#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری_زاده
#قسمت_هجدهم
ـــ اونوقت کارتون چی هست
ـــ فضولی بهتون نیومده برادر شما به طاعات و عباداتت برس
شهاب دستانش را در جیب شلوارش فرو برد
با اخم در چشمان پسره خیره شد
ــــ بله درست میگن، خانم معتمد شما بفرمایید برید منزلتون من هم این جارو جمع جور کنم واینڪه مزاحم ڪار آقایون نباشیم
مهیا با تعجب به شهاب نگاه می کرد
شهاب برگشت
ـــ بفرمایید دیگه برید
ــــچرا خودش بره ما هستیم میرسونیمش ریسکه یه جیگری رو اینطور موقعی تنها تو خیابونــــــ ....
شهاب به طرفش رفت و نگذاشت صحبتش را ادامه دهد .
دستش را محکم پیچاند و در گوشش غرید
ـــ لازم نیست توِی عوضی کسیو برسونی
و مشتی حواله ی چشمش کرد
با این ڪارش مهیا جیغی زد
پسرا سه نفر بودند و شهاب تنها .
شهاب می دانست امشب قرار نیست بخیر بگذر د
با هم درگیر شده بودند
سه نفر به یک نفر این واقعا یک نامردی بود
سخت درگیر بودند
یکی از پسرا به جفتیش گفت ــــ داریوش تو برو دخترو بگیر
تا خواست تڪان بخورد شهاب پایش را کشید و روی زمین افتاد
شهاب رو به مهیا فریاد زد
ــــ برید تو پایگاه درم قفل کنید
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_هفدهم 💠جمع کنید این بساط کفروشرک روصدای مداح کمیآهسته ترشد زنه
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_هجدهم
💠 لحن نرم مصطفی به دلم نشست:برای زیارت اومده بودید حرم؟ صدایش به اقتدار آن شب نبودانگار درماندگیام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم میلرزید:میخواید بریم بیمارستان؟ماهها بودکسی با اینهمهمحبت نگران حالم نشده و عادت کرده بودم دردهایمرا پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد..
💠:نهبه سمتم برنمیگشت وازاننیمرخصورتش خجالت میکشیدم که نالهاش در گوشم مانده و او به رخم نمیکشید همسرم به قصد کشتنش به قلبش خنجر زد و باز برایم بیقراریمیکرد:خواهرم الانکجا میخواید برسونیمتون؟خبر نداشت شش ماه در این شهر زندانیام و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم و شاید میدانست هر بلایی سرم آمده از دیوانگی سعد آمده که زیرلب پرسید:همسرتون خبر داره اینجایید؟
💠در سکوتی سنگین به شیشه مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمیکشید تا پاسخم را بشنود و من دلواپسشیعیان حرم بودم که بهجای جواب معصومانه پرسیدم :تو حرم کسیکشته شد؟سری به نشانه منفی تکان داد و از وحشت چشمانم به شوهرم شک کرده بود که دوباره پی سعد را گرفت
💠:الان همسرتون کجاستمیخواید باهاش تماس بگیرید؟شش ماه پیش سعدموبایلمرا گرفته بود و خجالت میکشیدم اقرار کنم اکنون عازم ترکیه و در راه پیوستن به ارتش آزاد است که باز حرف را به هوای حرم کشیدم :اونا میخواستن همه رو بکشن فهمیده بود پای من هم در میانبودهنمیخواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بالفاصله کالامم را شکست
💠:هیچ غلطی نتونستن بکنن! جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به اینهمه آشفتگی امشک کرده بود و مصطفی میخواست آبرویم را بخرد که.با متانت ادامه داد :از چند وقت پیش که وهابیها به بهانه تظاهرات قاطی مردم شدن ما خودمون یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم سیده سکینه دفاع کنیم.
💠 امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غالفشون کردیم!و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبرداد: فقط اون نامرد و زنش فرار کردن! یادم مانده بود از اهل سنت است، باورم نمیشد برای دفاع از مقدسات شیعیان وارد میدان شده باشد و از تصور تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود که با کلماتش قد علم کرد
💠 :درسته ما شیعههای داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم اما مگه مرده باشیمکه دستشون به حرم برسه!و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرینزبانی ادامه داد :خیال کردن میتونن با این کارا بین ما و شما سُنیها اختالف بندازن! از وقتی میبینن برادرای اهل سنت هم اومدن کمک ما شیعهها، وحشیتر
شدن!
