عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ #قسمت_شصت_سه سرش رو به معنی باشه تکون داد. کمکش کردم تا توی اتاقش بره. روی تخت درا
♥️هوالمحبوب♥️
#قسمت_شصت_چهار
به ساعت روی دیوار نگاه کردم ساعت دوازده بود. چقدر زود ظهر شد؟
- نه.
- پس می تونم دعوتتون کنم که ناهار رو باهم بخوریم؟
چشمهام اندازه ی در قابلمه بزرگ شد! انتظار چنین درخواستی رو واقعا نداشتم.
- مطمئنا که در خواستم رو برای رفتن به رستوران نمی پذیرین. پس به همون غذای بیمارستان اکتفا می کنیم.
- ممنون، من میل ندارم.
گوشی تلفن رو برداشت و گفت:
- خانم کریمی بگید دو پرس غذا بیارن. ممنون.
همچنان با تعجب بهش نگاه می کردم که لبخند قشنگ دیگه ای روی لبهاش آورد.
- یعنی افتخار نمی دید در کنار من غذا میل کنید؟
- اختیار دارید آقای دکتر. آخه...
- ممنونم که قبول کردید؟
لبخندی کنار لبم نشست. به نظرم آدم جالبی می اومد. شاید این رفتاری که زود پسر خاله میشه هم به خاطر اینه که به گفته ی استاد سالهای زیادی رو خارج زندگی
کرده.
با صدای در سر هر دومون به سمت در چرخید. با بفرمایید گفتن آقای دکتر خانم کریمی غذاها رو روی میز گذاشت. متوجه شدم که خیلی بد من رو نگاه می کنه! لابد الان پیش خودش هزار جور فکر می کنه!
آقای دکتر تشکر کرد و خانم کریمی از اتاق بیرون رفت.
از روی صندلی بلند شد و روبه روی من نشست
با دست اشاره کرد و گفت:
- بفرمایید.
خیلی گرسنه بودم؛ اما بوی غذا کمی حالم رو بد می کرد. یه قاشق از برنج و مرغ رو داخل دهانم گذاشتم و به زور پایین دادم. تموم مدت زیر نگاه های آقای دکتر له میشدم؛ اما سعی کردم که به روی خودم نیارم.
هنوز چند قاشقی بیشتر نخورده بودم با دستمال دهانم رو تمیز کردم و گفتم:
- خیلی لطف کردید آقای دکتر. اگه اجازه بدید من دیگه برم.
- شما که هنوز چیزی نخوردید.
- ممنون. دیگه میل ندارم.
- بسیار خب! کمی بیشتر مراقب نگار باشید.
- چشم!
از روی صندلی بلند شدم و ایستادم که دوباره درد بدی توی شکمم پیچید. این بار بیشتر از قبل از درد چشمهام رو روی هم فشردم. لبم رو به دندون گرفتم تا از درد صدام در نیاد. از همون حالت نیم خیز روی صندلی نشستم. کاملا روی شکمم خم شده بود. آقای دکتر بالای سرم ایستاده بود. حتی صداش رو هم به خوبی نمیشینیدم!
- خانم رفیعی خوبی؟ به چیزی بگو
نمی تونستم حرف بزنم. تا به حال دردی به این شدت نداشتم.
نویسنده :مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ #قسمت_شصت_چهار به ساعت روی دیوار نگاه کردم ساعت دوازده بود. چقدر زود ظهر شد؟ - نه.
♥️هوالمحبوب♥️
#قسمت_شصت_پنج
اشکم از گوشه چشمم پایین اومد و سریع پاکش کردم. آقای دکتر از اتاق بیرون رفت و چند لحظه ی بعد با خانم کریمی اومدن داخل. خانم کریمی زیر بغلم رو گرفت و کمکم کرد که بایستم. آقای دکتر ویلچیر برام آورده بود. حتی نای ایستادن و مخالفت نداشتم. آقای دکتر خواست دستم رو بگیره و کمکم کنه که دستش رو پس زدم و به زورگفتم:
- خودم می تونم.
