عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ #قسمت_شصت_سه سرش رو به معنی باشه تکون داد. کمکش کردم تا توی اتاقش بره. روی تخت درا
♥️هوالمحبوب♥️
#قسمت_شصت_چهار
به ساعت روی دیوار نگاه کردم ساعت دوازده بود. چقدر زود ظهر شد؟
- نه.
- پس می تونم دعوتتون کنم که ناهار رو باهم بخوریم؟
چشمهام اندازه ی در قابلمه بزرگ شد! انتظار چنین درخواستی رو واقعا نداشتم.
- مطمئنا که در خواستم رو برای رفتن به رستوران نمی پذیرین. پس به همون غذای بیمارستان اکتفا می کنیم.
- ممنون، من میل ندارم.
گوشی تلفن رو برداشت و گفت:
- خانم کریمی بگید دو پرس غذا بیارن. ممنون.
همچنان با تعجب بهش نگاه می کردم که لبخند قشنگ دیگه ای روی لبهاش آورد.
- یعنی افتخار نمی دید در کنار من غذا میل کنید؟
- اختیار دارید آقای دکتر. آخه...
- ممنونم که قبول کردید؟
لبخندی کنار لبم نشست. به نظرم آدم جالبی می اومد. شاید این رفتاری که زود پسر خاله میشه هم به خاطر اینه که به گفته ی استاد سالهای زیادی رو خارج زندگی
کرده.
با صدای در سر هر دومون به سمت در چرخید. با بفرمایید گفتن آقای دکتر خانم کریمی غذاها رو روی میز گذاشت. متوجه شدم که خیلی بد من رو نگاه می کنه! لابد الان پیش خودش هزار جور فکر می کنه!
آقای دکتر تشکر کرد و خانم کریمی از اتاق بیرون رفت.
از روی صندلی بلند شد و روبه روی من نشست
با دست اشاره کرد و گفت:
- بفرمایید.
خیلی گرسنه بودم؛ اما بوی غذا کمی حالم رو بد می کرد. یه قاشق از برنج و مرغ رو داخل دهانم گذاشتم و به زور پایین دادم. تموم مدت زیر نگاه های آقای دکتر له میشدم؛ اما سعی کردم که به روی خودم نیارم.
هنوز چند قاشقی بیشتر نخورده بودم با دستمال دهانم رو تمیز کردم و گفتم:
- خیلی لطف کردید آقای دکتر. اگه اجازه بدید من دیگه برم.
- شما که هنوز چیزی نخوردید.
- ممنون. دیگه میل ندارم.
- بسیار خب! کمی بیشتر مراقب نگار باشید.
- چشم!
از روی صندلی بلند شدم و ایستادم که دوباره درد بدی توی شکمم پیچید. این بار بیشتر از قبل از درد چشمهام رو روی هم فشردم. لبم رو به دندون گرفتم تا از درد صدام در نیاد. از همون حالت نیم خیز روی صندلی نشستم. کاملا روی شکمم خم شده بود. آقای دکتر بالای سرم ایستاده بود. حتی صداش رو هم به خوبی نمیشینیدم!
- خانم رفیعی خوبی؟ به چیزی بگو
نمی تونستم حرف بزنم. تا به حال دردی به این شدت نداشتم.
نویسنده :مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
•-🕊⃝⃡♡-•
【درسینـھ ام دوباࢪهغمۍ
جان گرفته است🌱
امشب دݪـم بھ یاد
شهیـــــدان گرفته است】
#شهیدانھ|#پاسـڊارانبۍپلاڪ
•-🕊⃝⃡♡-•
【هـرپـریشـاننظرے
لایـقدیـدار ˼تـو˹ نیـست】
#حجــــاب |#پاسـڊارانبۍپلاڪ
با کسی ازدواج کن که بهت آرامش بده!.mp3
5.73M
⸤ باڪسی ازدواج ڪن
کہبهتآرامشبدھ ❥ ˇˇ ⸣
🎙استاد پناھیان
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
⸤ باڪسی ازدواج ڪن کہبهتآرامشبدھ ❥ ˇˇ ⸣ 🎙استاد پناھیان
🕊⁐𝄞
°•●رسوݪ خدا ﷺ:
﴿هر ڪه دوست داࢪد کہ پاڪ و پاکیزھ
خدا ࢪا دیدار ڪند↯
همسردار بہ دیداڕ خدا برۅد﴾💍
#ازدواج
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ #قسمت_شصت_چهار به ساعت روی دیوار نگاه کردم ساعت دوازده بود. چقدر زود ظهر شد؟ - نه.
♥️هوالمحبوب♥️
#قسمت_شصت_پنج
اشکم از گوشه چشمم پایین اومد و سریع پاکش کردم. آقای دکتر از اتاق بیرون رفت و چند لحظه ی بعد با خانم کریمی اومدن داخل. خانم کریمی زیر بغلم رو گرفت و کمکم کرد که بایستم. آقای دکتر ویلچیر برام آورده بود. حتی نای ایستادن و مخالفت نداشتم. آقای دکتر خواست دستم رو بگیره و کمکم کنه که دستش رو پس زدم و به زورگفتم:
- خودم می تونم.
به قدری درد توی شکمم پیچیده بود که دیگه نمیتونستم جلوی اومدن اشکهام رو بگیرم. چشم هام رو که باز کردم توی قسمت اورژانس جلوی اتاق خانم دکتر شمس بودیم و با چند ضربه به در وارد شدیم. به کمک خانم کریمی روی تخت دراز کشیدم. همچنان شکمم درد می کرد. آقای دکتر داخل اتاق موند و به خواسته ی آقای دکتر خانم کریمی رفت. خانم دکتر شمس به سمتم اومد. پرده ی جلوی تخت رو کشید و معاینه م کرد. نسبتا دردم کمتر شده بود. به زور از روی تخت بلند شدم ونشستم.
- همین الان فورا باید سونوگرافی انجام بدی۔
با ته موندهی توانم گفتم:
- نیازی نیست
- خانم رفیعی این دردا خیلی غیر عادیه!
- من خوبم خانم دکتر. خواهش می کنم اجازه بدید برم.
آقای دکتر: خانم رفیعی دلیل این همه اصرار تون رو برای اینکه نشون بدید حالتون خوبه در حالی که از درد دارین میمیرین نمیفهمم!
این جمله رو با حرص و در حالی که چشم هاش رگه های قرمزی داشت و دستهای مشت شده ش رو کنارش قرار داده بود می گفت.
نمی خواستم کسی بفهمه. نمی خواستم که کسی متوجه بشه چه بیماری ای دارم، چی میتونستم بگم؟ باید چی میگفتم؟ می گفتم که بیماری ای دارم که برای فرار از مرگ مجبور شدم ازدواج کنم؟ با مردی که تا قبل از اون ندیده بودمش؟! با مردی که هیچ حسی بهم نداره و من هم هیچ حسی نسبت بهش ندارم؟! مردی که دنیاش با من تفاوتی داره از زمین تا آسمون؟! مردی که حتی در کنارش هیچ احساس آرامشی ندارم؟!
- من خوبم آقای دکتر. جای نگرانی نیست.
- شما توی بیمارستانی که من رئيس اون هستم حالتون بد شده پس من مسئولم
به هیچ وجه نمی تونستم اجازه بدم که کسی از زندگی خصوصی من سر در بیاره! دردم بهتر شده بود؛ اما هنوز هم نمی تونستم روی پام بایستم. سعی کردم که از روی تخت پایین بیام. سرم به شدت گیج رفت. چشمهام سیاهی رفت. دستم رو به دیوار کنارم گرفتم و چشمهام رو بستم.
خانم دکتر: فشار تون خیلی پایینه. باید سرم بزنید.
آقای دکتر چیزی شبیه دختره ی لجباز، زیر لب گفت و از اتاق خارج شد. خانم دکتر سرمی بهم وصل کرد و کنارم نشست
- ببخشید مزاحم کارتون شدم.
- دکتر هم رفتی برای این مشکلت؟
- بله.
- نظر دکترت چی بوده؟
- عمل.
- قراره کی انجام بدی؟
- هنوز مشخص نیست.
نویسنده :مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
تۅےزندگیبرایهمہچےوقٺمیزاریم⁉️
اماواقعا چقدر برایشهداوقت گذاشتید🙃
اونایی که دلشون میخواد #خادمالشهدا بشن
الان وقتشہ
براےڪسباطلاعات بیشتربہآیدی زیرپیامبدین↯
⇨@shahidhadi_delha
#جانمونی
#ویژهبانوان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گـرمیـسرنیـستمـاڔانـاماو...❣
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
گـرمیـسرنیـستمـاڔانـاماو...❣
↬❥(:⚘
یــادتــــ∞ـــو
ازنظـرمڪِیرودڪھ من
ازیـادرفتھ اموبـھ یـادتـوزنـدهامッ
#شهیدانھ |#پاسـڊارانبۍپلاڪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↬❥(:⚘
اَلایــااَهـلعـالم
مـناُمبـۍبَنیـنَـم...🥀
#شهادتحضرتامالبنین
#پاسـڊارانبۍپلاڪ