💠اینهمه درد و وحشت جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با نگاهش میچشید که حرف رفیقش رانیمه گذاشت:یه لحظه نگهدارسیدحسن!طوری کلاف کلام از دستش پرید که نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و باالافاصله ماشین را متوقف کرد،ازنگاه سنگین مصطفی فهمید باید تنهایمان بگذارد که در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید
💠:من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم!دیگر منتظر پاسخ ما نماند و به سرعت از ماشین پیاده شد. حالا در این خلوت با بلایی که سعد سرشآورده بود بیشتر از حضورش شرممیکردم که ساکت در خودم فرو رفتم. از درد سر و پهلو چشمانم را در هم کشیده بودم و دندانهایم را به هم فشار میدادم تانالهام بلند نشودکهلطافت لحنش پلکم را گشود:خواهرم!
💠چشممرا باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است، چشمانش همچنان سر به زیر و نگاهش به نرمی میلرزید. شالم نامرتب به سرم پیچیده بود، چادر روی شانهام افتاده و لباسم همهغرقگِل بود کهاز اینهمهدرماندگیام خجالت کشیدم. خون پیشانیام بند آمدهوهمین خط خشک خون روی گونهام برای آتش زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم
💠:خواهرم به من بگید چی شده! والله کمکتون میکنم!در برابر محبت بیریا و پاکش، دست و پایم را گم کرده و او بیکسیام راحس میکرد که بیپرده پرسید :امشب جایی رو دارید برید؟و من امشب از جهنم مرگ و کنیزی آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم و دیگر از در و دیوار این شهر میترسیدم که مقابلچشمانش به گریه افتادم
💠. چانهام از شدت گریه به لرزه افتاده و او از دیدن این حالم طاقتش تمام شده بود که
در ماشین را به ضرب باز کرد و پیاده شد. دور خودش میچرخید و آتش غیرتش در خنکای این شب پاییزی خاموش نمیشد که کتش را درآورد و دوباره به سمت ماشین برگشت. روی صندلی نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید،
💠صورت سفیدش از ناراحتی گل انداخته بود،رگ پیشانیاش از خون پرشده و میخواست حرف دلش را بزند که به جای چشمانم به دستان لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد :وقتی داشتن منو میرسوندن بیمارستان، تو همون حالی که حس میکردم دارم میمیرم، فقطبه شما فکر میکردم!
#ادامه_دارد
نویسنده :فاطمه ولی نژاد
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_هفدهم هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا ب
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_هجدهم
عمو با صدای بلند سورههای کوتاه #قرآن را میخواند، زنعمو با هر انفجار #صاحبالزمان (روحیفداه) را صدا میزد و بهجای نغمه مناجات #سحر، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک #رمضان کردیم.
♦️ آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پردههای زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خردههای شیشه پوشیده شده بود.
چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستونهای دود از شهر بالا میرفت.
♦️ تا ظهر هر لحظه هوا گرمتر میشد و تنور #جنگ داغتر و ما نه وسیلهای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش.
آتش داعشیها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! میدانستم سدّ #مدافعان شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمیدانستم داغ #شهادت عباس و ندیدن حیدر سختتر است یا مصیبت #اسارت...
♦️ ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست #داعشیها همه تن و بدنمان میلرزید.
اما #غیرت عمو اجازه تسلیم شدن نمیداد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رختخوابها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!»
♦️ چهارچوب فلزی پنجرههای خانه مدام از موج #انفجار میلرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم.
آخرین نفر زنعمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکشهای انفجار بهتون نمیخوره!»
♦️ اما من میدانستم این کمد آخرین #سنگر عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپشهای قلب #عاشقش را در قفسه سینهام احساس کردم.
من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر میشد؟
♦️ عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما #دفاع کند. دلواپسی زنعمو هم از دریای دلشوره عمو آب میخورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :«بیاید دعای #توسل بخونیم!»
در فشار وحشت و حملات بیامان داعشیها، کلمات دعا یادمان نمیآمد و با هرآنچه به خاطرمان میرسید از #اهل_بیت (علیهمالسلام) تمنا میکردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه میلرزد.
♦️ صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفسمان را در سینه حبس کرد. نمیفهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجرههای اتاق رفت.
حلیه صورت ظریف یوسف را به گونهاش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میکرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگندهها شمال شهر رو بمبارون میکنن!»
♦️ داعش که هواپیما نداشت و نمیدانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره #آمرلی آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتشبازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم.
تحمل اینهمه ترس و وحشت، جانمان را گرفته و باز از همه سختتر گریههای یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میکرد و من میدیدم برادرزادهام چطور دست و پا میزند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد.
