📡 ابعاد فروپاشی خانواده در برنامههای ماهوارهای (قسمت دو)
2️⃣ ترویج خیانت زن و شوهر
💞وفاداری زن و شوهر به یکدیگر، سدّی محکم در برابر بسیاری از انحرافات، محسوب میشود.
⛔️وقتی یک زن به جهت تعهّد در برابر خانواده، از ارتباط با مردان دیگر پرهیز میکند، انبوهی از انحرافات، از زندگی این زن و دیگران، حذف میشود.
⬅️نتیجۀ این مصونیت هم استحکام⛰هر چه بیشتر بنیان خانواده است؛ امّا زنی که چنین تعهّدی ندارد، علاوه بر این که بسیاری از اعمال زشت برای او عادی میشود، ❌دیگر نمیتواند همسر خوبی برای شوهر، و مادر خوبی برای فرزندان خود باشد.
🔸یکی از دلایل اصلی خیانت زن به شوهر، مأنوس شدن با فیلمها🎥و سریالهای خانوادگی شبکههای ماهوارهای📡، بویژه شبکههای فارسیزبان است.
⚠️این مسئله را به هیچ وجه دستِ کم نگیرید؛ مسئلهای که مطمئنّم مشاوران خانواده هم تأیید میکنند.
💗از بیست سریال عاشقانهای که در بهار ۱۳۹۳ از شبکه های ماهوارهای پخششده است، پانزده سریال، به طور خاص، مبتنی بر همین عشقهای چندضلعی است.
📊بر اساس آمار، ۷۴درصد این سریالهای فارسیزبان، مروّج یا توجیهکنندۀ روابط نامشروع هستند.
👨🏫این شبکهها قانونی را به صورت زیرکانه به زنان آموزش میدهند که:
«اگر همسرت در حقّ تو خیانت کرد و با جنس مؤنّث دیگری غیر از تو ارتباط برقرار کرد، این حقّ توست که با او مقابله کنی و خیانت او را با خیانت، پاسخ دهی. این کار نه تنها زشت نیست؛ بلکه حقّی است که تو بدون عذاب وجدان، میتوانی از آن استفاده کنی».
🎬موضوع سریال «ویکتوریا» ــ که یکی از پرطرفدارترین سریالهای شبکۀ «فارسی وان» بود ــ ، به طور کلّی اختصاص داشت به 📛خیانت یک زن و شوهر به یکدیگر که چندین سال از ازدواجشان میگذشت و صاحب سه فرزند بودند. ابتدا مرد به زن خیانت کرده و زن هم در پیِ انتقام از مرد، راه خیانت را در پیش میگیرد.
✋️بسیاری از خانوادههای ما به اندازهای از خویشتنداری رسیدهاند که با دیدن این سریالها به سوی وادی خیانت نمیروند؛ امّا نمایش پشت سرِ هم خیانت، موجب میشود زَهر کُشندۀ 👀 شکّاکیت، وارد رگهای زندگی شود.
📚بشقابهای سفره پشت باممان، ص38-42
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان
#ماهواره
#محسن_عباسی_ولدی
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ حرفایی که زندگی ام را تغییر داد!
⚛ فلسفه حجاب (قسمت اول)
.
⚠️غربی ها با آزادی جنسی و برداشتن محدودیت ها یه عالمه پیشرفت کردن، چرا کشور ما که اسلامی هستش، وضعیتش اینه؟
◀️ منتظر قسمت های بعدی باشید...
#کلیپ#فلسفه_حجاب#چرا_حجاب
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
معصومیتی که از دست رفت(مسیح علی نژاد)
ومرضیه ای که خدا را راضی کرد👆👆
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری_زاده
#قسمت_چهاردهم
ـــ احمدآقا دکترت گفت دیگه به چیزایی که ناراحتت میکنه فکر نکن میدونم این خاطرات و دوستات
رو نمیتونی فراموش بکنی ولی...
