار گلویش فشار می آورد. نفس عمیقی کشید و چشم هایش پر از اشک شد. خودش را به درخت تنومند کنار راه رساند و به آن تکیه داد. اشک هایش سرازیر شد. بغضش ترکید و شروع کرد های های گریه کردن. پارک دیگر خلوت شده بود. فصل بیست وششم در زد. - بیا تو آرام در را باز کرد و وارد شد. شاهرخ با دیدن شروین خندید و گفت: - تو که هنوز زنده ای شروین نشست. - بله متأسفانه - پس خان اول رو رد کردی. سخت بود؟ - تقریبا مثل همیشه نق نق و غرغر. به تو هم بدو بیراه گفت شاهرخ لبخندی زد. - تو از خونه فرار می کنی. بدوبیراهش مال منه! خب بعدش؟ - داشتم منفجر میشدم. ظاهرم آروم بود ولی داشتم می ترکیدم. با این حال چیزی نگفتم - همینقدر که تونستی هیچی نگی خوبه - چی رو خوبه؟! هرچی می خواد بگه ولی من ساکت بشینم و هیچی نگم؟ اینم شد راه حل؟ - آره، قبول دارم،کافی نیست. باید هم سکوت کنی هم سعی کنی یاد بگیری حرف هایی رو که آزارت میده نشنوی! - زرشک! وقتی داره سرم داد می زنه چطور نشنوم؟ - وقتی برات بی اهمیت باشه انگار که نمی شنوی - آخه چطور میشه همچین تحقیرهایی برای آدم بی اهمیت باشه؟ یه چیزایی می گی شاهرخ! شاهرخ که لحن صدایش تغییر کرده بود گفت: - یادته دو هفته پیش رفتیم دیدن ریحانه و دیروز بالای قبرش وایسادیم؟ کی میدونه تا کی زنده است؟ به همین راحتی می میری و همه چیز تموم میشه.مِمِنتو موری - یادم نمیره که می میرم اما نمی تونم زندگی رو ول کنم و هی به مرگ فکر کنم! اون جوری که دیگه کل زندگیم مختل می شه! - اگر مرگ برات جدی شد اونوقت زندگی برات شوخی میشه. یه بازی که نه ناراحتی هاش تو رو از پا درمیاره و نه خوشی هاش سر مستت می کنه. اگه یادت باشه که هر آن ممکنه بمیری یا اونایی که باهاتن @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۱۲۷ ✍ (م.مشکات) رو ممکنه از دست بدی اونوقت حاضر نمی شی وقتی رو که داری- که معلوم نیست کمه یا زیاد- صرف غصه خوردن کنی. یاد مرگ یعنی آماده شدن نه غصه خوردن. مشکل اینجاست که کسی باور نمی کنه می میره - اما خودت می گی بهشون احترام بذارم - بی احترامی با نادیده گرفتن حرف هایی که آزارت میده خیلی فرق داره شروین سری تکان داد و گفت: - حالا این چیزا رو ول کن. بگو امشب رو چه کار کنم؟ - چه خبره مگه؟ - به جشن تولد دعوت شدم! - بعد از دو هفته فرار اینجوری تحویلت گرفتن بده؟ شروین به شاهرخ خیره شد. - جداً که آدم خوشحالی هستی. یادت رفته من به خاطر همین نیلوفر خانم از خونه در رفتم - دوست داری هر کاری می کنی من تأئید کنم؟ خب کارت اشتباه بود! شروین که حرصش درآمده بود دندان هایش را به هم فشار داد. - وااای شاهرخ، چی می گی تو؟ اصلاً بی خیال. حالا با این اوضاع چه کار کنم؟ - خب پس فرار راه حل نیست - قبول بابا، حالا یه راه حل بده. من امشب رو چه کار کنم؟ - به نظر خودت چه کار باید بکنی؟ - انگار تو کلا ما رو گذاشتی سرکار! من می گم نره تو میگی بدوش؟ اگه می دونستم که نمی اومدم سراغ تو - آخه ممکنه راه حل من به درد تو نخوره نگاه مرموز شاهرخ شروین را می ترساند... چشن تولد شلوغ بود. سعی می کرد طبق حرف شاهرخ رفتار کند. برخلاف همیشه که سعی می کرد با بد اخلاقی خودش را از دست نیلوفر خلاصی کند. این بار آرام بود و نیلوفر این را به حساب علاقه می گذاشت. سعی می کرد عصبانی نشود. فقط منتظر فردا بود تا هرچه از دست نیلوفر عصبانی شده بود سر شاهرخ خالی کند! - انگار از خان دوم هم زنده گذشتی! شروین چشم هایش را باز کرد و سرش را از روی پشتی صندلی بلند کرد. شاهرخ بود که کنارش نشسته بود. - انگاری راه حل های من همچین هم بد نیست ها! - نه اصلا فقط یه مشکل کوچولو داره اونم اینه همه چیز وارونه می شه! - یه چیزی هست به اسم تشکر. تا حالا به گوشت خورده؟ - می خوام کاری کنم طرف از من بدش بیاد. با این راه حل تو یارو فکر کرده عاشقشم که هیچی نمی گم! ساکت و مودب. عینهو آقا دامادهای خوب - آقا داماد باید خوب و مودب باشن. این عروسه که باید از داماد بدش بیاد و فراری بشه تا داماد خلاص بشه. اونی که پا پس می کشه محکومه شاهرخ این را گفت، بلند شد، روبروی شروین ایستاد و گفت: - اگه بخوای خانوادت بی خیال شن باید کاری کنی که ماجرا از طرف نیلوفر تموم بشه نه تو! و رفت. شروین بلند شد و کنارش راه افتاد. - درسته ولی چه جوری؟ - خیلی ساده است وقتی هیچ کس حاضر نیست منطقی رفتار کنه باید بتونی یه راه حل جدید پیدا کنی. وقتی مستقیم نمی تونی غیرمستقیم کار کن. مخالفتت رو به کسی جز خود نیلوفر نباید نشون بدی - یعنی چی؟ - یعنی هر رفتاری رو که می بینی و نمی پسندی بهش بگو - من می گم اونم قبول می کنه دلت خوشه ها! - تو خوب فکر نمی کنی شروین. ما دقیقاً همینو می خوایم که قبول نکنه. وقتی سخت گیری رو ازطرف تو ببینه تحمل تو براش سخت می شه و مخالفت می کنه - به همین راحتی؟ یه اتفاق دیگه هم ممکنه بیفته. بره پیش مامانم و اونوقت این منم که باید عوض بشم - اگر تو مخالفتت رو علنی نکنی اونا حق رو به تو میدن. ازنظر اونها هم منطقیه که بعضی توقعات رو از اون داشته باشی - قضیه به این سادگی ها نیست - امتحانش که ضرر نداره، داره؟ شروین نگاهش کرد و متفکرانه شانه ای بالا انداخت! ... سعی میکرد طبق گفته شاهرخ عمل کند. وقت هایی که نیلوفر به خانه شان می آمد یا به بهانه آشنایی قبل از نامزدی با هم بیرون می رفتند سعی می کرد از تک تک رفتار نیلوفر ایراد بگیرد. هر چیزی که به ذهنش می رسید. از آرایش گرفته تا رفتار ها و حرف ها و ... دو هفته ای به همین منوال گذشت . آخر هفته شروین فرصتی به دست آورد تا وضعیت را برای شاهرخ گزارش دهد. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۱۲۸ ✍ (م.مشکات) تقریباً هر دور روز یه بار رفتیم بیرون. گاهی بیشتر. به چیزی نبوده که گیر ندم. اوایل بهتر بود. میگفت چشم. مثلا ارایشش رو کم کرد. یا مدل حرف زدنش رو عوض کرد. اما فکر کنم کم کم دیگه داره خسته میشه. ازطرفی اگه بخوام بیشتر فشار بیارم ممکنه بره پیش مامان. نمی دونم چه کار کنم - خب همین جوری ادامه بده. مشکل کجاست؟ - هفته دیگه مراسم نامزدیه و اگر تا اون موقع پشیمون نشه یعنی همه کارهایی که کردیم پر شاهرخ گفت: - جلوتر از زمان حرکت نکن شروین مثل همیشه شانه ای بالا انداخت. - امروز بریم یه بیلیارد حسابی بازی کنیم که اگه زن بگیری دیگه نمیشه پیدات کرد شاهرخ این را گفت و نیشخندی زد. - هه هه . تو که کیف می کنی قیافه درمانده شروین دیدنی بود. شاهرخ قاه قاه خندید. هنوز سوار ماشین نشده بودند که گوشی شاهرخ زنگ خورد. نگاهی به گوشی کرد. - علی ! تلفن را جواب داد. - سلام. خوبی؟ آره... باشه. داریم می آیم تلفن را قطع کرد و سوار شد. شروین ماشین را روشن کرد و پرسید: - اونم می خواد بیاد؟ - آره. میگه دوست دارم بدونم چه جوریه. گفته بود وقتی خواستم برم خبرش کنم. صبح بهش گفتم آماده باشه. زنگ زده بود خبر بگیره! - تا حالا بازی نکرده؟ - علی جز کتاب و درس هیچ چیز دیگه ای رو تجربه نکرده - خسته نمی شه؟ - عشق کتابه! من خودم عاشق کتاب خوندنم ولی علی یه چیز دیگه است. وقتایی که خیلی خسته می شه یا حوصلش سر می ره با کتاب خوندن انرژی می گیره - کاراش عجیب غریبه - شاید اما حداقلش اینه که آخرش پشیمون نمیشه شروین حرفی نزد. چند دقیقه ای به سکوت گذشت. - چیه؟ تو فکری! - نمیدونم چرا اما یه کم نگرانم. علی صداش گرفته بود. با همیشه فرق داشت. فکر می کنم اتفاقی افتاده علی دم بیمارستان بود. شاهرخ درست حدس زده بود. قیافه گرفته علی از 6 فرسخی هم داد می زد که اتفاقی افتاده. شاهرخ پرسید: - کی این اتفاق افتاده؟ - امروز صبح. فرستادمش بره خونه. سعی می کرد خودش رو نگه داره اما حالش خیلی بد بود. گفتم بره خودمون کارها رو می کنیم. تا من کارهای بیمارستان و گواهی فوت و بقیه کارا رو انجام میدم تو هم برو دنبال قبر. بیا اینم سوئیچ شروین گفت: - ماشین هست - باشه. کارها که تموم شد یه سر می ریم پیش هادی شاهرخ سری به نشانه تائید تکان داد. علی خداحافظی کرد و از پله های بیمارستان بالا رفت. شاهرخ و شروین رفتند قبرستان. شروین سکوتی را که حاکم شده بود شکست و گفت: - چرا اینقدر براش احترام قائلی؟ - برای کی؟ - هادی رو میگم چرا اینقدر برات مهمه؟ اصالا ای هادی کیه؟ چه کاره است؟ از کجا میشناسیش؟ - مسلسل میزنی؟ چند تا چند تا ؟ - ببخشید. خیلی دوست دارم درموردش بدونم - یه مدت تو محلشون زندگی می کردم. باباش نونوا بود. آشنایی مون از همون نونوایی شروع شد - چه کاره است؟ چی می خونه؟ - هیچی. دانشگاه نرفت. به خاطر وضعیتی که داشت نتونست بره دانشگاه. این آخری ها که وضع بهتر شده پیگیر هست. اما فعلا کارش تو همون نونوائیه پدرشه - برام عجیبه! تو و علی هر دوتون از هادی بزرگترید ولی رفتارتون جوریه که انگار اون بزرگ تره! حتی دانشگاه هم نرفته - مگه بزرگی فقط به سنه؟ شروین نگاهی از گوشه چشم به شاهرخ انداخت. - قبول. ولی مگه اون چی داره؟ فرقش با بقیه چیه؟ - هادی سنش از من کمتره اما خیلی زودتر از من راه زندگی رو پیدا کرده. کسی که میدونه چطور زندگی کنه قابل احترامه @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۱۲۹ ✍ (م.مشکات) - از کجا معلوم راهی که اون پیدا کرده درسته؟ - از نتیجش. آرامشی که اون داره کمتر کسی داره. همه تلاش می کنن که به آرامش برسن و وقتی یکی توی این سن کم اینقدر آروم باشه یعنی کوتاهترین فاصله رو طی کرده - ولابد اون کوتاهترین مسیر دین و دینداریه؟ - مشکل تو با دین چیه؟ - به نظر من دین آدمو محدود می کنه. آزادیت رو می گیره. نمی تونی اونجور که دوست داری زندگی کنی - قبول دارم که دین آدمو محدود می کنه اما مسئله اینجاست که آیا همه محدودیت ها بده؟ایستادن پشت چراغ قرمز، بستن کمربند، سرعت مجاز ... همه و همه آدمو محدود می کنه اما در عوض سلامتی و امنیت رو بهت میده. قطاری که از ریل خارج شده شاید رها باشه اما هرگز به ایستگاه نمی رسه. دین یعنی قانون. اگر بی قانونی خوبه پس چرا آدم ها اگر کسی بهشون تعرضی بکنه شاکی میشن؟ پس محدود کردن دزد و قاتل کار بدی نیست. فرق دین با قوانین جامعه اینه که دزد و قاتل درون تو رو کنترل می کنه تا تبدیل به کسی نشی که جامعه بخواد به زور بهت دستبند بزنه و حبست کنه - یعنی تو می خوای بگی همه آدم ها دزد و قاتل ان؟ - کسی که با رفتارش آرامش خودش و اطرافیانش رو سلب می کنه دزدی نکرده؟ کسی که خوبی های خودش رو از بین می بره قاتل نیست؟ ما فقط به ظاهر نگاه می کنیم. مشکل از درونه اما خودمون رو گول می زنیم و به جای درست کردنش انکارش می کنیم - اما خیلی ها دین ندارن اما همون آرامشی رو دارن که هادی داره دارن - هرکسی در درونش قدرت تشخیص خوبی و بدی رو داره. دین که یه اتفاق فضایی نیست. فقط یه نقشه است که به قطب نمای درونت کمک می کنه. اگر نقشه نباشه بازم قطب نما جهت شمال رو نشون میده فقط ممکنه به جای راه کوتاه مسیر های طولانی و پرپیچ و خم رو انتخاب کنه - پس قبول داری که بدون دین هم میشه به مقصد رسید - اگر دین نباشه ممکنه مجبور باشی کیلومترها شنا کنی تا به مقصد برسی ولی دین یه بلیط هواپیما برات می گیره و در عرض یک ساعت تو رو از اقیانوس رد می کنه. نگفتم تنها راهه گفتم کوتاهترین راهه. هزینه کمتر سود بیشتر. این بده؟ - خب شاید یکی بخواد شنا کنه! - حرف خنده داریه! آره شاید شنا کردن هم جواب بده اما مسئله اینجاست که تو اونقدر وقت نداری که با آزمون و خطا به نتیجه برسی. هیچ کس دنبال راه طولانی و پر دردسر نمیره شروین نگاهی به شاهرخ که همانطور با گوشی ور می رفت حرف می زد انداخت و دوباره سرش را به طرف خیابان برگرداند. شاهرخ سربلند کرد و کمی با نگاهش در پیاده رو جستجو کرد و گفت: - اینجا نگه دار باید یه چیزی بخرم تا ساعت چهار اکثر کارها تمام شده بود. شروین و شاهرخ دم بیمارستان منتظر علی بودند. بالاخره سر و کله اش پیدا شد. - من با ماشین خودم میام - سوار شو بریم. به اون لگن هم می گن ماشین؟ - خب اگه با شما بیام ماشین خودم می مونه. اونوقت صبح بدون ماشین می مونم شاهرخ با لحنی خاص گفت: - تو هم مثل بقیه با وسایل نقلیه عمومی بیا و کلمه وسایل نقلیه را چنان با لحن ادبی گفت که بالاخره علی رضایت داد سوار شود. - نکته آموزشیش بود؟ - دقیقا! با اون پراید داغونت آبروی ما رو هم می بری - حالا وقتش می شه برای همین لگن التماس کنی قبل از اینکه شاهرخ جوابی بدهد شروین گفت: - شاهرخ؟ اگر ماشین نبود کافیه اشاره کنی شاهرخ و علی که هر دویشان دهانشان از این طرفداری غیرمنتظره باز مانده بود نگاهی به هم انداختند. شاهرخ خودش راجمع و جور کرد. - واووو! حال کردی؟ دیگه برام کلاس نذار بعد با قیافه ای جدی رو به شروین ادامه داد: - قربون دستت شروین. فردا اون بنز رو بیار. یه جلسه کاری مهم دارم شروین دنده را عوض کرد و گفت: - حالا من یه چیزی گفتم. جنبه داشته باش علی خنده اش گرفت ولی آمبولانسی که از کنارش رد شد باعث شد خنده اش فروکش کند. شاهرخ برگشت چیزی بگوید که دید علی ساکت شده و توی فکراست. برای اینکه اذیتش کند گفت: - زندگی پر از ناامیدیه. خیلی بهش فکر نکن علی که انگار حرف شاهرخ را نشنیده باشد گفت: - یاد هادی افتادم. وقتی صبح باباش رو آوردن رنگش پریده بود. یکی دوبار نزدیک بود از حال بره. باباش سکته کرده بود. هرچی شوک زدیم فایده نداشت و آخرش... مونده بودم چطور بهش بگم. وقتی فهیمد عکس العمل خاصی نشون نداد. ولی از چشماش معلوم بود حالش خرابه. گفت می خواد با باباش تنها باشه. با اینکه می ترسیدم ولی گذاشتم بره تو و خودم جوری @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۱۳۰ ✍ (م.مشکات) که نفهمه از پشت در حواسم بهش بود. بالای سر باباش ایستاد، دست گذاشت روی سرش و پیشونیش رو به پیشونی باباش چسبوند. برخلاف تصورم خیلی آروم خداحافظی کرد شاهرخ کمی به علی خیره ماند و بعد برگشت. با یادآوری غم هادی همه ساکت شدند. شروین از آینه بغلش می توانست اشک های علی را ببیند... خانه شلوغ بود. صدای گریه و قرآن با هم مخلوط شده بود. علی از یکی از جوان هایی که توی حیاط بودند پرسید: - ببخشید، آقا هادی کجان؟ - توی اتاق خودشون هستن. مهمون دارن - کدوم اتاق؟ پسر به گوشه ای اشاره کرد و گفت: - اونجا. اما گفتن فعلا کسی نیاد علی از پسر تشکر کرد و متعجبانه رو به شاهرخ گفت: - مهمون خصوصی؟ مشکوک میزنه! شاهرخ به اتاق نگاه کرد. یک دفعه حالش عوض شد. علی که قیافه شاهرخ را دید گفت: - چی شد کریستف کلمب ؟ - نمی دونم چرا دلشوره دارم خودش را گوشه حیاط رساند و توی سایه به دیوار تکیه کرد . علی و شروین روبرویش ایستادند. - چت شد یه دفعه؟ شاهرخ سری تکان داد و گفت: - نمی دونم. حالم خوب نیست و نگاهش را به در اتاق دوخت. نمی دانست چرا این اتاق اینقدر برایش مهم شده! دلشوره مرموزی بود. انگار قرار بود خبر مهمی بشنود! علی دستش را گرفت تا نبضش را بگیرد. یکدفعه در اتاق باز شد. دلشوره اش تبدیل به حالتی عجیب شد. احساس کرد ممکن است هر آن قلبش از جا کنده شود. نگاهش را به پائین در دوخته بود. پایی را دید که از اتاق بیرون آمد. نگاهش را بالا برد. به صورت مرد که رسید احساس کرد آفتاب توی چشمش افتاده. مجبور شد چشم هایش را ببندد. وقتی نور کم شد و توانست چشمش را باز کند مرد را دید که پشت به او ایستاده بود..اورا هاله ای روحانی در برگرفته. گویی مرکز همه کائنات بود. با هر قدمی ک برمیداشت حالی ملکوتی و جان افزا در اطرافش ب حرکت در می امد احساس کرد قلبش می خواهد سینه اش را بشکافد... چه حس غریبی ... دلتنگی امیخته با وصال...