به قدری درد توی شکمم پیچیده بود که دیگه نمیتونستم جلوی اومدن اشکهام رو بگیرم. چشم هام رو که باز کردم توی قسمت اورژانس جلوی اتاق خانم دکتر شمس بودیم و با چند ضربه به در وارد شدیم. به کمک خانم کریمی روی تخت دراز کشیدم. همچنان شکمم درد می کرد. آقای دکتر داخل اتاق موند و به خواسته ی آقای دکتر خانم کریمی رفت. خانم دکتر شمس به سمتم اومد. پرده ی جلوی تخت رو کشید و معاینه م کرد. نسبتا دردم کمتر شده بود. به زور از روی تخت بلند شدم ونشستم.
- همین الان فورا باید سونوگرافی انجام بدی۔
با ته موندهی توانم گفتم:
- نیازی نیست
- خانم رفیعی این دردا خیلی غیر عادیه!
- من خوبم خانم دکتر. خواهش می کنم اجازه بدید برم.
آقای دکتر: خانم رفیعی دلیل این همه اصرار تون رو برای اینکه نشون بدید حالتون خوبه در حالی که از درد دارین میمیرین نمیفهمم!
این جمله رو با حرص و در حالی که چشم هاش رگه های قرمزی داشت و دستهای مشت شده ش رو کنارش قرار داده بود می گفت.
نمی خواستم کسی بفهمه. نمی خواستم که کسی متوجه بشه چه بیماری ای دارم، چی میتونستم بگم؟ باید چی میگفتم؟ می گفتم که بیماری ای دارم که برای فرار از مرگ مجبور شدم ازدواج کنم؟ با مردی که تا قبل از اون ندیده بودمش؟! با مردی که هیچ حسی بهم نداره و من هم هیچ حسی نسبت بهش ندارم؟! مردی که دنیاش با من تفاوتی داره از زمین تا آسمون؟! مردی که حتی در کنارش هیچ احساس آرامشی ندارم؟!
- من خوبم آقای دکتر. جای نگرانی نیست.
- شما توی بیمارستانی که من رئيس اون هستم حالتون بد شده پس من مسئولم
به هیچ وجه نمی تونستم اجازه بدم که کسی از زندگی خصوصی من سر در بیاره! دردم بهتر شده بود؛ اما هنوز هم نمی تونستم روی پام بایستم. سعی کردم که از روی تخت پایین بیام. سرم به شدت گیج رفت. چشمهام سیاهی رفت. دستم رو به دیوار کنارم گرفتم و چشمهام رو بستم.
خانم دکتر: فشار تون خیلی پایینه. باید سرم بزنید.
آقای دکتر چیزی شبیه دختره ی لجباز، زیر لب گفت و از اتاق خارج شد. خانم دکتر سرمی بهم وصل کرد و کنارم نشست
- ببخشید مزاحم کارتون شدم.
- دکتر هم رفتی برای این مشکلت؟
- بله.
- نظر دکترت چی بوده؟
- عمل.
- قراره کی انجام بدی؟
- هنوز مشخص نیست.
نویسنده :مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ #قسمت_شصت_پنج اشکم از گوشه چشمم پایین اومد و سریع پاکش کردم. آقای دکتر از اتاق بیرون
♥️هوالمحبوب♥️
#قسمت_شصت_شش
- بهتره زودتر اقدام کنی عزیزم؛ چون ممکنه کار از کار بگذره.
- ممنون
با قطره هایی که پشت سر هم از لوله ی سرم عبور می کردند و وارد رگم میشدن جون گرفتم. مطمئنا اگه الان هستی اینجا بود کلی فحشم میداد که چطور میتونی در مورد این لوله ی وحشت کلمات خوب به کار ببری؟! دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و چشم هام رو بستم.
۴۵ دقیقه طول کشید تا سرم وارد بدنم بشه و تموم این مدت چشم هام بسته بود و فکر می کردم.
خانم دکتر سرم رو از دستم خارج کرد. تشکری کردم و از اتاقش خارج شدم.
ساعت دو بود و من هنوز نمازم رو نخوانده بودم. لبم رو گاز گرفتم و فوری به سمت سرویس بهداشتی رفتم. وضو گرفتم و سمت نماز خونه رفتم. چادر گل دار داخل نماز خونه رو سر کردم و به خدا وصل شدم.