مهیا پوزخندی زد
و نگذاشت مادرش ادامه بدهد
ــــ چی میگی مهلا خانم خاطرات فراموش نشدنی ؟؟
اخه چی دارن که فراموش نمیشن دوستاتون شهیدشدن خب همه عزیزاشونو از دست میدن شما باید
تا الان ماتم بگیرید باید با هر بار دیدن این عکسا حالتون بد بشه
صدای مهیا کم کم بالاتر می رفت دوست نداشت اینطور با پدرش صحبت کند اما خواه ناخواه حرف
هایش تلخ شده بودند
ـــ اصلا این جنگ کوفتی برات چیز خوبی به یادگار گذاشت
جز اینکه بیمارت کرد نفس به زور میتونی بکشی حواست هست بابا چرا دارید با خودتون اینکارو میکنید مهیا نگاهی به عکس ها انداخت و از دست پدرش کشید
ـــ اینا دیگه نباید باشن کاری میکنم تا هیچ اثری از اون جنگ کوفتی تو این خونه نمونه
تا خواست عکس های پدرش و دوستانش را پاره کند مادرش دستش را کشید و یک طرف صورت مهیا سوخت
مهیا چشمانش را محکم روی هم فشار داد
باور نمی کرد ، این اولین بار بود که مادرش روی آن دست بلند مے ڪرد
مهیا لبخند تلخی زد و در چشمان مادرش نگاه کرد عکس ها را روی میز پرت کرد
و فورا از اتاق خارج شد
تند تند کفش هایش را پا کرد صدای پدرش را می شنید که صدایش می کرد و از او می خواست این وقت شب بیرون نرود ولی توجه ای نکرد
با حال آشفته ای در کوچه قدم می زد باورش نمی شد
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری_زاده
#قسمت_پانزدهم
که مادرش این کار را بکند
او تصور می کرد الان شاید مادرش او را برای آمدن به هیئت همراهی می کند ولی این لحظات جور دیگری رقم خورد
با رسیدن به سر خیابون ودیدن هیئت دلش هوای هیئت کرد خودش هم از این حال خودش تعجب
می کرد باورش نمی شود که علاقه ا ی به این مراسم پیدا کند
ارام ارام به هیئت نزدیک شد
ــــ بفرمایید
مهیا نگاهی به پسر بسیجی که یک سینی پر از چایی دستش بود انداخت نگاهی به چایی های خوش رنگ انداخت
بی اختیار نفس عمیقی کشید
بوی خوب چایی دارچین حالش را بهتر کرد
دستش را دراز کرد و یک لیوان برداشت
و تشکری کرد
جلوتر رفت کسی را نمی شناخت
نگاه های چند خانم و آقا خیلی اذیتش می کرد مهیا خوب می دانست این پچ پچ هایشان برای چیست
کمی موهایش را داخل برد اما نگاه ها و پچ پچ ها تمامی نداشت
بلند شد و از هیئت دور شد
ـــ ادم اینقدر مزخرف اخه به تو چه من چه شکلیم چطور زل زده
به طرف پارک محله رفت نگاهی به چایی تو دستش انداخت دلش می خواست در این هوای
سرد ان چایی را بخورد اما با دیدن چایی یاد اون نگاه ها و پچ پچ ها می افتاد چایی را با حرص بر روی زمین
پرت کرد
ــــ قحطی چاییه مگه برم چایی این جوجه بسیجیارو بخورم اول چایی میدن بعد با نگاه هاشون ادمو فراری میدن
با رسیدن به پارک که این موقع خلوت هست روی نیمکت نشست هوا سرد بود پاهایش را در شکم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری_زاده
#قسمت_شانزدهم
خود جمع کرد و با دستانش خودش را بغل کرد
امشب هوا عجب سرد بود بیشتر در خود جمع شد حوصله اش تنهایی سر رفته بود
