عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
سلام سلام میخوایم امروز به مناسبت↯ سالگرد شهادت سردار یه چالش داشته باشیم ジ اگه همین الان سردار
*نکته: دَࢪ انتہاےجملہایدے خود را درجنمایید.
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕞#قسمت_چهل_یک تا ماه عسل بهاصطلاح خوشمون رو توش بگذرونيم رفتيم.
♥️هوالمحبوب♥️
#رمان_هدیه_اجباری
مبينا از توي آشپزخونه از سمت ديگهي اپن گفت:
- هيچي...
متوجه بقيهي جملهش نشدم.
- نشنيدم.
كلافه سري تكون داد و دوباره تكرار كرد؛ ولي باز هم نشنيدم.
با صداي بلند گفت:
- ميشه صداي اون تلويزيون رو كم كني؟
صداي تلويزيون رو كم كردم كه نفسي از سر آسودگي كشيد و گفت:
- ميگم چيزي توي خونه نداريم كه شام درست كنم. ميشه بريم فروشگاهي جايي؟
به ساعت مچي روي دستم نگاه كردم. ساعت تقريباً شيش بود و دلم عجيب ضعف
ميرفت.
سري تكون دادم و از روي مبل بلند شدم.
- من ميرم لباسام رو بپوشم.
تشكري كرد و من بهسمت اتاق رفتم و پيراهن آبيرنگم رو با شلوار مشكيرنگم
پوشيدم. سوئيچ ماشين رو از روي اپن برداشتم. مبينا داخل اتاق رفت و چند دقيقه
بعد با چادر مشكي روي سرش جلوم ايستاد. از خونه بيرون زدم و مبينا پشت سرم
در خونه رو با كليد قفل كرد.
سوار ماشين شديم. اين اطراف رو اصلاً نميشناختم و فقط يه بار براي قرارداد كاري
به كيش اومده بودم.
جلوي فروشگاه بزرگي كه توي راهمون بود ماشين رو نگه داشتم. مبينا پياده شد و
من هم به دنبالش رفتم.
تقريباً با چهار-پنج نايلون پر به خونه برگشتيم.
چشمهام پر از خواب بود. بهشدت خسته بودم. از ديشب كه روي پروندهي آقاي
صالحي كار ميكردم خواب به چشمهام نيومده بود. خسته كشوقوسي به بدنم دادم و
بهسمت اتاق خواب رفتم.
- من خيلي خستهم، ميرم بخوابم.
مگه شام نميخوري؟
- خيلي خوابم مياد.
- شام كه آماده شد صدات كنم؟
- آره.
روي تخت دونفره دراز كشيدم و به سقف سفيدرنگ خيره شدم. واقعاً كجاي زندگيم
قرار دارم؟ با يه غريبه توي يه خونه تنها چيكار ميكنم؟!
***
مبينا
در قابلمه رو برداشتم و بوي خوش حاصل از قورمهسبزي رو به ريهم فرستادم. بهبه
عجب غذايي شده!
ميز كوچيك و دونفرهي گوشهي پذيرايي رو به بهترين شكل چيدم؛ دوتا بشقاب گرد
با گلهاي ريز صورتي، دوتا فنجون ماست، يه شاخه گل رز مصنوعي كه داخل
گلدون سفيد كوچيك بود، دستمال سفرههاي آبيرنگ كه به شكل گل درآورده بودم.
داخل ليوانها گذاشته بودم، پارچ نوشابه و برنج سفيد با تزئين زعفرون و يه ظرف
پر از خورشت قورمهسبزي كه بوش مستم كرده بود.
بهسمت اتاق خواب رفتم. آروم كنار تخت ايستادم. آباژور كنار تخت رو روشن كردم
و به چهرهش كه توي خواب بهشدت مظلوم شده بود چشم دوختم. دلم نمياومد
بيدارش كنم.
آروم كنار گوشش گفتم:
- احسان؟ احسان؟
صداي هوم گفتنش رو شنيدم كه بلندتر گفتم:
- پاشو شام بخور.
- مامان! خيلي خستهم بذار بخوابم.
خندهم گرفت. جلوي خندهم رو بهزور گرفتم و گفتم:
- پاشو ديگه! با شكم گرسنه كه نميشه خوابيد.
غلتي زد و سرش رو سمت ديگه چرخوند.
پتوي روش رو كنار زدم و دوباره صداش كردم.