به سمت بخش خودمون رفتم. فاطمه به سمتم اومد و دستم رو گرفت.
- خوبی؟
- عالی!
- آقای دکتر گفت حالت بد شده. خواستم بیام پیشت؛ ولی این خانم... استغفر الله بذار نگم! نذاشت.
- ممنون عزیزم. الان خوبم.
- ولی آقای دکتر خیلی نگرانت بودا! دقیقه به دقیقه سراغت رو می گرفت.
- خب توی اتاقش بودم که حالم بد شد. واسه همین احساس مسئولیت می کنه.
چارت مريض رو برداشتم و تا نزدیکای غروب مشغول کار بودم. به ساعت مچیم نگاه کردم. شیش و نیم بود. فاطمه لباس پوشیده بود. داشت مقنعه ش رو توی آینه ی جیبیش صاف می کرد.
- دل نمی کنی از این بیمارستان؟ شيفتت تموم شده. پاشو برو دیگه!
- یکی دیگه از بیمارا مونده. بهش سر بزنم بعدش میرم.
- باشه پس مواظب خودت باش.
- ممنون عزیزم.
- خداحافظ!
- به سلامت
وارد اتاق نگار شدم. پشت پنجره نشسته بود. موهای مشکی اش توی تاریکی اتاق میدرخشید.
- نگارخانم چرا توی تاریکی نشسته؟
به سمتم برگشت و چشم های تیله ایش رو بهم دوخت. لبخندی روی صورتش نشست.
- تاریکی رو دوست دارم.
کنارش ایستادم و به منظره ی محوطه ی بیمارستان نگاه کردم.
- چیزی نیاز نداری؟
- من دیگه باید برم! مواظب خودت باش
روی موهاش رو ب وسیدم و ازش فاصله گرفتم. صدای نازکش توی تاریکی اتاق پیچید
- خانم پرستار
به عقب برگشتم.
- جانم؟
- من از اینجا خسته شدم
- عزیزم. تا فردا صبر کن. همه چیز مشخص میشه.
نویسنده :مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ #قسمت_شصت_شش - بهتره زودتر اقدام کنی عزیزم؛ چون ممکنه کار از کار بگذره. - ممنون ب
♥️هوالمحبوب♥️
#قسمت_شصت_هفت
باهاش خداحافظی کردم. چادرم رو از داخل کمدم بیرون آوردم. کیفم رو روی دوشم انداختم و به سمت در خروجی بیمارستان رسیدم. هوا خیلی تاریک بود و خیابون بیش از حد خلوت می زد. با این وضعیت بعید می دونستم تاکسی پیدا بشه. نمیخواستم با احسان برم. دیگه نمیخواستم بیشتر ببینمش. گوشیم رو از کیف بیرون آوردم و به آژانس زنگ زدم، آدرس بیمارستان رو دادم و کنار خیابون منتظر شدم. ماشین شاسی بلند سفید رنگی جلوی پام ترمز گرفت. لابد دوباره مزاحمه! به دختر چادری هم رحم نمی کنن، زیر لب غرغر کردم و راهم رو کج کردم. چند باری دستش رو روی بوق گذاشت. توجهی نکردم و سرم رو سمت دیگه ای چرخوندم.
- خانم رفیعی؟ منم!
چشمهام رو ریز کردم تا داخل ماشین رو بهتر ببینم.
- آقای دکتر شمایید؟!
- ببخشید ترسوندمتون.
- مشکلی نیست.
- اجازه بدید برسونمتون
- ممنونم. منتظر آژانسم.
- زنگ بزنید کنسل کنید. من میرسونمتون دیگه.
- شما لطف دارید. این جوری راحت ترم۔
- بسیار خب هر طور که مایلید.
هنوز ایستاده بود و نگاه می کرد. ابرویی بالا انداختم که سریع خودش رو جمع کرد و گفت:
- اول نشناختمتون! همیشه چادر میپوشید؟
- بله
- خیلی بهتون میاد.
زیر لب چیزی گفت شبیه خوشگل شدید. همچنان شوکه ی حرفش بودم که خداحافظی کرد و به سرعت دور شد.