جوان بود،متوسط القامه و چهار شانه... با قدم هایی با صلابت راه می رفت... موهایش چونان شب تیره بود و انقدر بلند ک گوش هایش را پوشانده بود... احساس می کرد هیچ صدایی را نمی شنود. ً انگار جز او و آن مرد کسی در حیاط نبود. احساس غریبی داشت. با اینکه چهره مرد را نمی دید اما احساس می کرد که سال هاست او را می شناسد. می خواست جلو برود اما نمی توانست. توان حرکت نداشت. گویی پاهایش به زمین چسبیده بود. مرد به راه افتاد. غیر از هادی پیرمردی هم همراهشان بود. چهره پیرمرد هم پیدا نبود. هر سه به طرف در رفتند. دوست داشت مانع رفتنش بشود. داد می زدتا مگر بایستد اما صدایی از گلویش بیرون نمی آمد. چند قدمی که رفتند مرد ایستاد. ضربان قلب شاهرخ بیشتر شد. - کاش برگردد این تنها چیزی بود که در ذهنش تکرار می شد. اما مرد برنگشت. تنها سرش را برگرداند. دوباره خورشید.... این نور مانع دیدن می شد. این موقع روز خورشید از کجا آمده بود؟ خورشید بود یا نور چهره آن مرد ملکوتی? نمیتوانست درست ببیند... تنها خالی را دید ک در میان سپیدی گونه اش میدرخشید ..ابروانی گشوده و لبخندی مهربان... حس میکرد چیزی نمانده از شوق جان بدهد .. کاش زمان برای همیشه متوقف میشد و او خیره به این یگانه، فرورفته در جذبه الاهی اش تا ابد همانجا می ایستاد... چنان روحش مالامال از محبت و اشتیاق بود ک حس کرد قادر است تا ابد از همان نیروی روحانی سرشار باشد و زنده. نگاهش در عین مهربانی سنگین بود،پر ابهت و عمیق. نفسش به شماره افتاده بود. احادیثی دور در ذهنش گذر کرد: هم نام من است...رنگش عربی ست و جسمش اسراییلی ... پیشانی فراخ و رویی گشاده با چشمانی ... نه،این چشم هارا نمی توانست با کلمات توصیف کند... روح خدارا میشد در انها دید... دیگر شک نداشت... زیبا بود? تا بحال کسی را به این زیبایی ندیده بود ...دیدنش روح را تازه میکرد اما آنچه مهم بود ورای این ظاهر بود... چه فرقی می کرد محبوبش چه شکلی باشد?چه پوشیده باشد? اصلا مگر عشق را با ظاهر کاری هست? دل در پی دل می رود و روح است ک بزرگی اش جان را میگدازد... و یار او، چنان عظیم بود ک مهرش عاشق کش بود نه قد و بالا و چشم و ابرویش... او بود ... حضرت عشق ..همو ک عمری در پی اش گشته بود...همو ک روز ها و شب ها انتظارش را کشیده بود... و حالا اینجا، در نزدیکی او... اگر جانش را خون بهای این دیدار میکرد ب ولله ک ارزشش را داشت... چشمانش را غباری از اشک فرا گرفت یکدفعه چیزی در درونش احساس کرد. انگار کسی با او حرف می زد، اما خیلی کوتاه. دیگر نتوانست طاقت بیاورد. در سرش احساس دوران می کرد. چشمانش سیاهی رفت. دستش را دراز کرد. ناگهان زانوهایش شل شد و اگر علی نگرفته بودش با صورت روی زمین افتاده بود.... هادی وارد اتاق شد. شاهرخ انتهای اتاق نشسته بود. دست راستش را روی زانوی خم کرده اش گذاشته بود و سرش را روی آن گذاشته بود. پای چپش دراز بود و با دست چپش لیو
🌹🍃 ۱۳۱ ✍ (م.مشکات) صدایی از اتاق می آمد. شبیه صدای گریه بود. از شیشه رنگی و مات در اتاق نگاهی به داخل انداخت. شاهرخ را دید که خم شده بود . دست هایش را روی زمین گذاشته بود، سرش را پائین انداخته بود و از شدت گریه بدنش می لرزید. با نگرانی به اتاق اشاره ای کرد و گفت: - داره گریه می کنه؟ چی شده مگه؟ - چیزی نیست، حالش خوب می شه. بفرمائید بریم اون طرف - اما .... - گفتم که حالش خوب میشه. نگران نباش.... بفرمائید علی نگاهی به هادی کرد و هادی که گویا متوجه سوال علی شده بود سری به علامت تائید تکان داد. شروین هر چند دلش نمی خواست اما مجبور بود همراه هادی و علی به اتاق آن طرفی برود .... وقتی که بر می گشتند شاهرخ ساکت بود. توی صندلی ماشین فرو رفته بود و سرش را تکیه داده بود. چشم هایش را بسته بود. مثل کسی بود که صحنه ای باور نکردی را دیده و لحظات سنگینی را تجربه کرده باشد. وقتی علی پیاده شد تنها لبخندی بی رمق زد و خداحافظی کوتاهی کرد. انگار در دنیای دیگری بود. دم در که پیاده اش کرد پرسید: - می خوای امشب بمونم اینجا؟ شاهرخ مدتی مات به شروین خیره شد بعد با جواب هایی منقطع جواب داد: - نه .... نه... ممنون، تو برو - مطمئنی حالت خوبه؟ - آره خوبم. نگران نباش. شب بخیر شروین زیر لب جواب داد. - شب بخیر در تمام مسیر فکر می کرد که چه چیزی شاهرخ را اینطور کرده است اما هرچه فکر می کرد کمتر نتیجه می گرفت. تمام وقایع را مرور کرد اما هیچ چیزی به ذهنش نرسید. فقط یک چیز را مطمئن بود، هرچه بود مربوط به همان موقعی بود که با علی روبروی شاهرخ ایستاده بود. اینقدر غرق در فکر شده بود که نزدیک بود به ماشین جلویی اش بزند. اگر پیروان ما - كه خدای آنان را در فرمانبرداری خویش توفیق ارزانی بدارد - براستی در راه وفای به عهد و پیمانی كه بر دوش دارند، همدل و یكصدا بودند، هرگز خجستگی دیدار ما از آنان به تأخیر نمی افتاد و سعادت دیدار ما - دیداری بر اساس عرفان و اخلاص از آنان نسبت به ما - زودتر روزی آنان میگشت. از این رو (باید بدانند كه)جز برخی رفتار ناشایسته آنان كه ناخوشایند ما است و آن عملكرد را زیبنده اینان نمیدانیم، عامل دیگری ما را از آنان دور نمیدارد. امام زمان(عج الله تعالی فرجه الشریف) فصل بیست وهفتم - بفرمائید در باز شد و شروین پرید توی اتاق، خودش را انداخت روی مبل و سلام کرد. شاهرخ که از این حمله ناگهانی جا خورده بود با تعجب سلام کرد. - خوبی؟ - شما بهتری گویا. خبریه؟ - مگه برای احوالپرسی از یه رفیق باید خبری باشه؟ - برای احوالپرسی نه اما برای اینجور فتح الباب کردن و شیرجه زدن روی مبل و اون دهن تا بنا گوش باز حتماباید خبری باشه - نقشت جواب داد. نامزدی به تأخیر افتاد شاهرخ که تازه فهمیده بود ماجرا از چه قرار است عقب رفت و تکیه داد: - تبریک می گم @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۱۳۲ ✍ (م.مشکات) دیشب مامان رفته بود خونه خاله. کارد می زدی خونش در نمی اومد. بالاخره حاضر شد ماجرا رو لو بده. خاله و نیلوفر بهانه آورده بودن و گفته بودن بهتره یه مدت جشن عقب بیفته - دلیلش چی بوده؟ - نیلوفر گفته باید بیشتر آشنا شیم! مامانم حسابی جوش آورده بود. می گفت چی شده یه دفعه! مگه تا حالا ندیده. منم ساکت و مظلوم. اینقدر قشنگ فیلم بازی کردم که خودم هم باورم شده بود - پس خلاص شدی! - نه کاملاً. باید یه کاری کنم کلاً قید رو بزنه. برای همین اومدم بقیه نقشه رو بگی. تا اینجاش که معرکه بوده. - بقیه ای نداره! - یعنی چی؟ - یعنی نقشه تا همین جا بود. دیگه ادامه نداره - این که نصفه است - در هر حال چیز دیگه ای وجود نداره شروین وا رفت. - اینجوری که نمیشه. پس من چه کار کنم؟! - قرار نیست کاری کنی. فقط کافیه خودت باشی. ما فقط به زمان احتیاج داشتیم تا تو بتونی خود واقعیت رو نشون بدی. نیازی نیست فیلم بازی کنی. وقتی تغییرات تو رو ببینن همه چیز درست می شه - به همین راحتی؟ - دقیقا به همین راحتی. فرض کن قسمت دوم نقشه همینه. مگه نگفتی اون قسمت معرکه بود؟ - اما اگه خودم باشم میشم آدم مورد نظر اونا - مطمئن باش اگر آدم مورد نظر اونا بودی الان این اتفاقات نمی افتاد - اما من فیلم بازی کردم - اگر فیلم بود هرگز باور نمی کرد. تو چیزایی رو گفتی که بهش اعتقاد داری - اما شاهرخ باور کن قضیه به این راحتی نیست - بارها کمکش رو دیدی. اما بازم بهش شک داری؟ برای یه بار هم که شده بهش اعتماد کن شروین نگاهی کرد ولی حرفی نزد. شاهرخ بلند شد و گفت: - کلاس تشریف نمی آرید؟ سر کلاس بیشتر از آنکه به درس گوش بدهد به شاهرخ خیره شده بود و فکر می کرد. کلاس که تمام شد شاهرخ پرسید: - هنوز داری بهش فکر می کنی؟ - نه - پس چی؟ - می دونی؟ هر کاری می کنم بازم این ماجرا برام عجیبه. اصلا بودن خود تو غیرعادیه. هر چند دلیل خاصی براش پیدا نمی کنم اما تو کتم نمی ره که همه اینا اتفاقی باشه. مثلا سر قضیه اون دختره. تو ازکجا فهمیدی؟ شاهرخ کمی به شروین نگاه کرد و بعد با لحنی جدی گفت: - خب راستش من نمی خواستم بهت بگم. ترسیدم روی دوستیمون تأثیر بذاره. ولی حالا که لو رفته مجبورم بگم شروین که با دقت گوش می داد داد زد: - می دونستم یه چیزی هست. خب؟ شاهرخ عینکش را برداشت و گفت: - من علم غیب دارم شروین که این جمله را شنید شل شد، نگاهی طلبکارانه به شاهرخ کرد: - مسخره! شاهرخ پقی زد زیر خنده. - بی مزه نشو. دارم جدی حرف می زنم. تو یه روز قبل از ماجرا، درست موقعی که می خوام ازت سوال کنم غیب می شی. چند روز ناپدید میشی و بعد وقتی پیدا میشی که از همه چیز خبر داری! - اوووه ! چقدر جنایی - منم برای همین میگم عجیبه دیگه - بذار یه جور دیگه نگاه کنیم. تو چند روز قبلش سر بسته از پیشنهاد سعید با من حرف زدی و از اون جایی که هر دومون سعید رو می شناسیم، حدس زدن اینکه چی تو ذهنشه خیلی کار سختی نبود. روز قبل از امتحان کاری برای من پیش میاد و من نمی تونم بیام. درسته که این شهر بزرگه اما دیدن اتفاقی یه دوست توی خیابون، سوار ماشین که اتفاقا روی صندلی عقب هم یه خانم نه چندان موجه نشسته خیلی چیز بعیدی نیست، هست؟ شروین کمی نگاهش کرد و گفت: @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۱۳۳ ✍ (م.مشکات) - این درست ولی قضیه سعید چی؟ تو چطوری سعید رو می شناختی؟ من که رفیقش بودم اینقدر خوب نمی شناختمش. راجع به اون دیگه نمی تونی بگی هیچی نبوده. سعید می گفت با بچه های حراست رفیقی. حتمااز اونا اطلاعات می گیری - حراست برای دانشگاهه نه کار شخصی. اگه برای شناخت آدم ها آنتن نیاز بود که دیگه تشخیص خوبی و بدی از گردن آدم ها ساقط می شد. رفتار خود آدم ها بهترین آنتنه - خب بعضی ها دو دره بازن! ظاهرشون با باطنشون فرق داره - همیشه رابطت با آدمها رو جوری تنظیم کن که اگه یه روزی فهمیدی آدم نامتعادلی بوده از برخوردت پشیمون نشی. اگر کار درست رو انجام بدی هیچ وقت مشکل پیدا نمی کنی شروین دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما منصرف شد. - چرا خوردیش؟ - هیچی مهم نیست - مطمئنی؟ شروین مردد نگاهش کرد. - آخه می ترسم ناراحتت کنم شاهرخ همان طور که از کشوی میزش پوشه ای را بیرون می آورد گفت: - می شنوم - تو همیشه از درست بودن میگی، از انجام کار درست. از خدا می گی. از اینکه اونه که باید ببینه ، بفهمه، بشنوه و بقیه مهم نیستن. اما حالا اگه یکی این وسط هنوز تو وجود خدا شک داشته باشه چی؟ می دونم حرفم ناراحتت می کنه. با خودت می گی این یارو کافره اما خب من واقعاً نتونستم دلیل منطقی براش بیارم . بعضی ها می گن دل اما شاید دل اشتباه کنه. من دلیل منطقی و عقلی می خوام - چرا باید ناراحت بشم؟ازت انتظار ندارم کورکورانه خدایی رو قبول کنی که نمی شناسی.چون همچین قبول کردنی با کوچکترین تلنگری تبدیل میشه به بی اعتقادی. اما مسئله اینجاست که اگر خواستی جواب رو پیدا کنی باید زحمت دنبال جواب رفتن رو هم تحمل کنی. اگر سرطان داشته باشی چقدر پول و وقت میذاری؟برای راحتی جسمت چندسال تلاش میکنی؟ حالا برای چیزی که اگر باشه و تو ندونی عمر جاودانت رو خراب کردی چقدر باید وقت بذاری؟ انتظار یه جواب ساده و بی دردسر رو نداشته باش. اگر میخوای واقعا به نتیجه برسی باید تلاش کنی. حتی اگه لازم باشه سال ها شاهرخ این را گفت و کتابی را روی میز گذاشت و به طرف شروین هل داد. شروین کتاب را برداشت. یک کتاب جیبی بود - اینو خیلی وقته می خوام بهت بدم. خوندنش وقت زیادی نمی خواد اما می تونه شروع خوبی باشه شروین نگاهی به جلد کتاب کرد و اسمش را خواند: - آیا بطلمیوس تاس می ریخت؟ با تعجب به شاهرخ نگاه کرد. شاهرخ گفت: - بهترین آدم ها کسایی هستند که همه حرف ها را بدون تعصب بشنون و از بین اونا بهترینش رو انتخاب کنن شروین مشغول ورق زدن شد. شاهرخ چیزی روی تقویمش نوشت و گفت: - من یه جلسه دارم. باید برم. می مونی؟ شروین همانطور که مشغول خواندن کتاب شده بود گفت: - آره. برو بیا - خداحافظ فعلا و شروین با کمی مکث سری به علامت خداحافظی تکان داد. شاهرخ دم در نگاهی به شروین که مشغول خواندن کتاب بود کرد، لبخندی از سر رضایت زد ، در اتاق را بست و رفت. جلسه اش یک ساعتی طول کشید. شروین همچنان مشغول خواندن کتاب بود. - گفتم کتاب خوبیه اما نگفتم خودتو خفه کنی - آخه خیلی از سوال هام توشه! - گرسنت نیست؟ - چرا. منتظرت بودم بیای - خب اومدم - می ری سلف؟ - نه. عصر کلاس ندارم می رم خونه - این غیرمستقیم یعنی من پاشم برم خونمون دیگه - دقیقاً - متأسفم. من اصلا حوصله خونه رفتن رو ندارم. بنابراین رو سرت خرابم - اما خونه من خبری از غذا نیست شروین گفت: - خیلی ساده است بعد دستش را شکل گوشی تلفن کنار گوشش گرفت و گفت: - الو؟ لطفاً 2 تا چلوکباب با مخلفات برای مشترک 177 - از وقتی اومدی نصف حقوقم شده شام و ناهار. توجیه شدی که اینجا خونه منه نه خونه بابات؟ @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۱۳۴ ✍ (م.مشکات) شروین عینک آفتابی اش را که درآورده بود به چشم گذاشت و گفت: - ببین شاهرخ، امروز اگه فحش هم بدی من جایی نمی رم. پس خودتو خسته نکن - چرا اینقدر از خونه فرار می کنی؟ - برم خونه که چی؟ تا برم شروع می کنن به گیر دادن. سر کوچک ترین مسئله ای اوضاع داریم. کاش حالا چیزای به درد بخور هم بود - تو هم اسم هر سوالی رو میذاری گیر. قبول دارم که آدم گاهی واقعاً کم میاره اما باید یاد بگیری تحمل کنی. پدر و مادر رو که نمیشه عوض کرد - ولی شاهرخ ... - ولی نداره. پدر و مادر حرمت داره. بی بر و برگرد. نگفتن پدر و مادر خوب یا ایده آل. فقط پدر و مادر. اگه تونستی حرمت این دو کلمه رو حفظ کنی اونوقت می بینی که چه اتفاق های خوبی برات می افته. اگه یاد بگیری هم زندگی خودت خوب میشه هم هی خونه مردم تلپ نمی شی - آها! پس تو غصه جیبت رو می خوری شاهرخ سر تکان داد اما قبل از اینکه جواب بدهد صدایی از پشت سرشان آمد. - استاد مهدوی؟ هر دو برگشتند. چهره دختر برای هر دو آشنا بود. شروین با دیدن دختر ابروهایش را بالا برد و نگاهش را به طرف دیگر دوخت و زیر لب گفت : - وای بازم این دختر هم که متوجه این حرکت شروین شده بود و معلوم بود از این حرکت ناراحت شده جوری وانمود کرد که انگار اصلا شروین را ندیده و فقط به شاهرخ سلام کرد. - سلام استاد شاهرخ که از این حرکات خنده اش گرفته بود جواب سلام را داد. - ببخشید استاد. می دونم یه کم بد موقع است اما یه سوال داشتم. هر کاری می کنم نمی تونم به جواب برسم. اجازه هست؟ شروین دوباره زیر لب غر غر کرد: - خوبه لااقل می دونه بد موقع است و شاهرخ با خوشرویی جواب داد: - البته. چرا که نه می خوایم بریم اتاق من؟ شروین این را که شنید زیر چشمی نگاهی به شاهرخ انداخت و چشم غره ای رفت. می دانست شاهرخ از لج او این حرف را می زند. دختر که متوجه حرکات شروین شده بود با حالتی خاص گفت: - نه نیازی نیست. فقط یه راهنمایی می خوام. گویا عجله دارید و با ابرویش به شروین اشاره کرد. شروین هم با لحن مسخره گفت: - دقیقاً. درست فهمیدید شاهرخ سعی کرد میانه داری کند. - خب حالا سوال کجاست؟ دختر برگه ای را که دستش بود بالا آورد و به شاهرخ نشان داد. شاهرخ برگه را گرفت. نگاهی به سوال کرد و درحالی که ابروهایش را بالا پائین می کرد زیر لب چیزهایی را زمزمه کرد. - باید اول دیفرانسیل ..... نه اینجوری نمیشه. شروین؟ به نظرت اگه دیفرانسیل بگیری درست درمیاد؟ آقای کسرایی؟ با شمام شروین که دیگر خون داشت خونش را می خورد نگاهی به برگه انداخت و ُخر ُخرکنان گفت: - یعنی تو نمی دونی چطوری حل میشه؟ لبخند شاهرخ حرصش را درمی آورد. مداد را از دست شاهرخ گرفت و چیزهایی را روی برگه نوشت و با حالتی غیض مانند گفت: - اینم راه حل! خوبه؟ شاهرخ که انگار به راه حلی بدیع! دست یافته باشد همانطور که به وجد آمده بود گفت: - آره .... آره .... درسته، اینجوری راحت تر هم هست شروین گفت: - حالا می شه بریم؟ شاهرخ برگه را به طرف خانم معینی زاده گرفت و گفت: - بفرمائید اینم مسئله. مشکل دیگه ای نیست؟ - نه. خیلی ممنون استاد - خواهش می کنم ولی آقای کسرایی مشکل رو حل کردند، باید از ایشون تشکر کنید! شروین که دیگر حسابی جوش آورده بود نگاهی به شاهرخ کرد. دختر هم با بی میلی رو به شروین تشکر کرد. شروین هم جوابی زورکی داد. - خواهش می کنم - ببخشید استاد، با اجازه - خداحافظ شما، روز خوش وقتی دختر رفت شروین که همچنان عصبانی بود گفت: @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۱۳۵ ✍ (م.مشکات) - سیرک با مزه ای بود، نه؟ شاهرخ خودش را زد به اون راه: - سیرک؟ کجا؟ شروین با لحنی مسخره گفت: - ها ها. خندیدم بعد به طرف شاهرخ چرخید و همانطور که دستش را دراز کرده بود گفت: - فکر کردی نمی دونم از عمد این کار رو کردی؟ می دونستی جلوی اون هیچی نمی تونم بگم این کارو کردی - مگه کار بدی بود؟ دیدی؟ به همین راحتی میشه کار خوب کرد - ما اگر نخوایم برای این خانم کار خیر کنیم باید کی رو ببینیم؟ - مگه برای کار خیر کردن باید طرفت فرشته باشه. یادت رفته اول کی سر دعوا رو باز کرد؟ شاهرخ این را گفت بعد درحالی که لحنش عوض می شد ادامه داد: - از دختر خالت که بهتره، نیست؟ و نیشخندی زد. به ماشین رسیده بودند. - هه! خواب دیدی خیر باشه. زن جماعت ارزش هیچی نداره. یه مشت آدم خاله زنک که هیچ کاری بلد نیستن و فقط دوست دارن یکی نگاشون کنه. همشون .... اما حرفش نیمه ماند چون شاهرخ یقه اش را گرفت و به ماشین چسباندش. شروین متعجب خشک شده بود. شاهرخ را می دید که عصبانی جلویش ایستاده و با خشم در چشم هایش زل زده بود. مغزش هنک کرده بود. جملاتش را مرور کرد اما نمی فهمید چه چیزی گفته که شاهرخ را اینقدر ناراحت کرده. دست هایش را به علامت تسلیم بالا گرفت. شاهرخ که سعی می کرد خودش را آرام کند همانطور که در چشمان شروین زل زده بود، زیر لب چیزی را تکرار می کرد. چشم هایش را بست، یقه شروین را ول کرد و شروع به قدم زدن کرد. بعد به طرف شروین چرخید و درحالیکه با فاصله ایستاده بود و دست هایش را تکان می داد بلند بلند شروع کرد به حرف زدن: - خیلی ادعات میشه که مردی؟ به زور بازوت می نازی یا به سبیل مردونت؟ به هرچی می نازی بدون قوتت! زائیده یه زنی. یه زنی که اگه نبود همون اول از گشنگی می مردی وبه این گردن کلفتی نمیشدی. اگر تر و خشکت نمی کرد بوی گندت حال همه رو به هم می زد. پس زن فقط یه موجود خاله زنک یا عروسک کوچه گردون نیست. اگه زنا این جوری ان چون من و تو یادمون رفت با قشنگی و کمر باریکی زنمون با بقیه رقابت نکنیم. یادمون رفت زن عروسک نیست که هرکسی خوشگل ترش رو داشته باشه خوشبخت تره. وقتی تو یادت رفت که زن بودن فقط به چشم و ابرو نیست زنا هم شدن موبورهای دماغ باریک که کاسه گدایی دست گرفتن که از امثال من و تو، توجه و احترام گدایی کنن و ماها فکر کنیم خیلی داریم بهشون لطف می کنیم که از رنگ رژ لبشون یا مانیکور ناخن هاشون تعریف می کنیم. عین یه دسته گل خوش بر و رو که وقتی پلاسیده شد و رنگ و لعابش از بین رفت جاش توی یه سطل آشغاله. اگر زن ها رو اینقدر حقیر می بینی از حقارت من و توی مثلا مرده! شروین می دید که دستان شاهرخ می لرزد. انگار چیزی بزرگ او را آزار می داد اما نمی فهمید چه چیز؟ اشکال از او بود یا شاهرخ؟ او بی تفاوت بود یا اینکه شاهرخ حساس بود؟ شاهرخ که حرفش تمام شده بود سوار ماشین شد و نگاهش را به کاپوت دوخت. شروین چند لحظه ای به همان حال ماند بعد آرام از کنار ماشین خزید و سوار شد. شاهرخ که آرام تر شده بود گفت: - هروقت قبل از جنسیت انسانیت برات مهم بود می تونی به مرد بود خودت بنازی شروین جوابی نداد فقط استارت زد و ماشین را روشن کرد . فصل بیست و هشتم از در خانه که بیرون آمدن همانطور که شاهرخ در را قفل می کرد شروین گفت : - با ماشین بریم؟ - نه دوست دارم پیاده روی کنیم کمی که رفتند شروین پرسید : - چند روزه تو خودتی! اتفاقی افتاده؟ - نه یه کم ذهنم مشغوله شروین با قیافه ای حق به جانب گفت: - مگه تو ذهن هم داری؟ شاهرخ ابرویی بالا برد - فکر کنم نزدیک پارک که رسیدند شروین گفت: @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۱۳۶ ✍ (م.مشکات) ا؟ شاهرخ نگاه کن! این همون فروشنده نیست که اون دفعه بهش تذکر دادی؟ اون که قبول کرد اما بازم داره کارش رو تکرار می کنه! شاهرخ به طرفی که شروین نشان می داد خیره شد و در حالیکه ذهنش جای دیگری بود اتوماتیک وار جواب داد: - اون دفعه جو گیر شد! کارش از سر شور بود نه شعور. برای همین بعد از یه مدت وقتی اون شور از کلش افتاد میشه همون آدم قبلی شروین زیر چشمی شاهرخ را می پائید. حرکاتش خاص شده بود. با حالتی عجیب اطراف را نگاه می کرد.گاهی هم می ایستاد و اطرافش را ورانداز می کرد. منظورش را از این حرکات نمی فهمید. - یه جوری رفتار می کنی. انگار دفعه اولته میای اینجا! شاهرخ آرام و غمگین فقط لبخند زد. - تو امروز یه چیزیت شده! هی لبخند تحویل من نده. بگو چته؟ شاهرخ خندید - وای که با این خونسردیت حرص آدم رو درمیاری شاهرخ نگاهش را از شروین به طرف پارک چرخاند. - خاطرات خوبی اینجا داشتم. دوست دارم اینجا رو توی ذهنم داشته باشم شروین شکلاتی را که تازه از پوست درآورده بود دهانش گذاشت و گفت: - خیلی رمانتیک بود بعد شکلاتی به شاهرخ تعارف کرد و گفت: - حالا دلیل اصلیش؟ - جدی گفتم - تو با این حافظه کوتاه مدت چطوری می خوای تو حافظت نگه داری؟ فردا که ریست (reset)کردی کلا پاک میشه شاهرخ بلند خندید. - تو ریست بدهاش حذف میشه - از اون لحاظ. یه راه حل ساده تر هم هست. هر وقت خواستی بیا اینجا. اینجوری حافظت هم خالی می مونه - نمی دونم دیگه کی می تونم بیام اینجا. شاید چند سال طول بکشه. شاید هم .... جای جدیدی که می رم خیلی از اینجا دوره شاهرخ این را گفت و نشست. شروین که اصلا متوجه حرف های شاهرخ نبود با خوشحالی گفت: - جداً؟ یعنی بالاخره راضی شدی خونت رو عوض کنی. حالا کجا می خوای بری؟ پیش بابا؟ بیا طرف ما. یه سری آپارتمان جدید ساختن. خیلی ژیگول و نقلیه. باب خودت شاهرخ جوابی نداد. شروین کنارش نشست و شروع کرد به توضیح دادن: - جدی شاهرخ، خب مگه چیه؟ آها، پولش؟ خب از بابا می گیری بعد خرده خرده پس میدی. اصلا خودم می خرم،اینقدر ها پول دارم. اگر اونجا باشی منم می تونم بیام پیشت شروین پر شور و حرارت حرف می زد. - خیلی خوب میشه شاهرخ. فکر شو بکن. اینجوری هم من از دست گیرهای مامان خلاص میشم هم تو از تنهایی درمی آیی. دوتایی می ریم می گردیم. شمال،کیش ... حتی اروپا! کیف میده، نه؟ شاهرخ با سر تائید کرد. - آره....خیلی خوبه شروین خوشحال از اینکه توانسته بود رضایت شاهرخ را بگیرد گفت: - پس موافقی، بزن قدش و دستش را جلو آورد. شاهرخ نگاهی به دستش انداخت و بعد به شروین خیره شد. دستش را گرفت، روی پایش گذاشت و به جلو خیره شد. - همه اینایی که گفتی خوبه ولی .... - ولی چی؟ مشکل کجاست؟ - مسئله اینجاست که بعضی چیزا توی زندگی هست که نمیشه عوضش کرد. هر چند تلخن اما باید قبول کرد که جزئی از زندگی هستن و باید باهاشون کنار بیای - متوجه منظورت نمی شم. بروسر اصل مطلب. چرا واضح حرف نمی زنی؟ - چون سخته. هنوز خودمم باهاش کنار نیومدم - چیزی که تو رو اینجور به هم ریخته باید مطلب مهمی باشه شاهرخ چند لحظه چشم هایش را بست بعد بلند شد. یکی دو قدم جلو رفت، همانجا پشت به شروین ایستاد و دست هایش را توی جیبش کرد. - می گی چی شده یا نه؟ بالاخره شاهرخ سکوت را شکست. - باید از این شهر برم شروین چند لحظه ای خشکش زد. بعد شروع کرد به خندیدن، به صندلی تکیه داد و گفت: - شوخی بی مزه ای بود. باید اعتراف کنم برای چند لحظه غافلگیر شدم @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۱۳۷ ✍ (م.مشکات) اما وقتی دید که شاهرخ حرکتی نکرد خنده روی لبش خشک شد. بلندشد وجلوی شاهرخ ایستاد. با نگرانی در چشم هایش خیره شد. - معلومه چی می گی؟ اگه این یه شوخیه بهتره همین جا تمومش کنی چون دیگه داره بی مزه می شه و جواب شاهرخ همه امیدش را بر باد داد. شاهرخ چشم هایش را بست و آرام گفت: - کاش یه شوخی بود شروین که ناگهان عصبانی شده بود کمی عقب رفت، چرخید و درحالی که به موهایش دست می کشید سعی کرد آرام باشد. بعد به طرف شاهرخ چرخید و داد زد: - منو آوردی اینجا اینو بهم بگی؟ بهترین خبری بود که می شد بشنوم. واقعاً ممنونم و با عصبانیت شروع کرد به قدم زدن. کمی رفت و دوباره برگشت. جلوی شاهرخ ایستاد. می خواست چیزی بگوید که نگاهش در نگاه مغموم شاهرخ گره خورد. حلقه اشک را در چشمان آرامش دید. فهمید که شاهرخ هم مثل او درون پر غوغایی دارد. حرفش را خورد. چرخید دستش را در هوا تکان داد و به درخت روبرویش کوبید. - لعنتی شاهرخ جلو رفت دستش را روی شانه شروین گذاشت و فشار داد... چند دقیقه بعد در حالیکه هردویشان ساکت بودند توی پارک قدم میزدند. شاهرخ دست هایش در جیب هایش بود و به انتهای راه خیره شده بود و شروین دست هایش را به سینه زده بود، توی خودش مچاله شده بود، نگاهش را به زمین جلوی پایش دوخته بود و توی فکر بود. کمی که گذشت آرام پرسید: - پس این چند وقت که تو فکر بودی برای همین بود؟ شاهرخ سر تکان داد: - اوهوم - حالا کی باید بری؟ - حدوداً اخر ترم - کجا می ری؟ - نمی دونم . هنوز معلوم نیست شروین نفسش را بیرون داد: - تازه داشت یه کم اوضاع خوب میشد. آدم بد شانس بد شانسه شاهرخ نگاهش کرد و چون می دانست حرف زدن بی فایده است چیزی نگفت... آن شب شروین تا صبح بی هدف توی خیابان پرسه زد. هنوز نمی دانست حرف های شاهرخ را باور کند یا نه. انتظار هر اتفاقی را داشت جز این. امیدوار بود صبح وقتی خورشید بالا آمد از خواب بیدار شود و بفهمد همه چیز خواب بوده اما خودش هم می دانست که این فقط یک آرزوست. هرچه بیشتر فکر می کرد کمتر می فهمید. تا صبح راه رفت و در و دیوار شهر را دید زد. برای همین وقتی به دانشکده رسید خواب آلود بود و شاید بیشتر گیج. شاهرخ مثل همیشه توی اتاقش بود و برخلاف شروین کاملا سرحال. از پشت عینک نگاهی به شروین کرد و درحالی که مشغول نوشتن می شد گفت: - دیشب نخوابیدی؟ - تا صبح راه رفتم. فقط صبح رفتم خونه دوش گرفتم - با چند پاس کردی؟ - چی رو؟ - واحد متراسیون رو. انگاری کامل پاس شده! - بایدم خوشحال باشی. خلاص شدن از دست یه آدم نق نقوی بی خاصیت خوشحالی هم داره شاهرخ سر بلند کرد و چند لحظه ای به شروین خیره ماند. شروین با اینکه نگاهش به شاهرخ نبود متوجه شد که نگاهش می کند. فهمید که حرف بی ربطی زده. با حالتی کلافه گفت: - ببخشید. هم ناراحتم هم خسته. نمی فهمم چی می گم - حالا چرا اینجور عزا گرفتی؟ مردم کل دارائیشون رو از دست میدن اینقدر ناامید نمی شن - اگه از بیرون نگاه کنی همه چیز ساده است. باید جای من باشی تا بفهمی. یه آدم تنها یه آدمی که به ته خط رسیده، یهو یکی سر راهش سبز می شه و یه چیزایی تغییر می کنه. اما درست وقتی اوضاع داره یه کم بهتر میشه دوباره باید تنها باشه - این آدم تنها اون اول قبول نداشت که این تغییرات به نفعشه اما کمی که گذشت فهمید بعضی چیزای به ظاهر ناخوشایند می تونه نتایج خوبی داشته باشه. فقط کافیه صبر داشته باشه و از همه چیز استفاده کنه - ولی سخته - همیشه باید دستت رو بگیرن تا راه بری؟ نمی خوای راه رفتن رو یاد بگیری؟ - تنهایی مشکل منه نه راه رفتن. اینجوری برمی گردم سر خونه اول - برای اینکه برنگردی سر خونه اول فقط کافیه به چیزایی که میدونی درسته عمل کنی.تو دیگه یاد گرفتی چطور تنها نباشی. در ثانی آدم های زیادی هستن که جای منو بگیرن. خیلی بهتر از من. بستگی به انتخاب خودت داره - اما من با اونا صمیمی نیستم - با من هم نبودی شاهرخ این را گفت و بعد با لحنی ملایم و حسرت بار اضافه کرد. - باز خوبه. اقلا تویکی رو داری شروین نگاهش کرد و گفت: @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
😍💝 💢از زبان همسر شهید💢 ۲ … فردا یا پس فرداش رفتم بابل برای ثبت نام. نمیدانم چرا اما از موقعی که از زدم بیرون ، هیچ آرام و قراری نداشتم.😢😨 همه اش تصویر از جلو چشمانم رد میشد. هر جا میرفتم محسن را میدیدم. 😥 حقیقتش نمیتوانستم خودم را گول بزنم..ته دلم احساس میکردم که بهش علاقه دارم. 😇 احساس میکردم . 😌 . برای همین یکی دو روزی که بابل بودم، توی خلوت خودم می ریختم. 😭 انگار نمی توانستم دوری محسن را تحمل کنم. بالاخره طاقت نیاوردم. زنگ زدم به و گفتم: "بابا انتقالی ام رو بگیر. میخواهم برگردم نجف آباد."😢 . از بابل که برگشتم نمایشگاه تمام شده بود. یک روز بهم گفت: "زهرا، من چندتا از عکس های امام خامنه ای رو نیاز دارم. از کجا گیر بیارم؟"🤔 بهش گفتم:" مامان بذار به بچه های موسسه بگم که چه جور میشه تهیه اش کرد. " قبلا توی نمایشگاه ، یک زرنگ بازی کرده بودم و شماره محسن را یک طوری بدست آورده بودم. پیام دادم براش. برای اولین بار. نوشت:"شما؟" جواب دادم: " هستم. "😌 کارم رو بهش گفتم و او هم راهنمایی ام کرد. . از آن موقع به بعد ، هر وقت کار درباره موسسه داشتم، یک تماس و با محسن میگرفتم. تا اینکه یک روز هر چه تماس گرفتم ، گوشی اش خاموش بود. روز بعد تماس گرفتم. باز گوشی اش خاموش بود! شدم. روز بعد و روز بعد و روزهای بعد هم تماس گرفتم ، اما باز هم خاموش بود. 😔 دیگر از و داشتم میمردم. دل توی دلم نبود. 😣 فکری شده بودم که نکند برای محسن اتفاقی افتاده باشد; با اینکه با او هیچ نسبتی نداشتم. آن چند روز آنقدر حالم خراب بود که مریض شدم و افتادم توی رختخواب! 😪‼️ نمی توانستم به پدر و مادرم هم چیزی بگویم. خیلی شرم و حیا میکردم. 😔 تا اینکه یک روز به سرم زد و… ..😯 @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
😍💝 💢از زبان همسر شهید💢 ٣ … تا اینکه یک روز به سرم زد و زنگ زدم ۱۱۸😯 به هر طریقی بود شماره بابای محسن را ازشان گرفتم. بعد بدون آن که فکر کنم این کار خوب است یا نه تماس گرفتم منزلشان. 😮 گوشی را جواب داد. 😌 گفتم: " آقا محسن هست؟" گفت: "نه شما؟" گفتم: "عباسی هستم. از . لطفاً بهشون بگید با من تماس بگیرن! " یک ساعت بعد محسن تماس گرفت. صدایش را که شنیدم پشت تلفن و شروع کردم به 😭 . پرسیدم:"خوبی؟"😢 گفت: "بله." گفتم: "همین برام مهم بود. دیگه به من زنگ نزن! " گوشی را . یک لحظه با خودم گفتم: "وای خدایا!من چی کردم!! 😲 ‼️ چه کار اشتباهی انجام دادم! با این وجود،بیش از هر موقع دلم برایش لک می زد.😭 محسن شروع کرد به زنگ زدم به من. گوشی را جواب نمی دادم. پیام داد: "زهرا خانم تورو خدا بردارین." آنقدر زنگ زد و زنگ زد که بالاخره گوشی را برداشتم🙂 . گفت: "حقیقتش من حس می کنم این تماس های ما داره میشه. " . لحظه ای کرد و گفت: "برای همین می خوام بیام خواستگاری تون. "😌 . اشک و خنده هام توی هم قاطی شده بود. از خوشحالی داشتم بال درمی‌آوردم داشتم از ذوق می مردم می خواستم داد بزنم. 😭😍 . . زهرا عباسی: از زهرایم شنیدم که محسن می‌خواهد بیاید خواستگاری. می دانستم توی "کتاب شهر" کار می کند. چادرم را سر کردم و به بهانه خرید کتاب رفتم آنجا. . می خواستم ببینمش. براندازش کنم. اخلاق و رفتار و برخوردش را ببینم. 🤨 باهاش که حرف زدم حتی سرش را بالا نیاورد که نگاهم کند. 😌 همان موقع رفت توی دلم. 😍 با خودم گفتم: "این بهترین شوهر برای زهرای منه. " . وقتی هم مادرش آمد خانه مان که زهرا را ببیند، هی وسوسه شدم که همان موقع جواب بله را بدهم.😮 با خودم گفتم زشته خوبیت نداره الان چه فکری درباره من و زهرا میکنن. . گذاشتم تا آن روز تمام شود فرداش که نماز صبح را خواندم دیگر همان کله صبح زنگ زدم خانه‌شان.!😇 . به مادرش گفتم:" حاج خانوم ما فکر می کردیم استخاره هم خوب اومده. جوابمون بله است. از این لحظه به بعد آقا محسن پسر ما هم هست."😍 . ادامه دارد.. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
