📘#داستان_کوتاه
داستان کلوخ
روزی بهلول داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردهایش می گوید : من در سه مورد با امام صادق(ع) مخالفم.
یک اینکه می گوید خدا دیده نمی شود . پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد.
دوم می گوید : خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد.
سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد.
بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد.
اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد. استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند.
خلیفه گفت : ماجرا چیست؟ استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد. و الان درد می کند.
بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟
گفت : نه
بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد.
ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم.
استاد اینها را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت.
📘#حکايت_شيرين_و_آموزنده_از_بهلول
✍️#هانيه_مشيری
#داستان_کوتاه
لباس شستن عوض تعمیر ماشین
تو جبهه قسمت تعمیرگاه کار میکردم چون هوای جنوب خیلی گرم بود صبح زود تاظهر کار میکردیم ظهر هم میرفتیم استراحت.
یه روز ظهر تو هوای گرم یه بسیجی جوانی اومد گفت:اخوی خداخیرت بده ماعملیات داریم ماشین مارو درست کن برم.
گفتم مردحسابی الان ظهره خسته م برو فردا صبح بیا
باارامش گفت:اخوی ما عملیات داریم از عملیات میمونیم.
منم صدامو تند کردم گفتم برادر من از صبح دارم کار میکنم خسته یم نمیتونم خودم یه ماهه لباس دارم هنوز وقت نکرده م بشورم.
گفت:بیا یه کاری کنیم من لباسای شمارو بشورم شماهم ماشین منو درست کن.
منم برا رو کم کنی رفتم هر چی لباس بود مال بچه هارو هم برداشتم گذاشتم جلو تانکر گفتم بیابشور ایشون هم ارام بادقت لباسارو میشست منم برا اینکه لباسارو تموم کنه کار تعمیررو لفت دادم بعد تموم شدن لباسا اومد.
گفت:اخوی ماشین ما درست شد؟
ماشین رو تحویل دادم داشت از محوطه خارج میشد که با مسؤولمون برخورد کرد بعد پیاده شد وروبوسی کردن وهم دیگه رو بغل کردن.
اومدم داخل سنگر به بچه ها گفتم:این اقا از فامیلای حاجی هست حاجی بفهمه پوستمونو میکنه.
حاجی اومد داخل سفره رو انداختیم داشتیم غذا میخوردیم حاجی فهمید که داریم یه چیزی رو پنهان میکنیم پرسید:چی شده؟
گفتم: حاجی اونی که الان اومده فامیلتون بودن؟
حاجی گفت: چطور نشناختین؟
ایشون مهدی باکری فرمانده لشکر بودن.
📘#خداحافظ_سردار
✍️#قاسم_ناظمی
📘#داستان_کوتاه
دفع بلای قطعی بر اثر انفاق
حضرت عیسى(ع) با اصحاب خود نشسته بودند که هیزمشکنی از کنار آنها گذشت.حضرت عیسی(ع) به اطرافیان فرمودند: این هیزم شکن به زودی خواهد مُرد.
پس از مدتی، هیزمشکن با کولهبارى از هیزم برگشت.
اصحاب به حضرت عیسی گفتند: شما خبر دادید که این مَرد به زودی مىمیرد ولی او را زنده مىبینیم.
حضرت عیسى(ع) به آن هیزمشکن فرمودند: هیزمت را زمین بگذار
وقتی هیزم را باز کردند، ناگهان مارى سیاه که سنگى در دهان گرفته بود را دیدند.
حضرت عیسى از هیزمشکن پرسیدند: امروز چه عملی انجام دادی که این بلا از تو دفع شد؟
هیزمشکن پاسخ داد: دو عدد نان داشتم. فقیرى دیدم؛ یکى از نانها را به فقیر دادم او در حق من دعا کرد
حضرت عیسی علیه السلام فرمود:
*در اثر همان دستگیری از مستمند خداوند این بلای ناگهانی را از تو برداشت و پنجاه سال دیگر زنده خواهی بود.*
📘#عده_الداعی_و_نجاح_الساعی
✍️#ابن_فحد_حلی
📘#داستان_کوتاه
این است انسان حقیقی...
🔸علامه حسنزاده رضوان الله تعالی علیه:
🔹اهل الله گفته اند:اگر آدمی میخورد و میخوابد و شهوت به کار میبرد بهیمه است (چهارپا)
🔹و اگر علاوه بر این سه امر ضرر و آسیب و آزار به خَلق دارد سَبُع است (حیوان درنده)
🔹و اگر میخورد و می خوابد و شهوت به کار میبرد و حیله و مکر و تزویر و خلاف و دروغ و از این گونه امور با بندگان خدا دارد شیطان است
🔹و اگر میخورد و می خوابد و شهوت به کار میبرد ولی صفات سَبُعی و شیطانی ندارد یعنی مردم و خلق خدا از او آسوده اند،مَلِک است(ملائکه)
🔹و اگر علاوه بر مقام مَلِکی به سوی معارف و ادراک حقایق وجود و سیر در آنها و سیر الی الله و فی الله گرایش دارد انسان است
📘#مُمِدالهِمَمْ_شرح_فُصُوصُ_الحِکَم
✍️#حسن_حسن_زاده_آملی
⌠ @pelakeshohada ⌡ پلاک
📘#داستان_کوتاه
بچه ها را در معرض چشم زخم قرار ندهید!
استاد محمدعلی مجاهدی نقل کرده اند: یک سال به اتفاق همسر و دختر چهار سالهام عازم مشهد مقدس شده بودیم. در همان روز ورود به مشهد بلافاصله پس از عتبه بوسی علی بن موسی الرضا (علیه السلام) ، توفیق زیارت آقای مجتهدی را پیدا كردیم. دخترم لباس عربی چین داری به تن داشت و درحیاط خانه سرگرم بازی بود.
آقای مجتهدی رو به من و همسرم كرده، فرمودند: چرا در حق این كودك معصوم ظلم میكنید؟! شنیدن جمله عتاب آمیز آن مرد خدا برای ما بسیار سنگین آمد! زیرا در حد توانی كه داشتیم چیزی از دخترمان فرو گذار نمیكردیم.
هنگامی كه آن مرد خدا تعجب ما را دید، فرمود: این بچه دارد از بین میرود! طبیعت كودك خیلی لطیف است و تاب چشم زخم ندارد...! از شنیدن این مطلب، تعجب من و همسرم بیشتر شد زیرا به چشم خود میدیدیم كه دخترمان با شادی كودكانه خود سرگرم بازی كردن است و مشكلی ندارد!
دقایقی گذشت ناگهان دخترم نقش زمین شد و رنگ چهرهاش تغییر كرد و نفسش به شماره افتاد! من و همسرم از دیدن این صحنه به اندازهای دست و پای خود را گم كرده بودیم كه نمیدانستیم چه باید بكنیم؟! حضرت آقای مجتهدی آمدند و دخترم را در آغوش گرفتند و در حالی كه ذكری را زمزمه میكردند، بر روی او میدمیدند! دخترم پس از چند دقیقهای، رفته رفته حالت طبیعی خود را پیدا كرد و باز سرگرم شیطنتهای كودكانه خود شد!
حضرت آقای مجتهدی در حالی كه ما را به صرف میوه دعوت میكردند، رو به همسرم كرده فرمودند: خانم همشیره! لزومی ندارد كه این لباس زیبا را بر تن این كودك كه خود بسیار زیبا است بپوشانید و بعد او را از میان كوچه و بازار عبور دهید و نظر مردم را به طرف او جلب كنید! وآنگهی چرا به هنگام بیرون آمدن از خانه صدقه ندادید؟! می دانید كه صدقه، رفع بلا میكند!
آن مرد خدا راست میگفت. هنگامی كه به دیدار او میرفتیم در بین راه بسیاری از افراد دختر خردسالم را به هم نشان میدادند و سرگرم تماشای او میشدند و ما از این مطلب غافل بودیم كه به دست خودمان داریم برای او درد سر ایجاد میكنیم...