صدای زنگ گوشیم نگاهم رو از ماشین آقای دکتر که ازم فاصله می گرفت دور کرد. دستم رو داخل کیفم بردم و گوشی رو بیرون آوردم. احسان بود. جواب دادم:
- سلام
- سلام خوبی؟
- ممنون.
- کجایی؟
- جلوی بیمارستان.
- خب همون جا وایستا. من تا یه ربع دیگه میام.
- نیازی نیست. زنگ زدم آژانس الان می رسه.
- زنگ بزن کنسل کن. دارم میام.
نویسنده :مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ #قسمت_شصت_هفت باهاش خداحافظی کردم. چادرم رو از داخل کمدم بیرون آوردم. کیفم رو روی دو
♥️هوالمحبوب♥️
#قسمت_شصت_هشت
صدای بوق ممتد توی گوشم پیچید. حتی اجازه ی اظهار نظر هم نمی داد. با حرص شمارهی آژانس رو گرفتم و کنسل کردم. داخل محوطه ی بیمارستان شدم و روی نیمکت نشستم. سرم رو به تکیه گاهش تکیه دادم و کمی آروم شدم.
با صدای زنگ گوشیم چشم هام رو باز کردم.
- من جلوی در بیمارستانم.
- الان میام.
به سرعت خودم رو به جلوی در بیمارستان رسوندم. سوار ماشین شدم. سلام آرومی گفتم و روی صندلی جا خوش کردم.
- سلام! بهتری؟
- آره.
نگاهش زوم صورتم بود، سرم رو سمت پنجره ی ماشین چرخوندم. نمی خواستم با دیدنش صحنه ی دیشب واسه م تداعی بشه.
ماشین حرکت کرد. نگاهم روی عابرین پیاده بود که گفت:
- مامان برای امشب دعوتمون کرده.
- دستشون درد نکنه.
- مثل اینکه خونواده ی شما و امیر هم هستن.
- جدأ؟
- آره.
چقدر دلم برای دیدن مامان و بابا تنگ شده بود. درسته که هر روز باهاشون تلفنی صحبت می کردم؛ اما با دیدنشون تفاوت زیادی داره. توی این مدت که بیمارستان شلوغ بود اصلا نتونستم برم دیدنشون. مطمئنا مامان کلی غر میزنه که چرا نیومدی خونه بهمون سر بزنی
ماشین داخل پارکینگ شد. از ماشین پیاده شدم و به سمت آسانسور رفتم. احسان هم پشت سرم اومد. هر دو داخل آسانسور شدیم. روی دکمه ی دو زدم.
- مگه نمیای خونه بابا؟
- لباسام رو عوض می کنم، بعد میرم.
وارد واحد شدم. احسان هم پشت سرم اومد.
- مگه نمی خواستی بری؟
- باهم می ریم.
سری تکون دادم و به سمت اتاق رفتم. حوله م رو برداشتم و به دوش آب گرم گرفتم. موهام رو خشک کردم. یه تونیک صورتی کوتاه با شلوار سفید پوشیدم و روی صندلی میز آرایشم نشستم. کرمی به صورتم زدم، خط چشم نازکی پشت چشمهام کشیدم، با رژ کالباسی روشن به لبهام رنگ دادم و مژدهام رو با ریمل بلند و پر کردم. روسری گل دارم رو مدل دار بستم. آستین تونیکم کوتاه بود و مچ دستم مشخص میشد. ساق دست های سفیدرنگم رو پوشیدم. نگاهی از توی آینه به خودم انداختم. چادر گل دارم رو از کمد بیرون آوردم. گوشیم رو برداشتم و وارد پذیرایی شدم. احسان روی مبل خوابیده بود و ساعدش رو روی چشم هاش گذاشته بود. آروم به سمتش رفتم.