بسم الله… 💢٢٠💢 👇🏻مادرخانم شهید حججی👇🏻 یک داعشی که چهره اش به شیطان ها می ماند،😈 آمده بود خانه مان و ایستاده بود توی هال. آرام آرام آمد طرفم.😰 وحشت کردم.😨گفتم: "نکند بلایی سرم بیاورد!" دیدم سری را توی دستش گرفته.😢 نگاه کردم دیدم محسنم است. سر را جلویم محکم به دیوار زد و رفت توی یکی از اتاق هایمان.😭😭😭 با ترس و دلهره از پشت سر نگاهش کردم. دیدم چند نفر دست بسته توی اتاقند و آن داعشی دارند با تبر سرهایشان را میزند.😖 اما هیچ خونی از آن سرها نمی چکید! 😲 یکدفعه شوهرم از خواب بیدارم کرد. گفت: "چت شده!? خواب بد می بینی!?"🧐 وحشت زده شده بودم. گفتم: "اون داعشی، محسنم، محسنم…"😭 فردا یا پس فرداش بود که خبر اسارت محسن به گوشم خورد. من که مادرزنش بودم یک لحظه آرام و قرار نداشتم، تا چه رسد به مادرش و پدرش. 😭😔 ✸✿✸✿✸✿✸✿✸✿✸✿✸ 💢همرزم شهید💢 شانزده مرداد ٩٦ بود. حول و حوش ساعت ٤ صبح. محسن از خیلی قبل رفته بود جلو که به پایگاه ها سر بزند.😌 یک ساعتی بود خوابیده بودم. یکدفعه با صدای چند انفجار شدید که از سمت پایگاه ها آمد ،از خواب پریدم.💥 قلبم تند تند درون سینه ام کوبید. گفتم: "خدایا خودت کمک کن. حتما داعش پایگاه ها رو زده!"😥 سریع بی سیم زدم به محسن، اما هیچ جوابی نداد. هر چه میگفتم: "جابر جابر، احمد" چیزی نمی گفت.😱 آمریکایی ها زهر خودشان را ریخته بودند. دستگاهی به نام "جَمِر" را داده بودند به داعشی ها که براحتی ارتباط بی سیمی ما را با هم قطع میکردند.😖 بدون معطلی با تعدادی از بچه ها حرکت کردیم سمت پایگاه ها. داعشی ها اول صبح حرکت کرده بودند به پایگاه چهارم و آنجا را زده بودند.😩 همانجا که محسن بود! 😔😢 ضربان قلبم بالا رفت. یکی از بچه های افغانستانی را دیدم. با هول و ولا از او پرسیدم: "جابر، جابر کو!?"😨 گفت: "زخمی شد و بیهوش افتاد روی زمین. بردنش عقب." سریع خودم را به عقب رساندم.😰 همینجور فریاد می زدم: "جابر کو!? جابر کو!?" جنازه ای را نشانم دادند. گفتند: "اونجاست."😢 قلبم میخواست بایستد. با خودم گفتم: "یعنی محسن شهید شده!?" رفتم جلو و پتو رو از روی جنازه کنار زدم… ادامه دارد..😔 پ.ن: رفقا کمربند هاتون رو محکم ببندین که داریم به جاهای حساس میرسیم..😭 اگه تونستین بقیه رو هم دعوت کنید این قسمت های پایانی رو بخونن😔👌🏻 ان شاءالله خدا امان و صبر بده😭 💝یاعلی💝 @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
بسم الله.. 💢٢١💢 💚شهید محسن حججی در سوریه💚 … …ضربان قلبم بالا رفت. یکی از بچه های افغانستانی را دیدم. با هول و ولا از او پرسیدم: "جابر، جابر کو!?"😨 گفت: "زخمی شد و بیهوش افتاد روی زمین. بردنش عقب." سریع خودم را به عقب رساندم.😰 همینجور فریاد می زدم: "جابر کو!? جابر کو!?" . جنازه ای را نشانم دادند. گفتند: "اونجاست."😢 قلبم میخواست بایستد. با خودم گفتم: "یعنی محسن شهید شده!?" رفتم جلو و پتو رو از روی جنازه کنار زدم.😥 دیدم محسن نیست.😌 . فریاد کشیدم: "اینکه جابر نیست."🤨 دیگر داشتم دیوانه می شدم. یعنی محسن کجا بود!?😫 . بی سیم زدم به بچه هایی که جلو بودند. بهشان گفتم: "من الان اونجا بودم. بهم گفتن جابر زخمی شده و فرستادنش عقب. اومدم عقب اما جابر اینجا نیست اشتباه شده. ببینید کجاست?"⁉️😞 گفتند: "ما همه شهدا و زخمی‌ها را منتقل کرده ایم عقب. هیچکس اینجا نیست."🙄 عقلم به جای قد نمی داد. نمی دانستم چه بکنم.😩 با تعدادی از بچه ها، تا شب همه آن منطقه را گشتیم و زیر و رو کردیم. اما خبری از محسن نبود. دیگر راستی راستی داشتم دیوانه می‌شدم.😭 . . ساعت ۱۰ شب رفتم اتاق کنترل پهباد. با اصرار از بچه‌های آنجا خواستم تا یک پهپاد بفرستند بالای پایگاه چهارم; جایی که محسن آنجا بود; شاید از این طریق پیدا شود.😢🙏🏻 خودم هم ایستادم پایه مانیتور. استرس و اضطراب داشت و را می کشت.😔😭 یک دفعه یکی از نیروهای عراقی آمد طرفم و موبایلش را داد دستم.😰 نفسم بند آمد. چشمانم سیاهی رفت. آب دهانم خشک شد.😖 آنچه را می دیدم باور نمی کردم. یک داعشی چچنی با خنجری که توی دست داشت محسن را به اسارت گرفته بود! 🛍️😮😱 … … 💝یاعلی💝 @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
بسم الله… 💥٢٢💥 😔نحوه اسارت شهید محسن حججی😔 اول صبح وقتی که نیرو ها توی چادر هایشان بودند، سه حمله کرده بودند به پایگاه چهارم.😯 یکی از نیروها که آنها را دیده بود، از چادرش خارج شده بود و فریاد کشیده بود: "داعشی ها،داعشی ها." آمده بود پشت خاکریز و دوتایی شروع کرده بودند به سمت آنها شلیک کردن. 😠🔫😈 ماشین اول سیصد متر مانده به پایگاه منفجر شد.💥 ماشین دوم، لبه خاکریز و ماشین سوم هم آمده بود داخل و آنجا منفجر شد! 💥💥 ضربه ی بسیار سنگینی بود. تعداد زیادی از نیروها شدند.😔 محسن هم و زخمی افتاد روی زمین و شد.😢 از پهلو و دستش داشت همینجور خون می آمد. یکدفعه تعدادی که پر از داعشی بود به پایگاه حمله کردند!😣‼️ درگیری شدیدی شد. آن از سه ماشین انتحاری و این هم از داعشی ها.😢 فشار لحظه به لحظه بر نیروها بیشتر می شد. عده ای عقب نشینی کرده بودند. تعدادی هم ایستاده بودند توی میدان و با داعشی ها درگیر شده بودند.😖 از دو طرف، در حال باریدن بود. محسن به هوش آمد. چشمانش را باز کرد. اسلحه اش را برداشت. و با هر سختی بود از جایش بلند شد و دوباره شروع به تیر انداختن سمت داعشی ها کرد. 🔫😈🤜🏻 نفس هایش به سختی بالا می آمد.کمترین جانی در بدن داشت. 😔 داعشی ها قدم به قدم جلو می آمدند. نیرو ها هم چون تعدادشان بسیار کم بود، دیگر تاب نداشتند. راه چاره ای نبود. همه عقب نشستند.😥 داعش جلو و جلو تر آمد. بالاخره پایگاه را گرفت و به آتش کشید.🔥 خشاب های محسن تمام شده بود. نفس هایش هم به شماره افتاده بود.😔 تشنه و بی جان و بی توان پشت خاکریز افتاد.به حالت نیمه بیهوش. داعشی ها او را دیدند. به طرفش رفتند. رسیدند بالای سرش.😢 دست هایش را از پشت، با هایش بستند. او را بلند کردند و به طرف ماشین بردند. خون هنوز داشت از پهلویش خارج میشد.😭 تشنگی فشارش را لحظه به لحظه بیشتر میکرد. محسن را سوار ماشین کردند و با خود بردند.😔 چادر ها و خیمه های پایگاه چهارم، داشت در آتش می سوخت و آسمانش مانند غروب عاشورا شده بود…😭😭💝 … التماس دعا 💝یاعلی💝 @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