📘#در_محضر_لاهوتيان
✍️#محمد_علی_مجاهدی
📘#داستان_کوتاه
رهایی از فقر شدید
شخصی به محضر رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) آمد و از فقر خود شکایت کرد.
حضرت به او فرمود :
هر وقت داخل خانه ات شدی
1️⃣ سلام کن هرچند کسی در خانه نباشد
2️⃣ بر من صلوات بفرست.
3️⃣ سپس سوره قل هو الله احد را یک مرتبه بخوان ، تا فقرت برطرف شود.
آن مرد چنین کرد و چیزی نگذاشت که آن قدر رزق و روزی اش زیاد شد که به همسایگانش نیز کمک مالی می کرد.
📘#اسرار_الصلاه
✍️#میرزا_جواد_آقا_ملکی_تبریزی
📘 #داستان_کوتاه
بهترین عطر را انتخاب می کرد
امام نمونه کامل ساده زیستی، قناعت و صرفه جویی در استفاده از امکانات زندگی بودند؛ ولی همیشه فضای محیط زندگی، اتاق کار و محل عبادت و خواب وی، از بوی دل انگیز عطرهای بسیار خوشبو، آکنده بود و در زمینه نظافت و پاکیزگی و استفاده از بهترین عطرها، در حد کمال مقید بود.
وقتی دوستان امام از دور و نزدیک، انواع عطرهای داخلی و خارجی را به محضر وی اهدا می کردند، امام تنها در این زمینه بود که با ذوق سرشار و زیباپسند خود، بهترین ها را انتخاب می کرد.
.
📘#برداشتهایی_از_سیرۀ_امام_خمینی_ره
✍️#مؤسسۀ_چاپ_و_نشر_عروج
📘 #داستان_کوتاه
تخفیفعذاب
حضرت امام صادق(ع) مى فرمايد:
يونس(ع) در حالى كه از معصيت هاى قومش خشمگين بر كشتى شد، نهنگى براى غرق كردن آنان به كشتى حمله كرد، سه بار قرعه انداختند كه به نام هركس افتاد او را در دهان نهنگ اندازند تا نهنگ با مشغول شدن به او از حمله به كشتى دست بردارد، هر سه بار قرعه به نام يونس افتاد، يونس گفت: منظور از حمله نهنگ من هستم، مرا در كام او بيندازيد.
هنگامى كه او را در كام نهنگ انداختند خدا به نهنگ وحى كرد: من يونس را رزق و روزى تو قرار نداده ام، استخوانى از او مشكن و گوشتى از او نخور. نهنگ يونس را با خود در دريا به اين طرف و آن طرف مى برد و يونس هم در تاريكى شكم نهنگ و تاريكى شب و تاريكى زير آب فرياد مى زد: "... معبودى جز تو نيست، تو از هر عيب و نقصى منزّهى، همانا من از ستمكارانم".
نهنگ در دريايى حركت مى كرد كه قارون برزخش در آن جا بود و به عذاب الهى به جريمه بخل و امساكش از پرداخت مال در راه خدا، رنج مى كشيد، صدايى شنيد كه نشنيده بود، به فرشته گمارده شده بر خود گفت: اين چه صدايى است؟ گفت: صداى يونس پيامبر در شكم نهنگ است، قارون گفت: اجازه مى دهى با او سخن بگويم؟ فرشته گفت: آرى.
قارون گفت: يونسا! هارون در چه حالى است؟ يونس گفت: از دنيا رفت، قارون گريه كرد! گفت موسى چه مى كند؟ گفت: موسى نيز از دنيا رفت، قارون گريست!
خداى بزرگ كه عظمتش بى نهايت است، به فرشته گمارده شده بر قارون وحى كرد: عذاب را به خاطر دل رحمى و مهر و دل سوزی او به اقوامش، بر او سبك گردان!