- احسان! پاشو ديگه!
- اَه! ولم كن ديگه! خوابم مياد.
شونهش رو تكون دادم.
- احسان!
چشمهاش رو باز كرد. خوابآلود نگاهم كرد و كمي تعجب هم چاشنيش كرد.
- تو ديگه كي هستي؟
مطمئن بودم كه دوباره داره سر كارم ميذاره.
- اينجا بهشته. من هم حوري بهشتيم. برات غذاي بهشتي درست كردم. پاشو بخور!
متعجب سر جاش نشست و چشمهاش رو با پشت دستهاش ماساژ داد.
كليد برق رو روشن كردم كه باعث شد دستهاش رو جلوي چشمهاش بگيره.
نویسنده:مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
•-🕊⃝⃡♡-•
گِڔدآنـ خـــانہبِگَردَمـ
ڪہدَر اۅخَلۅَتتــــ♡ـۅسـت
#زیارت_نیابتی
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
سلام سلام میخوایم امروز به مناسبت↯ سالگرد شهادت سردار یه چالش داشته باشیم ジ اگه همین الان سردار
توجه توجه‼️
بزرگوارانےڪہایدی وجملہۍخودࢪا دَر یِک پَیام اِرسالنمےڪنندازقرعہڪشۍحذفخواهندشد.
⇦مُهلَتارسال جملاتتا۱۲ظهر روزیکشنبہ
8.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اَندَردِلمَن
دَرۅنۅبیڔونهمہاوســ♥️ـــٺ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
اَندَردِلمَن دَرۅنۅبیڔونهمہاوســ♥️ـــٺ
↬❥(:⚘
یہپِسَرڪۅچولو هَفٺسالہ⤹
ڪہعاشقسڔدارھ ۅ
سہباࢪخۅابـ سَردار ۅ دیدھ ジ
#ارسالےاعضا
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
[•بســـــمࢪبالشـھـداوالصدیـقیـن•]
همراهانگرامے🌱
بࢪایحمایتازمجموعهلطفاازطࢪیق
لینڪهاۍدࢪجشدهگـࢪوههاوکانالهاۍ
مـاࢪادنبالڪنیـنツ
•••ابࢪاهیـمونـویـددلـھـاتاظـھـور👇
http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
•••کانالعشقیعنے یهپـلاک👇
https://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•••کانالاستیکࢪشهدا 👇
https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80
••• بیتالشـھـدا (ختم قرآن )👇
https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c
•••بیتالشـھـدا(ختم ذکر)👇
https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733
💫دࢪکـاࢪخیࢪحـاجـتهیـچاستخاࢪه نیست.🌱
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
〖 عَلــے اِمامـ مَناَسټۅمَنَم غُلامعَلے 〗 #تم_ایتا #یکشنبههایعلوی #پاسـڊارانبۍپلاڪ
୫♥୫
ذآتِهَرڪَسدَࢪقیامت
نقشِپیشانےاوست
نَقشِپیشانےماباشَد: «غُلامِحِیدَرَم» ヅ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
سلام سلام میخوایم امروز به مناسبت↯ سالگرد شهادت سردار یه چالش داشته باشیم ジ اگه همین الان سردار
Photo to PDF_۲۰۲۱-۰۱-۰۳_۱۳-۲۲-۳۲.pdf
38.55M
°𖦹 ⃟♥️°
جُمَلاٺشُمابُزُرگۅاران
براےِ
سَرداࢪدِلــ♡ــہا...
بَرَندگانچالِشاعلامـ خۅاهَندشد.
#چالش
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ #رمان_هدیه_اجباری مبينا از توي آشپزخونه از سمت ديگهي اپن گفت: - هيچي... متوجه بقيه
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیه_اجباری
🕞#قسمت_چهل_سه
هم مات بهم نگاه ميكرد.
چند دقيقهاي ديگه كه گذشت گفت:
- مبينا تويي؟
- انتظار داشتي كي باشم؟
- اصلاً يادم نبود كه... بيخيال! توي خواب كه چيزي نگفتم؟!
چشمهام رو درشت كردم و گفتم:
- نه!
از اتاق بيرون رفتم و پشت ميز نشستم.
كمي از برنج زعفروني رو از داخل ديس توي بشقاب كشيدم و كمي هم قورمهسبزي
روش ريختم. قاشق و چنگال رو برداشتم؛ اما دستم به خوردن نرفت. منتظر شدم تا
بياد. چند دقيقهي بعد حوله به دست بهسمت ميز اومد و نگاهي به ميز انداخت.
