پلاک ایران | غیرمحرمانه قم
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرتدلبر 🔍 #قسمتهشتادوهفت 🔶 انگار خو
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتهشتادوهشت
🔶 یک ماه بین بیمارستان رشت و روستا و کرج در حرکت بودیم،با دست گچ شده ...
به مسجد مادر امیر رسیدم . خانواده اش نگران امیر بودند . با کمک عمو اکبر و حیدر و محمد به امیر میرسیدیم . آخر هفته ها هم عمه بچه ها را می آورد، طیبه ی قوی باید این مرحله را هم میگذراند، طیبه ی قوی باید به بچه هایش یاد میداد که در موقع سختی هم لبخند بزنند و ناشکری نکنند .اما خودم در خلوت، در گوشه نمازخانه بیمارستان اشک میریختم و از امام زمان کمک میخواستم، بعد از ترخیص امیر زندگی جدید ما شروع شد ....
🔵 محمدم یک جوان ۲۴ ساله ؛
زیبا و مومن و مودب ، هم کار میکرد و هم درس میخواند . مهدا یه دختر دانشجوی محجبه و خانم ،هدا محصل زیبا و سرحال ... بچه ها ۳ یار من بودند برای نگهداری از امیر ، هنوز مشکلات مالی کامل حل نشده بود ، مسائل مالی را خودم مدیریت میکردم تا بچه ها صدمه نبینند .
امیر به لطف خدا روز به روز بهتر میشد
هفته ای سه جلسه فیزیوتراپی و کاردرمانی داشت که همه را خودم میبردمش ...
گاهی حیدر و محمد هم میآمدند .
در مسیر رفت و آمد کلی شوخی میکردم و میخنداندمش تا با روحیه خوب به درمان دل بدهد .
🔴 ببین امیر من اینجوری پشت فرمون برات قر میدم بد نباشه یه وقت ...
الان یکی میبینه میگه هرچی در میاد از این خانم چادریا در میاد ، به سختی جوابم را داد : نه ... نه ... نه عشقم تو راحت باش ... ضربه ای که به گردنش وارد شده بود شدید بود . نخاع آسیب جدی دیده بود . ولی به لطف خدا و کاردرمانیها همه چیز عالی پیش میرفت . هم پاهایش کم کم حرکت کردند . و هم دستهایش کمی جان گرفتند . صحبت کردنش هم در طی یکسال خیلی بهتر شده ... در آن سال من ۱۵ کیلو وزن کم کردم ،از بس تقلا داشتم ... کار و تدریس و مدیریت خانه
و امیر ۴۰ کیلو لاغر شد .یک پاره پوست و استخوان بود ...
🔻یک سال گذشت، سالگرد زلزله زده ها و سالگرد فوت مادرش که رسید دوباره برگشتیم روستا،با عصا راه میرفت .
داخل اتاق موهایش را سشوار کشیدم و لباس مرتب تنش کردم و برایش عطر زدم .
دستش را گرفتم و با هم وارد سالن خانه پدریش شدیم . جمعیت آمده بودند برای تسلیت ، شروع کردیم خوش آمد گویی و بین مهمانها حرکت کردیم . از دور مرتضی را دیدم بعد از سالها ، یک لحظه طول کشید تا بشناسمش، کل موهایش سفید و طلائی شده بود ، صورتش شکسته تر ، پدرم بود انگار سن و سال آخرین سالهای عمر پدرم را داشت. با سر سلام و علیکی کردیم. امیر زیر گوشم گفت :
طیبه ببین شبیه عروس دومادا شدیم ما .
🟢 یک لحظه خنده ام گرفت ، چادرم را جلو دهانم گرفتم و گفتم : خدا نکشتت نمیدونی مگه جنبه ندارم الا وسط ختم خندم میگیره آبروم میره ... جدی شد .
وسط سالن رسیده بودیم . ایستاد و جدی و بلند طوری که همه بشنوند گفت :
طیبه تو آبروی منی ،پدر منی ،مادر منی ...
کس و کار منی ... بعد با گریه خم شد و دستم را بوسید . نکن امیر جان می لرزید
🔻 نگران به محمد که پدرش را بغل کرده بود نگاه کردم . چرا میلرزه پس ...
هیچی نیست مامان جان نگران نباش .
با ترس صدا زدم : جمیله، جمیله جانم
جمیله و همسرش که بودند دلم قرص بود . عمه فاطمه خودش را به من رساند
🔸 گلم آروم باش چیزی نیست که
برو پیشش من و بچه ها به مهمونها میرسیم .با نگاهم تشکر کردم و رفتم اتاق
امیر را خوابانده بودند .جمیله بازویم را فشرد و با همسرش از اتاق خارج شدنی گفت :چیزی نیست استاد نگران نباشید .
🖤 محمد مهدا و هدای گریان را از اتاق خارج کرد .کنار تخت نشستم ،موهایش را مرتب کردم ،با تمام محبتم گفتم :
چی شدی پس عشقم، نمیگی طیبه میمیره برات، خوبم الان ... ببخش منو ...
💔 وای امیر نمیبخشمت اگه بازم از این حرفها بزنیا ، تو شوهر منی ، پاره تنمی ، مثل بچه هامی ، مثل حیدر ، اگه کاری میکنم برات وظیفمه ، منم مریض بشم تو مثل پروانه دورم میگردی . باز هم دستهایم را بوسید ...
💜 بعد از ۲۵ سال آن شب حرفی را زد که می دانم سالها با خودش تکرار کرده بود .
لرزان و با ترس و بغض حرفش را زد .
حلالم کن طیبه ...
من نگذاشتم تو با مرتضی زندگی کنی .
جوونیتو گرفتم ازت ؛ به خاطر خودم زندگی شما دو تا رو خراب کردم . انگشت اشاره ام را روی لبهایش گذاشتم . هیییسسس ...
نگو اصلا ... هیچ وقت ،زندگی من تو بودی امیر ؛ خدا تو رو به من داد تا کنارت رشد کنم . کنارت درس بخونم . کنارت ۳ تا بچه گل داشته باشم . تو هدیه ی خدا بودی .
دیگه نگیا ... بغلش کردم ...
امیر نحیف من ...
🤍 خدا می داند که در آن لحظه رضایت محض بودم از عمری که با امیر طی شده بود ... امیر همان شب و پیش از رسیدن به بیمارستان در حالیکه در آغوش من بود برای همیشه رفت ...😢
🔸 من ماندم و داغ نبودن او ...
داغ یتیمی فرزندانم و مسئولیت زندگی که حالا سنگین تر شده بود ...
#ادامه_دارد ...