✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتصدوچهار
🔶 سِرم بود و مسکن و خواب و
بیخبری ...
🔵 طیبه جانم ! خانومم ! پاشو نمازه مرتضی بود ،بلند شدم ،صدای اذان می آمد
هدیه بالا سرم بود ،بخواب آبجی سرم داری
نمازه پا میشم ... گیج بودم
رفتم سرویس ، جلوی آینه ایستادم
لبخند میزدم ... چه خوابی بود ...
وضو گرفتم و نماز خواندم
وسط نماز صداها دوباره در مغزم پیچید
پاهایم جان نداشت آخ .... آخ ... آخ ...
🟢 یا حضرت زینب خودت کمکم کن ، کمکم کن به وصیت مرتضی عمل کنم
باید قوی باشم ،هدیه با گریه شانه هایم را میمالید ... صبح حیدر آمد دنبالم
هدیه روسری مشکی سرم کرد
ممانعت نکردم ،خبر نداشتم که حرامیها فیلم شهادتش را پخش کرده اند ...
مستقیم رفتیم منزل عمه ، قیامتی بود
عمه ام در آغوش من آرام بود
راحله و جمیله ، رسول و مهدی و از همه غریبانه تر محمدم بود که سیدش را از دست داده بود ، همه صاحب عزا بودیم
چند روز شلوغیها طول کشید
🔻 خبر دادند که پیکر مرتضی دست داعش است و معلوم نیست چه زمانی به ایران می آید ... روزهای سختی بود ...
عمه فاطمه از نظر روحی مثل کوه محکم بود اما جسمش نحیف شده بود و کم توان ... مامان معصومه با همه بدحالی خودش اما بیشتر کنار عمه می ماند ...
راحله زمینگیر شد ، باید حواسم بهش می بود
💙 چهل روز از شهادت مرتضی گذشته بود ، به یاد مرتضی در آرامستان روستا مزاری را کنار دو شهید دیگر سفارش دادم ... پیش از رفتن به روستا یاد هدیه افتادم ، رسید را برداشتم و رفتم جواهر سازی ، از آن پشتها و زیر جعبه ها پیدایش کرد ، دلم نیامد آنجا بازش کنم
رفتم و کنار مزار یادبود نشستم و جعبه را باز کردم
❤️ یک قلب ، بزرگتر از سکه که این جمله رویش حک شده بود : "حضرت دلبر "
با کمی جواهر که اول اسمهای ما بود
یک زنجیر کوتاه و براق داشت
بوسیدمش و روی چشمهایم گذاشتم
🔶 مرتضای نامرد ، انقدر میگم نامرد تا مردونگی کنی بیای منم با خودت ببری دلبر ... مرتضایم رفت و من ماندم و بار مسئولیتی که روی دوشم بود
و همه آرزوهایی که با هم داشتیم
حالا من باید همه را به تنهایی انجام
می دادم
⚪️ استاد سرش را روی میز گذاشت ...
رفتم و برایش آب آوردم ... ببخشید استاد جانم ... سرش را بلند کرد و با لبخند مهربان گفت : نه زهرا سادات خوبم نازنین نگران نباش ... به عنوان آخرین سوال ، جمعه بعد از تشییع کجا میبرید آقا سید رو ؟ با لبخندی از سر رضایت گفت :
میبریمش روستا ، تو همون جایگاهی که بیشتر از یکساله براش آماده کردم آروم بخوابه ... مرتضی آبروی اون منطقه س ...
باید شفاعت کنه همه ما رو ...
🟢 خانم منشی را صدا زد :
بهار جان کار زهرا سادات دیگه تموم شد
از فردا طبق روال پیش میریم ان شاالله
چشم خیالتون راحت همه چی روی نظمه ... با عجله گفتم :
استاد اگه اجازه بدید میخوام کنارتون باشم
هم تو کارهای جهادی که آقا رسول هم کمکتون میکنن هم تو موسسه
✅ با لبخند و مطمئن گفت :
با داشتن یارهایی مثل شماها محقق کردن رویاهای مرتضی سخت نیست ، زهرا سادات تصمیمت قطعیه ؟
مطمئن تر از همیشه پاسخ دادم :
بله استاد ، به یمن مشاوره و راهنمایی شما
به یمن داستان حضرت دلبر ، هر دو آماده شدیم ، آماده ی شروع یه زندگی امام زمان پسند، ان شاالله دعای شما و بزرگترها کار من تازه وارد رو آسون میکنه ...
❤️ حتما همینطوره عزیز دلم
پس ان شاالله عروسی شما و محمد و نرگس رو با هم میگیریم ، زندگی در جریانه
و این راه هم ادامه داره ان شاالله...
✅ این داستان تمام شده