صندلي رو عقب كشيد و نشست. ميخواست حوله رو روي ميز بذاره كه دستم رو
سمتش دراز كردم. حوله رو به دستم داد. حوله رو سر جاش گذاشتم و دوباره
نشستم. برنج كشيده بود و با ميل تموم مشغول خوردن بود. من رو بگو واسه كي منتظر موندم.
يه قاشق از برنج رو توي دهانم گذاشتم. الحق كه خوشمزه شده بود. منتظر
واكنشش بودم؛ اما همچنان مشغول خوردن بود.
بالاخره سرش رو بالا آورد و ليوان آب رو به دهانش رسوند. به نگاه منتظرم نگاه
كرد و گفت:
- بد نيست.
- بد نيست؟! اين فوقالعادهست!
با حالت تمسخري خنديد و گفت:
- حالاحالاها كار داره تا دستپختت بشه شبيه دستپخت مامان من.
چپچپ نگاهش كردم.
- چه انتظاري داري واقعاً؟ داري من رو با كسي كه سي ساله كارش اينه مقايسه
ميكني؟! من تا قبل از اين فوقش دو-سه بار ديگه قورمه سبزي پخته باشم!
شونهاي بالا انداخت و دوباره مشغول خوردن شد.
فقط چند لقمه خوردم. ديگه ميلي به غذا نداشتم. الحمداللهي گفتم و بشقابم رو داخل
سينك گذاشتم.
احسان هم ديگه غذاش رو تموم كرده بود. از بس تند غذا خورد امشب رودل ميكنه!
از پاي ميز بلند شد و روي كاناپه نشست. متعجب نگاهش كردم. دستم رو به كمرم
زدم و گفتم:
- يه كمكي هم بعضي اوقات انجام بديد به جايي برنميخوره!
همونطور كه دور دهانش رو با دستمال پاك ميكرد گفت:
- كمك واسه چي؟
از سر تأسف سري تكون دادم و بشقابها رو از روي ميز جمع كردم و داخل سينك
گذاشتم. ظرفها رو شستم و خشك كردم. واقعاً خسته شده بودم. چشمهام ديگه از
هم باز نميشد. وارد اتاق شدم و خودم رو روي تخت ول كردم. كشوقوسي به بدنم
دادم و پتوي گرمو نرم قرمزرنگ رو تا گردنم بالا كشيدم.
چشمهام رو آروم روي هم گذاشتم كه احساس كردم تخت تكون خورد. چشمهام رو
باز كردم و با ديدن يه نفر ديگه اون سمت تخت خواستم جيغ بكشم كه يادم اومد
اين يه تخت دونفرهست و اون يه نفر ديگه هم بهاحتمالزياد احسانه. با روزهاي
خوش دوران مجردي كه راحت روي يه تخت با هر پوزيشني ميخوابيدم خداحافظي
كردم.
احسان بهسمتم غلت خورد و حالا چشمهاي هردومون در هم گره خورده بود و قلبم
بهشدت توي سـ*ـينهم ميكوبيد.
ترس تموم وجودم رو گرفته بود. ناخودآگاه در حالت تدافعي قرار گرفتم و خودم رو
جمع كردم.
***
با صداي آلارم گوشيم از خواب بيدار شدم و لبهي تخت نشستم. از داخل كمد حولهم
رو برداشتم كه چشمم به احسان خورد. آروم و بيحركت روي تخت خوابيده بود.
دوست داشتم كه اون لحظه فقط زار بزنم از اين اوضاعي كه براي خودم درست
كردم. دوست داشتم كه به عقب برگردم. شايد راه ديگه وجود داشته باشه! شايد راه
ديگهاي بوده و به ذهن من نرسيده! اما چه فايده؟! من شب گذشته اجازه داده بودم
يه نفر كه هيچ علاقهاي بينمون نيست بهم نزديك بشه. احساس ميكردم كه
غيرمستقيم به روح و جسمم تجـ*ـاوز شده! حالم از خودم به هم ميخورد و بايد
ذهنم رو سروسامون ميدادم. بهسمت حموم رفتم و دوش آبِگرمي گرفتم. وضو
گرفتم، چادر و جانمازم رو برداشتم و قامت بستم.
نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