♦️ با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمیدانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان میداد و مظلومانه گریه میکرد و خدا به اشک #عاشقانه او رحم کرد که عباس از در وارد شد.
مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرتزده نگاهش میکرد و من با زبان #روزه جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم.
♦️ ما مثل #پروانه دور عباس میچرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل #شمع میسوخت.
یوسف را به سینهاش چسباند و میدید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلیکوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟»
♦️ عباس همانطور که یوسف را میبویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمیدونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح #مقاومت کردیم، دیگه تانکهاشون پیدا بود که نزدیک شهر میشدن.»
#ادامه_دارد
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_هفدهم روي صندلي جابهجا شدم و مصمم گفتم: - من هنوز آ
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_هجدهم
بابا بذار بخوابم. ديشب درست نخوابيدم.
- پاشو صبحونهي خانوادگيمون رو بخوريم ديگه، خودت رو لوس نكن!
بوي تخم مرغ مياومد. پتو رو كنار زدم و با ديدن صورت خندون بابا سر شوق اومدم و با ديدن ماهيتابهي توي دستش شوكه شدم.
- بابا، صبح به اين زودي با ماهيتابهي تخممرغ وايسادي بالا سر من؟
- آره ببين چه نيمروي خوشگلي شده، پاشو ديگه.
- بابا سر جدت دست از سر كچلم بردار.
- فرزاد نيستم اگه بذارم بخوابي! با جون و دل برات نيمرو درست كردم، حالا خانوم ميگه نميام!
دستم رو گرفت و بلندم كرد. با موهاي ژوليده، دماغ بادكرده و چشمهاي ورمكرده روي تخت نشستم.
- زود بيا ما منتظريم.
- چه صبح زيبايي!
از تخت جدا شدم و بهسمت روشويي رفتم. از قيافه خودم وحشت كردم. چند مشت.آب به صورتم زدم، موهام رو با كش بستم و بهسمت سفرهي پهن شده روي زمين رفتم!
صداي مامان مياومد كه غر ميزد:
- اَه فرزاد حالم رو به هم زدي، چرا پنير رو انداختي توي چاي؟
- وا مگه از قصد انداختم، خب از دستم افتاد.
- يه امروز رو خواستي يه كاري انجام بديا.
- بشكنه اين دست كه نمك نداره! همهش بشور و بساب؛ حالا خانوم ميگن بلد نيستي كار كني.
- قربون خدا برم، تا حالا دستت به مايع ظرفشويي هم خورده كه واسه من بشور و.بساب كني؟!
- همين تخممرغي رو كه برات پختم نميبيني؟
- آهان هميني كه شور شده؟!
سر سفره نشستم و سلام بلندي كردم.
بابا با لبخند گفت:سلام به دختر گلم، بيا تو بخور ببينم خداييش اين تخممرغ شور شده؟
لقمهاي از تخممرغ گرفتم و توي دهنم گذاشتم. خداييش شور بود؛ ولي دخترا كه هيچوقت پشت باباشون رو خالي نميكنن. با دستم علامت عالي رو نشون دادم و همونطور كه لقمه رو بهزور پايين ميدادم گفتم:
- واي بابا عاليه، دستت درد نكنه خيلي خوشمزهست!
بابا دستش رو دور شونهم حـ*ـلقه كرد و من رو توي آ*غـ*ـوشش كشيد.
- اي قربون دختر گلم برم!
مامان گفت:
- به روباه ميگن شاهدت كيه، ميگه دمم!
بابا در گوشم گفت:
- خودش بلد نيست غذا بپزه، روي دستپخت من ايراد ميذاره!
پقي زدم زير خنده كه مامان كارد پنيري رو سمتمون گرفت و گفت:چي ميگين شما دوتا پدر و دختر ها؟ ها؟!
بابا رو به مامان گفت:
- اِ خانم گلم چرا عصباني ميشي؟! من داشتم ميگفتم كه مامانت امروز خيلي خوشگل شده!
مامان چاقو رو زمين گذاشت.
- البته در اينكه من خوشگلم شكي نيست!
لحنش تغيير كرد.
- ولي من اگه تو رو نشناسم كه سپيده نيستم.
از داشتن چنين خونوادهاي احساس غرور ميكردم و بههيچوجه دوست نداشتم كه از.دستشون بدم. اونقدر برام عزيز بودن كه نخوام لحظهاي رو بدون اونها سر كنم.
بغضم گرفت؛ از بازي روزگار، از اينكه بايد بهاجبار ازشون جدا شم، از اينكه بايد اين دوري رو تحمل كنم، از اينكه بايد با غريبهاي زندگي كنم كه هيچ حسي بهم نداره و هيچوقتِ هيچوقت نميتونه ذرهاي جاي پدر و مادرم رو برام پر كنه! بغضم داشت خفهم ميكرد، غرورم اجازه نميداد كه اشكم جاري بشه. با صداي بغض دارم گفتم:
مامان، بابا!
هردو بهسمتم برگشتن. جرئت نداشتم بهشون نگاه كنم؛ وگرنه قطعاً گريهم
ميگرفت. سرم رو بيشتر پايين انداختم و با قاشق چاي رو هم زدم.
- من بايد يه چيزي رو بهتون بگم.
مامان متعجب گفت:
- چيزي شده؟
خجالتزده بودم. قبلاً هم اين موضوعها رو به مامان ميگفتم؛ اما هميشه از بابا
خجالت ميكشيدم.
- ديروز كه رفته بودم شركتي كه هستي توش كار ميكنه، پسرخالهش كه اونجا
وكيله من رو ديد و ازم خواست كه شماره بابا رو بهش بدم براي... براي خواستگاري!
من هم دادم، ببخشيد!
نميدونستم عكسالعملشون چيه؛ چون سرم رفتهرفته بيشتر توي سـ*ـينهم فرو
ميرفت.
مامان گفت:
- خب ديگه ول كن اون استكان رو، از بس همش زدي تهش در اومد!
لبخند روي لبم رو جمع كردم. از پاي سفره بلند شدم و با حالت خجالتزدهاي
بهسرعت سمت اتاق رفتم و در رو بستم.
پشت در ايستادم و به حالات خودم خنديدم؛ اما يادم اومد كه توي چه وضعيتيم؛ يادم
اومد كه ديشب بعد از اينكه كلي با خودم كلنجار رفته بودم كه كار درستي انجام ميدم یا نه، متوجه شدم كه درواقع من هم همين رو ميخوام، فقط بچه به دنيا بيارم و از مرگ خلاص بشم و بعد فقط با فرزندم زندگي كنم. هيچ كجاي اين معادله، ايكسي به نام شوهر وجود نداشت؛ پس براي من هم پيشنهاد خوبي بود و اين شد كه بهش
زنگ زدم.
از روي در سر خوردم و پايين نشستم. زانوهام رو توي بـغـ*ـلم گرفتم و اشك
ريختم.
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♨️رمان #فرار_از_جهنم (بر اساس واقعیت)
#قسمت_هجدهم
📌باور نمی کنم
🍃اسلحه به دست رفتم سمت شون ... داد زدم با اون چشم های کثیف تون به کی نگاه می کنید کثافت ها؟ ... و اسلحه رو آوردم بالا ... نمی فهمیدن چطور فرار می کنن ... .
🍃سوئیچ ماشین رو برداشتم و سرش داد زدم ... سوار شو ... شوکه شده بود ... با عصبانیت رفتم سمتش و مانتوش رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین ... در رو باز کردم و دوباره داد زدم: سوار شو ... .
🍃مغزم کار نمی کرد ... با سرعت توی خیابون ویراژ می دادم ... آخرین درخواست حنیف ... آخرین درخواست حنیف؟ ... چند بار اینو زیر لب تکرار کردم ... تمام بدنم می لرزید ... .
🍃با عصبانیت چند تا مشت روی فرمون کوبیدم و دوباره سرش داد زدم ... تو عقل داری؟ اصلا می فهمی چی کار می کنی؟ ... اصلا می فهمی کجا اومدی؟ ... فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو انداختی پایین؟ ... .
🍃پشت سر هم سرش داد می زدم ولی اون فقط با چشم های سرخ، آروم نگاهم می کرد ... دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم ... فکر مرگ حنیف راحتم نمیذاشت ... کشیدم کنار و زدم روی ترمز ... .
🍃چند دقیقه که گذشت خیلی آروم گفت ... من نمی دونستم اونجا کجاست ... اما شما واقعا دوست حنیفی؟ ... شما چرا اونجا زندگی می کنی؟ ...
🍃گریه ام گرفته بود ... نمی خواستم جلوی یه زن گریه کنم ... استارت زدم و راه افتادم ... توی همون حال گفتم از بدبختی، چون هیچ چاره دیگه ای نداشتم ... .
🍃رسوندمش در خونه ... وقتی پیاده می شد ازم تشکر کرد و گفت: اگر واقعا نمی خوای، برات دعا می کنم ... .
🍃دعا؟ ... اگر به دعا بود، الان حنیف زنده بود ... اینو تو دلم گفتم و راه افتادم ...
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa