eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.4هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
8.7هزار ویدیو
151 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمـــــان_دایرکتےها #قسمت_اول ✅از بچگی درس خوندن رو دوست نداشتم بخاطر پدر و مادرم مجبور شدم تا لی
_جواب شکلک سکوته بانو؟! +کامنتای مربوط به استوری رو اکثرا جواب نمیدم... _من فرق دارم خب +ببخشید؟!!! _عصبی نشو دیگه.. منظورم اینکه من یه جورایی دکتر پوستتم😉 سریع خواستم بپیچونمش و از دستش در برم.. گفتم عذر میخوام من باید برم خدانگهدار! خداحافظی کرد و استیکر قلب فرستاد❤️ با دیدن استیکر قلب و جمله من فرق دارم،با خودم کلنجار رفتم،بلاکش کنم یا نه؟! توی فکر بودم که مدیر ساختمون برا گرفتن شارژ اومد.. بعدش کلا داستان افشین و قلب و بلاک یادم رفت! هر سری که استوری میذاشتم،افشین بدو بدو میومد دایرکت.. حرف خاصی نمیزد،منتها به هیچ وجه دوست نداشتم بیاد دایرکت.. اما روم نمیشد بهش بگم! هر چقدر من خشک و رسمی جواب میدادم،برعکس افشین خیلی راحت و خودمونی حرف میزد.. صحبتاش در مورد داروهای گیاهی بود و انصافا حرف دیگه ای در میون نبود.. فقط نوع بیانش طوری بود که انگار نه انگار داره با یه نامحرم صحبت میکنه.. توی بیوی اینستا نوشته بودم دایرکت آقایون=بلاک! نمیدونم چرا نمیتونستم بلاکش کنم! از یه طرف لحن بیانش اذیتم میکرد از طرفی میگفتم چقدر منفی فکر میکنی بنده خدا حرفی نزد که... فقط داره بهت کمک میکنه! الکی الکی خودمو با این توجیه گول میزدم.. چند روزی کامنت استوری رو بستم تا افشین نیاد دایرکت... یه روز عصر،عکس نیم رخ از خودم با خواهرزاده ام که تازه بدنیا اومده بود رو گذاشتم استوری... کامنت رو هم بسته بودم اما باز سروکله افشین خان پیدا شد.. _به به! بانو قدم نو رسیده مبارک!😍 دختر خودته؟ +نه...خواهرزادمه ببخشید اما من کامنت استوری رو بستم که کسی دایرکت نیاد! شکلک دلخوری فرستاد😒 گفتم معذرت میخوام اما لطف کنید دیگه پیام ندید! _مگه من حرف خاصی بهت میزنم؟ +نه _پس چرا عصبی شدی؟! +عصبی نیستم! اما من متاهلم ... ادامه دارد... 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_اول بسم الرب العشق توی آینه حیاط نگاهی به خودم نگاه میک
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق این که دوست صمیمی رضاست (رضا برادرم) یه چن وقتی بود ازش خبری نبود. به این امید که الان اونم منو نیگا میکنه بهش خیره موندم اما همچنان سربه زیر موند. همین کارای این بچه مذهبیا هست که برا آدم اعصاب نمیذاره زهرا از جا بلند شد و بامن خداحافظی کرد با اون پسر که معلوم نبود باهاش چه سنمی داره از دانشگاه خارج شد هیچ وقت نتونسته بودم دقیقا چهرش رو رو رصد کنم اما اینبار موفق شدم چشمهای آبی رنگ با مژه های بلند و کمی بور ولی چرا هز چه فکر میکنم بقیه ی اجزای صورتش رو به یاد نمیارم؟؟؟ فقط و فقط چشم هاش ... سرکلاس ذهنم فقط درگیر پسری بود که حتی اسمش رو هم نمیدونستم هیچی ازش بخاطر ندارم بجز چشماش کلاس تموم شد و من همچنان سردرگم بودم هچی بیشتر بهش فکر میکردم جنون بیشتری وجودم رو در بر میگرفت همینجور در حال خیال بافی کردن بودم که صدای نیلا همکلاسیم تمام معدلات ذهنیم رو بهم زد _چطوری نازی جون؟؟ بهش خیره شدم این دختر با این سبک بازیاش چقدر بازهرا تفاوت داشت از چهره زهرا فقط نجابت و محبت سرازیر بود اما از نیلا؟؟؟ زدم به سیم آخر انگار هم صحبتی با زهرا کار خودش رو کرده بود باصدای محکم و قاطع گفتم +اسم من فاطمه اس لطفا من به اسم اصلی خودم صدا کن نیلا با چشم هایی گرد شده به من خیره شد _ نازی دیوونه شدی ؟؟ با اخم گفت +فا ط مه کیفم رو برداشتم و به سمت خونه راه افتادم . صدای زنگ خونه به صدا در اومد صدیقه بیخیال به صفحه تلوزیون خیره شده بود مراسم شییع شهدای مدافع حرم داشت از تلوزیون پخش میشد پس خودش رو به بخیالی نزده محو تماشا شده و هیچی رو متوجه نمیشه شونه ای بالا انداختم به سمت حیاط رفتم که صدای صدیقه من رو همونجا میخکوب کرد _کجا با این سرو وضع ؟؟ +صدای زنگو نشنیدی؟؟میرم ببینم کیع! _یعنی اگه مرد بود نزاشتم حرفش رو ادامه بده و چادر گل گلی صدیقه رو برداشتم هنوز چادر رو سرنکرده بودم که گفت _وایسا همینجا خودم میرم و چادر رو از دستم کشید بدون توجه به کاراش خودم رو انداختم روی مبل چند دقیقه بعد صدیقه با یه جعبه تو دستش به طرف اتاق رضا رفت بلند و با تشر گفتم +کی بود؟؟؟ _دوست رضا از سرجام پریدم +کدووومش چیکار داشت ؟؟؟؟ فکر اینکه همون پسری که با زهرا بود همون پسر چشم آبی چند دقیقه پیش جلوی در خونه ما بوده باشه وجودم رو به لرزه در آورد و همانا حرف صدیقه و همانا خورد شدن من _همون پسره که اسمش محسن بود یه بسته امانتی برا رضا آورده بود حالا یادم اومد اسمش محسن بود چادر رو از رو مبل برداشتم و به سمت حیاط دویدم در حیاط رو باز کردم اما خبری از محسن نبود چشمام رو روی هم گذاشتم و در رو به آرومی بستم @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#دلنوشته سلام من یه دختر 17 سالم از کانالتون خیلی لذت بردم من امسال متحول شدم... قبل از اینکه متحول
گذشت اولین روزی بود چادرم اومد همون روزم یکی از اقواممون گفت یه چنتا کیس ازدواج هست دنبال یه دختر خوب می‌گردن اگه معرفی کنم چادر میزنی گفتم من خودم تصمیم داشتم چادر بزنم همه باز اونجا تعجب کردن خیلی خوشحال شد و گفت چنتا کیس هست دیگه من هماهنگی میکنم و اوکی که شد بهت خبر میدم... همه اون بچه ها هم از بچه های هیئت بودن 😊منم از خدا خواسته قبول کردم... تا اینکه گذشت یه روز همون اقواممون بهم زنگ زد گفت یکی از عکساتو بفرست چادری باشه تا نشون این بنده خدا بدیم ببینم نظرش چیه بعد عکسو فرستادم و گذشت کیس مورد نظر عکسو پسندید بعد رفتیم مرحله بعد که دیدار بود گذشت روز دیدار هم رسید با کلی استرس نشستم یه گوشه منتظر قرار بود دیدارمون خونه آبجیم باشه کیس مورد نظر اومد و دور و بر اذان بود نمازشون رو خوندن و بعد از نماز اومدن که صحبت کنیم معیارهامونو گفتیم و شنفتیم با هم تفاهم داشتیم و الا خداروشکر نامزد هستیم❤️.... زندگی و خوشبختی بینهایتی که الان دارم مدیون شهدا هستم همسرم خیلی دوس داره که شهید بشه لطفا براش دعا کنید که به آرزوش برسه... و اینم بگم که از قلم نیفته... من مدیون سردار بزرگ وطنم هم هستم که خیلی کمک کرد تو این مراحل سایشو خیلی بالا سرم احساس کردم روزی که شهید شدن گفتم سردار جان مگه نمیگفتی دخترای گناهکارم دختر شمان دوس داری دخترت گناه کنه البته لیاقت اینو ندارم که اسمم کنار اسم زینب بانوتون بیاد ولی ازتون کمک میخوام که دستمو بگیرین.... این بود زندگی یه دختری که تو محرمم حرمت نگه نمیداشت و آهنگ گوش می‌کرد دختری که وقتی حالش خوب نبود فقط با آهنگ حالش خوب میشد الان فقط با روضه حضرت ابوالفضل (ع) و حضرت رقیه (س) آروم میشه.... اینم اتفاق خاص زندگی من... خوشحال میشم بزارین تو کانال... یا حق @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان دمشق‌شهرعشق❤🌿 #قسمت_اول ساعت از یک بامداد میگذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده
دمشق‌شهرعشق❤🌿 و اوهمانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :»منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!« تیزی صدایش خماری عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمیکرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :»نازنین! تو یه بار به خاطر آرمانت قید خونوادهات رو زدی!« و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :»من به خاطر تو ترکشون کردم!« مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :»زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟« از طعنه تلخش دلم گرفت و او بیتوجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :»چادرت هم بهخاطر من گذاشتی کنار؟ اونروزی که لیدر اغتشاشات دانشکده بودی که اصالً منو ندیده بودی!« بهقدری جدی شده بود که نمیفهمید چه فشاری به مچ دستم وارد میکند و با همان جدیت به جانم افتاده بود :»تو از اول با خونوادهات فرق داشتی و بهخاطر همین تفاوت در نهایت ترکشون میکردی! چه من تو زندگیات بودم چه نبودم!« و من آخرین بار خانوادهام را در محضر و سر سفره عقد با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای سوری، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست. از سکوتم فهمیده بود در مناظره شکستم داده که با فندک جرقهای زد و تنها یک جمله گفت :»مبارزه یعنی این!« دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی میزد که ترسیدم. مچم را رها کرد، شیشهدلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد :»بخور!« گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک میلرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شبنشینی عاشقانه ندارم که خودش دست به کار شد. در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی بنزین حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده مستانه سعد بلند شد که وحشتزده اعتراض کردم :»میخوای چیکار کنی؟« دو شیشه بنزین و فندک و مردی که با همه زیبایی و عاشقیاش دلم را میترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمیشد در شیشههای دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم :»برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟« بوی تند بنزین روانیام کرده و اوهمانطور که با جرقه فندکش بازی میکرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید :»حاال فهمیدی چرا میگفتم اونروزها بچه بازی میکردیم؟« فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سالها انتظار برای چنین روزی برمیآمد، رجز خواند :»این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از تونس و مصر و لیبی و یمن و بحرین و سوریه، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!« گونههای روشنش از هیجان گل انداخته و این حرفها بیشتر دلم را می- ترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگیاش زمزمه کرد :»من نمیخوام خودمرو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! بن علی یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! حُسنی مبارک فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز ناتو با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار قذافی هم دیگه تمومه!« و میدانستم برای سرنگونی بشّار اسد لحظهشماری میکند و اخبار این روزهای سوریه هواییاش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد :»االن یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار میکنه! حاال فکر کن ناتو یا آمریکا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!« از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر میشد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان میگرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد :» ... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_اول ♦️ وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ا
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 ♦️ مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. ♦️ چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند. ♦️از شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. ♦️ از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم تشیّع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. ♦️ روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟» ♦️رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. ♦️زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟» ♦️ زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب ♦️ و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!» ♦️خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. ♦️ تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. ♦️لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد. ♦️ شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن نامحرمی را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم. ♦️ دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد. ♦️با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ حیا و حجابم بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. ♦️ آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد اجنبی شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. ♦️دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید! ♦️ دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم ♦️«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت ♦️«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!» ♦️ شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» ♦️نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم درسینه بند امد ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجبارۍ 🕗#قسمت_اول باز هم همون درد شديدي كه هرشب سراغم مياومد، از خواب
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 خسته تر از هرروز چشمهام رو باز كردم و بهسمت روشويي رفتم. آبي به دستوصورتم زدم و سپس بهسمت آشپزخونه رفتم. استكانهاي چاي و سفرهي جمعشدهي روي ميز نشوندهندهي اين بود كه بابا و مامان سر كار رفتن. پشت ميز نشستم و طبق معمول كه از صبحونهخوردن فراري بودم، فقط به خوردن چاي اكتفا كردم. خدا رو شكر امروز بيمارستان شيفت نداشتم و كل روز رو بايد خوش بگذرونم. روي كاناپه روبهروي تلويزيون نشستم و كانالها رو بالا و پايين كردم. آخر سر هم خسته شدم و با گوشيم آهنگ موردعلاقهم رو گذاشتم و روبهروي آينهي قدي داخل سالن شروع به رقـ*ـصيدن كردم. از گرسنگي بهسمت يخچال رفتم، يه ليوان شير با شكلات صبحانهم رو بيرون آوردم و شروع به خوردن كردم. آخيش! جون گرفتم. انگار خودآزاري دارم كه به خودم گرسنگي ميدم. آخه اول صبح اصلاً دهنم براي خوردن صبحونه باز نميشه. گوشيم زنگ خورد. با ديدن اسم مامان كه «ماماني» سيو بود جواب دادم. - سلام. - سلام عزيزم، خوبي؟ - آره خوبم، تو خوبي؟ آره. مبيناجون من امروز نميرسم كه باهات بيام دكتر، ميشه خودت بري؟ - مامان باور كن اصلاً نيازي نيست! - اينقدر پشت گوش ننداز! همين الان پاشو آماده شو و برو پيش خانمدكتر خداوردي. - چشم! - مطمئن باشم كه ميري؟ - بله، مطمئن باش. - مواظب خودت باش، خداحافظ. - شما هم همينطور. خداحافظ. هوف اين مامان من هم هميشه نگرانه. به خاطر همين كاراشه تا الان بهش نگفته بودم كه بعضي شبها دلدرد شديد دارم! اما ديگه نميشه كاريش كرد، فهميده و تا من رو نفرسته دكتر دستبردار نيست. مانتو سرمهايرنگم رو با روسري آبي فيروزهاي، ساق دست فيروزهاي و شلوار جينم ست كردم. روبهروي ميز آرايش توي اتاقم ايستادم و كرم ضدآفتابم رو روي پوستم زدم و يه رژ كمرنگ روي لبم نشوندم. چادر مدل دانشجويم رو سر كردم، كيفم رو روي شونهم انداختم و از در خارج شدم و سوار آسانسور شدم. نزديك در خروجي بودم كه كسي صدام زد. - خانم رفيعي... خانم رفيعي! برگشتم و پشت سرم رو نگاه كردم، پسر واحد روبهرويمون با حالت دو بهسمتم اومد. -سلام خانم رفيعي! ميخواستم بيام دم در خونهتون؛ ولي ديدم كه داريد ميريد سمت￾كاري داشتيد آقاي سيدي؟ آسانسور. هرچي صداتون كردم نشنيديد؛ مجبور شدم از پلهها بيام. ببخشيد! - چيزي شده؟ - نه... يعني بله! مادربزرگم خونه ماست. يهكم حالش بد شده ميتونيد بياييد يه سري بهش بزنيد؟ - آره آره بريم. سوار آسانسور شديم، هردو دستمون بهسمت دكمه آسانسور رفت كه من دستم رو عقب كشيدم و پسر همسايه كه فكر ميكنم اسمش اميد باشه، دكمه رو فشار داد. توي اون محيط خيلي كوچيك زير نگاههاي مكرر اين پسره خيلي معذب بودم و سرم رو پايين نگه داشتم. بالاخره به طبقهي چهارم رسيديم، من با عجله از در آسانسور خارج شدم و بهسمت واحدمون حركت كردم. - خانم رفيعي كجا؟! - بايد برم وسايلام رو بيارم ديگه! - آهان باشه. كليد رو داخل در چرخوندم و وارد خونه صدمتريمون شدم. از در كه وارد ميشدي روبهرو آشپزخونه و سمت راست سالن بزرگ كه با يه دست مبل راحتي پوشيده شده بود، سمت چپ هم دوتا اتاق وجود داشت كه يكيشون اتاق من و يكي هم اتاق مامان و بابا بود. وارد اتاقم شدم كه همهجا تم آبي به چشم ميخورد؛ ميز، صندلي، تخت، پرده و... . از داخل كمد، كيف مخصوصم رو بيرون آوردم و سريع از خونه خارج شدم ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
لحظاتی بعد پسرکی 12-13 ساله از میان حلقه محافظان بیرون آمده و همراه با سرتیم محافظان، خودش را به حضرت‌آقا می‌رساند, صورت سرخ و سرما زده‌اش خیس اشک بود, در میانه راه حضرت‌آقا دست چپش را دراز کرده و با صدای بلند می‌فرمایند: «سلام بابا جان! خوش آمدی» شهید بالازاده با صدایی که از بغض و هیجان می‌لرزیده به لهجهٔ غلیظ آذری می‌گوید: «سلام آقا جان! حالتان خوب است؟» حضرت آقا دست سرد و خشکه زدهٔ پسرک را در دست گرفته و می‌فرمایند: «سلام پسرم! حالت چطوره؟» پسر به جای جواب تنها سر تکان می‌دهد. حضرت‌آقا از مکث طولانی پسرک می‌فهمند زبانش قفل شده, سرتیم محافظان می‌گوید: «اینم آقای خامنه‌ای! بگو دیگر حرفت را» ناگهان حضرت‌آقا با زبان آذری سلیسی می‌فرمایند: «شما اسمت چیه پسرم؟» شهید بالازاده که با شنیدن گویش مادری‌اش انگار جان گرفته بود، با هیجان و به ترکی می‌گوید: «آقاجان! من مرحمت هستم از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را ببینم.» حضرت‌آقا دست شهید بالازاده را‌‌ رها کرده و دست روی شانه او گذاشته و می‌فرمایند: ‌«افتخار دادی پسرم صفا آوردی چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچهٔ کجای اردبیل هستی؟» شهید بالازاده که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود می‌گوید: «انگوت کندی آقا جان!» حضرت‌آقا می‌پرسند: «از چای گرمی؟» شهید بالازاده انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد زود می‌گوید: «بله آقاجان! من پسر حضرتقلی هستم». حضرت‌آقا می‎فرمایند: «خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.» ... 🥀🕊🌹🏴🌹🕊🥀
♨️رمان (بر اساس واقعیت) 📌یک روز شوم 🍃صبح ها که از خواب بیدار می شدم ... مادرم تازه، مست و بدون تعادل برمی گشت خونه ... حالی که تمام وجودش بوی گندی می داد روی تخت یا کاناپه ولو می شد ... دوباره بعد از ظهر بلند می شد ...قهوه، یکم غذا، آرایش و .... 🍃من، هر روز صبحانه بچه ها رو می دادم ... در رو قفل می کردم که بیرون نرن و می رفتم مدرسه ... بعد از ظهرها هم کار می کردم تا کمک خرج زندگی باشم .... 🍃پول بخور و نمیری بود اما حالم از پول های مادرم بهم می خورد ... گذشته از این، اگر بهشون دست می زدم بدجور کتک می خوردم ... ولی باز هم به زحمت خرج اجاره خونه و قبض هامون و هزینه زندگی درمیومد .... 🍃همه چیز رو به خاطر بچه ها تحمل می کردم تا اینکه اون روز شوم رسید ... سر کلاس درس نشسته بودم ... مدیر اومد دم در کلاس و معلم مون رو صدا زد ... همین طور که با هم حرف می زدن زیر چشمی به من نگاه می کردن ... مکث می کردن ... و دوباره ... .. 🍃تمام وجودم یخ کرده بود ... ترس و دلهره عجیبی رو تا مغز استخوانم حس می کردم .... معلم مون دم در کلاس ایستاده بود ... نگاه عمیقی به من کرد ... استنلی لازمه چند لحظه باهات صحبت کنم ... 🍃از جا بلند شدم ...هر قدم که به سمتش می رفتم اضطرابم شدید تر می شد ... اما اون لحظات در برابر تجربه ای که در انتظارم بود؛ هیچ چیز نبود ... . 🔻عشق‌ یعنی‌ یه‌ پلاک 🔻 🆔 @pelak_shohadaa
(۲ / ۲) ! 🌷....هرچند وقت یک‌بار می‌رفت پیش آوینی. يک‌بار خیلی طولانی مدت پشت در اتاق جلسات نشسته بوده که آوینی از اتاق بیرون می‌آید تا به اتاق بغلی برود می‌بیند این بنده خدا هم نشسته منتظر. کلی ازش عذرخواهی می‌کند و می‌گويد «ببین دفعه بعد اومدی دیدی من تو جلسم یه یادداشت بده با (فلان) کد رمزی که من بفهمم شمایی و سریع بیام کارت رو راه بندازم. من عذر می‌خوام که معطل شدی.» طرف می‌گفت همینطور می‌رفتم پیش آوینی بدون این‌که ازم بخواهد که تو کی هستی و یا حتی ذره‌ای نصیحتم بکند، از این حرف‌ها اصلاً نبود. 🌷حتی در این مدت اصلاً و ابداً یک‌بار هم با من چک نکرد که «فارسی این بنده خدا کیه میاد از من پول می‌گیره؟» وظیفه خودش می‌دانست انگار طلبکاری آمده پیشش و طلبش را می‌خواهد. رفیق ما می‌گفت آوینی با کلی عذرخواهی طلبم را یواشکی می‌داد و من هم می‌رفتم. يک‌بار که رفتم پولی در جیب نداشت و کلی عذرخواهی کرد. در خیابان سمیه (خیابانی که دفتر حوزه هنری، محل کار آوینی در آن واقع بود.) بانکی قرار داشت. از در سوره پایین آمدیم و رفتیم بانک. آوینی دفترچه بانکی‌اش را گذاشت روی پیشخوان بانک. من هم داشتم نگاه می‌کردم. باجه‌دار نگاهی کرد و به آوینی گفت:... 🌷گفت: «می‌خوای دفترچه رو ببندی؟» آوینی گفت: «چطور؟» – چون دوهزار تومن بیشتر توش نیست. – آره آره می‌خوام ببندم. حساب را بست و به من گفت: «خدارو شکر روزی امروزمون هم رسید. هزارش برای من و هزارش هم برای تو.» از در بانک که بیرون آمدم تا در خانه گریه کردم که «خاک بر سرت اگر اون آدمه، پس تو چی هستی؟» خودم خودم را سرزنش می‌کردم. آمدم خانه و افتادم به دست و پای مادرم. همان زمان ۳ تا بچه هم داشتم. به مادرم گفتم: «دست و پای من رو با چادرت ببند به تخت....» و برای همیشه ترک کرد. هرگز هم سراغ آوینی نرفت تا وقتی فهمید آوینی شهید شده است. 🌹خاطره اى به ياد سيد اهل قلم شهید سيد مرتضى آوینی : آقای محمدعلی فارسی از همکاران شهید آوینی 🔻عشق‌ یعنی‌ یه‌ پلاک 🔻 🆔 @pelak_shohadaa
💀کاباره پل کارون😱 👇 🔹️ناصر ادامه داد: بعضی ها می یان اینجا و بعد از اینکه میخورن، همه چی رو به هم میریزن.اینها کاسبی من رو خراب میکنن. کارگرهای من هم زن هستن و از پس اون‌ها بر نمی یان. من یکی مثل تو رو احتیاج دارم که این جور آدم‌ها رو بندازه بیرون. 🔸️شاهرخ سرش را پایین گرفت و کمی فکر کرد. بعد هم گفت: قبول. از فردا هر روز تو کاباره پل کارون کنار میز اول نشسته بود. هیکل درشت موهای فرخورده و بلند، یقه باز و دستمال یزدی او را از بقیه جدا کرده بود. 🔹️یک بار برای دیدنش به آنجا رفتم .مشغول صحبت خنده بودیم در گوشه ای از سالن جوان آراسته ای نشسته بود. بعد از اینکه حسابی خورد، از حال خودش خارج شد و داد و هوار کرد. 🔸️شاهرخ بلند شد و با یک دست مثل پر کاه او را بلند کرد و به بیرون انداخت. بعد با حسرت گفت: میبینی،اینها جوونای مملکت ما هستند.😤 🥀 🔻عشق‌ یعنی‌ یه‌ پلاک 🔻 🆔 @pelak_shohadaa
🏴🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷🏴 وقتی برگشتم خانه، ماشین را همان‌طور که خواسته بود، به دیوار پارکینگ چسباندم. مادر وحید پرسید: «چرا ماشین وحید رو اینقدر چسبوندی به دیوار که حتی نمی‌شه رد شد؟!» گفتم: «نمی‌دونم… خودش گفت اینطوری پارک کن.» هیچ‌کدام‌مان نمی‌دانستیم فردا چه می‌شود… فردای همان روز تلفن خانه زنگ خورد. از پادگان بودند. گفتند: «خودتون رو برسونید اینجا…» با دل‌نگرانی خودم را به پادگان رساندم. از همان دم در، نگهبان‌ها با احترام راه را باز کردند، هیچ‌کس جلویم را نگرفت. دلم لرزید؛ با خودم گفتم: «یعنی چه اتفاقی افتاده؟ چرا کسی چیزی نمی‌گه؟!» به نزدیکی صحنه حادثه که رسیدم، دیگر اجازه ندادند جلوتر بروم. چند نفر آمدند و آرام گفتند: «برگردید… الان نمی‌شه برید جلو.» همان لحظه، قلبم می‌خواست از سینه ام بیرون بزند. زیر لب گفتم: «یا خدا… نکنه وحیدم…» و همان‌جا فهمیدم… بله، دل پدر هیچ‌وقت اشتباه نمی‌کند. فردای آن وداع، در جنگ دوازده‌روزه اسرائیل و ایران، وحید پر کشید… انگار خودش می‌دانست که رفتنش نزدیک است. بعضی وقت‌ها آدم حس می‌کند شهدا قبل از رفتن، الهامی از سوی خدا می‌گیرند؛ گویی مرگ را نمی‌بینند، بلکه پرواز را می‌بینند. راوی: 👈 پ ن : ، فرزند همین خاک، حالا در گلزار شهدای قلعه‌سفید (نجف آباد) آرام گرفته… و ما مانده‌ایم با داغی که هیچ‌وقت سرد نمی‌شود. ای پدران صبور و زحمتکش شهدا، شما ستون‌های این وطنید؛ و حال که یک اربعین از شهادت، رفیق شهیدمان، وحید جمشیدیان گذشته، یادمان باشد این امنیت و آرامش، بهای اشک‌های شما و خون فرزندانتان است. 🔻عشق‌ یعنی‌ یه‌ پلاک 🔻 🆔 @pelak_shohadaa