بسم الله.. 📛٢٤ 😔بعد از شهادت تا مدتها توی دست داعشی ها بود. تا اینکه قرار شد لبنان و داعش، تبادلی با هم انجام بدهند.🤨 بنا شد حزب‌الله تعدادی از اسرای را آزاد کند و داعش هم پیکر محسن و دو شهید حزب الله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزب الله را هم آزاد کند.😌 به من گفتند: "می‌توانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را کنی?" می دانستم می‌روم در دل خطر و امکان دارد داعشی‌ها کنند و بلایی سرم بیاورند. اما آن موقع، محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهمتر بود.😢💙 قبول کردم. خودم و یکی از بچه های سوری به نام حاج سعید از مقر حزب الله لبنان حرکت کردیم و رفتیم طرف .😯💪🏻 ※※※※ توی دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه اش ما را می پایید.😏😤 پیکری شده و تکه تکه شده را نشانمان داد و گفت: "این همان جسدی است که دنبالش هستید!"😯 میخکوب شدم از درون گرفتم. مثل مجسمه ها خشک شدم. رو کردم به حاج سعید و گفتم: "من چه جوری این بدن را شناسایی کنم?! این بدن شده. این بدن قطعه قطعه شده!"😭 😠بی اختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت و اسلحه اش را کرد و کشید طرفم.😈🔫 داد زدم: "پست فطرتا. مگه شما مسلمون نیستید?! مگه دین ندارید?! پس کو سر این جنازه?! کو دست هاش?!" حاج سعید حرف‌هایم را تند تند برای آن داعشی ترجمه می‌کرد.☹️ داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند می گفت: "این کار ما نبوده.کار داعش عراق بوده." دوباره فریاد زدم: "کجای آمده که اسیر تان را اینجور قطعه قطعه کنید!?" داعشی به زبان آمد. گفت: 🔞"تقصیر خودش بود. از بس حرص مون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کرده‌ام،و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند می زد!"😫 هر چه می کردم، پیکر قابل شناسایی نبود.به داعشی گفتیم: "ما باید این پیکر را با خودمون ببریم برای شناسایی دقیق تر."😮 اجازه نداد. با صدای کلفت و خش دارش گفت: "فقط همینجا." نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، جنازه محسن نبود و داعش می خواست مان بدهد.😥 توی دلم شدن به علیها السلام. گفتم: "بی بی جان. خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید.خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید."😭🙏🏻 یکهو چشمم افتاد به...👀😯 ادامه دارد.. 💝یاعلی💝 @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 اخلاص و ایمان او بالاخره باعث سعادت و نجاتش گردید.حلاس شبانه از خیمه ها بیرون آمد و سریع خودش را به اردوی امام حسین علیه السلام رساند. او روی ماندن در خیمه های ارباب خود را نداشت. لذا به فرماندهی حبیب بن مظاهر در نبرد اول جام شهادت را نوشید.زهیر بن سلیم هم از جمله کسانی است که شب عاشورا خودش را به امام خوبی ها رساند و به اصحاب آن حضرت پیوست. وقتی راه درست را یافت خالصانه مشغول جهاد در راه خدا شد و مشتاقانه در حمله اول شهد شهادت را نوشید. او پس از فیض شهادت به فیض دیگری نیز نائل آمد! و آن اینکه امام عصر عجل الله در زیارت ناحیه مقدسه برو سلام داده است. سوار بن ابی حمیر نیز قبل از شروع جنگ به امام و یارانش ملحق شده بود. در حمله اول مجروح گردید. سپاه کوفه او را اسیر کرده اند و نزد عمر سعد بردند. ابن سعد خواست او را به شهادت برساند. بستگان او که در سپاه کوفه بودند از عمر سعد خواستند که او را آزاد کند، چون به شدت مجروح است. سوار را آزاد کردند. اما پس از مدتی در اثر شدت جراحات به شهادت رسید. این جانفشانی و حمایت از دین حق توسط این سرباز فداکار اسلام از سوی امام عصر عجل الله با سلامی که در زیارت ناحیه آمده مورد تمجید قرار گرفته: السلام علی الجریح الماسور سوار بن ابی حمیر الفهمی. عبدالرحمان بن مسعود نیز با پدرش کس شجاعان عرب بودند به کربلا آمدند. اما با سپاه عمر سعد! البته کارها و حرف‌هایی که عبیدالله در کوفه ضد امام می‌گفت، در تصمیم غلط بسیاری از مردم کوفه تاثیر داشت. آنها نیز قبل از شروع جنگ تصمیم خود را گرفتند و خود را به خدمت امام حسین علیه السلام رساندند و او سلام کردند و نزد امام مانده و در حمله اول به شهادت رسیدند. _‌پایانی @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 یازدهم مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم! دیگر از چهره اش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش میترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه میچکید. 💠در این ماشین هنوز عطر مردی میآمدکه بیدریغ به ما محبت کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون میبارید.در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر قاتل جانم شده بود که دلم میخواست همینجابمیرم. 💠پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمیدانستم مرا به کجا میکشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید :پیاده شو! از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازه ای روی صندلی مانده که نگاهش را پرده ای از اشک گرفت و بی هیچ حرفی پیاده شد. 💠 در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لبهایم از ترس میلرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت. موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از درد و گریه در هم رفته بود 💠 که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم میلرزید :اگه میدونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمی کشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم! سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :داریم نزدیک دمشق میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. 💠 میترسم این ماشین گیرمون بندازه. دستم را گرفت تااز ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند. سعد میترسید فرار کنم که دستم را رها نمیکرد، با دست دیگرش مقابل ماشینها را میگرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست. 💠 دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر زینبیه دمشق نشان داده شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریه هایم کلافه شده بود و نمیدانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش مادرم را تمنا میکرد. 💠همیشه از زینبیه دمشق میگفت و نذری که در حرم حضرت زینب  کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای نذر مادر ماند و من تمام این اعتقادات را دشمن آزادی میدیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم. سالها بود خدا و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر مبارزه برای همین آزادی، در چاه بی انتهایی گرفتارشده بودم که دیگر امید رهایی نبود. 💠 حتی روزی که به بهای وصال سعد ترکشان میکردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس میکرد که تو هدیه حضرت زینبی، نرو! و من هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم فدای عشقم کردم که به همه چیزم پشت پا زدم و رفتم. 💠 حالا در این غربت دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم میزد و سعد بی خبر از خاطرم پرخاش کرد :بس کن نازنین! داری دیوونه ام میکنی! و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس میکشید و باز هم مراقبم بود. 💠در تاکسی که نشستیم خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد :میخوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمیخوام با هیچکس حرف بزنی، نمیخوام کسی بدونه ایرانی هستی که دوباره دردسر بشه! از کنار صورتش نگاهم به تابلوی زینبیه ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری میرود که دلم لرزیدو دوباره از وحشت مقصدی که نمیدانستم کجاست،ترسیدم. 💠چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشارهاش را روی دهانم فشار داد و بیشتر تحقیرم کرد :هیس! اصلا نمیخوام حرف بزنی که بفهمن ایرانی هستی! 💠و شاید رمز اشکهایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد :تو همه چیزهات خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و شیعه بودنت کار رو خراب میکنه! 💠 حس میکردم از حرارت بدنش تنم می سوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم میخواست از شرّش خلاص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت :دیوونه من دوسِت دارم! از ضبط صوت تاکسی آهنگ عربی تندی پخش میشد و او چشمانش از عشقم خمار شده بود که دیوانگی اش را به رخم کشید :نازنین یا پیشم میمونی یا میکُشمت! تو یا برای منی یا نمیذارم زنده بمونی! و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد... دارد @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