ـــ ای بابا کاشکی به زهرا و نازی میگفتم بیان
اه چرا هوا اینقدر سرد شده کاشکی چایی رو نمی ریختم در حال غر زدن بود ڪه
ــــ خانم
با صدای پسری نگاهش را به سمت دیگر چرخاند
چند پسر با فاصله کمی دورتر از او ایستاده بودند
با خودش گفت به تیپ و قیافه اشان نمی آید که مزاحم باشن
اما با نزدیک شدنشان یکی از همان پسرها با حالتی چندش آور رو به مهیا گفت
ـــ چرا تنها تنها میگفتی بیایم پیشت
دوستانش شروع کردن به خندیدن
مهیا با اخم گفت
ـــ مزاحم نشید
و به طرف خروجی پارک حرکت کرد
آن ها پشت سرش حرکت می ڪردن
به تیکه های پسرها اهمیتی نداد و کمی سرعتش را بیشتر کرد ناگهان دستی را روی بازویش احساس کرد
و به طرف مخالف کشیده شد با دیدن دست یکی از اون پسرا که محکم دستش را گرفته شوکه شد
ترس تمام وجودش را گرفت هر چقدر تقلا می کرد نمی توانست از دست آن ها خالص شود
مهیا روی دست پسره خم شد و محکم دستش را گاز گرفت
پسره فریاد کشید و دستش از دور بازوی مهیا شل شد
مهیا هم از این فرصت طلایی استفاده کرد و شروع کرد به دویدن
هر چقدر می دوید پسرها هم به دنبالش بودند
پسره فریاد و تهدید می کرد
ــــ بزار بگیرمت دختره وحشی میکشمت..
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری_زاده
#قسمت_هفدهم
پاهایش درد گر فته بودند چقدر خودش را نفرین کرده بود که چرا این کفش ها را پایش کرده بود
با دیدن چراغ های نیمه روشن هیئت با خوشحالی به طرف هیئت دوید
با نزدیکی به هیئت شهاب را از دور دید که مشغول جمع جور کردن بود وهیچکس دوروبرش نبود
مثل اینکه مراسم تمام شده بود
مهیا آنقدر خوشحال بود که کسی پیدا شد که اورا از شر این پسرهای مزاحم راحت کند که بی اختیار شروع کرد فریاد زدن
ـــــ سید ، شهاب ،شهاب
شهاب با دیدن دختری که با ترس به سمتش می دوید و اسمش را فریاد می زد نگران شد
اول فکر می کرد شاید مریم است اما با نزدیک شدن مهیا او را شناخت
مهیا به سمت او آمد فاصله شان خیلی به هم نزدیک بود شهاب از او فاصله گرفت
مهیا نفس نفس می زد و نمی توانست چیزی بگویید
ــــ حالتون خوبه ??
مهیا در جواب شهاب فقط توانست سرش را به معنی نه تکان دهد
شهاب نگرانتر شد
ـــ حال آقای معتمد بد شده ؟؟
تا مهیا می خواست جواب بدهد پسرها رسیدن
مهیا با ترس پشت شهاب خودش را پنهان ڪرد
شهاب از او فاصله گرفت و به آن چشم غره ای رفت که فاصله را حفظ کند با دیدن پسر ها کم کم
متوجه قضیه شد
شهاب با اخم به سمت پسرها رفت
ـــ بفرمایید کاری داشتید
یکی از پسرها جلو امد
ــــ ما کار داشتیم که شما داری مزاحم کارمون میشی اخوی و برادر
و خنده ای کرد
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
415bc4bfa36ef2061793df17e781d6e8423a7b73.mp3
2.03M
🎵 #این_پیام_را_جهانی_ڪنید
💢 ماجرای نامۀ جالب دختر دانشجو ،
بعد از زیارت #حضرت_معصومه_س
🎤 حجت الاسلام علیرضا پناهیان
🔴 دخترا ؟!