نویسنده :مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
#قسمت_دوم
لحظاتی بعد پسرکی 12-13 ساله از میان حلقه محافظان بیرون آمده و همراه با سرتیم محافظان، خودش را به حضرتآقا میرساند, صورت سرخ و سرما زدهاش خیس اشک بود, در میانه راه حضرتآقا دست چپش را دراز کرده و با صدای بلند میفرمایند: «سلام بابا جان! خوش آمدی»
شهید بالازاده با صدایی که از بغض و هیجان میلرزیده به لهجهٔ غلیظ آذری میگوید: «سلام آقا جان! حالتان خوب است؟»
حضرت آقا دست سرد و خشکه زدهٔ پسرک را در دست گرفته و میفرمایند: «سلام پسرم! حالت چطوره؟» پسر به جای جواب تنها سر تکان میدهد.
حضرتآقا از مکث طولانی پسرک میفهمند زبانش قفل شده, سرتیم محافظان میگوید: «اینم آقای خامنهای! بگو دیگر حرفت را» ناگهان حضرتآقا با زبان آذری سلیسی میفرمایند: «شما اسمت چیه پسرم؟»
شهید بالازاده که با شنیدن گویش مادریاش انگار جان گرفته بود، با هیجان و به ترکی میگوید: «آقاجان! من مرحمت هستم از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را ببینم.»
حضرتآقا دست شهید بالازاده را رها کرده و دست روی شانه او گذاشته و میفرمایند: «افتخار دادی پسرم صفا آوردی چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچهٔ کجای اردبیل هستی؟»
شهید بالازاده که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود میگوید: «انگوت کندی آقا جان!»
حضرتآقا میپرسند: «از چای گرمی؟» شهید بالازاده انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد زود میگوید: «بله آقاجان! من پسر حضرتقلی هستم».
حضرتآقا میفرمایند: «خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.»
#ادامه_دارد ...
🥀🕊🌹🏴🌹🕊🥀
#قسمت_سوم
شهید بالازاده میگوید: «آقا جان! من از ادربیل آمدم تا اینجا که یک خواهشی از شما بکنم.»
حضرتآقا عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرده و میفرمایند: «بگو پسرم. چه خواهشی؟»
شهید بالازاده میگوید: آقا! خواهش میکنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند!
حضرتآقا میفرمایند:چرا پسرم؟
شهید بالازاده به یک باره بغضش ترکیده و سرش را پایین انداخته و با کلماتی بریده بریده میگوید: «آقا جان! حضرت قاسم (ع) 13 ساله بود که امام حسین (ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم 13 سالهام ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمیدهد به جبهه بروم هر چه التماسش میکنم, میگوید 13 سالهها را نمیفرستیم, اگر رفتن 13 سالهها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم (ع) را چرا میخوانند؟» و شانههای شهید بالازاده آشکارا میلرزد.
حضرت آقا دستشان را دوباره روی شانه شهید بالازاده گذاشته و میفرمایند: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است»شهید بالازاده هیچ چیز نمیگوید، فقط گریه میکند و این بار هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش میرسد.
#ادامه_دارد ...
🥀🕊🌹🏴🌹🕊🥀
🆔Eitaa.com/pelak_shohadaa
47.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #مستند_خانه_مادری
روایتی زیبا از خادمی و نوکری خالصانه حاج قاسم،
برای روضهی حضرت زهرا(س)
🔹 خادمی متواضع که سرویسهای بهداشتی را
تمییز میکرد تا نوکری حضرت زهرا(س) را بکند...
◇ تا طلب بخشش و عذرخواهی حاج قاسم
از همسایههای بیت الزهرا(س) ، بخاطر سر و صدای مراسم روضه و...
⁉️سوال⁉️
آیا ما هم همانند حاج قاسم،
مراسم روضه اهل بیت (ع) را برپا می کنیم ؟؟!!..
1⃣ قسمت اول
#ادامه_دارد...
#حاج_قاسم
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
48.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #مستند_خانه_مادری
روایت سردار از مهر و محبت مادرانه
حضرت زهرا(س) در حق رزمندههای جبهه در جمع مادران شهدا
◇ تا صدای ماندگار از روضه خوانی حاج قاسم، و آخرین تصاویر حضور ایشان در بیت الزهرای کرمان و استقبال از مهمانان حضرت زهرا (س) توسط ایشان
➕ شیوهی تذکر او به مداح در مراسمات روضهاش
2⃣ قسمت دوم
#ادامه_دارد
#حاج_قاسم
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
47.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #مستند_خانه_مادری
روایتی زیبا از خادمی و نوکری خالصانه حاج قاسم،
برای روضهی حضرت زهرا(س)
🔹 خادمی متواضع که سرویسهای بهداشتی را
تمییز میکرد تا نوکری حضرت زهرا(س) را بکند...