📘#فرهنگ_مهرورزی
✍️#حسین_انصاریان
📘 #داستان_کوتاه
رحمت بی انتهای الهی
کافر از حضرت ابراهیم (ع) طعامی خواست. آن حضرت به پیرمرد کافر گفت: اگر به خدای یکتا ایمان بیاوری تو را به خاطر بیاورم و طعامی دهم. کافر رفت.
خدای عزوجل وحی کرد که ای ابراهیم ما هفتاد سال است که به این کافر روزی می دهیم و اگر تو یک شب او را غذا می دادی و از دین او نمی پرسیدی چه می شد؟ ابراهیم (ع) در پی آن پیرمرد کافر رفت و او را باز آورد و طعام داد و بسیار گرامی داشت. مرد کافر رو به ابراهیم (ع) کرد و گفت: چه شد که از حرف خود برگشتی و در پی من آمدی؟ و برایم سفره گسترده ای پهن کردی؟ حضرت ابراهیم (ع) کل ماجرا را بازگو کرد.
پیرمرد کافر گفت حال که خدایا تو چنین کریم و مهربان هست؛ پس دین خود را بر من عرضه کن تا ایمان بیاورم و به تو بیاموزم.
نظر واقعی جز این نیست که پروردگار خالق هستی، خود عین هستی است. اگر قرار بود خداوند کریم همچون برخی از بندگان، تنها بر اساس شایستگی و لیاقت عمل کند، بسیاری از انسانهای گرسنه و نیازمند؛ همچنان در رنج میماندند. به همین دلیل است که در برخی دعاها از خدا میخواهیم با ما به عفو و رحمتش رفتار کند، نه با عدلش.
📘#حکایتهای_خواندني
✍️#علیرضا_نیشابوری
📘#داستان_کوتاه
در تاریکی شب
معلى بن خنيس گفت، شبى امام صادق عليه السلام از خانه به قصد رفتن به ظله بنى ساعده (آنجا كه سايبان بنى ساعده بود و روز در گرما، آنجا جمع مى شدند و شب فقراء و غريبان در آنجا مى خوابيدند) بيرون شدند و آن شب بارانى بود.
من نيز دنبال آن حضرت بيرون آمدم كه ناگاه چيزى از دست امام به زمين افتاد و فرمود: "خداوندا آنچه افتاد به من برگردان"
من نزديك رفتم و سلام كردم و فرمود: معلى!
گفتم: بلى فدايت شوم.
فرمود: دست به زمين بكش هر چه بدستت بيايد جمع كن و به من بده.
من دست بر زمين كشيدم، ديدم نان است كه بر زمين ريخته شده است، پس جمع كردم و آنرا به آن حضرت ميدادم كه كيسه اى از نان شد.
عرض كردم: فدايت شوم بگذار كيسه نان را بدوش بگيرم و بياورم.
فرمود: نه، من اولى تر به برداشتن آن هستم و لكن ترا اجازه مى دهم كه همراهم بيائى.
گفت پس با امام به ظله بنى ساعده رسيديم و در آنجا گروهى از فقراء در خواب بودند. امام در زير لباس آنان يك يا دو عدد نان مى گذاشت تا نانها تمام شد و برگشتيم.
گفتم: فدايت شوم اين گروه شيعه هستند.
فرمود: اگر شيعه بودند خورش آنها را حتى نمكشان را مى دادم.
📘 #منتهی_الامال
✍️#شیخ_عباس_قمی
@pelakeshohada
📘#داستان_کوتاه
من و اين كارگرم در اين مال يكسان هستيم
در يكى از روزها كه حضرت علی علیه السلام، با كارگر خود در محلى بنام بئرالملك زير آفتاب مشغول زراعت بود، طلحة و زبير به نزد حضرت آمده از ايشان خواستند به زير سايه آيد تا با وى سخن گويند، حضرت پذيرفت و همگى به زير سايه اى گرد آمدند.
آن دو نفر گفتند: ما از نزديكان پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله هستيم و در راه اسلام داراى سوابق نيكو بوده و جهاد كرده ايم ولى شما حق ما را با ديگران يكسان قرار داده اى با اينكه عمر و عثمان چنين نبودند.
حضرت فرمود: به نظر شما ابوبكر برتر است يا عمر؟ گفتند: ابوبكر، فرمود: قسمت ابوبكر همين گونه بود، اگر قبول نداريد، ابوبكر و ديگران را دعوت كنيد و در كتاب خدا نظر كنيد و هر حقى داريد برداريد.
گفتند: به خاطر آن تقدم ما در اسلام ، ما را بر ديگران برترى ده.
فرمود: شما دو نفر زودتر مسلمان شده ايد يا من؟
گفتند: به خاطر نزديكى و فاميلى ما با پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله ما را فضيلت بده.
فرمود: شما به پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله نزديك تر هستيد يا من؟
گفتند: به خاطر جهاد و نبردهاى ما در اسلام باشد.
فرمود: آيا جهاد شما براى اسلام برتر و بيشتر است از من؟
گفتند: نه
سپس فرمود: به خدا قسم من و اين كارگرم در اين مال مثل هم هستيم.
آن دو كه از حضرت على عليه السلام و دسترسى به هوسهاى خود و رسيدن به مال و مقام مايوس شدند، نقشه اى خائنانه كشيدند و به فكر شكستن بيعت و شورش افتادند.
📘 #پيشگوئيهاى_اميرالمؤمنين_عليه_السلام
✍️#سيد_محمد_نجفى_يزدى
📘#داستان_کوتاه
*جریان مباهله*
گروهى از مسيحيان سرزمين نَجران نزد حضرت محمّد(ص) آمدند و با آن حضرت درباره عيسى مسيح(ع) گفت و گو كردند. آنها چنين مى پنداشتند كه حضرت عيسى(ع) پسر خداست. رسول خدا(ص) در برابر اين فكر نادرست فرمود: «عيسى هم بنده آفريده شده خداست (پسر خدا نيست).»
مسيحيان نجران سخن پيامبر و حقايق دين اسلام را نپذيرفتند. رسول خدا(ص) براى آن كه درستى حرف خود و نادرستى فكر مسيحيان را ثابت كند فرمود: «ما با زنان و فرزندانمان مى آييم و شما هم با زنان و فرزندانتان بياييد تا يكديگر را لعنت كنيم و ببينيم خدا، دعاى كدام يك از ما را بر ضد ديگرى اجابت خواهد كرد.» مسيحيان نجران پيشنهاد پيامبر را پذيرفتند و روزى را براى اين كار معيّن كردند.
آن روز فرا رسيد و رسول خدا(ص) به همراه على(ع) و فاطمه(س) و حسن(ع) و حسين(ع) از يك طرف و مسيحيان نجران با زنان و فرزندان خود از طرف ديگر آمدند.
يكى از عالمان مسيحى كه با ديدن پيامبر(ص) و خانواده او فهميد كه اين جمع پنج نفرى مورد توجّه خدا هستند. به همراهان خود گفت: «من چهره هايى را مى بينم كه اگر از خدا بخواهند كوهى را از جاى بركند خدا چنين كند. با آنها در نيفتيد كه نابود مى شويد.»
مسيحيان نجران سخن عالم مسيحى را قبول كردند و خدمت پيامبر آمدند و گفتند: «ما از اين كار پشيمان شده ايم. تو بر دين خود باش و ما هم بر دين خود مى مانيم.» اين ماجرا در تاريخ به ماجراى مباهله شهرت دارد. مباهله يعنى آن كه دو نفر يا دو گروه يكديگر را لعنت كنند و از خدا بخواهند كه طرف مقابل را نابود سازد.
ماجراى مباهله در آيه 61 سوره آل عمران به شكل مختصر بيان شده است. اين آيه يكى از آيات مربوط به اهل بيت(عليهم السلام) است كه بدون آوردن نام آن بزرگواران از آنان ياد كرده است.
📘#پاسخهای_روان_به_پرسشهای_قرآنی
✍#غلامرضا_حیدری