این پیامو برسونیدبه همه ی دخترای عالم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری_زاده
#قسمت_هجدهم
ـــ اونوقت کارتون چی هست
ـــ فضولی بهتون نیومده برادر شما به طاعات و عباداتت برس
شهاب دستانش را در جیب شلوارش فرو برد
با اخم در چشمان پسره خیره شد
ــــ بله درست میگن، خانم معتمد شما بفرمایید برید منزلتون من هم این جارو جمع جور کنم واینڪه مزاحم ڪار آقایون نباشیم
مهیا با تعجب به شهاب نگاه می کرد
شهاب برگشت
ـــ بفرمایید دیگه برید
ــــچرا خودش بره ما هستیم میرسونیمش ریسکه یه جیگری رو اینطور موقعی تنها تو خیابونــــــ ....
شهاب به طرفش رفت و نگذاشت صحبتش را ادامه دهد .
دستش را محکم پیچاند و در گوشش غرید
ـــ لازم نیست توِی عوضی کسیو برسونی
و مشتی حواله ی چشمش کرد
با این ڪارش مهیا جیغی زد
پسرا سه نفر بودند و شهاب تنها .
شهاب می دانست امشب قرار نیست بخیر بگذر د
با هم درگیر شده بودند
سه نفر به یک نفر این واقعا یک نامردی بود
سخت درگیر بودند
یکی از پسرا به جفتیش گفت ــــ داریوش تو برو دخترو بگیر
تا خواست تڪان بخورد شهاب پایش را کشید و روی زمین افتاد
شهاب رو به مهیا فریاد زد
ــــ برید تو پایگاه درم قفل کنید
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری_زاده
#قسمت_نوزدهم
ولی مهیانمی توانست تکان بخورد شهاب به خاطر او داشت وسط خیابا ِن خلوت آن هم نصف شب کتک می خورد
با فریاد شهاب به خودش آمد
ــــ چرا تکون نمی خورید برید دیگه
بلند تر فریاد زد
ـــ برید
مهیا به سمت پایگاه دوید وارد شد و در راقفل کرد
همان اتاقی بود که آن شب وقتی حالش بد شد اینجا خوابیده بود
از پنجره نگاهی کرد کسی این اطراف نبود و شهاب بدجور در حال کتک خوردن بود وضعیتش خیلی
بد بود تنهاکاری که می توانست انجام دهد این بود ڪه از خودش دفاع می کرد
باید کاری می کرد
تلفنش هم همراهش نبود
نگاهی به اطرافش انداخت
گیج بود نمی دانست چی کاری باید انجام دهد
از استرس و ترس دستانش یخ کرده بودند
با دیدن تلفن به سمتش دوید
گریه اش گرفته بود دستانش می لرزید
نمی توانست آن را به برق وصل کند دستانش می لرزید وکنترل کردنشان سخت بود اشکانش روی
گونه هایش سرازیر شد
ـــــ اه خدای من چیکار کنم
با هق هق به تلاشش ادامه داد
با کلی دردسر آن را وصل کرد با ذوق گو شی را بلند کرد ولی تلفن قطع بود
دیگر نمی دانست چیکار کند محکم تلفن را به دیوار کوبید
و داد زد
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
0001 hamd 001-007.mp3
4.33M
#لالایی_خدا
#سوره_حمد
#محسن_عباسی_ولدی
روزهای زوج، ساعت۹شب
با تشکر از گروه "نسیم قدر" که زحمت اجرای تیتراژ این برنامه رو کشیدن.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
ارسالی اعضا🍃🌺🍃🌺
سلام روزتون بخیر باتشکر از کانال خوبتون 😊❤️🙏
یک حقیقت برای من تواین چند روز آشکار شد بواسطه کانال خوب شما
وبه یک درک عالی رسیدم
من خانم جوانی هستم و همسرم بواسطه بیماری خاصی لاغر واستخوانی ورنگ پریده هست
با دوستانم یه اکیپ درست کرده بودیم که بااصطلاح واقعیت ودرد زندگیم خیلی
اذیتم نکنه وسرم به همین چیزا گرمه
تااینجاش بد نیست
چیزی که بد بود تیپ وآرایش های آنچنانی هست که مااز هم یاد میگیریم ومیخوایم از هم سبقت بگیریم
چند روز پیش از یه خیابون رد میشدم من بااینکه خودم تیپم ولی اینطور نیستم که چشم بدوزم به مردها ونگاه به نامحرم کنم
اونروز چشمم افتاد به یه جوون زیبا و بور
که لباس فکر میکنم کرم رنگ وشلوار زرشکی خوشرنگی پوشیده بود
همون موقع سرم وپایین انداختم ولی توی دلم یه طوری شد
یه جور حسرت که چرا شوهر من اینطوریه تودلم گفتم کاش اونایی که زیبا بودن اینطوری تیپ نمیزدن تا دلی بلرزه
نمیدونم چی شد که یادم افتاد به مطلب کانال شما که
گفته بودین
حجاب مهربانی هست
یعنی من حجاب میکنم تا همنوعم از چشم شوهرش نیافته
من حجاب میکنم تا یک مرد بادیدن من دلش نلرزه و دلش از خانمش سرد نشه
وهمین الان در همین لحظه به شرفم قسم میخورم که تا جان در بدن دارم
طوری آرایش نکنم ولباس نپوشم که دل مردی را از همسرش سرد کنم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
✈️️ خدا خیرتون بده! پاشید بیاید بیرون ✈️️
🚀 در زمین دشمن نباید بازی کرد. در زمین دشمن باید جنگید.
🚀 اینکه عکس کله پاچه صبح رو بذاریم توی اینستاگرام، این جنگ نیست!
🚀 وقتی محتوای خوب میذاریم توی نرمافزار بد، اون رو داریم موجه میکنیم.
🚀 خدا خیرتون بده! هر یک نفری رو که از زمین دشمن خارج کنید، یک ضربه بهش زدید.
🚀 اگر حضورتون اونجا باعث شده یک عده هم جذب بشن، دارید نفع میرسونید به دشمن.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
96914961.mp3
3.28M
چطور یه مرد ذلیل میشه
زن ذلیلی یعنی چی⁉️
ادامه مباحث #خانواده
استاد #پناهیان
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری_زاده
#قسمت_بیستم
ـــ لعنت بهت
صورتش را با دست پوشاند و هق هق می کرد
به ذهنش رسید برود و کسی را پیدا کند تا آن ها را کمک کند
خواست از جایش بلند شود ولی با شنیدن آخ کسی و داد یکی از پسرها که مدام با عصبانیت می گفت
ــــ کشتیش عوضی کشتیش
دیگر نتوانست بلند شود
سر جایش افتاد ،فقط به در خیره بود نمی توانست بلند شود و برود ببیند که چه اتفاقی افتاده
امید داشت که الان شهاب بیاید و به او بگویید همه چیز تمام شده
اما خبری نشد
ارام ارام دستش را روی دیوار گذاشت و بلند شد به طرف در رفت در را باز کرد
به اطراف نگاهی کرد خبری از هیچکس نبود جلوتر رفت از دور کسی را دید که بر روی زمین افتاده
کم کم به طرفش رفت دعا می کرد که شهاب نباشد با دیدن جسم غرق در خوِن شهاب جیغی زد...
در کنار جسم خونین شهاب زانو زد شوڪه شده بود باور نمے کرد که ایڹ شهاب است
نگاهی به جای زخم انداخت جا بریدگی عمیق بود حدس زد که چاقو خورده بود تکانش داد
ــــ آقا
ـــ شهاب .سید توروخدا یه چیزی بگو
جواب نشنید شروع کرد به هق هق کردن بلند داد زد
ـــ کمک کمک یکی بهم کمک کنه
ولی فایده ای نداشت نبضش را گرفت کند می زد
از جای خود بلند شد و سر گردان دور خودش می چرخید
با دیدن تلفن عمومی به سمتش دوید
تلفن را برداشت و زود شماره را گرفت
ـــ الو بفرمایید
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)