◇ تا طلب بخشش و عذرخواهی حاج قاسم
از همسایههای بیت الزهرا(س) ، بخاطر سر و صدای مراسم روضه و...
⁉️سوال⁉️
آیا ما هم همانند حاج قاسم،
مراسم روضه اهل بیت (ع) را برپا می کنیم ؟؟!!..
1⃣ قسمت اول
#ادامه_دارد...
#حاج_قاسم
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
48.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #مستند_خانه_مادری
روایت سردار از مهر و محبت مادرانه
حضرت زهرا(س) در حق رزمندههای جبهه در جمع مادران شهدا
◇ تا صدای ماندگار از روضه خوانی حاج قاسم، و آخرین تصاویر حضور ایشان در بیت الزهرای کرمان و استقبال از مهمانان حضرت زهرا (س) توسط ایشان
➕ شیوهی تذکر او به مداح در مراسمات روضهاش
2⃣ قسمت دوم
#ادامه_دارد
#حاج_قاسم
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
گذری بر زندگی
#شهید_والامقام
#حضرت_آیت_الله
#سیدمحمدباقرصدر
سيد محمدباقر صدر در تاریخ 25 ذوالقعده 1353 قمری (10 اسفند 1313ش) ، در شهر کاظمینِ عراق، به دنیا آمد. وی دومین فرزند خانواده بود. پدرش آیت الله العظمی سیدحيدر صدر و مادرش، دختر آيتالله شيخ عبدالحسين آل ياسين بود. چهار سال پس از او دختری با نام آمنه (بنتالهدی) به دنیا آمد که سرنوشت این برادر و خواهر از ولادت تا شهادت درهم آمیخته شد.
سید محمد باقر صدر از سن پنج سالگی به مدرسه رفت. مسئولان امور آموزشی و پرورش عراق تصمیم گرفتند او را به مدرسه تیزهوشان دولتی بگذارند و سپس به دانشگاه های اروپا اعزام کنند. اما نه تنها مادر و برادرش مخالف این امر بودند بلکه خود ایشان راضی به این کار نشد. سرانجام با مشورت و راهنمایی دو دایی ایشان، آیت الله شیخ محمد و آیت الله شیخ مرتضی آل یاسین، تصمیم گرفتند که او به تحصیل علوم حوزوی و اسلامی بپردازد و نبوغ خویش را در راه نشر معارف الهی به کار گیرد.
آیت الله سیدمحمد باقر صدر، در راه تحصیل علوم دینی از همان ابتدای نوجوانی تلاش کرد. بخشی از سطوح را نزد برادرش آموخت. دورۀ عالی فقه و اصول را نزد سید ابوالقاسم خویی و شیخ محمدرضا آل یاسین گذراند. فلسفه اسلامی (اسفار ملاصدرا) را از صدرا بادکوبهای آموخت و در کنار آن فلسفه غرب و نظرات فلاسفه غیرمسلمان را هم فراگرفت. گفته میشود وی در دروس علامه جعفری در این زمینه شرکت کرده است. همچنین بسیاری از کتابهای درسی فقه و اصول را که طُلاب حوزه در طول چند سال نزد استادان بزرگ می خوانند، بدون استاد مطالعه کرد و بدین گونه درسهای دورۀ سطح را در مدتی کوتاه گذراند.
شهید صدر در فلسفه، اقتصاد، منطق، اخلاق، تفسیر و تاریخ نیز مطالعه و تحقیقاتی داشت. وی را میتوان بنیانگذار منطق استقرائی در حوزه دانست. آیت الله سیدمحمدباقر صدر در کنار تحصیل، به آموزش و تدریس علوم مختلف به خواهر کوچکش؛ آمنه بنت الهدی پرداخت.
#ادامه_دارد ...
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa